خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

داستان شماره 05

پنجشنبه, ۴ دی ۱۳۹۳، ۱۲:۲۲ ب.ظ
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانۀ مرغی گذاشت. عقاب با بقیۀ جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. او تمام زندگی اش همان کارهائی را انجام می داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرندۀ با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید. او با شکوه تمام و با یک حرکت ناچیزِ بال های طلائی اش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: " این کیست؟ " همسایه اش پاسخ داد: " این عقاب است؛ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. "   ********   عقاب مانند مرغ زندگی کرد و مانند مرغ از دنیا رفت زیرا:   فکر می کرد مرغ است.
  • نیما رهبر (شبخأن)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی