خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

چندی پیش اشاره ای کوتاه درباره برگی دیگر از افتخارات مسئولین استان را تقریر کردم اینک به قول شاعر، این تور صد جا گره دار در انتظار گره ای دیگر است. آری، صحبت از کارنامه ای مملو از اشتباهات ریز و درشت و عاقبت، همان که معلوم است.  پل عراق، تاریخ و قدمت تاریخی شهر در سکوت محض و بی اعتناعی کامل به تاریخ پیوست. اصالت بقعه خواهر امام به دلایل نا معلوم و واهی از بین رفت. گوهر رود و زرجوب دو معدن خطرات زیست محیطی اعلام شدند. بهره برداری بیش از حد مجاز از سفید رود یکی دیگر از گره های این تور است. اما اکنون، امروز، در حال با دستان پر توان و خستگی ناپذیر که مالامال از بی تعصبی، فارغ از هر گونه عرق ملی و منطقه ای در حال نابودی نعمت های خدادادی بی مانند خود هستیم. سکوت، همیشه جایز نیست. . . گاهی باید صدایت آنقدر بلند باشد تا وجودت را احساس کنند. حتماً این متن را بخوانید
  • نیما رهبر (شبخأن)

نهضت جنگل (خاطرات حاج احمد کسمائی)
-----------------------------------
در دهه ای که مانع چاپ این مختصر شدند، خود دست به کار پرداختن چهره ای تازه از انقلاب جنگل و سران آن بودند،
تا هیچکس بالاخره نتواند بفهمد جانبازانی که جنگل را پایه گذارده و هستی شان را بر سر اعتقاد خود نهادند چه کسانی بودند،
چرا انقلاب کردند و چرا سرکوب شدند، و سرکوبگران ایشان چه کسانی و جیره خوار کدامین قدرت بودند؟
(پوراندخت کسمائی)  


یادداشت حاضر خاطرات حاج احمد کسمائی، یکی از بنیان گذاران جنبش جنگل می باشد که توسط دخترش پوراندخت کسمائی به رشته تحریر درآمده است. وی در مقدمه کتاب این چنین توضیح می دهد:  

"ابتدا ایشان به هیچ وجه حاضر نبودند در این زمینه قدمی برداشته و مطالبی را تقریر یا تحریر نمایند. از سوی دیگر از دست اندرکاران این نهضت هیچ نشانه مستندی باقی نمانده بود. اگر اسنادی بود از میان رفته و اگر کسانی هم بودند یا با حکومت ساخته و یا درگذشته بودند، به هر حال پدرم را متوجه این واقعیت کردم که هیچیک از سران جنگل خاطراتی از خود باقی نگذارده اند که بعداً بتواند مورد استفاده تاریخ نویسان قرار گیرد و گذشته از این کسانی که درباره جنگل مطالبی نوشته اند مسلماً صلاحیتشان به اندازه شما نبوده و بیم این هست که این نوشته ها در ذهن مردم ایران، آن نهضت را از مسیر اصلی خود منحرف نماید. »   مرحوم احمد کسمائی در یادداشت هایش می گوید: شاید مشکل باشد پس از یک ربع قرن شما بتوانید احساس آن روز ما را کاملاً درک کنید و همین مسئله است که در مقابل نهضت ما یک علامت سؤال قرار داده و هر کس بنا به ذوق شخصی، پاسخی برای هر یک از این چراها در ذهن خود می سازد. بعضی ها هم که در تخیل بی باک تر و دلیرترند این تصورات خام را با نام واقعیت، با راست و دروغ می آمیزند و متأسفانه این مسائل بی اساس را به چاپ هم می رسانند.   و اینک مشروح جریان رخدادهای این دوره را از زبان خود اومی شنویم. وی می گوید: جان و مال و فرزند من چه ارزش آن را داشت که در مقابل آزادی و استقلال وطنم حتی به حساب بیاید و این فقط من نبودم که از همه چیز گذشتم، چون من هزاران نفر بودند که ارج و اجرشان صدها بار بیش از من است چه فقط یک جان داشتند و آن را در راه آزادی ایثار کردند. به گمان من آنها کاری خارق العاده تر انجام دادند.

ما چگونه می توانستیم ناظر آن همه فجایع باشیم و ناموس خود را به دست براتوف و آقای ساکس و وثوق الدوله و امثال آنها بسپاریم. ما به چشم خود می دیدیم که وطنمان قطعه قطعه می شود، شهرهایمان را درهم می کوبند، باغ هایمان را به آتش می کشند و ما را از هر پیشرفتی ممانعت می کنند. اندیشه کردم من، حاج احمد کسمائی، با همه دارائی ام، اگر وطن نداشته باشم چه خواهم داشت، اگر در سرزمین من مردمش آزاد نباشند، چه ارزشی دارد و اگر برای جان و مال و خانواده ام سر بر آستان هر ناکسی بسایم، حیثیت و شرف انسانی من چه خواهد شد؟ من عاشق سرزمینم و مردم آن و آزادی و استقلال ایشان بودم و از هر خارجی تنفر داشته و دارم. آخر چگونه می توانستم صبح از خانه ام بیرون بیایم و سرم را بالا بگیرم، در حالیکه ناظر فجایع سربازان خارجی در خیابانهای رشت و زبونی توأم با خیانت حاکمان دست نشانده باشم. این بود که بار دیگر در ذهنم مطرح شد: حاج احمد کسمائی، با امکانات فراوان بودن و به خیانت سر فرود آوردن، یا یک انسان آزاد و مبارز و مجاهد راه استقلال و آزادی و یار و در کنار مردم بودن. همین مسائل بود که مرا واداشت بار دیگر اندیشه قیام مسلحانه و برپا کردن تشکیلاتی تازه را از فکر به عمل درآورم تا بلکه بتوانم کاری برای این مردم غمزده و واقعاً بیچاره انجام دهم. نخستین اشکال تهیه پول بود. به هیچکس نمی توانستم روی آورده و کمک بخواهم. دست خودم نیز آنچنان باز نبود زیرا خرید چهل هزار من تبریز پیله خشک، که قرار بود برای کمپانی بونه به مارسی بفرستم و شروع جنگ مانع ارسال آن شده بود و ده هزار من توتون، که در انبارم مانده بود، همه سرمایه ام را در انبارها متمرکز کرده بود.

ولی من حاج احمد کسمائی ای را قبول کردم که در کنار مردم و در راه آنها باشد. این بود که پیله های خشک را از انبار بیرون آورده و در لاهیجان و کسماء آنها را به ابریشم بدل کردم. ده هزار من توتون را نیز فروختم، پولی نسبتاً قابل توجه گرد آمد و خدا را شاهد می گیرم که یکبار نیز حتی وسوسه نشدم تا این پول را برداشته و با خانواده ام به جای دیگری برای زندگی بروم. لذا مقدمات کار را به طور جدی آغاز کردم. هیچ راهی نبود مگر اینکه افکارم را به مرحله اجرا درآورم و آموخته های دوران کمیته سّری را برای سازماندهی انقلابی جدید به کار بگیرم. این بود که اول به کسماء رفتم. نخستین کسانی که اول به من پیوستند عبارت بودند از برادرم ابراهیم و پسرعمه ام محمد حسن کسمائی و پسر عمویم میرزا جواد کسمائی و میرزا مهدی کسمائی و محمد اسمعیل عطار کسمائی و شیخ محمد علی شفتی و کربلائی حسین بزار کسمائی. آنها را شبانه پس از پایان کار در کارخانه پیله جمع کرده و مسائل را با ایشان در میان گذاشتم. صادقانه باید بگویم که آنها نیز هر یک به تنهائی در بیدار کردن یک جنبش انقلابی با من همفکر بودند. وقتی که به نتیجه مثبت رسیدم، سازماندهی را آغاز کردم.

در رشت به سراغ بعضی یاران گذشته رفتم. عزت الله خان هدایتی و سید آقایی خمسخی و حاج جواد گل افسانی (گل افزانی) فومنی و محمد رسول گنجه ای و محمد رضا گنجه ای به ما پیوستند و به این ترتیب یک جمعیت سّری جدید در گیلان تشکیل دادیم. در جلسه عمومی طولانی ما، به اتفاق آراء تصمیم گرفته شد که در نقطه ای از گیلان مسلحانه قیام کنیم. به همین جهت کارها را تقسیم کردیم و من تمام سرمایه ام را در میان گذاشتم و بلافاصله با تهیه اسلحه و مهمات، کار را شروع کردیم. زمانی که جمعیت سّری دوم در رشت تشکیل شد، میرزا کوچک خان در تهران بود و او هم در تب و تاب ناشی از سرگشتگی های مملکت می سوخت. تهران نیز از هیجان انقلابی خالی نبود بلکه تلاش انقلابی در آنجا بیشتر از نقاط دیگر محسوس بود. همه می گفتند که می باید به این وضع خاتمه داد و به این جهت مردم دسته دسته به مبارزات انقلابی می پیوستند. مملکت شده بود آمیخته ای از نیروهای انقلابی، دیگر مسئله طبقات، سرمایه، لباس و غیره مطرح نبود بلکه مقدمات یک وحدت عمومی به چشم می خورد.

جلسه ای نبود که در آن روحانی، دکان دار، تاجر ، فعله و طوّاف دوره گرد در کنار هم ننشسته و یک دل و یک جهت درباره چگونگی مبارزه انقلابی همفکر نباشند. میرزا کوچک خان چنان که خود می گفت هرگز از این مبارزات دور نبود، لذا با سردار علی خان دیوسالار فاتح اقداماتی برای ایجاد یک تشکیلات انقلابی در مازندران به عمل می آورند و با برنامه ریزی قبلی به منطقه نور و کجور می روند و کار تشکیلاتی خود را آغاز می کنند. اما پس از مدت کوتاهی اقامت، کارها مطابق برنامه انجام نمی شود و گویا اختلافاتی هم میان آنها پیش می آید. تردید نیست که میرزا یک انقلابی وطن پرست بود و برایش ریاست مآبی نمی توانست مطرح باشد. بالاخره خلاصه کنم که به هر صورت او با میرزا به هم می زند. هنگامی که میرزا از وجود یک جنبش انقلابی در رشت آگاه می شود به رشت می آید. وقتی که به رشت وارد می شود "اوسینکو" قنسول روسیه که از افکار انقلابی میرزا آگاه بود او را گرفته و محبوس می کند. این زمان بود که ما آگاه شدیم یک انقلابی در زندان قنسولخانه روسیه است. بلافاصله تلاش برای آزادی او شروع شد تا اینکه حاج میرزا رضا ابوالملّه با کمک چند تن دیگر میرزا را از حبس آزاد کردند.

در کنسولگری با او شرط می کنند که مذاکره انقلابی و مراوده با کسی را ندارد و با مردم رفت و آمد نکند و در اقدامی که علیه روس ها باشد شرکت ننماید. پس از آزادی میرزا، عزت الله خان و سید آقائی خمسخی به منزل من آمدند. نتیجه مزاکرات ما آن شد که نباید یک انقلابی مانند میرزا کوچک را باطل نگاه داشت و قرار شد به صورتی پنهان با میرزا ملاقات کنیم. من پیشنهاد آنها را پذیرفتم. برای آن که از هر جهت خیالمان راحت باشد این ملاقات پنهانی در خانه من صورت گرفت. بعد از گفتگوهای بسیار من و میرزا کوچک با هم عهد و قرار گذاشتیم به اتفاق یکدیگر جنبشی مسلحانه برپا کنیم. من همه سرمایه ای که داشتم و به صورت سکه های نقره و طلا در کیسه بود به او نشان داده و گفتم این مالم و این جانم، همه را در راه آزادی ایثار خواهم کرد. پس از آن هفته ای یک شب جمعیت ما در رشت جلسات سّری تشکیل می داد. مأمورین قنسولگری روسیه آگاه شده بودند که جلساتی تشکیل می شود. به همین جهت بر فشار خود افزوده بودند تا کمیته سّری را به دام بکشند.

در زمانی که کمیته به فعالیت خود دامه می داد و در رشت ملاقات و مذاکراۀ حتی دو نفر نیز ممنوع بود، این ممنوعیت شامل فعالیتهای ما هم شد ولی کمیته پیشنهاد کرد هر هفته در منزل یکی از ما مجلس روضه خوانی و غیره تشکیل داده شود. چون برپا داشتن این شعائر آزاد بود اعضای کمیته به عنوان شرکت در روضه خوانی به منزلی که جلسه در آن بود رفته و ضمن برپا کردن عزاداری به انجام کارهای خود می پرداختند. به همین جهت بود که در طی جلسات هفتگی تصمیم گرفته شد برای علنی کردن موجودیت کمیته سّری و فعالیت های آن نام "هیئت اتحاد اسلام" را بر روی جمعیت بگذاریم. این را باید توضیح بدهم "هیئت اتحاد اسلام" ما که با شرکت میرزا کوچک خان تشکیل شد وابسته به هیچ سازمان یا جمعیت دیگری به همین اسم یا عناوین دیگر نبود و اگر شایعات و نوشته های دیگری در این ضمینه وجود داشته باشد هرگز باواقعیت تطبیق نکرده و دروغ محض است و دیگر این که از آغاز شروع قیام تا خاتمه آن عطف به دستورالعمل کمیته اجرائی جنگل، هیچگونه تماسی میان ما با دولت ها برقرار نشد و هیچگونه گفتگوئی نیز به عمل نیاوردیم، زیرا به طور قطع و واقع می دانستیم دولت هائی که در تهران بر سر کار می آیند همه یا مزدور خارجی هستند و یا آنقدر ضعیف اند که به قول و فعلشان اعتبار نیست و گذشته از این دولت های مرکزی نه تنها مخالف و روبری ما قرار گرفته بودند بلکه عامل اجرا و و به ثمر رسانیدن تحریکات و فشارهای خارجی بر نهضت جنگل بوده و خارجی ها هم نمی خواستند که دولت های مرکزی با ما مذاکره کنند، به همین دلایل در طول مدت قیام، نه ما نمایندگان دولت مرکزی را پذیرفتیم و نه از سوی ما کسی برای مذاکره با دولت مرکزی رفت. این تذکر را مخصوصاً می دهم زیرا در بعضی از نوشته ها که مبتنی بر عدم اطلاع است آمده که گویا رابطه و مذاکره ای بین جنگلی ها و دولت مستوفی الممالک وجود داشته است.

خواستم توضیح بدهم که ما هر کسی را که با حکومت مرکزی همکاری می کرد نمی پذیرفتیم و دولت مرکزی نیز در تمام این مدت مخالف و مقابل ما بود. به این ترتیب کار پنهانی ما آغاز شد ولی میرزا هم از طرف روسها و هم از طرف دولتی ها تحت نظر و مورد سوء ظن بود، لذا قرار شد در منزل خویش بماند تا هر زمان که مقتضی شد او را مطلع کنیم. چون کارمان پنهانی بود پیدا کردن افراد همفکر و هم قسم شدن با ایشان به زمان طولانی نیاز داشت. چنان که چند ماه طول کشید تا ما توانستیم عزت الله خان هدایتی و سید آقائی خمسخی و حاج آقا جواد گل افسانی و محمد رسول گنجه ای و حاج علی خان اعتماد، محمد رضا گنجه ای، دکتر ارفع الحکماء، میرزا اسماعیل دهقان، حسن خان معین الرعایا، مشهدی غلامعلی ماسوله ای، شیخ محمد علی رئیس شفتی، کربلائی حسین معروف به کسمائی، سید ابوالقاسم کسمائی، میرزا جواد کسمائی، میرزا هادی لاکانی، میرزا محمود گارنیه، مشهدی علیشاه چمسخالی، فتح الله خان گسگری و عده ای دیگر را که به یاد ندارم، ولی از دوستان و همشهری های ما بودند با هدف جمعیت خود همراه کنیم. زمانی که این گروه به ما پیوستند سرمایه ای در میان گذاشتیم و خرید اسلحه را از بازار و ایلات آغاز کردیم.

