خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

 

کشورهای اروپایی از دیرباز برای یافتن بازار تجارت و دستیابی به درآمدی که بتواند به جامعه آنها رونق بخشد، چشم به آسیا دوخته و در این قاره، کشور ایران برایشان نقطه‌ای آرمانی محسوب می‌گردید. راحت و نزدیک‌ترین راه حضور در ایران، گذر از گذرگاه‌های روسیه و دریای کاسپین بود و این مسیر کوتاه، روس‌ها را هم متوجه کشور ثروتمند و کهن ایران و مردم نوگرا و آزاده‌اش نمود. کشوری که ابریشم مرغوب و فراوان، معادن دست‌نخورده و غنی، جنگل‌های انبوه با درختان تناور سر به فلک افراشته، محصولات مطلوب و مورد استفاده داشت و می‌توانست به رواج و رونق بازار همسایگان بیفزاید. مرواریدهای غلطان و اصیل و سنگهای گرانبها و درخشان و زربفت‌های بی‌رقیبش زینت‌بخش خانواده‌ها و گستردگی فروشگاه‌های شخصی آنها باشد.

شناخت بیگانه از چنین کشوری، دیرین‌ترین روابط ایران و روسیه را فراهم آورد، روابطی که جنبه‌های مثبت و منفی فراوانی متوجه مردم ایران ساخت، و مطالعه دقیق آن برای تمام افراد جامعه به‌ویژه نسل جوان و متأسفانه تاریخ‌گریز لازم و ضروری به نظر می‌آید. این روابط از سال 1475 میلادی، برابر 880 ه.ق در دوران ایوان واسیلیویچ (Ivan Vassiliewitch) سوم آغاز گردید. در این زمان مارک روفو (Marc Ruffo) نامی با عنوان سفارت خود را به دربار اوزون حسن رسانید و مورد پذیرش و احترام قرار گرفت، ولی به درستی دانسته نیست که این سفیر چه درخواست‌هایی داشته و چه موفقیت‌هایی به‌دست آورده است.

پس از آن در سال 1503 م، یعنی سلطنت شاه اسماعیل اول، رابطه مجددی برقرار گردید که گویا رسمیت چندانی نداشت، آمد و رفت‌های انفرادی یا کاروانی بود و بس، که در سال 1563 م برابر سال 972 ه.ق، آخرین دهه زندگی شاه تهماسب، صورت رسمی و دولتی یافت.

برخی از کشورهای اروپایی، مخصوصاً انگلستان که شیوه استعماری و استثماری پیش گرفته بود، بهترین راه چیرگی مورد نظرش را در عبور از مرز دوستی! و اعزام سفیر و ارسال هدایا دانسته و در سال 1562 م اولین هیئت اقتصادی و سیاسی خود را به ایران فرستاد. آنتونی جنیکینسون(Anthoni Jenikinson) دریانورد ماجراجویی که در کشور روسیه یک شرکت تجارتی بنیاد نهاده بود، به ظاهر از سوی خود ولی از طرف و به دستور ملکه الیزابت (Elizabeth) اول با عنوان سفارت راهی ایران گردید تا نسبت به برقراری داد و ستد بازرگانی بین ایران و انگلستان کاری بنیادی انجام دهد. ایوان مخوف (Ivan Terrible) هم از فرصت استفاده کرد و از سوی دربار، خود به آنتونی جنیکینسون مأموریت ایجاد روابط داد و او با دو عنوان نمایندگی به ایران آمد. با همه کوشش به‌کار گرفته در ملاقات با شاه تهماسب، نتوانست نظرش را به برقراری رابطه فی‌مابین جلب و جذب نماید، و عدم موفقیتش را زاثیدۀ دوگانگی مذهبی اعلام نموده و می‌نویسد: چون در پاسخ شاه گفتم مسیحی هستم...


(... فوراً گفته شد، ای کافر، ما را هیچ حاجت و نیازی به دوستی با کفار نیست و از

من خواست که خارج شوم و در همان حال شخصی با یک سینی بزرگ پر از خاک از

عقب من روانه شده و تمامی راه مرا در داخل کاخ از جلو شاه گرفته تا در حیاط، به

هر کجا که قدم می‌گذاشتم، برای تطهیر خاک می‌ریخت.)


و به همین سادگی دو جهاندار قدرتمند از دستیابی به آنچه می‌خواستند بی‌بهره ماندند.

شاه تهماسب مردی متظاهر به دینداری بود ولی نه بدان پایه که بیگانگان را نپذیرد، چون در همان زمان هم مسیحیان دیگری به دربار آمد و شد داشتند و اگر پیرامون این روابط مورخان ایرانی اشاراتی مفصل و روشن‌تر می‌نمودند، می‌شد بهانه شکست آنتونی را به گونه درست‌تری تجزیه و تحلیل نمود. نوشته او مبهم و تردیدزاست و نشانه ثبوت شک حاصله را می‌توان از محبت شاه تهماسب در پذیرفتن آرتور ادواردز (Arthur Edwards)، جانشین او در شرکت مسکوی به سال 972 ق برابر 1566 م پیدا نمود.

وی بعد از آمدن به ایران و اعلام سفارت خود از سوی روس‌ها به سادگی موافقت و اجازه شاه را به‌دست آورد، شرکت مسکوی (شرکت انگلیس و روسیه) از پرداخت حقوق گمرکی معاف بوده و عمال شرکت هم با استفاده از این معافیت، بدون پرداخت راهداری، در سراسر کشور به رفت و آمد تجاری اشتغال ورزند.

تلاش دیگر روسیه در ایجاد مناسبات متأسفانه به گونۀ هجوم دزدان دریایی ثبت گردید...


(... به دربار ایران خبر رسیده بود که چند کشتی دزدان بحری در دریای خزر پیدا

شده که اغلب در گیلان و مازندران دستبرد می‌زنند.)


کارکنان این کشتی‌ها با مسالمت و نرمش و به بهانه‌های فریبنده در سواحل شمالی ایران پهلو گرفته، آنگاه با حملات غافلگیرانه مردم را غارت می‌نمودند و در صورت مقاومت از کشت و کشتار ابایی نداشتند. عمال این مهاجمان که منافع کشتیرانی انگلیسی را در دریای خزر نیز به مخاطره می‌افکندند، اگرچه نه زود، لیکن به هر حال پایشان از آبهای ایران کنده می‌شد، منتهی این‌گونه دست‌اندازی‌ها در مردم رمیدگی خاطر ایجاد کرده و اثر نامطلوبی در روحشان به‌جای می‌نهاد.

برخی‌ها انگیزه ایجاد روابط را فراوانی محصول ابریشم ایران و منافع سرشاری که از تجارت آن متوجهشان می‌نمود پنداشته‌اند و البته این عامل مؤثری می‌توانست باشد ولی روس‌ها به گیلان، که در آن زمان هم دروازه اروپا بود، توجه خاصی نشان داده و می‌خواستند این مدخل آبی را که مستقیم و بهترین راه نفوذ به داخل ایران و طریق وصول به آبهای گرم محسوب می‌شد در اختیار داشته باشند.

بعد از شاه تهماسب و مرگ مشکوک اسماعیل دوم، سلطان محمد خدابنده جایشان را گرفت. این مرد در دوران پادشاهی خود با توفان‌های مداوم سیاسی و نظامی رویارویی داشت و از این روی در سال 955 ه.ق هادی بیک نامی از درباریان معتمدش را به مسکو فرستاد و قهر تئودور ایوانویچ (Iwanowith) تزار روسیه را با حاتم‌بخشی شهرهای باکو و دربند به دریوزگی تمنّا نمود. این شرم‌آورترین بخشش تاریخی بود و اگرچه قطعیت نیافت ولی قابل توجیه هم نبود و نیست. تئودور ایوانویچ در پاسخ مثبت به این خیانت اسف‌بار، گرگوری واسیل چیکف (Gregori Vassiltchikoff) را به سفارت فرستاد. خوشبختانه این صفیر هنگامی به ایران رسید که سلطان محمد خدابنده را سرداران و درباریانش خلع و پسرش عباس را به شاهی برگزیده بودند.

گرگوری واسیل چیکف در 1589 برابر 11 رمضان 996 وارد گیلان گردید. در اینجا خان احمدخان گیلانی فرمانفرمای قدرتمند شرق گیلان به بهانه پذیرایی از مهمان دستور داد او و نماینده ایران هادی بیک را از حرکت به سوی پایتخت باز دارند و حتی هدایای تزار را به منظور حفاظت از دستبرد احتمالی از سفیر بازستانند. این دستور در واقع به سبب بی‌توجهی به رسم زمان بود، چون سفرا می‌باید هدایایی نه تنها برای پادشاه، حتی فرمانروایان محلی به‌همراه آورده و تقدیم حضور می‌نموده‌اند. ره‌آوردی که تقدیم خان گیلان گردید نه از جانب تزار روسیه، بلکه از وزیرش بوریس گودنف فئودرویچ (Boris Godunov Feodorowitch) بود و این را خان مایه تخویف خود شمرد. به هرحال بعد از دو ماه بالاخره خواجه حسام‌الدین لنگرودی وزیر خان موفق گردید به این بازداشت محترمانه پایان دهد و اجازه حرکت هیئت را به دربار شاه عباس اخذ نماید.

سفیر روسیه با احترامات شایان توجهی در 20 جمادی‌الاول 996 ه.ق به حضور شاه بار یافت و بعد از دو ماه و اندی کم با اصغای اعلام بخشش باکو و دربند به تزار، که در این موقع به تصرف دولت عثمانی درآمده بود، به مسکو بازگردید. در این بازگشت که از راه گیلان صورت گرفت، خواجه حسام‌الدین وزیر خان احمدخان هم به عنوان سفارت مسکو به اعضاء هیئت افزوده گشت تا از تزار درخواست برقراری روابط دوستانه سیاسی و بازرگانی را بنماید. تئودور ایوانویچ هم این خواسته را به رضا و رغبت پذیرفت و اعلام آزادگذاشتن جاده بازرگانی را نمود که دوستی فوق‌العاده و به سود طرفین بوده است.

هنوز دیری از این مسئله نگذشته بود که خبرگزاران از حمله قریب‌الوقوع شاه عباس به گیلان گزارش‌هایی تقدیم داشتند. خان احمد دگربار در جمادی‌الاخر سال 999 ه.ق سفیری به مسکو فرستاد و درخواست کمک نظامی نمود. سفیر خان به نام (توره کامل؟) در پنجم جمادی‌الاول سال 1000 ه.ق به دربار تزار بار یافت و موافقت او را در یاری رساندن به خان جلب کرد، ولی نوش‌دارو پس از مرگ سهراب بود، گیلان تسلیم شاه عباس شده و احمدخان هم به شیروان گریخته بود.

در تمام سال‌های سلطنت شاه عباس روابط ایران و روسیه به گونه حسنه ادامه یافت، اگرچه پی‌یترو دولاواله (Pietro della Valle) می‌نویسد:


(... روابط آنان با ایرانیان تعریفی ندارد و در بحر خزر و ولگا به کشتی‌های بازرگانان

ایرانی مرتباً دستبرد می‌زنند، با وجودی که فرمانروای مسکو با شاه ایران ادعای

دوستی می‌کند و گاه‌گاهی میان دو کشور سفیر رد و بدل می‌شود ولی باید گفت این

دوستی ظاهری است و در باطن هیچ یک از آنان یکدیگر را دوست ندارند و

اختلافات زیادی که ناشی از همسایگی است همیشه بین دو ملت در بین است.)


به هر حال صورت ظاهر حفظ می‌شد تا این که گراندوک روسیه الکسیس رومانوف (Allexis Romanov) پدر پطر (peter) کبیر در زمان شاه عباس دوم مصمم شد به روابط سیاسی و مناسبات بازرگانی دو دولت تحکیم بخشد، هیأتی مرکب از هشتصد نفر به همراه دو تن از مأموران سیاسی خود را به سفارت دربار صفوی فرستاد:


(... چون صفوی‌ها به مهمان‌نوازی عادت داشتند از مسکوی‌ها در یک قصر

باشکوهی پذیرایی به عمل آمد ولی به زودی معلوم شد که این عده تجاری می‌باشند

که برای این که از پرداخت حقوق گمرکی معاف شوند خود را به صورت سفیر در

آورده‌اند.)


همان خدعه دردناکی که نمی‌بایست صورت می‌پذیرفت، و این نیرنگ‌بازان آزمند توانستند با عجله و در مدتی کوتاه (... بیش از هشتاد هزار تومان فقط پوست ]بفروشند[ بقیه را باید از این رو قیاس کرد.)

این‌ها خیال می‌کردند، دولت و مردم از درک فریب‌کاری‌ها عاجزند. آنها مهمان‌نوازی و مهربانی ذاتی ایرانیان را به حساب سادگی و ناآگاهی گذاشتند و متوجه نشدند افشاء این نیرنگ چه زیان سنگینی را متوجهشان خواهد نمود و ثابت گردید که تصمیم قاطع شاه عباس دوم چه ضربه سنگینی به آنها وارد آورد، چون دستور داد محترمانه عذرشان خواسته شود.

الکسی رومانوف انتظار چنین برخورد تندی را نداشت و شاید حتی تصور این همه قاطعیت و قدرت را نمی‌کرد، از این عمل شدید رنجید و بر آن شد چشم‌زهری از ایرانیان بگیرد از این روی استنکو رازین (Stenko Rasine) رئیس قزاق‌های دن را تحریک به دست‌اندازی نوار ساحلی دریای گیلان نمود. شش هزار قزاق جنگجو در چهل فروند کشتی با هشتاد قبضه توپ وارد آبهای ایران شدند، با مکر و خدعه خود را بازرگانانی مشتاق به امر تجارت و خرید اجناس ایرانی نشان داده و بدون هیچ معارضی در گیلان پیاده و وارد شهر رشت شدند، به طرزی نامتعارف به خرید اجناس پرداختند. این سپاهیان بازرگان نما...


(... تظاهر می‌کردند که چیزی نمی‌فهمند و پول طلای فراوان برای اجناس عادی

خرج کردند، تجار ایرانی مدت پنج روز قزاق‌ها را ریشخند کردند و اجناس فراوان

به آنها فروختند و آنها را احمق تصور کردند.)


روشی که قزاق‌ها در پیش گرفتند، تنها جنبه فریب مردم داشت، می‌کوشیدند همه را بدینسان مشغول کرده و مانع از توجه به حضور بیشمار آنان در منطقه گردند، و چون هجوم همه آنها به یکباره در شهر ایجاد شک می‌کرد می‌کوشیدند به نهانی روزانه تعداد هزار نفر وارد شهر نمایند. متأسفانه سودجویی بیش از حد بازرگانان و پیشه‌وران، توجه مردم را از تجمع روزافزون قزاق‌ها باز گرفت. کسی از خود نمی‌پرسید چرا و به چه انگیزه بیگانگان چنین خاصه‌خرجی نشان می‌دهند؟، آنان نیز در همین کوتاه زمان به بررسی دقیق قدرت نظامی و استعداد جنگی گیلکان پرداخته و یقین کردند در مقابل بی‌دفاع و ناآزموده‌ای قرار گرفته‌اند. اطلاعات مکتسبه به آنها دل و جرأت داد تا...


(... یک مرتبه دست به شمشیر برده و هرکس را که سر راه دیدند از دم تیغ

گذراندند، همه خانه‌ها را غارت کردند و با غنایم بسیار و بعد از این‌که حداقل پانصد

نفر را کشتند به کشتی‌های خود سوار شده از ساحل دور گشتند...)


این عمل نیز نه با جنبه جنگی که به حیله و دور از مردانگی و جنگاوری زمان و به صورت اغفال انجام گرفت. به اعتقاد شاردن چون قزاق‌ها از مهلکه خود را رها یافتند...


(... برای مخفی داشتن نیّت اصلی چهار نفر از میان خود انتخاب نموده، با

اعتبار نامه سفارت به دربار ایران روانه کردند...)


این نمایندگان اگرچه در اصفهان به دربار راه یافتند ولی شاه عباس دوم به علت تهاجم از پذیرفتن آنها خودداری کرد، منتهی صدر اعظم وی اجازه یافت نمایندگان را به حضور خواسته و منظورشان را جویا گردد، در پاسخ گفتند ما شش هزار قزاق از رعایای دولت مسکو هستیم و چون تزار مسکو ما را دشمن می‌دارد، به امنیت خویش اطمینان نداریم به ناگزیر به عرصه دریا فرار نموده و با آگاهی که از عدالت پادشاه ایران داریم می‌خواهیم ما را در شمار رعایای خود آورده و اجازه اسکان در این کشور به ما بدهد و برای تایید نظم خود اعتبار نامه مخدوش و مغشوشی ارائه دادند که تا آخر نیز هیچ‌کس نتوانست آن را به درستی خوانده و ترجمه نماید.

در همین زمان نیز سفیری از مسکو وارد ایران شد و مکتوب امپراتور روسیه را از نظر گذراند که حکایت می‌کرد...


(... اطلاع رسیده عده‌ای از قزاق‌ها برای گریختن از قید اطاعت، ترک وطن گفته و

به ایران مهاجرت کرده‌اند، لذا از اعلیحضرت خواهش می‌شود آنها را نپذیرفته راه

ندهند چه همه یاغی و فراری هستند و هرگز در مملکتی به صداقت و دوستی عمل

نخواهند کرد.)


 امپراتور روسیه با ارسال نامه می‌خواست در نخست دولت خویش را از شائبه تحریک قزاق‌ها مبرّا نماید در دوم یاغی‌گری آنها را در باور دولت ایران بنشاند و در سوم دولت صفوی را به بهانه »عدم تنبیه و به راه راست آوردن این گروه و عدم تحویل‌شان« تهدید به قشون‌کشی نماید.

با تمام ضعف دولت، مردم آماده مقابله با تهاجمات بیگانگان بودند و ا ز شاه جداً می‌خواستند:


(... ناوگان ایران در دریای کاسپین برای مقابله با قزاقان که به سواحل خزران تهاجم

کرده بودند به حرکت درآید، اما یک ماه وقت را هنگام اجرای چنین طرحی تلف

کردند، چون قمر در عقرب بود(!!) مردم مملکت از دولت خود استعانت می‌کردند

اما به ایشان در کمال خونسردی جواب گفته می‌شد که قمر به عقرب است... این

صورت سخت مشئوم است، در چینن موقعی همه چیز خطرناک می‌باشد، تعطیل

مطلق اولی‌تر و امتناع احسن وجوه است...)


شگفتا از دولتی که خواسته مردم را با چنین روش خرافاتی پاسخ گوید، اساساً سعد و نحس ستارگان در امری حیاتی چه تأثیری می‌تواند داشته باشد. در این پاسخ ضعف قاطع دولت صفوی چشمگیر است، بوی پوسیدگی ریشه سلسله صفوی به مشام می‌رسد، البته اگر به احقاق حق مردم ترتیب اثری داده نشد، تهدید توخالی روس‌ها هم جنبه عملی نیافت، منتهی زمان داشت به زورمندی دست دشمن می‌افزود. پطر کبیر را به زمامداری کشور پهناور روسیه و شاه سلطان حسین ضعیف‌الاراده و بازیچه دست منفی بافان را به سلطنت ایران رسانید، آن فرمانروای واقع‌گرا و ناسیونالیست به عظمت روسیه عشق می‌ورزید، برای رسیدن به آبهای گرم و ارتباط کشورش با دنیا توجه عجیبی به ایران نشان داد و هیئتی زیر نظر ایسرائل اوری (Israel Orii) به سفارت ایران فرستاد. هیئت همراه که تعدادشان هم اندک نبود بازرگانانی سودجو با کالاهای فراوان بودند و در واقع عنوان هیئت، سرپوشی در فرارشان از پرداخت هزینه‌های گمرکی و مالیاتی بوده است که سلطان حسین به‌جای برخورد قدرتمندانه با این غارتگری، روشی کاملاً نرم و احترام‌آمیز پیش گرفت، دیده را ندیده انگاشت.

با آمدن این هیئت شایعه احتمال حمله و تصرف گرجستان و ارمنستان توسط تزار مسکوی در اصفهان بر سر زبان‌ها افتاد. مردم چون می‌دانستند فاقد دولتی قاطع و مقاوم‌اند و سلطان حسین به هیچ عنوان حریف میدان نیست، به ناگزیر روشی احتیاط آمیز نشان داده و می‌نمایاندند خواهان جنگ و درگیری نیستند و خوشبختانه این شایعه نیز پایه و اساس درستی نداشت و هنوز روسیه به خود اجازه چنین تهاجمی نمی‌داد، ولی افغان‌ها پیش گامی کرده و به ایران تاختند و فرمانروای در خود گمشده صفوی به بدترین گونه‌ای زبونی را پذیرا و تسلیم مهاجم گردید.

در این روز و روزگاران گروهی سیاسی و اقتصادی به سرپرستی افسری لایق و جوانی شایسته و کنجکاو به نام آرتمی وُلینسکی (Artemi Volynski) به ایران آمد، این مأمور سیاسی آموزش دیده می‌باید در گیلان آگاهی‌های لازمه را کسب و اخذ نموده، همراه نقشه‌های حساس جنگی به دربار تزار گزارش دهد. به همراه این هیئت آموزش یافته، عده‌ای سرداران لشکری و کارکنان کنسولی و بازرگانی موظف به بررسی دقیق اوضاع نظامی و اجتماعی گیلان و دیگر ایالات نوار ساحلی بوده‌اند.

پطر می‌خواست با دریافت گزارش واقعی جغرافیایی و نظامی و مطالعه آن تصمیمی منطقی و سودمند برای حمله به ایران بگیرد، آرتمی وُلینسکی اصرا عجیبی داشت که امپراتور از اوضاع پریشان و درهم ایران سود جسته و هر چه زودتر به گیلان حمله‌ور گردد، و اطمینان می‌داد هیچ قدرت مقاومی برای سد پیشرفت روس‌ها وجود ندارد. از این روی پطر با یقین کامل دو فوج مجهز روسی به فرماندهی سرهنگ شیپوف (Shipov) جهت تسخیر گیلان و مازندران فرستاد. افواج روسی در نوامبر 1722 م در بندر انزلی از کشتی پیاده شدند و واقعاً بدون برخورد با مانع و رادعی گیلان را متصرف شدند و شیپوف مدت یکسال یعنی تا ماه مارس 1723 م در این منطقه حساس به فرمانروایی مطلقه پرداخت.

شگفتی برانگیز است که آب و هوای گیلان به یاری مردم آمد، نه از شاه مدد خواست و نه به جانبازی‌های مردم گیلان چشم دوخت و متکی شد و نه از هیچ مرجع و مقام فردی خواست، رایگان و بدون توقع صفوف دشمنان را مورد هجوم بی‌امان قرار داد، بیماری ناشناخته و کشنده‌ای به جان سپاهیان مهاجم مستولی ساخت. این بیماری یقیناً وبا و طاعون نمی‌توانست باشد زیرا همه‌گیر نبوده است، اگرچه دکتر لارنس لوکهارت (Lawrence Lochart) معتقد است که بیماری وبا بوده و از قول مانشتین (Manstein) سیاح آلمانی می‌نویسد:


(از همان حمله اول بر گیلان و سایر ولایات نزدیک آن، روسیان را بیماری ]و[

تلفات بسیار رسید، لشکریان روسی، مخصوصاً آنان که در گیلان بودند، چون مور و

ملخ می‌مردند... به روسیان در طی مدتی که سرگرم اشغال نواحی ایران بودند میان

یکصد و سی تا دویست هزار تن از بیماری تلفات وارد آمد...)


بنابراین آمار روشن، چگونه می‌توان نیروی عظیم مهاجم را فقط به دو فوج محدود کرد؟ تازه اگر سلطان حسین در ضعف هم نمی‌بود از کجا می‌توانست از عهده چنین سپاه انبوه و مجهزی به سادگی برآید. بنابراین عدم مقاومت مردم گیلان قابل توجیه می‌تواند باشد، ولی همین مردم بسیار زود به خود آمده و حرکتی جانانه نشان دادند.

در این زمان سلطان حسین کاملاً تسلیم محمود افغانی شد، هرج و مرج داخل کشور به اوج خود رسید، شاه تهماسب هم که خود را جانشین پدر می‌شناخت، با جنگ و گریز خویش را به تبریز افکند تا هسته مقاومتی به وجود آورد و کشور را از بن‌بستی خطرناک برهاند. این حرکت ایجاد دلگرمی می‌کرد و مردم احساس می‌نمودند نقطه اتکایی پیدا کرده‌اند، گیلک‌های ایران‌دوست، اگرچه در شرایط بحرانی زمان و غافلگیری سپاهیان روس نتوانسته بودند در مقابل تجاوز بیگانه مقاومتی نشان دهند، قوت قلبی یافته، به یکبارگی از خواب خمودت بیرون جهیده، از حکام محلی چاره کار جستند و آنها هم از تهماسب دوم کسب تکلیف نموده و پیشنهاد نبرد با روس‌ها را دادند...


(... حدر ]حیدر[ خان از آستارا عرض حالی به شاه نوشته است و اظهار داشته

است که می‌تواند دوازده هزار سپاهی، هشت هزار تن از مردم تالش و چهار هزار تن

ایرانی گرد آورد و اگر شاه هر سر آنان را یک تومان بدهد، به هر کجا که فرمان رود

روی خواند آورد و روسیان را، به فرمان او از پیش برخواهند داشت، شاه در

جواب او نوشته است شما را به سرداری لشکر منصوب می‌داریم، مداخل رشت

دوازده هزار تومان است می‌توانی آن مال را گردآوری و به روسیان دهی تا راضی

شوند و از سر گیلان برخیزند، و اگر نمی‌خواهند این دوازده هزار تومان بگیرند و از

کشورم بیرون روند، هم می‌توانی این دوازده هزار تومان را در میان لشکریان خویش

پخش کنی، تا به جنگ روسیان روند و خواهی نخواهی آنان را از کشور من

برانند.)


شهریار واژگون‌بخت صفوی، آهوی ناگرفته به دشت می‌بخشید، به جای آنکه از چنین پیشنهاد ایران‌خواهانه سود جسته و خویش را به آغوش گشوده مردم بیفکند و به یاری صمیمانه آنها حقوق پایمال شده ملی را باز ستاند، با زبونی و تردید آشکار وعده به مداخل فرا چنگ نیامده می‌دهد، و آنگاه که مردم حیدرخان را زیر سئوال می‌برند با تأثر و تأسف او در محفلی اعلام می‌دارد...


(... من چه می توانم بکنم؟ شاه مرا اجازت نمی‌دهد که هیچ کاری را به انجام آورم،

وگرنه من شبگاه، ناگهان به روس‌ها می تاختم و آنها را می‌کشتم و پراکنده

 می‌ساختم.)


با این وصف حاکم گیلان در اوایل 1723 م برابر اواخر 1134 ه.ق از مقاومت‌های پراکنده مردمی سود جست و با تشکیل نیروی بیست هزار نفری به پایگاه روس‌ها واقع در کاروانسرای بیرون شهر پیربازار حمله‌ور گردید. سرهنگ شیپوف که پیشاپیش از ناآزمودگی نیروهای مردمی آگاهی داشت، پیش از آنکه در محاصره قرار گیرد با سربازان مجهز از پایگاه بیرون آمده و به مدافعین ایرانی تاخت و آنها را به سختی در معرض تیربار قرار داد و متفرقشان ساخت.

پطر بعد از این جریان شیپوف را احضار نمود و در رأس نیروهای کمکی فراوان سرتیپ واسیلی یاکوب لوویچ لواشف (Vassili yakoblowich Levashov) را به گیلان فرستاد.

شاه تهماسب دوم که می‌توانست حد اعلای استفاده را از نبرد پراکنده مردمی کرده و نه تنها روس‌ها که افغان‌ها و دیگر مدعیان را هم سر جایشان بنشاند، قدرت درک و شناخت موقعیت را نداشت و در عین عجز و انکسار اسماعیل بیک اعتمادوالدوله را به نزد پطر فرستاد و از او خواست در این زمان که تسلط افغان‌ محرز گردیده بجاست اگر تزار از وی پشتیبانی نموده و پایه‌های لرزان سلطنتی در حال فروپاشی را استحکام بخشد. برای او و اسماعیل بیک مسئله حقوق قانونی و استقلال کشور مطرح نبود، آنها می‌خواستند به هر قیمتی که میسر باشد در مقام خود باقی بمانند، چند روزی به کشور و مردم حکومت کنند و شعله آرزوها را فروزان و گسترده‌تر بدارند، کاری به فردا نداشتند و این دو روزی را که در آن بوده‌اند غنیمت می‌شمردند، از هیچ‌گونه حاتم‌بخشی وقیحانه برای ابقاء خویش نمی‌هراسیدند، و زیر قراردادی صحه گذاشتند که صراحتاً تائید می‌کرد...


(... اعلی حضرت شاه، شهرهای دربند و باکو را با تمام زمین‌ها و جاهایی که مابین

دو شهر بسته است و در کنار دریای خزر جای دارند و نیز ایالت گیلان و مازندران و

استراباد را برای تصرف و تصاحب ابدی، به اعلی حضرت امپراتور سراسر روسیه

واگذار می‌کند و این سرزمین‌ها ازین زمان تا جاودان متعلق به اعلی حضرت

امپراتور سراسر روسیه و در تابعیت او خواهد بود و اعلی حضرت امپراتور،

سراسر این نواحی را بدان سبب مایل است به عنوان پاداش ][ بگیرد که سپاهی که

اعلی حضرت امپراتور برای یاری اعلی حضرت شاه در برابر شورشیان می‌فرستد،

در آنجا نگهداری شوند زیرا برای نگهداری این سپاه از اعلی حضرت شاه کمک

مالی نخواهد شد...)


وقتی که متن کامل قرارداد مطالعه شود، متوجه می‌گردیم که پطر کبیر چگونه از بی اطلاعی و ضعف پدر و پسری برای غصب حق مسلم ملتی بزرگ و کهن سوء استفاده کرده و دست دوستی و کمکی که بسویش دراز گردید از شانه کنده است. این سوء نیت آنگاه نمایان‌تر می‌شود که با غاصب چپاولگری چون اشرف افغان عهد مودت می‌بندد و در عهدنامه‌ای که به امضای محمد صیدال سپهسالار،و بیگلربیگی، و میرزا محمد اسماعیل، و عمر سلطان، و حاجی ابراهیم معتمدین مهاجم و سرتیپ واسیلی یاکوب لوویچ لواشف فرمانده سپاهیان روسی در گیلان رسیده است، تمام...


(... نواحی ماسوله و شفت و کهدم و تمام دارالمرز تا سرحدات ایالتی سابق خود...

]و[ پس از عبور از شفت، از سرحدات آنها شاهراه واقع در میان گیلان و قزوین،

در میان کهدم و زیتون رودبار، تا محله نقله‌بر که در آنجا کاروانسرا هست و آن

کاروانسرا در طرف متعلق به روسیه...)


باقی می‌ماند...

روس ها در مدت ده سال هر چه خواستند کردند و هر چه کردند هیچکس اجازه بازخواست و چون و چرا نداشت.


به‌راستی تاریخ سنگ صبوری است که ذره ‌ذره اجزایش از رمز و راز تشکیل گردیده است و باید برای شناخت خویش و حفظ استقلال و آزادگی، حرف حرف آن را دقیقاً خواند و به یاد سپرد.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)





_ الؤ

_ جانم بفرمائيد

_ سلام

_ سلام بلاميسر، شيمي مؤشکلʹ بفرمائيد 

_ آقا،  شمرأ بۊخۊدا بيگيد أمان چي وا بۊکۊنيم ؟

   ايوار ايوار گيره گيره گيره، يؤکؤ سرا ده

   تا خائيم أمي کارانʹ فأرٚسيم، دۊمرتبه گيره، ايجۊر کي گؤفتن نشا

   تا أئيم فکرˇچاره بۊکۊنيم، سرا ده

   ايتا دو سه رۊز خبري نييه، گيمي تۊمانأ بؤسته دئه، ناخبر ايواردم گيره،

   چي جۊر گيفتن کي مۊسلمان نيدينه کافر نيشناوه.

   چي دردˇسر، هتؤ هأى گيره سرا دئه، گيره سرا دئه، گيره سرا دئه، گيره . . .

_ خأب بره بؤرسن، مرأ بۊگۊ بيدينم چيزˇ ناباب چي بۊخۊردي؟

_ چيزˇ ناباب چي بۊخۊردم؟ يني چي؟!

_ آقا، شۊمأ حؤکمن ايتأ چيزˇ ناباب بۊخۊردي أتؤ ديل‌درد ؤ شکم‌پيچه جا

   کلافهʹ بؤستي دئه.

_ نه بره، ديل‌درد چيسه، شکم‌پيچه کؤنه

_ زأى جان، أني کي تۊ گي، ايتأ اۊفۊنتˇ شديدˇ داخلي‌ صفت‌نيشانه،

   وا بأئي مي ورجأ ماينه بيبي

_ آقاىˇ مؤترم، اۊفۊنتˇ چي، ماينه‌-يه چي، من ماتؤرسوارم بره

_ هرکي بيبي، وا ماينه بيبي، ائتمالنم مسمۊمʹ بؤسته دأري

_ آقا، بلاميسر، من ماتؤرسوارم، مي منظۊرم أ نيرويˇ انتظامي-يه،

   ايرۊز ماتؤرسوارانˇ ره بيگير بيگير را تأوده،

   ايتأ چن رۊز سرا دئه، هني ايرۊزده گيره، بدجۊرم گيره، يؤکؤ سرا دئه،

   ايوار ايوارم گيره گيره سر . . .

_ خأب بره خأب، أيأ درمانگايه، ماتؤرسوار ؤ نيرويˇ اينتظامي-يم به أمان ربتي نأره

_ مرأ فأني، اۊيأ صداسيما نييه مگه؟

_ نه بره، درمانگايه، درمانگا، تلفنˇ نؤمرهˈ ايشتوائي بيگيفتي

_ آئۊ، بخشي مرا

_ بسلامت



  • نیما رهبر (شبخأن)





ايسلامي تمدنˇ کيتابˇ جا، چارۊمي جلد:

گيدي وليد بن عبدالملک، مسيئيانˇ دۊعاخانه پۊشتˇبامˇ جا،

اۊشانˇ زنگˇ صدايأ ايشناوه
 

وأورسه: أن چي صدا‌يه؟

گيدي: مسيئيانˇ دۊعاخانه شينه

گه: بيشيد ساختمانˈ واچينيد، خؤرئم اۊشانˈ ياور دهه

پۊر زمات جه أ بيخۊدي کار دٚنوارسته بۊ کي، دۊعاخانه جا،

جغرزˇ ئي مۊشته خاک، هي صفت‌نيشان نمانه

مسيئيان، شکايت برٚده رۊميانˇ شا جأ، گیدي،

أشانˇ پيله‌کسˇ بينيويشته أمي دس دره، أمي أمرأ قؤل ؤ قرار بنا بۊد،

أمرأ کاغذ فأدأ بۊد کي آزاديم... غۊراب بزئده...


*
*
*


نفايس‌الفۊنۊنˇ کيتابˇ جا، جه مأمۊدبن مأمد آمؤلي، (تصوفˇ جلد):
 
حضرتˇ علي، خۊ يارانˇ مرأ، کۊفه بيرۊنˈشؤن دۊبۊ کي يؤکؤ،

 

مسيئيانˇ دۊعاخانه زنگˇصدا، هچين هۊ چاکˈ پۊرأ کۊد

ايمامˇ ياران خۊشانˇ گۊشʹ تيجأ کۊدد، بيديند ايمام چي فرمان دهه-يأ؟

علي بۊگفته: دأنيدي أ صدا، هـۊزارˇ أمرأ، چي خأيه بگه؟ 

بۊگؤفتيد: ايمام بئتر دأنه

علي بفرماسته: أ صدا گؤفتأن دره:

لا الله الا الله

حقاً حقا

حقاً حقا

حقاً حقا

*
*
*

علي-يأ گؤفتيد مۊسلمانانˇ خليفه، وليدم ...


  • نیما رهبر (شبخأن)

 در جریان اتفاقات رخ داده برای قزوین در عهد ایلخانان، در سال 782 هـ حکومت رستمدار به سید فخرالدین فرزند سید قوام‌الدین مرعشی رسید. به نوشته‌ی میرخواند مؤلف تاریخ روضة‌الصفا، مردم قزوین که در آن زمان، خود را مورد تجاوز قدرت‌های مختلف می‌دیدند از سادات مرعشی تقاضای کمک می‌کنند. سید فخرالدین سپاهی به کمک آنان می‌فرستد و خود در سال 781 به قزوین لشکر می‌کشد و بعد از مدتی اقامت به طالقان می‌رود و الموت را نیز از تصرف کیاییان هزار اسبی خارج می‌کند.

این حادثه قابل توجهی است که مردم قزوین که سال‌ها به مذهب تسنن تعصب داشتند به یکباره از سادات مرعشی شیعه یاری می‌طلبند و خود را تحت حمایت آنها قرار می‌دهند. می‌توان نتیجه گرفت این امر نشانۀ آشفتگی اوضاع سیاسی آن دوره است.
به نوشته‌ی تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، سید علی کیا حاکم بیه‌پیش گیلان، از آشفتگی اوضاع بهره جست و خواجه احمد، سپهسالار اشکور و رودبار را مأمور فتح قزوین کرد و او بدون جنگ قزوین را به تصرف درآورد و قزوین به مدت هفت سال در تصرف آل کیا بود.

سید ظهیرالدین مرعشی در این باره می‌نویسد:
«چون از تسخیر دیلمان دو سال بگذشت و بقیةالسیف کوشیج با جمعی ملاحده به ولایت قزوین ملتجی بوده، همیشه به دزدی و نهب و غارت به اطراف دیلمان تطاول می‌نمودند حضرت صاحب‌قران کامگار، امیر تیمور به سرحد قبچاق و طرف شمال با جماعتی مغول و ازبک در جدال و قتال بود و در عراق باز ملوک طوایف بودند و هر که را شوکت و مکنتی بود به ولایتی دخل می‌کردند و قزوین را حاکمی و سرداری که اعتبار داشته باشد، نبود. فلهذا همت عالی باعث بر آن شد که لشکر ظفرپیکر بدان ولایت تاخت کنند و جمعی کوشیج را که آنجا به افساد و اغوای مردم دیلمان مشغول‌اند و بی ادبیها از ایشان به ظهور می‌رسد، بنیاد براندازند. با اصحاب و اعیان در آن باب مشورت کردند. خواجه احمد که سپهسالار اشکور و رودبار بود، گفت که به غایت صلاح است و اگر امر شود با جمعی که در تابعین من می‌باشد تسخیر قزوین میسر است. رخصت دادند که خواجۀ مشارالیه به قزوین رود و آن ولایت را به تحت تصرف آورد و کوشیج را با جمعی ملاحده از آنجا براند.

به حکم امر امامت‌پناهی، خواجۀ مذکور با لشکر دیلمستان و رودبار به قزوین رفت و بی ضرب تیر و شمشیر آن ولایت را به تصرف درآورد و کوشیج چون از آن حال باخبر گشتند بگریختند و به سلطانیه نزد ملاحده که آنجا به امر صاحب قرانی بازداشته بودند، رفتند و آنجا ماندند. خواجه احمد به اشارت و صلاحدید امامت‌پناهی، از بنی اعمام خود، خواجه علی نامی را به داروغگی قزوین بازداشت و خود معاودت نموده، به اشکور آمد. مدت هفت سال _والله اعلم به حقیقت الحال_ قزوین به تصرف عمال بااقبال سیادت قبابی بود.

در سال 788 که تیمور یورش سه ساله خود را آغاز کرده بود، محمدسلطان و پیرمحمد نوادگان خود را برای تصرف قزوین و سلطانیه می‌فرستد و آنها قزوین را به تصرف دولت تیموری درمی‌آورند. سید ظهیرالدین مرعشی دربارۀ این رویداد زیر عنوان «در ذکر تصرف کردن قزوین را امنای صاحب قران کامگار امیرتیمور و صورت حالاتی که در آن ایام واقع شد» چنین می‌نویسد:

«در [سنۀ] ثمان و ثمانین و سبعمائه، صاحبقران مذکور را تسخیر ولایت شمال فارغ‌البال گشته به عزم یورش سه ساله، متوجه عراق گشت. چون امرای نامدار از ری بگذشتند، نزد خواجه علی که داروغۀ قزوین بود، فرستادند که قزوین را می‌باید سپرد و تطاول که رفته است از آن پشیمان باید شد و عذر آن را پیشکشی‌های لایق و خدمات بسیار باید به تقدیم رسانید تا ما به وقت فرصت معروض ملازمان صاحب قرانی گردانیم. شاید که جهت ارواح مقدسه انبیا و اولیا علیهم‌السلام، اولاد سیدالمرسلین را بر آن معذور داشته، موأخذه نفرمایند و اگر در سپردن تقصیر و تهاون رود، یقین  که محل بازخواست خواهد بود.

در جریان این رویدادها دو نامه میان امیرتیمور و سلطان سید علی کیا رد و بدل گردیده است که نخست نامۀ امیرتیمور به سید علی کیا و سپس پاسخ او آورده می‌شود.


سواد مکتوب سلطان اعظم امیرتیمور گورکان که به مرتضای اعظم

سلطان السادات عرب و عجم سید علی کیا گیلانی نوشته

تیمور گورکان سیوزمیز


[امیر اعظم] سید علی کیا بتحیات و رأفت فراوان مخصوص بوده همگی همت همایون [ما را] بر تمهید قواعد اشفاق و سلوک [اوضاع بر نهج] وفاق مقصور شناسد. اما بعد معلوم دارد که چون ارسال رسل و رسایل در زمان موافقت و هم در زمان مخالفت سنت حضرت جل و علاست که جهت تحصیل قبول اطاعت و التزام حجت وارد می‌شده بنابر متابعت سنت الهی کیفیت نوشته می‌شود. چون او در بدایت حال طریقۀ متابعت و مطاوعت مسلوک می‌داشت حضرت ما را دربارۀ او نظر عنایت و شفقت با علی معارج کمال حاصل بود. بی موجبی در باب ثلم بنیاد انقیاد و امتثال اوامر، آثار مخالفت به ظهور رسانید و سببی که باعث برین معنی تواند بود معلوم نشد. البته استماع افتاده شد که نوبت آخر، چون رایات همایون بصوب ممالک ایران نهضت نمود، در آن عزیمت، بمیان عنایت الهی تدارک حال جماعتی معاندان و متمردان بچه صورت دست داد و ملک عزالدین [لر] و [پادشاه] احمد و دیگر ملوک کردستان و امراء شروان و شکی و ملک بقراط والی تفلیس که هر یک [طریقۀ مخالفت] ورزیدند و خلاف فرمان جهان مطاع حضرت پادشاه اسلام خلدالله ملکه و سلطانه بجای آورده از جادۀ مطاوعت انحراف نمودند، بچه نوع تأدیب و تعریک یافتند. چون رایات همایون به مبارکی بجانب [لر کوچک] نهضت کرد، ولایت و نواحی ملک عزالدین بکلی خراب و مستأصل گشت و او و پسران او مقید و محبوس شدند و ملوک کردستان، هر کس که از ایشان عصیان نمودند، مخذول و منکوب گشتند و احمد با وجود آنکه او را به مواعظ و نصایح بکرات تنبیه و تفهیم [کردیم متعظ و نافع نیامد] و بآخر هزیمت نمود و اختلال تمام باحوال او راه یافت و امراء شروان و ولایت شکی، جمعی که تمرد نمودند، مقهور گشتند آنها که التجا به درگاه عالم پناه آوردند ولایت و نواحی بدیشان مسلم داشته آمد و به انواع اصطناعات و عنایات اختصاص یافتند. ملک بقراط والی تفلیس، که مدت مدید سلطنت و حکومت دیار تفلیس و ابخاز و ممالک گرجستان به استقلال و مکنت هر چه تمامتر کرده بود و عظمت و بسطت و شوکت او شهرتی تمام داشت، او را باسلام و اطاعت دعوت کرده شد. تقاعد و تمانع نمود. پس لشکرهای منصوره جهت دفع و تدارک حال وی بصوب تفلیس در حرکت آورده شد. بعنایت الهی، به اندک زمانی استخلاص قلاع و حصون [ولایات او کرده] او را گرفته به درگاه عالم پناه آوردند و با وجود عدم قبول اسلام و اظهار مخالفت و وقع محاربت او را امان داده شد و بعد از آن چون طوعاً و رغبةً قبول دین محمدی صلی الله علیه و آله کرد و به شرایط امتثال اذعان نموده، ترتیب و تمیشت کرد، بر سریر ممالک و ولایت خودش فرستاده شد و بر قرار همان دیار برو مسلم داشته آمد.



غرض آنکه این جماعت که ذکر رفت مواضع و ولایات و نواحی و قلاع ایشان از حدود جیلان و اماکن و مساکن تو بهمه انواع مستحکم‌تر و صعب‌الحرام‌تر بود. چون ایشان به تقدیم شرایط اطاعت قیام ننمودند و فرمان بندگی حضرت پادشاه اسلام خلدالله تعالی ملکه و سلطانه بجای نیاوردند، بمیامن عنایت الهی عز شأنه و عم احسانه دفع تدارک ایشان با سهل‌الوجوه میسر شد. عجب از وی که از احوال و اوضاع این جماعت، بتخصیص از قضایای همسایگان خود، عبرت نمی‌گیرد. «و لتذکر اولوالالباب» کسانی که متابعت نمودند، چون سادات مازندران و والی [گرجستان بر سر] ولایت خود متمکن‌اند و امداد شفقت و عنایت دربارۀ ایشان روزبروز زیاده است و [والی رستمدار و ملوک استرآباد] که مخالفت کرده و عصیان نموده بچه صورت عواقب کار ایشان بوخامت انجامید. اینهمه قضایا نسبت با کسان دیگر موجب انتباه و اعتبار او نمی‌شود و احوال ولایت خوارزم و خراسان و تبریز نباشد که بچه نوع طریقۀ مخالفت و نفاق ورزیدند و نصیحت قبول نکردند عاقبت‌الامر مخذول و مقهور نشدند «جزاء بما کانوا یعلمون».

مقصود از تفهیم این معانی و استقصاء در تمهید این مبانی آن است که چون روایت «الفتنه نائمة لعن الله من ایقظها» از حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم صحت تمام دارد، اهمال قاعدۀ عقل و نقل کردن و به شرایط فرمانبرداری که موجب انتظام امور است قیام ننمودن و فتنه و خرابی که واسطۀ استیصال کلی تواند بود جستن و طریق معاندت و مخاصمت که عاقبت آن از انواع وخامت، چناچه در باب جمعی که ذکر رفت خالی نتواند بود، مفتوح داشتن نوعی از تعجب است که شرعاً و عرفاً و عقلاً نامحمود است. اکنون اگر چناچه نظام و استقامت امور خود می‌خواهی، می‌باید که به همت فیاض پادشاه و عنایات و الطاف خسروانۀ حضرت ما نیکو امیدوار بود بلاحجاب بدرگاه عالم پناه متوجه شده یا یکی از برادران و فرزندان را روانه گرداند و قبول فرمان حضرت پادشاه اسلام در ولایت خود جاری و شایع گرداند تا به سبب نسبت سیادت او قلم عفو و اغماض بر جراید جرائم او کشیده شود و به موجب «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» از افعال و حرکات او درگذشته آید و ولایت و مواضع بدو مسلم داشته شود و اگر بخلاف این معانی بجای آورد و نصیحت قبول نکند و از احوال دیگران قبنه نشود، می‌باید که جنگ را آماده و مهیا باشد که متعاقب بعد از قضاء ملک علام متوجه ولایت او خواهیم شد تا آنچه مطلوب صحیفۀ تقریر باشد بر لوح سطوت سمت ظهور یابد و چون بیشتر مواعظ و نصایح و ملاطفت قبول نکرده باشد و فتنه و جنگ خواسته، هر آینه آنچه واقع شود از خونریزش و خرابی و اسر و غارت گناه تمامی بدو عاید گردد و او بزه [کار] و آثم باشد والسلام.»




جواب نامۀ امیرتیمور که حضرت خلافت پناه امیرعلی کیا نوشته

«الواثق بالملک الغنی علی‌بن امیرالحسینی»


بر ارباب ملک  و ریاست و اصحاب عقل  و کیاست معین و مبرهن است که ایزد «جلت کبریاؤه و تقدست اسماؤه» به کمال خویش طوایف انسان را از راه بشریت و خلقت بر یک صفت و صورت آفریده است، والی باموالی یکسان است و ادنی با اعلی در یک میزان و تفاوتی و تمایزی که حاصل است جز عطیۀ فضل رب‌الارباب و هدیۀ لطف  مسبب‌الاسباب که «یزرق من یشاء بغیر حساب» است نیست. غناء و ثروت و فقر و فاقت و عطیت و عتبت از عوارضات‌اند جهت ابتلا و امتحان و محک عیار همگنان در میان ایشان پدید آورده تا هر یک در حالتی که باشند قدم بر جادۀ عبودیت راسخ و استوار دارند و اوامر و نواهی او را امتثال نمایند. فقیر از شدت و غنی از مکنت نلغزیده وظایف شکر و سپاس به تقدیم رساند و عین فرض عباد آنکه نقد دولت و نعمت از حضرت واهب‌العطایا دانسته در مقام تزلزل و تخشع فرود آید و از اشارت «ولبربسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض» با خبر بوده قدم در دایرۀ عصیان و طغیان نهند و در بندگان خدای تعالی به نظر حقارت ننگرند و چون بر خزاین اسرار ربانی واقف باشند هیچ آفریده را کم از خود نبیند و بر قوت و سطوت جسمانی که مدار آن جز بر یک نفس بیش نیست اعتماد ننمایند و آزار مسلمانان که برادران دینی‌اند که «انما المومنون اخوه» اجتناب و احتراز واجب دانند تا در آینۀ اعمال جز چهرۀ نیک‌نامی نبینند و از دوحۀ اقبال جز میوۀ کامرانی نچینند.



این مقدمات مبنی است بر جواب مکتوبی که امیر تیمور نوشته و آن مبنی است از سفاهت بسیار و نخوت بی‌شمار و کلمات نااندیشیده مطلقاً دعوی ربوبیت کرده هر شخص که بصفات «اوله نطفة و آخره جیفة» موصوف باشد و هر روز دو نوبت با کل و شرب محتاج بود [و به آنجا نه احتیاج دارد] چگونه خطاب «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا» بزبان راند و اضافت فعوف و احسان و عفو و رضوان با نفس ضعیف خود که محل زلل و نیسان و قابل فنا و نقصان است کرده ندای «انا کذالک نجزی المحسنین» در دهد و از جناب ما و حضرت ما و مستقر عزت و جلال سخن گوید و رقم نسیان بر اشارت «و خلق الانسان ضعیفا و انه کان ظلوماً جهولا» کشد. چندانکه در آن باب تأمل رفت به جز حماقت کاتب صورتی ننمود جهت آنکه رعایت ادب کردن بر کافۀ انام از خواص و عوام واجب و لازم است و اگرچه با یکی از فرودستان و درم خریدگان باشد سخن سفیهانه و جزاف نبايد گفت تا از طعن و خلل خالی ماند. صورتی که خدمتش بر زبان رانده است و تحکمی و تکبری که نموده به این عبارت که قلم عفو و مغفرت بر جراید جرائم او کشیده شود بالله که اگر با یکی از سامیان و اختاجیان که از قبل او حاکم موضعی باشد و به انعام و اکرام او مخصوص گشته و ازو تمردی واقع گشته این خطاب تواند کرد و تا به این غایت عتاب توان نوشت. فی‌الجمله او نیز در آن معذور است که از دماغی که چندان پشم بیرون آمده یقین که از عقل بی بهره بود. حقاً اگر او را به دقایق این معنی اندک شعوری بودی رخصت کاتب ندادی، سبب آنکه مودّی بکفر و شرک مطلق است جایز نشمردی بلکه آیۀ «قل لا اسئلکم علیه اجراً الا المودة فی القربی» نصب‌العین داشته در توقیر و احترام اولاد بتول و احفاد رسول کوشیدی و بنابر حدیث صحيح صریح حضرت نبوی صلی الله علیه و آله «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی» قصد ایذاء و آزار سادات که ودیعت وی‌اند نکردی و بر موجب «من اکرم اولادی فقد اکرمنی و من اهانهم فقد اهانتی» ترک ایشان نکردی و به اهانت ایشان قیام و اقدام ننمودی و با ایشان مقالات و کلمات بدین نوع نراندی و گرد کراهت بر خاطر ایشان ننشاندی. مضی هذا آنچه در مکتوب از وعد و وعید و تخویف و تهدید در صحبت دارنده ارسال رفته بود و در صورت فتحی که درین مدت شده است و مواعظ و تنبیهی که ذکر رفته علی تفصیل معلوم شد، چون قبل ازین یک دو نوبت سببی که موجب تباعد و تجانب گشته است نموده شد، و در صحبت خواجه شمس‌الدین محمد کتابت مشتمل بر کیفیات از آمدن ولی بر رستمدار که مقدمۀ مکاتبات و مراسلات از آن بود و بازگردانیدن نیک بوقا (؟) ازین دیار که سبب مخالفت و مخاصمت آن شد یکبار نموده آمد حاجت بتکرار و تذکار ندید. این معنی بر عالمیان «اظهر من الشمس و ابین من الامس» و دور و نزدیک و ترک و تازیک بر چگونگی این واقف و مطلعند با وجود اعتقاد چنانکه در حالت دوستی، دشمنی سگالند و قصد ولایت کرده دشمنان را با خود نزدیک می‌گردانند، ازین جانب موافقت و متابعت طلبیدن، آب به غربال پیمودن و جبال به ناخن کندن است قبول دعوتی که می‌فرمایند و امر بر متابعت و انقیادی که می‌نمایند از دو وجه خالی نتواند بود یا از جهت مصالح دین باشد یا فواید دنیوی. افعالی که بر مسلمانان اطراف روا داشته و صورتی که با بندگان خدای تعالی بظهور آورده است از قتل و غارت و سوخت و تاخت و اسر و غیرها معلوم شد که این معنی علامت دین و دیانت نیست. چه بر کفار که غیر ملت باشند مثل این حرکات جایز نیست و انبیاء و اولیاء رخصت نداده‌اند که با کفار این را به عمل آرند، بتخصیص با مسلمانانی که اهل قبله باشند و در دابرۀ دین محمدی علیه افضل الصلوات و التحیات درآمده و در دیار اسلام ساکن گشته و در فطرت اسلام زائیده و مطیع و منقاد شرع بوده و تخلف از امر شرع نکرده و از ایشان امری صادر نگشته که مستحق قتل و غارت و استیصال باشند و اگر غرض فواید دنیوی است قصۀ عادل و خطابی که با او بعد از خدمت و ملازمت و متابعت و مطاوعت رفته است همگنان را برای اعتبار کافی است «فاعتبروا یا اولی الابصار» پس تکلیف ما لایطاق نمودن و سادات و اهل بیت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله را ملازمت فرمودن و تهدید و تخویف نمودن مناسب عقول ارباب دین و دیانت و خداوندان ملک و ملت نیست و از علامات وهن دین و امارات ضعف یقین است. از عنفوان الشباب الی یومنا هذا محکوم هیچ حاکمی نگشته [بسر شد] بقیه که از دهر فانی مانده است خود را در مقام مذلت داشتن و امتثال اوامر ظلمه و فسقه نمودن از مستحیلات دانند «النار و لاالعار و المنیه لا الدّینه» و از آنجا که حمیت و عصبیت هاشمیت است برای مهلت چند روزه در جهان فانی که مکث او عین سرعت است و اقامت او مقدمۀ رحلت بدین مذلّت رضا دادن از خیالات شمرد. لیس للمومن ان یذل نفسه، چند روزی که از بارگاه مهیمن متعال «تعالی شانه و توالی احسانه» منشور «تعز من تشاء» و توقیع «تؤتی الملک من تشاء» ارزانی شده و اعنۀ اختیار فوجی از بندگان پروردگار بقبضۀ اقتدار این ضعیف روزگار دادند، بر حسب قدرت و امکان در اعلاء اعلام دین و امضاء احکام شرع مبین و اتباع سیدالمرسلین کوشیده و استعانت احوال رعایا و زیردستان و تیمورزدگان و غارت‌رسیدگان را خالصاً مخلصاً لَوجه الله تعالی بدانچه مقدور و ممکن بود به تقدیم رسانیدیم و تا رمقی باقی باشد خواهیم کوشید و اعتماد بر حول و قوت حضرت عزت کرده به حکم نصّ «کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیره باذن الله و الله مع الصابرین» از کثرت و ازدحام ایشان باک نخواهیم داشت که «کثرة الغنم لا یهول القصاب» اعتبار بر قضیۀ واردۀ خوارزم و هرات و سیستان و خراسان و عراق و شروان و وان و نواحی آن نکنند و آن را از کرامات و نصرت تصور ننمایند بلکه چون فسق و فجور و معاش به ایشان در اقصی بلاد عالم فاش گشت و امر به معروف و نهی از منکر را ترک دادند و مفید به شرع شریف نبودند بر فحوای «و کذلک نولی بعض الظالینی بعضاً بما کانوا یکسبون او یلبسکم شیعاً و یذیق بعضکم بأس بعض» او را سبب هلال و استیصال ایشان ساخت ]چنان که قبل از این جد او را با آنکه کافر بود جهت دفع بعضی از فجار برانگیخته لوای استیلای او را برافروختند[ و نیز امثال این قضایا بسیار اتفاق افتاده که بسی از متکبران و جباران و خماران و فاسقان با مال و مکنت و عزت و ابهت و شوکت بر دست محبان و موالیان آل رسول مستأصل گشته‌اند و اکنون نیز هاتف غیبی در باب توجه مخالفان و معاندان که بدین جانب متوجه‌اند و بی استحقاق قصد آزار و ایذاء صلحا و اتقیا و علما و فقها و فقراء این دیار دارند در گوش جان می‌گوید که «قاتلوهم یعذبهم الله بایدیکم و یخزهم و ینصرکم علیهم و یشف صدور قوم مؤمنین» و بدین سروش خرم و مدهوش گشته و مدلول «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» را کار بسته متعهد و آماده‌ایم و جنگ و جهاد را ساخته ایستاده‌ایم و بحمدالله که مقامهای استوار و مبارزان نیزه‌گذار داریم و تا جان در بدن و سر در گردن باشد خواهیم کوشید و حق «جاهدوا فی الله حق جهاده» که میراث آبا و اجداد ماست بجا خواهیم آورد و مضمون «لیبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم والصابرین» را کاربند خواهیم شد «و الله یؤید بنصره من یشاء و ما النصر الا من عندالله».

من کثر فکره فی العواقب لم تسجع. هر آینه بر لوح محفوظ بقلم تقدیر مسطور شده از قوت به فعل خواهد آمد و از خفا بظهور پیوندد و ماشاءالله کان و ما لم یشاء لم یکن ذکری که در اواخر مکتوب رفته بود که چون متابعت نکنند و مطاوعت ننمایند بدین سبب لشکرها متوجه گردند و فتنه و خرابی و قتل و غارت و اسر که واقع شود او آثم باشد، از علما که ملازم‌اند همین‌قدر استفسار نمایند که درین قضیه بورز و وبال و عقاب و نکال که احق و اولی است و که سزاوار لعن و عذاب حق تعالی است؟ با مثال این سخنان چنین تهدید نفرمایند که عالم اسرار بر افعال و اقوال همگنان مطلع است و بگناه زید، عمرو را مؤاخذه نخواهند کرد که «ولا تزرو وزاره وزر اخری».




برگرفته از کتاب سیمای تاریخ و فرهنگ قزوین، مجلد اول، پرویز ورجاوند، صص 168_174 / 

به نقل از اسناد و مکاتبات تاریخی ایران از تیمور تا شاه اسماعیل،

گردآورنده دکتر عبدالحسین نوائی، 1341، صص54_63


  • نیما رهبر (شبخأن)


نگاهی به عوامل پیدایش و خواسته‌های جنبش دهقانان گیلان در دوره مشروطه (قربان فاخته)



درآمد
نهضت مشروطیت ایران از نوع جنبش‌های ترقی‌خواهانه طبقات شهری بود، بدین معنی که حرکت مشروطه‌خواهی از شهرهای بزرگ آغاز گردید و در مراکز شهری گسترش یافت. اما با پیشرفت حرکت مردم و پس از تأسیس رژیم مشروطه و گشایش مجلس شورای ملی، جنبش آزادی‌خواهی به تدریج از شهر به روستا سرایت کرد و روستانشینان ایرانی که دخالتی در پیدایش انقلاب مشروطه نداشتند، در پرتو آگاهی اجتماعی فهمیدند که با برچیدن بساط استبداد دیگر نباید بندگی همجنس خودشان یعنی اربابان را بپذیرند. از همین‌رو در این دوره شاهد حرکت‌های دهقانی در گوشه و کنار کشور بر ضد نظام ستمگرانه ارباب - رعیتی و ظلم و ستم مالکان و مباشران، زبان به شکایت گشودند و خواستار رهایی از وضعیت اسفبار خود شدند و برای اصلاحات سریع به مجلس شورای ملی، انجمن‌ها و رهبران و بزرگان مشروطه امید بستند.

اما در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه خیزش دهقانان گیلان از جهات مختلف دارای اهمیت بیشتری است. فریدون آدمیت در این‌باره نوشته است: [در این دوره تنها در ولایت گیلان است که پیش‌درآمد حرکت متشکل زارعین را ملاحظه می کنیم و از آن به "انقلاب قراء و قصبات رشت" و "جنبش دهقانی علیه ملاکان" یاد کرده‌اند. در ایالت آذربایجان هم به مقاومت رعایا در برابر اربابان برمی‌خوریم اما نه به صورت وسیع و منظم. اشارات پراکنده‌ای هم راجع به اعتراض برزگران در برخی ولایات دیگر شده است. اما این اعتراض‌ها خصلت نهضت اجتماعی را ندارند. قیام روستاییان گیلان علیه ملاکین کم و بیش واجد خصوصیت جنبش اجتماعی است. تاکنون فغان زارع از مالک بلند بود، یک چند هم به حساب اربابان برسند.]

جان فوران درباره نقش دهقانان ایران به ویژه دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه می نویسد: [دهقانان در بهترین حالت خود اجزاء کمکی انقلاب بودند و به خاطر وجه تولیدی و انزوای جغرافیایی با انقلاب ارتباط چندانی پیدا نکردند... همگان برآنند که دهقانان در انقلاب مشروطیت دخالتی نداشته اند... درواقع مشخص نبودن منافع دهقانان در سطح ملی و مشکلات سازماندهی آنان در آن همه روستای جدا و پراکنده مانع از آن شد که دهقانان به عنوان یک طبقه در جریان انقلاب مشروطبت، اقدام‌هایی بیش از عملیات پراکنده و جسته و گریخته انجام بدهند. بنابراین، نظر مورد قبول یعنی "عدم مداخله دهقانان" در مورد دهقانان سراسر ایران مصداق دارد... اما گیلان تنها ایالتی بود که دهقانانش عملاً به جنبش پیوستند... دهقانان این خطه به مالکان حمله می‌بردند، آنها را از ده بیرون می‌انداختند و خانه‌هایشان را به آتش می‌کشیدند... ]

همچنین ژانت آفاری درباره‌ی نقش دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه چنین نوشته است: [مشارکت دهقانان در انقلاب مشروطه‌ی ایران به هیچ وجه به گستردگی انقلاب 1905 روسیه نبود، اما اگر بگوییم که کلاٌ دهقانان ایران در این دوره منفعل یا ضد انقلاب بودند قطعاً در بازخوانی انقلاب مشروطه به راه خطا رفته ایم... منطقه خزر عرصه پایدارترین شورش‌های دهقانی دوره مشروطه بود. مقاومت دهقانان در این منطقه پیشینه داشت و اوضاع جغرافیایی منحصر به فرد آن نیز به این امر کمک می‌کرد... مقاومت دهقانی در گیلان نیرومندتر از نقاط دیگر بود. در گیلان با کمک عده‌ای از پیشه‌وران رادیکال عضو انجمن رشت شبکه‌ای ایجاد شد که تعداد قابل توجهی از دهقانان و پیشه‌وران در آن عضویت داشتند. این انجمن‌ها که بعضی از نگرانی‌ها و مصایب جوامع روستایی را انعکاس می‌دادند در برابر انجمن رشت و نیز مجلس قد علم کردند. مقاومت در منطقه کوهستانی طوالش نیرومندتر بود. روستاییان کنترل منطقه را به دست گرفتند و در برابر نیروهای اعزامی، مقاومت محلی و شاه به خوبی از خود دفاع کردند.]


به طور کلی دلایل اهمیت جنبش دهقانی در دوره مشروطه را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

الف- حرکت دهقانی گیلان از نظر گستره جغرافیایی محدود به منطقه‌ی خاصی نبود بلکه سرتاسر این استان را دربر می‌گرفت.

ب- از نظر زمانی تقابل و ستیز دهقانان با مالکان دو سال به درازا کشید و این موضوع در مقایسه با حرکت دهقانی در سایر نقاط ایران که عمری کوتاه و گذرا داشت، قابل توجه است.

ج- حرکت دهقانی گیلان همراه با آگاهی و بینش اجتماعی و سیاسی بود. اگر در گذشته زارعان بر اثر فشار بیش از حد مالکین، از روی اضطرار و به طور خودجوش هر از چندی بر خداوندان خود می‌شوریدند، اکنون پیام مشروطیت نوید تازه آزادی و رهایی را برای زارعین به ارمغان آورده بود. از همین رو بپاخاستگان دارای اهداف سیاسی و اجتماعی مشخصی بودند.

د- در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطیت، تنها در گیلان شاهد حرکت متشکل، منظم و پیوسته دهقانان هستیم.

هـ- در جریان جنبش پیوند مستحکمی میان احزاب، گروه‌ها و افراد مشروطه‌خواه که در شهرها فعالیت داشتند، و دهقانان در روستاها برقرار گردید. در این فرآیند کار تازه‌ای که تنها در گیلان در این زمان صورت گرفت تشکیل "انجمن بلوکات" بود که درواقع به مثابه حزب سیاسی دهقانان محسوب می‌گردید.

و- اندیشه "دموکراسی اجتماعی" که اساس آن بر تأمین عدالت اجتماعی، از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و آزادی استوار بود، از طریق گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" از شهرها به روستاهای گیلان نفوذ یافت و دهقانان تحت تأثیر آن بر ضد مالکان بسیج شدند. از همین‌رو می توان گفت جنبش دهقانان گیلان در مقایسه با دیگر حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه واجد خصوصیات جنبش اجتماعی بود.

ز- جنبش دهقانان در گیلان در روند خود از طرح خواسته‌ها و مطالبات اولیه فراتر رفت و خصلت انقلابی به خود گرفت و دهقانان با اربابان و حکومت وارد درگیری و ستیز شدند.

ح- برخلاف سایر نقاط ایران که روستاییان در مرحله تکوین و تأسیس مشروطیت نقشی نداشتند، چنان‌که خواهیم دید دهقانان گیلانی در تکوین و پیدایش جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان نقش و حضور فعالی داشتند و جرقه‌ی جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان با اعتراض دهقانان آغاز شد.



زمینه‌ها و عوامل پیدایش جنبش
در ایجاد جنبش دهقانان گیلان در عصر مشروطه زمینه‌ها و عوامل جغرافیایی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی متعددی دخالت داشتند که در این بخش از تحقیق مهمترین آنها را مورد توجه قرار می‌دهیم:

الف- استثمار دهقانان، ظلم‌ها، ستم‌ها و اجحافات بی حد و حصر اربابان و نیز بی‌توجهی حکومت به خواسته‌ها و مسایل و مشکلات و رفاه و آسایش دهقانان زمینه‌های لازم را برای طغیان دهقانان در عصر مشروطه فراهم ساخت. آنان با وقوع انقلاب مشروطه برای رهایی از وضعیت اسفبار خود به حرکت درآمدند. به عبارت دیگر در گیلان زمینه عینی قیام دهقانی فراهم بود. دهقانان ستمکش گیلانی فقط به وسیله یک جنبش اجتماعی می‌توانستند خود را از قید و بندهای نظام ستمگرانه ارباب – رعیتی رها سازند.

ب- انقلاب مشروطه زمینه‌ی ذهنی یا مهمترین زمینه سیاسی و اجتماعی را برای حرکت دهقانی فراهم ساخت. با مشروطه فهمیدند که [پس از این حکمرانی به اراده مردم] است و این که با [آزادی ملت] طبقه زارع دیگر [بندگی همجنس خودشان] را نمی‌پذیرند. این خود مقدمه هشیاری طبقه دهقان به اشتراک منافع اجتماعی خویش بود. بدون چنین هشیاری طبقاتی، دهقانان متشکل نمی‌گردیدند و تحرک اجتماعی نمی‌یافتند. کما این که در قبل از مشروطه طبقه دهقان وجود داشت و ظلم و ستم بر آنان نیز بی حد و اندازه بود، اما چون آگاهی طبقاتی وجود نداشت، دهقانان نامتشکل و عاری از تحرک اجتماعی باقی ماندند.

ج- در فرآیند گسترش آزادی و مشروطه خواهی اندیشه‌ی "دمکراسی اجتماعی" که در ایدئولوژی مشروطیت پدیدار شده بود، توسط گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" با شاخه‌های مختلفی که در نقاط مختلف گیلان از جمله مناطق روستایی داشت، میان دهقانان رسوخ یافت. در اندیشه دموکراسی اجتماعی از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و تأمین عدالت اجتماعی و تضمین مساوات اقتصادی نقش محوری داشت. از نظرگاه مفهوم دموکراسی اجتماعی مهم‌ترین مسایل اجتماعی ایران، که یک جامعه کشاورزی محسوب می‌گردید، اصلاح و تغییر نظام ارباب – رعیتی بود. معتقدان بر این باور که اجتماعیون عامیون گیلان تشکل یافته بودند، با پیشرفت جنبش مشروطه‌خواهی زمینه‌ی نشر فکر دموکراسی اجتماعی را در روستاهای گیلان مناسب دیدند و از طریق شاخه‌های خود در مناطق روستایی که به انجمن های "ابوالفضلی" یا "عباسی" معروف بودند، افکار خود را در میان روستاییان پخش نمودند و دهقانان را بر ضد نظام ظالمانه ارباب‌–‌ رعیتی برانگیختند. در همین فرآیند دهقانان در روستاهای گیلان دست به تأسیس "انجمن بلوکات" زدند که اساساً برای مبارزه بر ضد نظام فئودالی به وجود آمده بودند.

د- یکی از عواملی که در ایجاد زمینه مناسب برای شورش دهقانی در گیلان نقش مؤثری داشت، ضعف و بحران دولت مرکزی ایران و به تبع آن سست شدن پایه‌های قدرت حکمرانان و متنفذان و خوانین محلی بود که در نتیجه پیدایش انقلاب مشروطه به وجود آمده بود. همان‌گونه که جامعه‌شناسان معتقدند شورش‌های دهقانی معمولاً در زمانی رخ می‌دهند که حکومت مرکزی متزلزل شده و با بحران‌های نهادین روبرو گردیدند. این بحران‌ها به نوبه خود منجر به خلاء قدرت در ایالات می‌گردد و خلاء قدرت رادیکال‌های شهری را تشویق می‌کند تا به سراغ روستاها رفته با دهقانان ناراضی از وضع موجود متحد شوند و آنها را به حرکت درآورند. همان‌طور که فرگوسن از پژوهشگران جنبش‌های دهقانی معاصر نوشته است: [شورش‌های روستایی به انقلاب‌های موفقی منجر نمی‌شود مگر آن که رادیکالیسم شهری دهقانان را در تشکیلات سیاسی جمعی منسجم و همگونی بسیج کنند.]
با پیدایش انقلاب مشروطه به دنبال فرو‌رفتن حکومت و دولت ایران در بحران‌های فزاینده، قدرت و حاکمیت مطلق حکمرانان و مالکان و خوانین گیلان دچار آسیب شد و در خلاء ناشی از آن نیروهای رادیکال اجتماعی که در گروه‌های اجتماعیون عامیون متشکل شده بودند، با رفتن به میان روستاییان، دهقانان را بر ضد مالکان تحریک و متشکل نمودند.

هـ- در تحلیل ریشه‌های جنبش دهقانی گیلان نقش کارگران را در پاشیدن بذر بیداری میان دهقانان باید متذکر شد. چنان که پیشتر بیان شد در سده‌ی نوزدهم و در آستانه‌ی انقلاب مشروطه هزاران نفر از گیلان در جستجوی کار راهی نواحی جنوبی امپراتوری روسیه شدند و بخش زیادی از این مهاجرین روستاییان نگون‌بختی بودند که یا از دست مالکان از روستاها گریخته بودند و یا به منظور پیدا کردن کار و تأمین معاش خود تن به مهاجرت داده بودند. مهاجرین ضمن کار در شهرهای مختلف قفقاز به عنوان مغازه دار، مکانیک، بنا، نجار، درشکه‌چی، حمال و کارگر بارانداز و ساختمان و ... با محیط سیاسی و اجتماعی آنجا آشنا شدند و تعداد زیادی از آنها نیز به عضویت سازمان‌های انقلابی قفقاز مانند سازمان سوسیال دموکرات "همت" که در میان کارگران مسلمان فعالیت می‌کرد و کمیته‌ی باکوی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه درآمدند. این دسته از کارگران که در جرگه‌ی فعالین سیاسی و سازمانی وارد شده بودند، در رویدادهای سیاسی محل مهاجرت خود نقش فعالی داشتند. این امر در مشارکت کارگران مهاجر ایرانی در اعتصاب‌های عمومی ژوئیه 1903/ تیر 1282 و دسامبر 1904/ آذر 1283 و همین‌طور در چندین اعتصاب دیگر، بازتاب یافت. در 1906م/ 1285خ حدود 2500 کارگر ایرانی معادن مس الله‌وردی در ارمنستان هسته‌ی اصلی اعتصابیون را تشکیل دادند. در تابستان 1906م/ 1285خ کارگران ایرانی، به همراه روس‌ها و قفقازی‌ها، در کارخانه‌ی نساجی سرمایه‌دار ایرانی تقی‌یف دست به اعتصاب زدند و از کنسول ایران خواستند به نفع آنان مداخله کند. کارگران حوزه نفت از این درخواست پشتیبانی کردند. این نگرانی وجود داشت که این مسئله به اعتصاب عمومی صدهزار کارگر در باکو منجر شود.