در طی همین مدت که ما مشغول جمع آوری افراد بودیم میرزا کوچک خان نیز بیکار نمانده بود و حتی قبل از آشنائی با من، با آقایان سید حبیب الله مدنی و ابوالقاسم فخرائی دوست و نزدیک شده و آنها هم مذاکراتی برای انجام یک قیام مسلحانه کرده بودند. وقتی که با میرزا به هم پیوستیم همه نیرویمان را یکجا متمرکز نمودیم چون مقدار تقریباً کافی برای آغاز اسلحه خریداری کرده بودیم، دیگر میرزا نمی توانست در خانه خودش تحت نظر باشد لذا به خانه من آمد و برای مدت شش ماه در آنجا اقامت گزید و در شهر چنین مطرح شد که از زیر نظر پلیس و مأمورین سفارت روس گریخته و از رشت رفته است. زمانی که اسلحه و باروت به جنگل فرستاده شد، میرزا و تعدادی از همفکران ما به جنگل رفتند.

از تمام کسانی که برای برقراری انقلاب مسلحانه با ما هم قسم شده بودند تعداد کمی به جنگل آمدند. شاید لازم باشد نام ایشان را اگرچه تکراری هم باشد ذکر کنیم. زیرا در آن زمان بریدن از خانواده و زندگی و در دهان مرگ رفتن برای ملتی که صد و پنجاه سال جنگ ندیده بود و تلاش برای آزادی و استقلال به گذشت فراوان نیاز داشت. لذا خلاصه می کنم از هم قسم های ما هدایتی، خمسخی، گل افسانی، رسول گنجه ای، محمد رضا گنجه ای، معین الرعایاء ماسوله ای، حسین کسمائی، ابراهیم کسمائی، مهدی کسمائی، عطار کسمائی، جواد کسمائی، چمسخالی، محمد حسن کسمائی، فتح الله خان گسگری و محمد علی شفتی برای آغاز کار به جنگل آمدند. از دیگر کسانی که بعداً به تشکیلات ما پیوسته ولی از آغاز به جنگل آمدند باید از محمد سیاه توکلی، محمد زرگر اهل انزلی، شیخ عرب و مهدی تفنگ ساز با شاگردش استاد علی، میرزا علی کُرد، میرزا علی طالقانی، عبدالوهاب خراسانی و احمد کردستانی را نام ببرم.

این کسانی که نام بردم همگی در جنگل صاحب منصب بودند و در تقسیم کاری که به عمل آمده بود این کسان رؤسای جنگل و فرماندهان یا افسران جنگی بودند. اکثرشان با تمام توانائی به نهضت جنگل کمک کردند تا روزی که کمیته دستور انحلال داد اکثر این افراد مردانه جنگیده اند و تعداد زیادی از ایشان کشته و مجروح شدند و بعد نیز زندگی هیچیک از آنها از چپاول و غارت روس ها و انگلیس ها و حکومت مرکزی در امان نماند. اکثر این افراد از مجاهدترین و خوشنام ترین مردم منطقه گیلان بودند. به همین جهت زمانی که مردم دانستند "هیئت اتحاد اسلام" برای مبارزه جهت آزادی و استقلال به جنگل رفته همه افراد جنگجو و میهن پرست و دهقانان محل به نهضت جنگل پیوستند. ما هر روز شاهد ورود گروههای مختلفی از مردم گیلان و مازندران، آذربایجان و کردستان بودیم، و بدین ترتیب بود که کار جنگل مایه گرفت و گسترده شد.  


فصلنامه سیاسی، ادبی، فرهنگی گیلان ما
سال اول، شماره سوم، تابستان1380
در جستجوی سناریوی مستند جنگل مه آلود
روبرت واهانیان


  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل


از مقالات وارده     

برای فقرا چه تدبیری کرده اید؟          

( شماره سیزدهم _ جمعه بیست و چهارم ذی حجه الحرام 1335 ه.ق ( 20 مهر 1296 ه.خ _ 12 اکتبر 1917 م )               -----------------------------------------------------------------

امسال برای نقصان زراعتی، قحطی همه ما را تهدید به هلاکت می کند. قشون همسایگان هم سربار زحمات ما شده آن مقدار آذوقه ای که باید صرف اهالی شود این مهمانان ما تصرف کرده و انبار می کنند. از داخلۀ ایران متصل مرد و زن و اطفال برهنه و گرسنه وارد گیلان شده و می شوند. الان در شهر و قصبات و قرای گیلان با حال اسفناکی زندگی کرده و این منظرۀ رقت آور دل هر سنگدلی را کباب می کند. آیا با این حال گیلان که نصف حاصل زراعتی اش برای قلت آب سوخته چه تدبیری برای خود و فقرای غریب بیچاره خواهند اندیشید؟ به عقیدۀ ما، اهالی گیلان باید به فوریت دو رویه اتخاذ کنند: اولاً، برنج گیلان باید صرف گیلان و داخلۀ ایران گریده و شنیده شد که به قاچاق و محرمانه برنج به خارجه حمل می شود، مراقبت و جلوگیری نمایند. ثانیاً، در مجالس روضۀ ماه محرم و صفر وسایر اوقات صرف چایی را متروک نمایند زیرا قصد همه که تحصیل ثواب و استماع ذکر مصیبت است، مقصود صرف چایی و تنقلات که نیست. قیمت قند و چایی را هر کسی به هر مقداری که مصرف می گردد برای فقرا و بیچارگانی که از شدت گرسنگی و فشار پریشانی خانه و زندگانی را ترک گفته، در سر گذرها و راهها به بدترین حالی زندگی می کنند مصروف داشته که خدا و رسول و حضرت سیدالشهداء و سایر ائمه اطهار علیهم السلام در این اقدام خیر و احیاء نفوس مسلمانان و تهیۀ راحت آنان خشنود خواهند بود. بهتر از همه این است که هیئت مقدس اتحاد اسلام در این باب اقدام عاجلی کرده، کمیسیونی مرکب از اشخاص امین در رشت و نقاط دیگر تشکیل وجوه قند و چایی را جمع آوری نموده، مرتباً خرج فقرا و غربا نمایند. اگر به غیر این ترتیب رفتار شود و مطالب ما را به لاقیدی تلقی کنند دو ثلث این جمعیت گرسنه و پریشان تلف شده و همۀ گیلانی ها مسئول و معاقب و دچار مجازات و عقوبت خداوندی خواند شد. بیانات ما تعبیر دیگر نشود، مجالس روضه برای تحصیل ثواب و ازدیاد اجر اخروی و حفظ شعایر دینیۀ ما باید منعقد شود، فقط منظور ما ترک قند و چایی و صرف قیمت آن برای فقرا و مسلمین است.

  • نیما رهبر (شبخأن)
زمانی " گیله مرد " خودکفا بود. نیازهای خود را، خود، آسان از طبیعت برآورده می کرد. دست در آب می کرد، ماهی می گرفت، تیر به هوا می انداخت، مرغابی میزد و  چوب به زمین می کاشت که رخت بیاویزد، سبز می شد و بار می داد. گیلانی با الیاف گیاهی حصیر می بافت و زیرانداز خود می کرد و با آن کلاه و سرپناه می ساخت و از پشم بز چادر و مسکن. نه تنها خانوارهای روستایی، بلکه مرغ و خروس و غاز و اردک آنها هم خودکفا بودند و غذای خود را از طبیعت تأمین می کردند. گوئی خداوند این خطه را برای آن آفریده است که ساکنان آن احتیاج به فعالیت اقتصادی نداشته باشند. بخورند و بخوابند و از خوشبختی خود در برابر مهاجمان دفاع کنند. ساس و کک و پشۀ دیارشان، غریبه ها را بگزند و آنها را به نقطه ای دیگر فراری دهند. آن دوران گذشت . . . امروز نه دیگر از آن همه ماهی ها اثری دیده می شود و نه از آن مرغابی ها، و تعداد ماهیگیران هم بسیار زیاد شده. از گذشته هر چه که بگویی باز هم حرف برای گفتن داری و در آخر حسرتی جانکاه و آهی سرد . .  اما کمی هم از امروز بگوئیم . . . دامنه را کوتاه کرده و از رشت به عنوان مرکز استان که باید نشانه پیشرفت و ترقی باشد بگوئیم: از کجا بگوئیم، چه بگوئیم و چه نگوئیم . . .   می خواهم از فعالیت های مفید شورای شهر در دوره سوم بگویم . . . ناگهان صدای چکش قاضی گوشهایم را نوازش می کند . . . . . می خواهم از شورای چهارم و تصمیمات مفیدش (!) بگویم . . . ناگهان یادم می آید که مستقل است و همه فن حریف و همه چیز دان، که مبادا درب این خلوتکده را نیز مانند درب شهرم تخته کنند . . . . . می خواهم از سدی که قرار است بانی خیر بشود و با تکمیل اش  هکتارها زمین زراعی و باغ و درخت نابود شود (شما بخوانید مشکل کم آبی را رفع کند) بگویم . . . ناگهان یادم می آید استاندار حامی سفت و سخت این پروژه است و نکند که . . . . . اصلاً ما گذشتیم، اینجا همه چیز خوب است و ما هم راضی.  آسمان، آب، هوا، خاک، زمین مال شما، فقط هویتم را از من نگیرید . . .
  • نیما رهبر (شبخأن)
یک متن با چاشنی حرف حساب
  • نیما رهبر (شبخأن)


روز یازدهم آذر ماه هر سال به سلیمانداراب می رفتیم و صاحب این قلم آن را،

در «وادی خاموشان» فریاد می کرد:


یاد باد آن روزگاران یاد باد! . . .


و یاد باد، زنده نام ابراهیم فخرایی که نخستین بار، بر تربتِ میرزاکوچک خان،

«رشت خسته» را شنید و به تحسین آن نشست . . .  



رشت خفته!          

   رشت خاموش، رشت خسته،          

      رشتِ از آرزوها، گسسته!

         دستهایت پُر از حرفِ امداد _          

            ذهنت: انباشته از گذشته _

               «خان احمد» به حسرت گرفتار،          

                   «میرزا کوچک» از خواب بیدار!    

   

                          *****

رشت خاموش! رشت خفته،

   در دلت: حسرتی درد آلود         

      بر لبت: داستانی نگفته _

         خوشه های طلایی در این دشت _         

            یادگارِ نفس های گرمی ست!

               ای نشانت: نشانِ دلیران       

                  ای تنت تنگۀ نرّه شیران

                      ای چنین خوار، مثلِ اسیران         

                           دامنت پُر ز خارِ جوان است!

                              ساحلت خالی از ماهیان است . . .     

   

                                            *****

ای به بسیار سال،          

   از رهی دور _                    

      بکر مانده،

          سبز دشتت ز خورشید،                          

            پُر نور!

               کومه در کومه نسلت به اندوه          

                  خانه در خانه، از فقر، پاگیر

                      چشم در چشم، با اشک، همدم       

                        پشت در پشت، در بند و زنجیر!

                     اینک آوایی از چای کاران _        

                  اینک این تور صد جا گره دار _

               اینک آبشخور باد و باران . . .        

            اینک آوار سنگ است بر سنگ،

          و اینک اندوه کوه است با کوه،         

      حال، از زورِ مردانِ شالی

   سخت فریادِ جنگ از جنگ         

جای نام آوران تو خالی . . .  


        *****


رشتِ خاموش،         

   رشتِ خسته، رشتِ دلگیر،

      رشتِ غمگین!       

         بازگرد از هجوم تصّور

            وارهان خویشتن را، ز تقدیر       

               دور، از دست و پای تو، زنجیر _

                  «کوچک» آن مرد را، سر بُریدند!       

 

                                   *****

واکنش های دهقانِ دلسرد،          

   بر سرودِ کلاغان فزوده _

      آن درخشش _ و آن تحرّک _

         گویی از روز اول، نبوده!

             باغ فرسوده ات: بی بشارت،

               اینک این نعره ها: بی تهاجم،                    

                  و آنکه آن خشم ها: بی نتیجه،

                   ماهی اکنون به لب _ دام دارد _

                      بادِ منجیل _  پیغام دارد!

                        جنگلِ تو، ز سردار _ خالی!    


                                    *****


ای فرو خفته در دشتِ باور،          

   سینه آتشکده، سینه آذر _

      چون شتر بود اگر کینه ات بود _          

         خلق در ذهنِ آیینه ات بود _

            مردمی ها به گنجینه ات بود _           

               کوه آتشفشان، سینه ات بود _ 

                  کو امیدی که پیشینه ات بود؟           

                     هیچگه چاره، بی چاره گی نیست _ 

                         دردِ آواره، آوارگی نیست!           

                           زیرِ سمّ ستورانِ وحشی _ 

                              پای رزم آورانِ کمان کش _           

                                 پیش گردنکشان، کز رهی دور،

                                چشم، در آب و نان تو کردند _          

                           قوم صحرایی مار بر دوش _

                        حمله ها بر زبانِ تو کردند!          

                     پیش خشمِ عظیمِ طبیعت _

                  مثل کوهی، سرافراز بودی          

               بکر، مانندِ آغاز بودی . . .

             سرزمینت _          

         نه نشانی ز سمّ ستوران

      نه نشانی ز آوازِ جغدان          

   ای به غم مانده،                    

ای شهر باران . . .    

     

      ***** 


چشم ها خیره بر: نقطه ای دور،

    دردها: پشت هم _                    

      جاده ها کور،

          یا غمِ نان _ یا غمِ آب!                    

            یا غمِ خوردن و _                              

               یا غمِ خواب!

                  لب ولی تشنه،          

                     پا پینه بسته است،

                        رشت خسته است،          

                           رشت خسته است!    

     

                       *****


بال پرواز اگر نه،          

   پری هست، کوچک و          

      کوچکِ دیگری، هست.  


 


رشت آذرماه 1356

جاذبه های تاریخی، معماری و فرهنگی رشت

در نوشته های جهانگردان و شعر شاعران

هوشنگ عباسی، محمدرضا توسلی

  • نیما رهبر (شبخأن)



لوگوی روزنامه جنگل



ایران به عنوان یکی از دیرینه سال ترین کشورهای دنیا واجد تاریخی دور و دراز و سرشار از فراز و نشیب بوده است. گاهی امپراتوری هخامنشی، نخستین امپراتوری جهانی دنیای کهن، به همت اقوام ساکن در این سرزمین در صحنه تاریخ ظهور می نمود و در کنار نبردها، جنگها و لشگرکشی های گسترده در پاره ای اوقات نیز نداهایی مبتنی بر رعایت حقوق بشر و برابری نژادی در جهان طنین انداز می شد و به وقتی دیگر خاک ایران لگدکوب و پایمال سم ستوران مهاجمی بیگانه چون آشور بانی پال، اسکندر و چنگیز می شد. به رزوگاری مردمی در این سرزمین مردان نام آور عرصه دین و دانش چون سلمان پارسی، ابوعلی سینا، رودکی، ملاصدرا، مولوی، سهروردی، فردوسی، حافظ و غیات الدین کاشانی پروریده اند و به زمانی دیگر نابکارانی چون وثوق الدوله، میرزا آقاخان نوری و عین الدوله از آن سربرآورده اند. اما آنچه روشن است در مجموع این فراز و فرودهای تاریخی، دوران معاصر ایران را می توان به مانند نقطه عطفی یافت که جنس اتفاقات رخ داده در اثنای آن، خارج از شباهت هایش با رویدادهای اعصار پیشین، واجد تفاوت های افزونی نیز است. به هر حال، آنچه آشکار و هویدا می نماید آن است که پدیدار گشتن جنبش های مردمی متعدد را باید از جمله مهمترین سرفصل های تاریخ این عهد برشمرد و بی گمان نظر به اهمیت بسیار چرائی و چگونگی سربرآوردن جنبش هائی چنین که در طول تاریخ ایران کم سابقه و شاید بهتر است گفته شود بی سابقه بوده اند توجه، عنایت و دقت افزونتری را می طلبد. نهضت جنگل یا قیام میرزا کوچک خان جنگلی و یارانش در گیلان از جمله مهمترین و تأثیرگذارترین این جنبش ها است. شوربختانه این نهضت که در اردیبهشت ماه سال 1294 ه.خ با رهبری میرزا در گیلان آغاز و در 11 آذر ماه سال 1300 ه.خ با درگذشت او پایان پذیرفت، به رغم مساعی ارزنده برخی کاوشگران تاریخ و کوشش های ارزشمند تاریخ پژوهان مرکز بازشناسی نهضت جنگل همچنان برای بسیاری از افراد علاقمند به میهن و تاریخ وطن و حتی برای دانشجویان رشته تاریخ ناشناخته مانده است. این ناشناخته بودن نهضت جنگل و یا شناخت اندک دوستداران تاریخ ایران از ماهیت و چیستی نهضت جنگل بدانگونه است که برخی می پندارند رهبران نهضت جنگل در پی تجزیه طلبی و در اندیشه استقلال گیلان بوده اند، شماری دیگر بر آن باورند که میرزا کوچک خان و یارانش سودای برپائی جمهوری سوسیالیستی در ایران به سر داشته اند، عده ای نیز گمان می دارند که جنگلیان در دامان بلشویک های تازه پیروز روسیه پرورش یافته بودند، بعضی نیز میرزا کوچک خان و یارانش را متهم بدان ساخته اند که سرسپرده و دست پرورده استعمار انگلیس یا آلمان بوده اند و البته شمار به نسبت افزونی نیز جنبش جنگل را حرکتی ملی - اسلامی برشمرده اند که با الهام از اصول آئین اسلام در جهت استقلال ایران و برپائی حکومتی مبتنی بر اسلام گام برداشته اند.     