مجاهدین مشروطه، نفرات نشسته: فرزندان حاج وکیل


بی‌شک مهمترین و پایدارترین پی‌آمد پدیده‌ی مهاجرت گسترده، تأثیر آن بر جامعه‌ی گیلان در دوره‌ی مشروطه بود. سیاسی شدن تدریجی کارگران مهاجر در خارج از کشور سرانجام به گسترش عقاید رادیکال در گیلان در دوره‌ی مشروطه انجامید. عامل عمده‌ی ترویج این عقاید، کارگران مهاجر به ویژه آنانی بودند که به صورت فصلی در ناحیه قفقاز مشغول کار می‌شدند. بسیاری از این مهاجرین هسته‌ی اصلی گروه اجتماعیون عامیون گیلان را تشکیل می‌دادند که رادیکال‌ترین جریان سیاسی در جنبش مشروطه‌خواهی گیلان به شمار می‌رفت. ژانت آفاری درباره‌ی تأثیر مهاجرین در رویدادهای انقلاب مشروطه چنین می‌نویسد: [از دست دادن زمین در بسیاری از موارد موجب مهاجرت انبوه دهقانان به شهرها و نیز کشورهای همجوار شد. وُلف موضوعی را که قبلاً توسط ادواردز مطرح شده بود بسط داد و بر نقش محوری کارگران مهاجر روستایی که به صفوف کارگران شهری می‌پیوندند، تأکید کرد. کارگران مهاجر اغلب افکار جدیدی را با خود به روستاها برمی‌گردانند. این دهقانان سابق معمولاً پیوندهای محکمی با روستاهای خود دارند و در مواردی، به دلیل بی‌ثباتی اشتغال در شهرها، برای کار فصلی به روستا برمی‌گردند. کارگرانی که پیوندهای خود را با جوامع بومی حفظ می‌کنند، در دوره انقلاب نقش مهمی دارند و "انتقال دهنده ناآرامی شهری و ایده‌های سیاسی" می‌شوند. چنان‌که قبلاً دیدیم، کارگران ایرانی مهاجر که در صنایع نفت قفقاز کار می‌کردند، در زمان انقلاب مشروطه در 1906 (1285) محمل افکار انقلابی شدند. بسیاری از این کارگران به ایران بازگشتند و در انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به فعالیت پرداختند. تأثیر آنها را در روستاهای چندین ایالت (از جمله گیلان) می‌توان تشخیص داد.]

دهقانان مهاجر گیلانی با پیدایش انقلاب مشروطه در حالی‌که تحت تأثیر محیط افکار سوسیال دموکراسی قفقاز و روسیه قرار داشتند، در شهرها و روستاهای گیلان حضور یافتند و به فعالیت‌های سیاسی مشغول شدند. آنان با عضویت در گروه‌های اجتماعیون عامیون گیلان و ایجاد انجمن‌های دهقانی در روستاها، نقش مهمی در کشاندن دهقانان به صحنه مبارزات سیاسی و اجتماعی و خیزش بر ضد مالکان ایفا نمودند. بدین‌گونه دهقانان مهاجر افکار و تجربه‌های سیاسی خود را که در قفقاز کسب کرده بودند، برای بیداری دهقانان به خدمت گرفتند.

و- همجواری گیلان با امپراتوری روسیه و نزدیکی با مراکز انقلابی قفقاز سبب پیوند گسترده انقلابیون و مشروطه‌خواهان گیلان با گروه‌های سوسیال دموکرات روسیه و قفقاز و ایرانیان انقلابی ساکن قفقاز گردید. این گروه‌ها و افراد که در امپراتوری روسیه بر ضد نظام استبدادی تزارها مبارزه می‌کردند و به مسایل دهقانی و اراضی توجه خاصی داشتند، کمک به جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران را از وظایف انقلابی خود می‌دانستند. از همین‌رو از آغاز جنبش مشروطه‌خواهی در شمال ایران و از جمله در گیلان حضور فعالی داشتند و به ویژه در برانگیختن دهقانان بر ضد نظام ارباب – رعیتی تلاش زیادی نمودند. اسپرینگ رایس مأمور سیاسی دولت انگلیس که در سال 1907م / 1325ه.ق به مأموریت ایران و روسیه فرستاده شده بود به [روابط نزدیک میان احزاب انقلابی روسیه و ایران] اشاره می‌نماید. یکجا می‌نویسد: [بتازگی انجمن‌های پنهان زیادی از روی الگوی روسیه تشکیل شده‌اند] و در جایی دیگر می‌گوید: [انقلابیون رشت و تبریزی، از بادکوبه الهام می‌گیرند.] یا این‌که در انزلی [جنبش دهقانی علیه ملاکین درگرفته] و [افرادی از بادکوبه آمده] آن جنبش را یاری می‌دهند.

در دوره مشروطه پیام‌های انقلابی از کمیته اجتماعیون عامیون ایرانی قفقاز به نقاط مختلف ایران به ویژه گیلان و آذربایجان می‌رسیدند و پخش می‌شدند. به گفته‌ی یکی از مأموران انگلیسی [اندیشه‌های انقلابی که آن سوی مرز روس را همه‌جا فرا گرفته] به ایران سرایت یافته و [اذهان مردم کمابیش آلوده به آن افکار گشته] است. ناظم‌الاسلام کرمانی در تارخ خود از بیان نامه‌های فراوان چاپی از آن سوی مرز ایران می‌رسیدند، سخن به میان آورده است، یکی از آنها با عنوان "انتباه‌نامه اجتماعیون عامیون ایران" و به امضای "اجتماعیون عامیون فرقه ایران، قومیه مرکزی قفقاز" در 23 رجب 1324 به تهران رسیده یود. در این اعلام نامه می‌خوانیم: [ای فقرای ایران جمع شوید، ای اهالی کاسبه ایران، ای زراعتکاران ایران، ای اهل دهاتیهای ایران همت کرده اتحاد نموده، اجتماع بکنید، خودتان را از ظلم این ظالمان خوش خط و خال استبداد مذهب خلاص نموده رهایی یابید... ببینید چگونه اهالی همسایه شمالی... جد و جهد و سربازی می‌کنند، روحانیان و کشیشان... در راه دفع ظلم مانند حضرت عیسی دست از جان شسته، خود را چطور در طریق رضای عیسی فدا می کنند... ما اهالی ایران که در قفقاز ساکن هستیم از هر جهت حاضر شدیم تا در موقع، خود را به راه دولت و ملت فدا بکنیم... زنده باد طرفداران حریت و ملیت، نیست بود طرفداران استبداد] بدین‌گونه چنان‌که می‌بینیم انقلابیون آن‌سوی مرزهای ایران در برانگیختن دهقانان گیلان سهیم بودند. همچنین همان طور که آفاری یادآوری نموده نزدیکی گیلان به مراکز انقلابی ایران مانند تهران و تبریز بر قوت جنبش دهقانی می‌افزود.

ز- از عوامل اصلی در برانگیختن دهقانان و گسترش خیزش آنان، گروه‌ها، احزاب و انجمن‌هایی بودند که با هدف دفاع از منافع طبقاتی دهقانان و رهبری و هدایت حرکت آنان تشکیل شده بودند و در برنامه‌ها و مرامنامه‌هایشان به مسأله ارضی دهقانان توجه ویژه‌ای داشتند و در شهرها و روستاها از منافع دهقانان و خیزش آنان حمایت و پشتیبانی می‌کردند مانند "فرقه مجاهدین رشت"، "انجمن عباسی" و "انجمن بلوکات". ژانت آفاری درباره نقش انجمن‌ها و رهبران فکری و سیاسی در برانگیختن دهقانان چنین می‌نویسد: [رشد انجمن‌های شهری نظیر انجمن‌های تبریز و رشت، خیلی زود در روستاها وشهرها اثر گذاشت و مردم روستاها و شهرها به حمایت از این انجمن‌ها برخاستند. در بعضی از روستاهای بزرگ، انجمن‌های پیشه‌وران و دهقانان تشکیل شد، هر‌چند که این انجمن‌ها با مخالفت مجلس و نیز مقامات محلی روبرو شدند. قیامهای دهقانی در مجاورت مراکز رادیکال شهری به وقوع پیوستند و این قیامها در شمال کشور که در آن شعبه‌های فرقه اجتماعیون عامیون فعالیت داشتند، قوی‌تر بودند. رهبری فکری قیامها با روزنامه‌نگاران رادیکال، پیشه‌وران و واعظانی بود که از تشکیل انجمن‌ها در شهرها و روستاها حمایت می‌کردند. انجمن‌های مجاهدین و انجمن‌های عباسی که تا حدود زیادی بیانگر آمال دهقانان بودند، شمار قابل توجهی از طبقات پایین روستایی و شهری را در عضویت داشتند.] در ادامه این تحقیق در بخش رهبران خیزش دهقانی درباره‌ی این گروه‌ها و انجمن‌ها و نقش آنان در جنبش دهقانی به تفصیل سخن به میان خواهد آمد.

ح- جامعه‌شناسان در بررسی جنبش‌های دهقانی وجود دهقانان متوسط را به عنوان یک عامل سیاسی – اجتماعی در شورش‌های دهقانی مؤثر می‌دانند. وجود دهقانان متوسط در گیلان در دوره‌ی موجود مورد بحث را می‌توان از زمینه‌های اصلی پیدایش جنبش دهقانی دانست. به طور کلی جامعه ی دهقانان را در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توان به سه گروه تقسیم کرد:

"دهقانان ثروتمند" که زمین‌هایشان را با اجیر‌کردن کارگران بدون زمین کشت می‌کنند؛ "دهقانان متوسط" که املاک مستقل کوچک‌شان را با نیروی کار اعضای خانواده‌شان کشت می‌نمایند؛ و دیگر "دهقانان فقیر" که از زارعان سهم‌بر فقیر، کارگران بدون زمین و زارعان تقریباً بی زمین ترکیب یافته‌اند. از این سه طبقه، برجسته‌ترین نقش در شورش‌های دهقانی را دهقانان متوسط بازی می‌کنند. همان‌گونه که ولف در کتاب "جنگ‌های دهقانی در قرن بیستم" به نحوی مستند ثابت کرده است، [از آنجا که دهقان ثروتمند کسی است که کارگر اجیر می‌کند، پول قرض می‌دهد، نماینده دولت است و در‌نتیجه حامی وضع موجود: حوزه قدرتش در روستا به متنفذان خارج از روستا بستگی دارد و مستقل نیست.] 

دهقانان فقیر، حتی اگر علاقه‌ای هم به حفظ وضع موجود نداشته باشد، به نوبه خود به خاطر دستمزد، غذا، زمین و امرار‌معاش آن‌چنان به دیگران وابسته است که قادر نیست به یک عمل سیاسی مستقل دست بزند: [دهقان فقیر قدرت تاکتیکی ندارد و چون هیچ منبعی که از آن خودش باشد در اختیار ندارد تا در مبارزه قدرت به کارش آید، کاملاً زیر سلطه کارفرمایش قرار دارد.] در مقابل دهقان طبقه متوسط هم توان شوریدن دارد و هم تمایلش را. زیرا به آن اندازه زمین ندارد که مانند کارفرمایان بزرگ حافظ وضع موجود باشد ولی به اندازه‌ای زمین دارد که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از متنفذین محلی و حکومت مرکزی مستقل باشد. مالکیت زمین برای دهقانان متوسط، برخلاف دهقانان فقیر، به اندازه کافی امنیت اقتصادی فراهم می‌کند تا بتوانند به مقابله با مالکان بزرگ و کارگزاران دولتی برخیزد. به گفتۀ وُلف: [دهقان متوسط از کمترین حد آزادی تاکتیکی که مستلزم مبارزه با مالکان است، برخوردار است.] به عبارت دیگر، اسقلال اقنصادی شالوده‌های استقلال اجتماعی و سیاسی را پی می‌ریزد.

پژوهشگران معاصر بر این باورند که در آستانه قرن بیستم نوعی خاص از دهقانان متوسط در گیلان وجود داشت. در گیلان در آستانه‌ی انقلاب مشروطه نهادهای سلطنتی، دولتی، مذهبی و عمده مالکان در مجموع فقط مالک 28 درصد از روستاها بودند. در حالی‌که خرده‌مالکان و مالکان کوچک دیگر تا 50 درصد از روستاها را به خود اختصاص داده بودند. موقعیت ضعیف مالکان در برابر دهقانان، زراعت مبتنی بر سهم‌بری را تضعیف و اجاره‌داری زمین با نرخ‌های ثابت را تقویت کرده بود. دهقانان متوسط در گیلان به طور نسبی در مقایسه با سایر نقاط کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بودند؛ اجاره‌های درازمدت زمین اغلب با نرخ‌های ثابت موقعیت مساعدتری برای چانه‌زدن در مقابل مالکان و نوعی آزادی از بیگاری و آسودگی از نگرانی از دست‌دادن حق کشت فراهم می‌کرد و همه‌ی اینها موجب شد تا دهقانان اسقلال و موقعیت اجتماعی بیشتری به دست آورند. نوسان ناگهانی در اقتصاد بازار به خصوص در تجارت با روسیه، همراه رشد تدریجی جمعیت موجب نارضایتی در بین دهقانان متوسط شد. تخمین زده می‌شود که جمعیت گیلان طی نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی دو برابر شده باشد. این امر سبب استفاده بیش از حد از زمین‌های موجود گردید، مساحت املاک، کاهش یافت، بر تعداد افراد بی‌زمین افزوده شد. در حالی‌که میزان جمعیت نسبت به مساحت زمین افزایش یافته بود، تعداد کمی از مالکان بزرگ، به خصوص مالکین مزارع چای و توتون منفعت خود را حفظ کردند و اربابان کوچک به جمع‌آوری اجاره از دهقانان تحت فشار ادامه دادند. از آنجا که این اربابان هیچ نقش مهمی از قبیل حمایت از روستاییان، سرمایه گذاری در امور آبیاری و حمایت از برزگران در مشکلات مالی ایفا نمی‌کردند، دهقانان آنان را نه به عنوان "ولی‌نعمت"که به عنوان "انگل" می‌شناختند. می‌توان گفت مبانی طبیعی احترام بین مالک و دهقان در گیلان وجود نداشت.