خلاصه یکی از شماره های روزنامه جنگل:

-------------------------------------------

مکتوب محلی تقدیم و تشکر: درخواست فعلیت قول را فعل لازم است

------------------------

روزنامه مساوات در شماره 4 تحت عنوان، مکتوب سرباز، مقاله ای مندرج بود، بی اختیار محرکم گردید که نیات صادقانه خود و هم قطارانم را توسط این جریده در ضمن ادای تشکر و عرض جواب مشهود دارم. بدیهی است که هیچ قومی در عالم مانند مملکت ستمکش ایران به آزادی ملت روسیه که در زیر زنجیر اسارت حکومت مستبده و به بدترین روزگاری دچار بودند علاقمند نبوده و نیست. توضیح واضح می دانم که بگویم حقیقت دمکراسی تمام اقوام عالم را متحد و وحدت عملیات هر ملتی را بدون ملاحظه اختلاف نژاد و مذهب متضمن به علاوه این نظریه که آزادی هر ملتی بداهتاً سبب مسرت ملل دیگری که طریق آزادی را طی می نماید خواهد شد، مملکت و ملتی که برای تعلقات اقتصادی و همجواری و غیره علاقه حیاتی با ممالک دیگر داشته ناگزیرند که رشته مودت خود را محکم و از معاونت یکدیگر بهره مند گردند. ملت ایران آن ملتی است که بیش از اقوام سایره با ملت روسیه مرتبط و منتظر حسن روابط همجواری است. ایران محنت دیده باز ده سال است که به قربانی هزارها فرزند رشید خود حریت را تحصیل و در این مدت برای مظالم وحشت خیز حکومت تساری ذره ای موفق به اطلاحات نگردیده، کلمه آزادی از دایره لفظ خارج نشده بلکه سخت تر از استبداد سابقه دچار لطمات طاقت فرسا گردید. اطفال پدر کشته، پدران و مادران پسر مرده، مردان هستی به باد داده که به امید استشمام رایحه عدالت تحمل این همه خسارت نمودند با دیده حسرت نگران و منتظر که روح مساوات روزی آنان را به آرزوهای دیرینه ایشان سوق دهد. لطایف غیبیه نگذاشت که خاموش کننده عدالت شب را سحر کند، امیدواری ها کامل، دست طبیعت برای انتقام از آستین مردانه جوانمردان روسیه بیرون، با یک انقلاب پر از شرف تسار را از تخت سرنگون، تختش واژگون، ستمدیدگان روسیه استنشاق بوی فرح بخش حریت کردند. موفقیات ملت روس به قدری به امید ایرانیان افزود که هیچ یک از عناصر ایرانی (سوای یک جمع رذل بی شرف) نتوانستند از اظهار شعف خودداری کنند، منتظر بودند که سریعاً از طرف حکومت دمکراسی روس جبران مافات شده، به کمکهای مادی و معنوی، تخلیه ایران و الغای امتیازات مشئومه مرهمی به جراحات قلوب ما بگذارند. مع الاسف تا امروز اظهارات مساعدت آمیز دولت و ملت روسیه مثل مشروطیت یازده ساله ما پا از دایره لفظ بیرون ننهاده در حالتی که: قول را فعل لازم است. این نکته مسلم است که ملت روسیه طبعاً نجیب و ملایم دارای محبت واقعی و شرف آدمیت، هیچگاه از ابراز حسیات دوستانه درباره همسایگان خود خاصه ایران خودداری نداشته، اکنون نیز ایرانیان همه اظهارات برادرانه آنان را به حسن قبول تلقی می کنند، ولی قشون و ملت را جز اطاعت دیسیپلین حکومت مشروطه خود چه تکلیفی است؟ حوادث اخیر پطروگراد مگر گواه صادق ما نیست؟ اظهار تالمات و تاسفات بر شهدای ما البته شایان تقدیر است، ولی امروز نه (چند واژه ناخوانا) به زندگانی ایرانی حق حیات استقلالی داده می شود؟ حکومت دمکراسی روس با صمیمیت ملت خود نسبت به ما همراه است؟ در اینجا جواب منفی است! چرا؟ تا امروز فعلیتی ندیدیم در حالتی که: قول را فعل لازم است. مکرر دولت و ملت ایران تقاضا کردند که شما ایران را تخلیه کنید بیرون کردن عثمانی ها را ما عهده دار می شویم آیا امتحان کردند؟ آیا عثمانی ها جز به عنوان بیرون کردن قشون روس از ایرن متوسل به عذر دیگری شدند؟ آیا امروز که قشون عثمانی از ایران خارج و بغداد در تصرف متحد آنها و حکومت روسیه دمکراسی، مهاجرین ایرانی اغلب به ایران عودت کرده دیگر جای عذری باقی است؟ باز هم مواعید دیپلوماسی که اساسش نقش بر آب است؟! آیا می توان از دم دراز خروس صرفنظر کرده و به قول تنها مطمئن شد در حالتی که: قول را فعل لازم است. دولتین روس و انگلیس می گویند ما نمی رویم وقتی که عثمانی بوده و عثمانی می گوید ما در ایران نیامدیم مگر برای بیرون کردن آنان، روس و انگلیس هر وقت رفتند ما هم می رویم. پس این قافله تا به حشر لنگ است و ما در یک رشته دور و تسلسل مقید و باید مثل همه وقت گرفتار سرپنجه عذاب باشیم. آقایان من، فاتحیت عثمانی و آلمان، مغلوبیت روس و انگلیس یا بالعکس چه نفعی به ما خواهد داد؟ ما می گوییم همه بگذارند که تا در خانه ویران خود نفسی به راحت کشیده، در عالم برادری به قدر یک خواهر به ما ارث دهند، زیاده برا ین خیال اصلاحات ما را عقیم نگذارند، دنبال اقوال دوستانه نرفته افعال را شاهد قرار دهند، زیر لزوماً: قول را فعل لازم است. جنبه و مقانیت و اقامت جنگل و عدم اطلاع از امور سیاسی و ادبی، بالاخره بی علمی و بی سوادی مجبورم ساخت که ساده درد و دل کنم. شاید با زبان جنگلی خود توانستم سوز دل خود را ثابت و برادران حریت طلب روسیه را آگاه کنم که آنها نیز چون ما دچار بدبختی هستند، به قول باباطاهر عریان: بیا سوته دلان گرد هم آییم. آنها آلت دیگران، ما گرفتار بی مهری آنان، هر دو فهمیده ایم که در خبطیم بدبختانه در فکر علاج نیستیم. چشم باز و گوش باز و این عمی      حیرتم از چشم بندی خدا معاودت ما به رشت یا اقامت جنگل در عرض هم، زیرا ما ایرانی و ایران ویران خانه ما. در این مدت ما هجوم نکردیم بلکه همه وقت مورد هجوم سایرین شدیم، خصمانه ورود می کنند مدافعه می کنیم، دوستانه می آیند پذیرایی می نماییم، گرچه مصادف با یک عالم خجلتیم برای فقدان وسایل از مهمانان محترم خود پذیرایی کامل ننمودیم.  در خاتمه از کمیته محترم کارنیزون و تمام مهاجرین و عناصر صالحه ملت آزاد روسیه امتنان و تشکر نموده و می دانیم که اظهاراتشان از روی صداقت و صمیمیت بوده و خواهد بود و ما هم در گوشه جنگل به انتظار ایفای مواعید برادرانه آنها مقیم و این فراز را با یک دنیا امید متذکر که: قول را فعل لازم است. یک نفر جنگلی   (مجموعه روزنامه های جنگل (نشریه نهضت جنگل) امیر نعمتی لیمائی، انتشارات امید مهر)

  • نیما رهبر (شبخأن)
چندی است که بی سر و سامانی شهرم، مرا از توجه به فصل پنجم، از فصول چهارگانۀ ایران که همانا فصل امتحانات باشد بازداشته است. گوئی همه چیز دست به دست هم داده تا هیچ نشود و آن بشود که آنها می خواهند!!! ملالی نیست؛ اما نمی دانم چرا باز هم آرام نمی گیرم، شاید، دروغ گفتن به خود را هم یاد نگرفته ام؛ مانند آنها که گفتند ساعت ها کار کارشناسی کرده ایم تا گزینه مناسب را انتخاب کنیم و گزینۀ مناسب همان بود که پیش بینی می شد. به عبارتی ساده و روان و بدون هیچگونه پیچیدگی: حفظ جایگاه خود با نام استفاده از جوانان !!! آستارا دم از جدائی می زند !!! کمکهای غیر منتظره به سپیدرود، رها کردن داماش به حال خود !!! امضای نمایندگان زیر نامۀ تخریب جنگل ابر !!! بلاتکلیفی در مرکز استان و شهر توریستی آن !!! و به هزاران هزار ناگفتۀ دیگر اضافه کنید پر کردن روزمۀ کاری شهرداری با طرح  عامه پسند (؟) سگ کشی و بیانیۀ پس از آن !!! تا همین دیروز هر مثالی که می خواستیم بیاوریم می گفتیم قدیمی ها گفته اند ... و چه خوب گفته اند. اما امروز به او که یک قدیمی بود هم شک می کنی که گفته بود: " قول را فعل لازم است " آنکه فعل ندارد لابد قول هم نمی دهد؟ !!! ولی امروز، در این مکان، غیر از این است!  روزگاری بود که دعا می کردیم مسئولان، مردم را از شر معضلات رودخانه های شهر نجات دهند، و اینک، روزی شده است که باید دعا کنیم رودخانه های شهر، مردم را از شر این مسئولان نجات دهند. روزگاریست که دانا به مکافات کمال می برد رشک به جاهل که چرا نادان نیست.
  • نیما رهبر (شبخأن)
زمانی که بتوانیم با مطالعه تاریخ، خود را در گذشته و حال بیابیم، بی شک آن را در هدفهای آینده خود نیز دنبال خواهیم نمود تا پاسخی برای « بودن » خود داشته باشیم و آن کمترین چیزی است که از این رهگذر به دست می آید. در این زمان، ما با دو قابلیت لازمِ دربرگیرندۀ معنی و ارزش گذاری برای آن، سنجش های تازه ای را می بینیم که « تغییر و پیشرفت » نخستین و اساسی ترین مقولۀ قابل تحسین زندگی انسان می گردد تا اولاً احساسات آدمی نسبت به زمانی که در آن زندگی می کند تنزل نیابد و ثانیاً اطمینان یابد که نه آغاز راه است و نه در پایان آن و آنچه که به آن می رسیم و می فهمیم، آگاهیِ پایان نیافته ای است که نسلها را در کنار هم قرار می دهد و پیشرفت واقعیت پیدا می کند. در شمال ایران خاستگاه شهرها با سه اصل آب سالم، نور و تابش خورشید و قدرت دفاعی ارتباط پیدا می کرد و آن حداقل در سه شهر بزرگ و باسابقه فومن و لاهیجان و رشت قابل تشخیص است. دو شهر فومن و لاهیجان در دامنه بلندی ها و در شیب ملایم قرار دارند که به تدریج به سوی غرب و شمال غربی زمینهای مناسب همان ناحیه کشیده شده اند. اما شهر رشت در فاصله دو رودخانه ودر یک خط مستقیم نسبتاً بلندی که از شرق به سمت غرب کشیده می شد و آن دو رودخانه را به هم پیوند می داد قرار می گیرد. طول و عرض جغرافیائی این نقطه که بعدها شهر رشت را به وجود آورد، چیزی در حدود چهار در دو کیلومتر بوده است که از نقطه بلند کنار رودخانه زرجوب یعنی صیقلان به طرف نقطه غربی آن یعنی سبزه میدان و چمارسرا می رفت و در منتهی الیه این دو نقطه و در فاصله های نزدیک به آن چشمه های آب و فضاهای سبز و باغها و گردشگاه های چندی وجود داشت که دسترسی مردم را به آب سالم چشمه ها ممکن می ساخت. بعلاوه آب رودخانه ها نیز آن اندازه سالم بود که می نویسند: آب خوردن اهل شهر منحصر به آب چاه است که بدترین آبهاست. بعضی اشخاص و تجار از آب رودبار که از مجاورت ناصریه می گذرد استعمال می نمایند و جمعیت شهر در این زمان بیست و پنج هزار نفر تخمین زده می شد. (فرهنگ ایران زمین، ج26، سال1365، ص 284). میرزا ابراهیم در یاداشتهای خود می نویسد: آب خوردنشان (مردم رشت) از چاه است و دو مجرا رودخانه در خارج شهر می باشد که ارباب سلیقه از آب رودخانه می آشامند. یک مجرا که سیاه رودبار باشد از کهدم می آید و رودخانه دیگر که گوهررود باشد از شفت می آید. به جهت آشامیدن، آب گوهررود بهتر است. (سفرنامه استراباد و مازندران و گیلان، ص171). و تا سالهای 1330 ساکنان حاشیه رودخانه از آب رودخانه ها استفاده می کردند و محل مناسبی برای تخم ریزی آبزیان بود. در روستاهای نزدیک، آب رودخانه های بزرگ مانند خمام رود و شاخه های فرعی آن نیز گواراتر از آب چاهها شناخته شده بود. اما امروز، این دو رودخانه به علت ورود مواد زائد فاضلاب شهری و کارخانه ها و مواد کشنده دیگر از آلوده ترین رودخانه ها بوده و موجب از بین رفتن آبزیان گردیده است. این تنها مشتی از خروارها خاطرات خوب روزهای گذشتۀ این شهر بود که امروز یادآوری آن جز ملال خاطر و عذابِ روح رنجِ دیده کاری از پیش نمی برد، اما سؤالی که باقی می ماند این است که: ما در حال پیش رفت هستیم یا پس رفت؟ و آیا اصلاً این موضوع اهمیتی دارد؟
  • نیما رهبر (شبخأن)
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانۀ مرغی گذاشت. عقاب با بقیۀ جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. او تمام زندگی اش همان کارهائی را انجام می داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرندۀ با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید. او با شکوه تمام و با یک حرکت ناچیزِ بال های طلائی اش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: " این کیست؟ " همسایه اش پاسخ داد: " این عقاب است؛ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. "   ********   عقاب مانند مرغ زندگی کرد و مانند مرغ از دنیا رفت زیرا:   فکر می کرد مرغ است.
  • نیما رهبر (شبخأن)
دیگر دستم به نوشتن نمی رود. در اینکه بازهم می نویسم شک ندارم اما اینکه از چه بنویسم و از که ... برای نوشتن از افتخارات شهر و دیارم انگشتانم دیگر یاری نمی کنند. حال و هوای این روزهای شهرم  چنان مرا آشفته می دارد که .. سکوت سکوت سکوت آری سکوت بلندترین فریاد من است.
  • نیما رهبر (شبخأن)