بدین‌سان همان‌گونه که آبراهامیان نوشته است گیلان برخلاف سایر نقاط ایران و به همان دلایلی که در روسیه، چین، ویتنام، مکزیک و بسیاری کشورهای دیگر وجود داشت، دهقانان انقلابی در خود پرورش داد. این دهقانان متوسط که از مالکان بزرگ و دولت مستقل بودند حداقل نفوذ و قدرتی را به دست آوردند که لازمه درافتادن با نظم موجود بود. اینان از تجاری شدن کشاورزی متحمل ضربه سختی گردیدند. روستاهای ایشان برونگرا و نسبتاً از سلطه مالک آزاد بودند، رابطه نزدیکی با روستاهای دیگر داشتند و به‌طور مستقیم با اقتصاد بازار درآمیخته بودند. درنتیجه، این روستاها نه تنها خود ناراضی بودند، بلکه از نارضایتی روستاهای دیگر نیز آگاه بودند.

فقدان دهقانان متوسط به این معنی است که روستاها هیچ قشری را با حداقل امنیت اقتصادی و استقلال اجتماعی که لازمه در‌افتادن با اقتدار حکومت مرکزی و مالکان محلی است پرورش نداده بلکه برعکس روستاها از زارعان اجاره‌دار و کارگران بی‌زمین تشکیل شده بود که امرار معاششان کاملاً به حُسن‌نیت مالکان وابسته بود. هرچند در شرایط خاصی عوامل بیرونی قادر خواهند بود دهقانان بی‌زمین را برانگیزانند و به جنبش‌های رادیکال بکشانند – چنان که در جریان جنبش دهقانی گیلان رخ داد- اما در شرایط عادی آنها آنقدر به مالکان وابسته‌اند که نمی‌توانند خود آغازگر حرکت سیاسی باشند. از همین‌رو است که باید دهقانان متوسط گیلان را آغازگر و جلودار جنبش در دوره‌ی مشروطه بشمار آورد.

ط- از دیدگاه بسیاری از جامعه‌شناسان یکی از عوامل اصلی بروز شورش‌های دهقانی وجود اقتصاد مبتنی بر بازار می‌باشد. همان‌گونه که منابع معتبر تأکید نموده‌اند روستاهای ایران از جمله گیلان در اوایل سده‌ی نوزدهم میلادی از لحاظ اقتصادی متکی به خود بودند. در نتیجه روستاها هم محصولات کشاورزی مورد نیازشان را تولید می‌کردند و هم اجناس دیگری را که بدان نیاز داشتند. اما رشد تجارت با اروپا در نیمه دوم سده‌ی نوزدهم به‌تدریج خودکفایی روستاهای سنتی را به نابودی کشاند و پایه‌های اقصاد معیشتی متزلزل گردید. نزدیکی جغرافیایی و سهولت ارتباط گیلان با روسیه از طریق دریای خزر، باعث رونق کشاورزی تجاری در این منطقه شد. حتی از اوایل دهه 1870م / 1280ه.ق تقاضای تجار روس باعث رونق کشت محصولاتی چون ابریشم، برنج، چای، کنف و توتون و دیگر محصولات گشت. همان‌گونه که خمسی یکی از پژوهشگران ایرانی می‌گوید: [موقعیت جغرافیایی گیلان به ما یاری می‌رساند تا دریابیم چرا آن استان نخستین ایالت ایران بود که در آن سرمایه‌داری روستایی پدید آمد.]

تراکم جمعیت، حاصلخیزی زیاد، و امکان ارتباط با روستاها در گیلان، موجب رشد سریع و زودرس تجارت محلی شد. حتی در نیمه‌ی نخست سده نوزدهم که دیگر بخش‌های ایران عمدتاً جوامعی خودکفا و خودبسنده بودند، گیلان به دلیل بازارهای مکاره روستایی‌اش مشهور بود. توسعه‌ی تجارت خارجی در نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم نه تنها باعث تحرک تجارت محلی شد، بلکه ارتباط‌های مدرن را نیز متداول ساخت. برای نمونه نوسازی بندر انزلی توسط روس‌ها، ایجاد خط آهن بین انزلی و رشت و احداث راه شوسه انزلی به تهران از آن جمله بود. در نتیجه تا اوایل سده‌ی بیستم میلادی بسیاری از روستاها به آسانی به بازار داد و ستد و شهرهای نزدیک دسترسی داشتند. بدین‌گونه اقتصاد منطقه‌ای در اقتصاد ملی و اقتصاد ملی در اقتصاد بین المللی مستحیل شده بود. در ابتدای سده‌ی بیستم بسیاری از دهقانان برای فروش محصولات خود و خرید مایحتاجشان به بازارهای شهر می‌رفتند.

شکل‌گیری اقتصاد مبتنی بر بازار از یک‌سو روستاییان را با تجارت ملی و جهانی پیوند می‌داد، واحدهای منطقه‌ای خودبسنده را از بین می‌برد و درنتیجه روستاییان را در معرض نوسان‌های شدید بازار جهانی قرار می‌داد و از سویی دیگر قیمت زمین را افزایش داد و بدین‌سان دهقانان متوسط را در معرض یک رقابت نامنصفانه با دهقانان ثروتمند، اربابان و تجار شهری زمین‌خوار (بوژووازی ملاک) قرار می‌داد و در بین آنان ایجاد نارضایتی می‌نمود. علاوه بر این اقتصاد بازار با فعال کردن کشاورزی تجاری، رابطه مستقیمی بین دهقانان و شهرهای منطقه ایجاد کرد. به گفته‌ی میگدال جامعه‌شناس معاصر [تجاری شدن کشاورزی، تولیدکنندگان روستایی و مصرف‌کنندگان شهری را به هم پیوند داده و بر اقتدار انحصاری مالکان بر معاملات روستاییان با جهان خارج پایان می‌دهد و روستاهای سنتی درون‌گرا را به روستاهای جدید بالقوه برون‌گرا تغییر‌‌‌شکل می‌دهد و بدین‌سان مالکان بزرگ را به نابودی می‌کشاند.]


چند تن از مجاهدین جنبش مشروطیت، نفر وسط میرزا کوچک‌خان


با پیدایش انقلاب مشروطه وجود اقتصاد مبتنی بر بازار در گیلان موجب گردید تا پیام مشروطیت خیلی سریع از شهرها به روستاها منتقل شود، زیرا پیوند و ارتباط گسترده‌ای میان شهرنشینان و روستانشینان وجود داشت و از سویی دیگر دهقانان متوسط که از وضع خود نگران و ناخرسند بودند، از فرصت ایجاد شده بر اثر انقلاب، بهره جسته و نارضایتی و اعتراض خود را با شرکت در جنبش بزرگ دهقانی گیلان به نمایش گذاشتند.

ی- وجود دهقانان انقلابی در گیلان را همچنین می‌توان ناشی از عوامل زیستی و جغرافیایی دانست. گیلان برخلاف بسیاری از دیگر مناطق ایران، دارای خاک حاصلخیز و باران فراوان است. این ویژگی موجب برداشت بیشتر محصول و تراکم و فزونی جمعیت می‌شد و به دهقانان اجاره‌دار در مقایسه با دهقانان مناطق خشک‌تر ایران، استقلال بیشتری در برابر مالکان می‌داد. از سوی دیگر روستاهای گیلان از نوع روستاهای "برون‌گرا" بودند نه روستاهای "درون‌گرا" که در دیگر نواحی ایران مشاهده می‌گردید. دور بودن روستاها از یکدیگر و نیز مناطق شهری، مشکلات حمل و نقل و رفت و آمد، تفاوت‌های زبانی، اختلافات مذهبی، رقابت‌های منطقه‌ای، شبکه‌های خویشاوندی و خصوصیات قبیله‌ای که همگی از ویژگیهای روستاهای دورن‌گرا به‌شمار می‌روند، به مالکان کمک می‌کرد تا دهقانان را نه تنها در انزوا نسبت به سایر روستاها قرار دهند، بلکه از تماس با رادیکال‌های شهری و حتی کارگزاران حکومتی نیز دور نگه دارند. انزوای روستاها از یک‌سو به محلی‌گرایی دامن می‌زد و از سویی دیگر مانع رشد آگاهی طبقاتی در مناطق روستایی و ارتباط روستاییان با یکدیگر و نیز شهرنشینان می‌گردید.

در گیلان اما به دلایل مختلف از جمله حاصلخیزی و امکان بهره‌برداری از زمین در تمام نواحی، تراکم جمعیت، نزدیکی روستاها به یکدیگر و مراکز شهری، وجود بازارهای هفتگی در تمام نقاط گیلان که تماس روستاییان را آسان می‌کرد، دسترسی روستاها به بازار داد و ستد در شهرهای نزدیک، وجود راههای ارتباطی و تجارتی که شهرها و روستاها را به هم متصل می‌نمود، روستاها از نوع روستاهای "برون‌گرا" به‌شمار می‌رفتند. برخی عوامل دیگر اجتماعی – اقتصادی نیز وجود داشت که سبب توسعه‌ی روستاهای برون‌گرا در گیلان عصر قاجار بود؛ عامل نخست وجود زبان مشترک در بین جمعیت‌های روستایی بود؛ به جز ناحیه‌ی تالش که مردم به زبان تالشی سخن می‌گفتند بقیه مردم روستانشین و نیز شهرنشین منطقه به زبان گیلکی صحبت می‌کردند که ارتباط اجتماعی مابین روستاها را آسان می‌کرد. دومین عامل فقدان جامعه‌ی عشایری در گیلان بود که موجب می‌شد روستاها از یک سازمان همبسته عشایری برخوردار نباشند و مالکان نتوانند از پیوندهای خویشاوندی با روستاییان استفاده کنند. چون روابط آنان روابط ایلی نبود، مالکان وظیفه حمایت از روستاییان را به عهده نداشتند و روستاییان این مناطق با خطر حمله قبایل دیگر مواجه نبودند و برای حفاظت از خود به احداث دیوارهای بلند نیاز نداشتند. سومین عامل آن که گیلان در مقایسه با دیگر مناطق روستایی کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بود و این امر باعث می‌شد که دهقانان مازاد محصول بیشتری برای فروش داشته باشند و درنتیجه روستاها پیوندهای ثابت و بی‌واسطه با بازار اقتصادی مدرن برقرار کنند. چهارمین عامل فراوانی باران و آب بود که از اهمیت توزیع و تقسیم آب می‌کاست و درنتیجه نقش مهم آن در سازهان‌های روستایی از میان رفت. در گیلان روستاها عمدتاً به جویبارهای کوچک و بارندگی طبیعی متکی بودند و نه به قنات‌های پرهزینه، در نتیجه مالکان نمی‌توانستند اقتدار خدای‌گونه‌شان را مانند سایر نقاط کشور بر ابزار تولید اعمال کنند.

این ویژگیهای زیستی و جغرافیایی همگی با پیدایش انقلاب مشروطیت بستر و زمینه مناسبی در جهت خیزش دهقانان و گسترش سریع آن در تمام نواحی گیلان فراهم ساخت. از سویی دیگر این شرایط موجب دوام خیزش دهقانان و افزایش قدرت مقاومت آنان در برابر مالکان و حکومت گردید.



خواسته‌های جنبش دهقانی
با وقوع انقلاب مشروطه دهقانان گیلان امید داشتند تا مجلس و دولت مشروطه در جهت کاستن از آلام آنها و رفع ستم مالکان گام‌هایی بردارد. اما دهقانان و مسایل و مشکلات آنان در رژیم نوپای مشروطه در ابتدا کاملاً نادیده گرفته شد و با آن که اکثریت جمعیت کشور را روستاییان تشکیل می‌دادند، دهقانان در انتخابات اولین مجلس شورای ملی از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم گردیدند. در همان حال قانون اساسی مشروطه توده‌های زحمتکش کشور از جمله دهقانان را از حق شرکت در امور کشور محروم می‌ساخت.

اما انقلاب مشروطه توده‌های وسیع مردم ایران را تکان داد و دهقانان، کارگران و تنگدستان شهری با شعارها و مطالبات خاص خود کم‌کم به صحنه مبارزه اجتماعی و سیاسی کشیده شدند. دهقانان گیلان در همین فرآیند به جنبش درآمدند و مطالبات خود را به گونه‌های مختلف طرح و پیگیری نمودند. دهقانان در ابتدا برای اصلاحات سریع در نظام حاکم ارباب‌–‌ رعیتی به مجلس و دولت و انجمن‌های برآمده از انقلاب مشروطه امید بستند. در همان اوان انقلاب مشروطه از جانب دهقانان یا به نمایندگی از آنان، تظلم‌ها و شکواییه‌هایی خطاب به نمایندگان مجلس، صاحبان روزنامه‌ها یا اعضای انجمن‌های ملی شهرها نوشته می‌شد.

به رغم بی‌سوادی عمومی حاکم بر روستاها، روستاییان می‌کوشیدند از طریق تنظیم شکواییه و ارسال آن به افراد و گروه‌های صاحب نفوذ مشروطه‌خواه و نهادهای برآمده از انقلاب صدای اعتراض خود را به گوش همه برسانند. نامه‌هایی که توسط باسوادان جوامع روستایی یا هواداران شهری آنها نوشته می‌شدند، اغلب به امضای عده‌ زیادی همراه بود. بعضی از نامه‌ها را اعضای انجمن‌های شهری از جمله اعضای انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به نمایندگی از جانب دهقانان و نیز صیادان انزلی – که همان زمان بپا خاسته بودند- می‌نوشتند. عده‌ای از نمایندگان مجلس نیز به نمایندگی از سوی موکلان خود شکواییه می‌فرستادند. هم‌زمان با این تظلم‌خواهی‌ها در برخی نقاط روستایی دهقانان با مالکان به کشمکش برخاستند و از پرداخت مال‌الاجاره خودداری ورزیدند. نامه‌های دهقانان اغلب با اعلام حمایت پرشور از انقلاب، قانون اساسی و مجلس شروع می‌شد. اما با گذشت زمان و با رفع خوش‌بینی نسبی روستاییان از نهادهای مشروطیت مضمون نامه‌ها به خشم و ناشکیبایی گرایید. شکواییه‌ها شامل شرح مفصل دشواری‌های زندگی در روستاها بودند. دهقانان از ظلم و زورگویی‌ها و سوءاستفاده مباشران و مالکان می‌نوشتند، از تعهداتی که مالکان تحمیل می‌کردند، از قتل و غارت راهزنان و دزدان محلی، زدن، شکنجه و کشتن روستاییان، تجاوز به زنان و دختران روستایی و... شکایت داشتند و از مقامات نظام جدید مشروطیت طلب یاری و مساعدت داشتند. بعضی از نامه‌نویسان خواستار الغای تمامی مرسومات تحمیلی اربابان و خاتمۀ بیگاری بودند. بعضی دیگر که روشنفکرتر بودند، از اصلاحات ارضی –که در مجلس نیز بحثش جریان داشت- سخن به میان می‌آوردند. الغای تیول از دیگر خواسته‌های دهقانان بود که به ویژه از سوی انجمن‌های داریکال شهری روستایی حمایت می‌شد. از نظر دهقانان الغای تیول به معنی خاتمه‌دادن به سلطه‌ی مالکان و نیز دولت بر روستاییان بود. همچنین عده‌ای از روشنفکران رادیکال اساساً خواهان ملی‌شدن زمین بودند. بدین معنی که تمام روستاهایی که قبلاً از نظر حکومت تیول محسوب می‌شدند، زیر کنترل مجلس درآیند. نویسنده‌ای از انزلی با چنین احساسی نوشت: [رودخانه و دهی که ده هزار تومان عایدی او باشد چرا باید یک نفر بخورد؟ حتماً باید عایدی او به خزانه دولت و ملت که بیت‌المال مسلمین است داخل شود. وکلای شورای ملی را یادآوری می‌نمایم که ملتفت باشند که تیول را موقوف و در جزو بیت‌المال مسلمین نمایند و به مصارف ملک ملت برسد.]