به شهر خویش رسیدم پس از زمانی چند
  
     که بود حسرت دیدار دوستانی چند  

              به شهر خویش که از کوچه و خیابانش  
 
               هزار خاطره داریم و داستانی چند   
     
                    هماره یاد عزیزان به خیر باد به خیر
   
                         که جمع اهل هنر بود و همزبانی چند   
          
               الا شکوه بهاران عشق، ای گیلان
   
                   که نیست بی تو مرا عمر، جز خزانی چند
      
     قسم به خاک تو و گیسوان شالیزار
  
     قسم به جنگل و صحرا و سایبانی چند  
       
بخوان به خویش مرا تا نرفته ام از دست 
  
     چو هست از من و عشق کهن نشانی چند 
      
          وگرنه بگذرد این روزگار و می بینی 
  
               نمانده هیچ به جز مشت استخوانی چند


  • نیما رهبر (شبخأن)

جهانگیر سرتیپ پور فرزند عزیزالله خان معروف به آقاخان (سرتیپ) در سال 1282 شمسی در محلۀ سبزه میدان رشت پا به عرصۀ زندگی گذاشت. تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ سعادت رشت گذراند. وی در سن 17 سالگی بر اثر داشتن روح سلحشوری و عِرق وطن پرستی، رسماً به " نهضت جنگل " پیوست و در عداد رزمندگان سردار جنگل میرزاکوچک خان درآمد. 
جهانگیر سرتیپ پور فرزند عزیزالله خان معروف به آقاخان (سرتیپ) در سال 1282 شمسی در محلۀ سبزه میدان رشت پا به عرصۀ زندگی گذاشت. تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ سعادت رشت گذراند. وی در سن 17 سالگی بر اثر داشتن روح سلحشوری و عِرق وطن پرستی، رسماً به " نهضت جنگل " پیوست و در عداد رزمندگان سردار جنگل میرزاکوچک خان درآمد. با وقوع درگیری بین قوای سرخ کودتاچی و جناح کوچک خان، کار جهانگیر به اعدام کشید و حکم تیرباران به نام او قرائت شد، اما به طریقی از خطر مرگ، رهائی یافت. 
جهانگیر سرتیپ پور بعد از شکست نهضت جنگل، از سال 1300 تا 1320 به امور فرهنگی و هنری روی آورد. از سال 1330 از سوی انجمن شهر رشت به سِمَت شهردار انتخاب گردید و مدت 2 سال و چند ماه در این سِمَت باقی بود. وی در این مدت کوتاه خدمات ارزنده ای برای مردم رشت انجام داد که عبارتند از:
 _  تهیۀ نقشه جامع شهر رشت 
_  احداث فاضلاب در خیابان های اصلی شهر 
_  تأسیس بنگاه حمایت مادران و نوزادان ( که خود سال ها ریاست هیئت مدیرۀ آن را بر عهده داشت )
_  و تشکیل کارگاه های گلدوزی و حصیربافی در مؤسسۀ نوانخانۀ رشت و تعلیم صنایع دستی به اطفال یتیم این مؤسسه. در مرداد 1342 به نمایندگی مردم رشت در مجلس شورای ملی انتخاب شد.

در دوران نمایندگی با پیگیری و کوشش وی اقدامات ارزنده ای به شرح زیر انجام گردید:
_  احداث راه رشت _ فومن
_  تأمین اعتبار خرید زمین برای احداث فرودگاه رشت
_  خرید بانک خون برای بیمارستان پورسینا
_  توسعۀ کتابخانه ملی رشت
_  انجام مقدمات تأسیس دانشکدۀ کشاورزی و واگذاری 200 هکتار زمین جهت تأسیس دانشگاه گیلان.

به دنبال اقدامات سرتیپ پور در این دوره از سوی افراد نیکوکار مقادیر قابل توجهی زمین برای تأسیس زایشگاه رشت اختصاص داده شد و دولت نیز اعتبار آن را تأمین کرد. جهانگیر سرتیپ پور در دهۀ 1350، از کارهای سیاسی و اجتماعی کناره گرفت و بار دیگر فعالیت های فرهنگی و هنری را آغاز کرد.
او در این دوران به نگارش خاطرات و تنظیم یادداشت ها و ادامۀ پژوهش های خویش پرداخت. آثاری از او در زمینه های ادبی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی در مجلات و روزنامه های تهران و رشت با امضای مستعار چاپ شد. آثار چاپ شدۀ جهانگیر سرتیپ پور شاعر و محقق نامدار گیلان از این قرار است:

" گیلان نامه " ( جزوه ای در 54 صفحه مصور در تعرفۀ محصولات کشاورزی و دامی و اوضاع طبیعی که در آبان ماه سال 1355 خورشیدی در رشت چاپ شد. )
" اوخان " مجموعۀ بیش از 70 تصنیف و ترانۀ گیلکی که آهنگ 15 ترانه آن را خود ساخته و بقیه روی آهنگ های خارجی تنظیم شده است. این کتاب با شعرهای آهنگین در سال 1338 در تهران توسط بانو فهمیه اکبر با تصایر زیبائی از حسین محجوبی چاپ و منتشر گردید.
"نشانه هائی از گذشتۀ دور گیلان و مازندران " که در سال 1356 چاپ و منتشر شد.
" ویژگی های دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی " که در سال 1369 چاپ و منتشر گردید.
" نامها و نامدارهای گیلان " ( فهرست الفبائی نام بزرگان علم و هنر و ادب و تاریخ گیلان به انضمام توصیف اماکن تاریخی ) در آذرماه 1371 منتشر شد.
سرتیپ پور در سن 90 سالگی به جهان باقی کوچ کرد و مطابق وصیت اش، در گورستان سلیمانداراب رشت در جوار آرامگاه میرزاکوچک خان سردار جنگل به خاک سپرده شد.  

نمونۀ اشعار جهانگیر سرتیپ پور: 
-----------------------------------  
جه جؤر، آتش واره، جیر هنده سرده  /  از آسمان، آتش می بارد، زمین هنوز سرد است 
آتش مي پارساله هۊش
ˈ ببرده  /  آتش هوش مرا از سر برد
جه أ سردي، مي دیل دائم به درده  /  از این سرما، دل من مدام غمگین است
ببار أي آسمان مي خوشه زرده  /  ببار ای آسمان که خوشۀ من زرد است
زمانه، زمانه، أئ زمانه باز تي کاره  /  زمانه، زمانه، آی زمانه بازم کار توست
بیا زۊدتر بۊکۊن مي درده
ˈ چاره  /  بیا و زودتر درد مرا چاره کن

  • نیما رهبر (شبخأن)
جاذبه های شهری گیلان: ---------------------------------- لاهیجان: لاهیجان از زیباترین شهرهای گیلان، بلکه ایران است. موقیعت جغرافیائی این شهر در ناحیه پایکوهی که تپه ماهورهای آن را بوته های همیشه سبز چای، در ردیف کاریهای منظم هندسی پوشانده است، همراه با معماری بسیار زیبا و خانه های ویلائی با سقف های سفالی و رنگ آمیزی سفید، جلوۀ زیبائی به سیمای شهر بخشیده است. به عبارت دیگر در لاهیجان زیبائیهای طبیعت و شهرسازی همدیگر را تکمیل کرده اند. جاذبه های شهری گیلان: ---------------------------------- لاهیجان: لاهیجان از زیباترین شهرهای گیلان، بلکه ایران است. موقیعت جغرافیائی این شهر در ناحیه پایکوهی که تپه ماهورهای آن را بوته های همیشه سبز چای، در ردیف کاریهای منظم هندسی پوشانده است، همراه با معماری بسیار زیبا و خانه های ویلائی با سقف های سفالی و رنگ آمیزی سفید، جلوۀ زیبائی به سیمای شهر بخشیده است. به عبارت دیگر در لاهیجان زیبائیهای طبیعت و شهرسازی همدیگر را تکمیل کرده اند. لاهیجان از نظر سابقه قدمت زیادی دارد و قبل از رشت مرکز ایالت گیلان بوده است. علاوه بر آن حتی پس از اینکه رشت در دورۀ صفویه اهمیت زیادی یافت، باز هم لاهیجان به دلیل سوابق تاریخی و موقعیت جغرافیائی مرکز گیلان بیه پیش باقی ماند. اهمیت لاهیجان به عنوان یک شهر توریستی علاوه بر زیبائیهای طبیعی آن، چشم اندازهای زراعی باغهای چای است. لاهیجان مهمترین مرکز کشت و تولید چای ایران به شمار می رود و این موقعیت را تاکنون با فعالیتی چشمگیر حفظ کرده است. این شهر نیز همانند دیگر شهرهای گیلان از گزند بلاهای طبیعی و غارت و آتش سوزی ها به دور نمانده است. در سال 706 هجری اولجایتو این شهر را اشغال کرد و در سال 890 هجری زلزله شهر را ویران ساخت. حکام دو قسمت گیلان در طرفین رودخانه سفیدرود پیوسته با هم در جدال بودند، بخش شرقی با مرکزیت لاهیجان و بخش غربی با مرکزیت فومن، در هر فرصتی که دست می داد، برای کسب قدرت و تاراج شهرهای یکدیگر رقابت های خونینی با هم داشتند و صفحات تاریخ گیلان از منازعات آنان رنگین شده است به طوری که در فاصلۀ سالهای 908 تا 914 هجری، پیش از اینکه قدرت حکومت صفوی در گیلان تثبیت شود، شهر به دفعات از طرف حکام گیلان بیه پس غارت شد. پس از آن حریق سال 1058 و زلزلۀ 1088 هجری خرابیهای زیادی در شهر به بار آورد. در سال 1246 هجری طاعون در لاهیجان کشتار زیادی بر جای گذاشت و باز هم آتش سوزی سال 1258 هجری شهر را از هستی ساقط کرد. رابینو وضعیت لاهیجان را در اوائل سدۀ میلادی اخیر به تفصیل توضیح داده است. بر اساس نوشتۀ وی لاهیجان دارای 7 محله، 2260 خانه، 11/000 نفر جمعیت، 15 مسجد، 25 زیارتگاه، 4 مدرسه، 6 کاروانسرا، 3 بازار، 2 زورخانه، 300 دکان و تعداد زیادی حمام بوده است. توسعۀ شهر لاهیجان را در سدۀ اخیر باید مدیون کشت چای و رواج سریع آن در منطقه دانست. با توسعه این کشت صنایع چای خشک کنی زیادی در لاهیجان پا گرفت و از این طریق اقتصاد شهر به رونق گرائید. لاهیجان از تظر توریستی اهمیت زیادی دارد. موزۀ تاریخ طبیعی شهر، استخر قدیمی آن، پارک تفریحی و آرامگاه کاشف السلطنه، در کنار بسیاری از یادمانهای تاریخی، مساجد قدیمی و بناهای زیبا از جمله جاذبه های گردشگری لاهیجان بشمار می آیند. مهمترین سوغات شهر لاهیجان کلوچه است که با سابقه ای بسیار طولانی شهرت زیادی یافته و اغلب مسافران آن را به عنوان ره آورد سفر گیلان با خود همراه می برند.    اماکن گردشگری شهر لاهیجان:    بقعه شیخ زاهد گیلانی  بقعه میر شمس الدین (پسر امام کاظم "ع" )                                                         بقعه چهار پادشاه (مربوط به دوره تیموریان ) حمام گلشن  مسجد اکبریه  بام سبز (شیطان کوه)  مسجد جامع لاهیجان  استخر لاهیجان  تله کابین احرار  روستای ماهی موشه و آبشار دیدنی آن  گنجینه چای ایران (موزه چای + آرامگاه کاشف السلطنه  پدر چای ایران)         روستای سرچشمه و کوه عطا کوه  بقعه خشتی
  • نیما رهبر (شبخأن)
در مدرسۀ حاجی حسن رشت معلم میانسالی تدریس می کرد که خلخالی نام داشت و تلاب جوان نزد او تلمذ می کردند. او مردی وارسته و نیک محضر بود که با سخنانی دلنشین همگان را شیفته خود می ساخت. در کلاس درس تنها به تشریح قواعد صرف و نحو قناعت نمی کرد. به تربیت و ارشاد شاگردان بیش از تعلیم آنان اهمیت می داد. او در هر فرصتی سخن از مدینه فاضله به میان می آورد و از جامعه ای بحث می کرد که در آن بی عدالتی و ظلم و فساد و فقر و جهل وجود نداشته باشد. از انسان کامل سخن می گفت و کمالات و فضائل انسان را بر می شمرد. در میان شاگردان او طلبه جوان و خوش سیمائی دیده می شد که بیش از تمام شاگردان مجذوب بیانات استاد بود و با شور و علاقۀ بیشتری به این سخنان گوش می داد. سخنان استاد روشنی بخش مسائل مبهمی بود که غالباً ذهن وی را به خود مشغول می داشت. این طلبه جوان میرزاکوچک نام داشت. اسمش در اصل یونس بود و چون پدرش را میرزابزرگ می نامیدند او نیز به میرزاکوچک معروف شد. به سال 1298 قمری (1259 شمسی) در محلۀ استادسرای رشت چشم به جهان گشود. پس از آنکه خواندن و نوشتن را در مکتب آموخت به مدارس علوم دینی روی آورد. در مدرسۀ حاجی حسن با استادش خلخالی آشنا شد. سخنان معلم روشن بین و آزاده شعله در جان وی افکند و او را در افکار و اندیشه های عمیقی فرو برد. چگونه می توان مدینه فاضله را بنا کرد؟ از چه راه باید جامعه را از آلودگیها و زشتیها پاک ساخت و چگونه می توان عفریت فقر و بدبختی را بیرون راند؟  آیا جز مبارزه وسیلۀ دیگری وجود دارد؟ از اینرو بود که میرزاکوچک خان عازم تهران شد و در لحظه شماری برای سرنوشتی که انتظار او را می کشید. میرزاکوچک خان در نهضت مشروطیت ایران به آزادیخواهان پیوست و همراه مجاهدان گیلان در فتح تهران شرکت کرد. ابراهیم فخرائی که در نهضت جنگل با وی همکاری داشت در کتاب " میرزاکوچک خان، سردار جنگل " او را چنین توصیف میکند: " مردی خوش هیکل و قوی البنیه و زاغ چشم، دارای سیمائی متبسم و بازوانی ورزیده و پیشانی باز. از لحاظ اجتماعی مؤدب و متواضع و خوش برخورد و از جنبۀ روحی عفیف و با عاطفه و معتقد به فرائض دینی و مؤمن به اصول اخلاقی ... ورزش را دوست می داشت و هر روز تمرین می کرد. اهل مشروبات الکلی و دخانیات نبود ... مردی ساکت بود و متفکر و آرام، نطاق نبود ولی آهسته و سنجیده سخن می گفت. صحبت هایش اغلب با لطیفه و مزاح توأم بود و خود نیز از مطایبات دیگران لذت می برد. در قیافه اش جذبه ای بود که با هر کس روبرو می شد به ندرت اتفاق می افتاد که مجذوب متانت و محسور بیاناتش نگردد. " امروز 11 آذر سال 1393 مصادف با نود و سومین سالگرد شهادت تنهاترین سردار جنگل و بزرگ ترین سردار روزهای سخت ایران است. برای تمام جانفشانی ها و تحمل تمام خیانت ها و مشقت ها: روحت شاد و یادت برای همیشه در قلب ما خواهد بود.
  • نیما رهبر (شبخأن)