به‌طور کلی خواسته‌ها و اعتراض‌های دهقانان گیلان را در طول خیزش می‌توان در موارد زیر خلاصه نمود:

الف- عدم پرداخت بهره مالکانه یا مال‌الاجاره به ارباب. 

ب- عدم پرداخت مالیات؛ دهقانان مجبور بودند پنج نوع مالیان بپردازند؛ کدخدا، مباشر، مقامات جزء و حاکم هر کدام مقداری از مالیات جمع‌آوری شده را بر می‌داشتند و بقیه را به حکومت مرکزی می‌دادند. 

ج- لغو تمام مرسوماتی که مالکان و مباشران بر دهقانان اعمال می‌کردند مانند "رسم اجازه گرفتن" که طبق آن دهقانان برای هر نوع معامله‌ای از جمله شوهردادن دختران خود می‌بایست از مالک اجازه می‌گرفتند. همچنین دهقانان از بهای گزافی که برای کسب اجازه پرداخت می‌شد ناخرسند بودند.

د- لغو بیگاری.

هـ- رفع ظلم و ستم و تبعیض اربابان.

و- مخالفت با اجاره‌بهای سنگین اربابان.

ز- مخالفت با "رسم هدیه" اجناس به مالک که به مناسبت‌ها و بهانه‌های مختلف از دهقانان دریافت می‌شد.

ح- رسیدگی به خواسته‌ها و شکایت دهقانان و اجرای عدالت در حق آنان توسط دولت و مجلس مشروطه.

ط- الغای رژیم ارباب – رعیتی.


لازم به یادآوری است اندیشه‌ی الغای نظام زمین‌داری کمابیش در پیش از انقلاب مشروطه توسط برخی از روشنفکران ایرانی مطرح شده بود. از جمله طالبوف یک سال پیش از انقلاب مشروطه یعنی در سال 1323 ه.ق نوشت [املاک ایران را بایستی "هیأت موثقه"‌‌ ای تقویم کنند و میان رعیت تقسیم نمایند. صاحبان املاک قیمت اراضی‌شان را به اقساط سی ساله و به "ضمانت دولت" دریافت دارند... بعد از این نباید در ایران ملاک باشد، همه اراضی شخصی یا خالصه دیوانی باید به تبعه فروخته شود.] در دوره‌ی مشروطه اندیشه الغای نظام فئودالی قوت بیشتری گرفت و به ویژه توسط گروه‌های موسوم به اجتماعیون عامیون که با اصول سوسیالیسم آشنایی داشتند، تبلیغ گردید. در همین راستا نویسندگان روزنامه صوراسرافیل طی سلسله مقالاتی نظریه‌ی الغای نظام ارباب‌‌ – رعیتی را در ارتباط با اصول دموکراسی اجتماعی اعلام داشتند و ضمن تشریح این اصول به تفصیل درباره‌ی حقوق دهقانان و تحدید حقوق و امتیازات مالکان و موضوع فروش زمین‌ها به دهقانان بحث نمودند.

با پیدایش انقلاب مشروطه "اجتماعیون عامیون" گیلان که در عقاید و مرامنامه‌شان رفع ستم از دهقانان جایگاه ویژه‌ای داشت، اندیشه‌ی الغای نظام ارباب – رعیتی را در میان دهقانان گیلان پراکنده ساختند و این اندیشه در روند جنبش دهقانی قوت و قدرت بیشتری گرفت. تأسیس انجمن‌های "عباسی" و "بلوکات" در نواحی مختلف گیلان در همین فرآیند صورت گرفت. بنابراین می‌توان گفت دستیابی به زمین از خواسته‌های مهم جنبش دهقانی گیلان بود.



  • نیما رهبر (شبخأن)







شرکت در مراسم برای عموم آزاد است.



  • نیما رهبر (شبخأن)

 

 

 

 

جـه سليمـان داراب ويـريشته ميــرزا

 

 

سه گۊلي بخأنده بـۊ

گيـلانˇ سيفيدˇ خـۊرۊس

اۊ طرفان . . .

پيله مـزار، واشکافته:

جـه سۊلئماندراب،

ويـريشته " میــرزا " . . .

(خـۊ سرأ بيافته، ايـواردم.

بازم، سـر، اونˇ شيـن نييه،

چي ره کي اونˇ وطـنˇ شينه!)

 

***

 

جه سۊلئماندراب

ويـريشته ميــرزا . . .

چـۊمـۊش دۊکـۊده، پاتاوه بـۊکـۊده!

فانـۊسقه دٚوٚسته،

تٚفٚنگ به دس،

مي گـۊلˇ رشتـي، مي گـۊلˇ ريـش.

 

***

 

داران، دامـأنˇ مييان

خـۊشانˇ دسأ،

تکام ديهيدي ميــرزا طـرف!

 

***

 

ســـردار . . .

فامج کـۊنه پـۊردˇ سر

چـۊشمه ور

گـۊمارˇ کنار

دينه باز خـۊ ريفقانأ

رشـتˇ جقلانأ

قطـار، قطـار!

خأندأن دريدي به چي خـؤبي:

ميـرزا . . .

تـۊ مردي

پيله گيله مردي

کي بيده ترأ جه تي مرام وأگردي؟

 

***

 

هأنˇ کي

سالي ايـرۊز

پيله مـزار، خؤرأ واشکافه

جه سۊلئماندراب، ويريزه ميــرزا

خـۊ سرأ بدسأ گيره

دامـأنˇ مييان را دکفه . . .!

 

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

«مرا مقرر است که امروز که من این تألیف می کنم . . . بزرگانند که اگر به راندن این کار مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده . . . و چنان واجب کنندی که ایشان بنوشتندی . . . ولکن، چون دولت ایشان را مشغول کرده است . . . پس من این کار را پیش گرفتم؛ که اگر توقف کردمی، منتظر آن که تا ایشان بدین کار پردازند، بودی که نپرداختندی، و چون روزگار دراز برآمدی این اثر از چشم و دل مردمان دور ماندی. »

تاریخ بیهقی

 

***


این بار می خواهم به جای مقدمه، چند نقطه بگذارم . . .

و به جای تمامِ حرفهایِ بی پایه و اساسِ دیگرم، چند نقطۀ دیگر . . .

اما نه، هیچ واژه ای بهتر از واژۀ تحقیر نمی تواند معنیِ دقیق آن را برساند زیرا:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

با اینکه به قولِ گیلک ها؛ «بازم دوکله بجار̌ حرفه ؟»

اما بعضی مواقع، تکرار مکرّرات خالی از فایده نیست . . .

***

زمانی که مشروطۀ مشروعه در ایران باب شد (هر چند به زعم برخی، وارداتی بود)،

این گیلک ها بودند که آن را بومی سازی کرده، با مهر تأئید به پایتخت بردند تا اجرایی شود.

آنان که از جان و مال و آرامش و آسایش و حتی ناموس خود گذشتند تا ناموس وطن دوشیزه بماند،

از آنجا که این راحتی و آسایش را نه تنها برای خود، بلکه برای تمام ایرانیان می خواستند، در آخر

با به قدرت رسیدن زورمندان، حقشان ناحق، زحمتشان نادیده و حکمی صادر شد مبنی بر این که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

همین طور، استان آخر زمانی که با فهم و درک بالایش دریافت، حکومتِ کودتاییِ تازه بر سرِ کار آمده

از جنس مردم نیست، همانندِ گذشته، باز هم بپاخاست، اما از آنجا که ایرانی عادت کرده بود به زورگو،

بله و چشم قربان بگوید، او را تنها گذاشت تا به سرش بیاید، هر آنچه باید.

از این رو باز هم حکم همان بود:


ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

یا زمانی که اولین کتابخانۀ ملی ایران در مرکز استان گیلان ساخته و شروع به کار کرد، در هیچ کدام از

شهرهای مدعیِ فرهنگ، کتاب و کتابخوانی، حتی در پایتخت ایران هم، نشانی از چنین چیزی وجود نداشت. این گیلکان بودند که فرهنگ، کتاب، کتابخوانی و ارزش آن را در زمانِ حیاتِ فرهنگِ قبیله ایِ مردمِ ایران دریافته، آن را ارج نهادند.

اما ندانستند، از آن روزی که فرزندانِ آدم، صدرِ پیغام آورانِ حضرتِ باری تعالی، تخمِ کینه در دلشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود.

از این رو، این جلوداری در فرهنگ و نرفتن به دنبالِ قتل و غارت و کشتن و سوختن، که خصیصۀ بارزِ

حاکمیت و زندگی در ایران است، منتهی به صدور حکمی شد که:

 

ما شاسیتۀ تحقیریم . . .

***

همین استانِ آخر که امروز محل خوشی زورمندانِ امروزی است، در هشت سال

جنگ نیز، هر آنچه به کف داشت در طبقِ اخلاص نهاد، اما پس از جنگ، تبدیل به حیات خلوتِ آنانی شد

که توفیقِ راهنماییِ خلق بعد از جنگ را یافته بودند، و دوباره همان حکم قبلی که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

اما امروز، که در ظاهر تحقیر شدۀ خاص و عام شما هستیم؛

بر عکس، این ماییم که به دیدۀ حقارت به شما می نگریم، با تاریخی سراسر غرور.

 

اینهـا یکــ قطـره بـود از اقیـانـوس . . .

 

یکـــ مشت از خـروارهـا . . .

 

و یکـی از هـزاران . . .

 

برای تو می نویسم، تویی که ذهنت خالی از هر گونه تفکر است؛

این خطه شایستۀ تقدیر است، اگر در حکومت های حق و ناحق، در حقِ او ناحقی شده،

به اندازۀ سرِ سوزنی از شرافت، قداست، بزرگی و سروری اش کم نگشته، نخواهد گشت.

 

اینجـا، مرزِ دلیـران اسـت . . .

 

اینجــا، خـاکِـــ بـزرگـان اسـت . . .

 

اینجـــا، خـــانــۀ کـــاسیـــان اسـت . . .

 

*

*

 

اینها را با زبانِ نرم، در شبِ بزمِ باده نوشان گفتم، . . .

 

*

*

*

باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.

  
 

  • نیما رهبر (شبخأن)



گيدي، سلطان مأمۊدˇ کاخˇ درˇ پيش، اۊنˇ أپالي اۊپالي، هرتأ ايتا گدا نيشته بۊ

ايتا گدا، أنقذر خاشواليس ؤ دؤره قاب چين بۊ

هرکه أمؤيي اۊنˇ خاش واليسي-يأ کـۊدي ايچي فاگيفتي

أسا خأستي امير ببه، شا ببه، وزير ببه، هرکي بؤبؤسته بي

ايتا گدايم بۊ تام بزه، هيزره گب نزه-ئي

مألۊمˇ کؤيتأ درآمد ويشتره !

ايوار ايوارم أنا ايشتنب دأئي:

خاک بتي سر، زوانأ خۊدا ترأ چی ره فأدأ کي

فأدأ تکام بدي گب بزني ايچي فأگيري دئه

هتؤ لالˇ پتي-يانˇ مأنستن أيأ نيشته ئي چي ببه؟

سؤب تا هسا خألي ئي شائي کار بۊکۊده داري!

ناقلن شايأ بيده-ئي ايپچه زوان فۊکۊن ايچي فأگيري!

اۊن گؤفتي:

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

رۊزان هتؤ شب بؤستي ؤ أنˇ گب هن بۊ:

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

ايتا چن وخت أ ماجرا جا دٚوارسته، تا فارٚسانه-ئيد سلطان مأمۊدأ کي:

أ دۊتا گدايأ بيده-ئي تي کاخˇ درˇ سر نيشته ئيد؟

بۊگفت: آها بيده دأرم

ايتا هيزره گب نزنه، اۊيدأنه هتـؤ تا أمرأ دينه بينا کـۊنه؛

اعلاحضرتا، شايه شائان، نأنم فلان، بيسار . . .

أسا چي بؤبؤسته مگه؟

بۊگؤفتد: هۊني کي تام بزئکه خألي ايچي گه!

سلطان وأورسه: چي گه؟

بۊگؤفتد؛

گه خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

بۊگؤفته: ئه! هسا أنا گم من کي خر ايسٚم !

بۊگؤفت بيشيد ايتا کرکˈ، اۊنˇ کلهˈ بکنيد، اۊنˇ شکمˇ دۊرۊنˈ خالي-يأ کۊنيد

چؤچاق ؤ أجۊر چيزانم بزنيد، باوريد شمهˈ رأ  ... بگم

کرکˈ چاکۊدد باوردد

بزين، ايتا الماسي کي هندˇ جا باورده بۊ، کي اۊنˇ مرا شاستي

ايتا سامانˈ هئن، بنا اۊنˇ شکمˇ دۊرۊن

بۊگؤفت أسا ببريد أنا فأديد اۊ گدائي کي أمي خاش واليسي-يأ کـۊنه

اۊنˇ کارˇ بار خؤب ببه، أيتايأ حالي ببه أمان کي خر ايسيم!

کرکˈ چأکۊدد ببردد هۊ خاش واليسˇ گدا پالـي

ناخبر کي پيشتر، أني ايتأ وزيران شلخت اۊنˇ ره اۊسه کۊده بۊ

اۊنم تا گۊلي چالٚک بۊخۊرده بۊ، سئر بـۊ

کرکˈ کي باوردد فأدأد أنا، جه اۊيا کي دئه جا نأشتي، اۊيتا گدايأ بۊگؤفت؛

ايمرۊ چندر کار بـۊکـۊده دأري؟

بۊگؤفت: سه شائي

بۊگؤفت: تي سه شائي-يأ مرأ، بيا أ کرک تي شين

بۊگؤفت: نه تي جانأ قۊربان، تي شکم سئره، ترا ديل نأيه اۊنا فيشادن

ترسي بۊبۊخۊسته ببه، خأئي قالب بۊکۊني مرأ، نيهينم ! 

بۊگؤفت: ئي شائي

بۊگؤفت: بزن مي گردنأ

بۊگؤفت: جهندم، بيا أصن هتؤ تي شين

هتـؤ کي بينا کۊده خۊردن، تا بأمؤ اولي لؤقمهˈ بنه خۊ دهن

بيده ايچي کرکˇ شکمˇ دۊرۊن برق زنه

ياواشه اۊنأ اۊساد بنا خۊ جيفˇ مئن

بزين واگردس خۊ ريفئقˈ بۊگؤفت:

فأندر بيدين ترا چي گۊمأ، شائد جه فردا دئه أمان کس کسه نيده-ئيم،

أما أن ترا جخترأ نشه:  

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

أنا بۊگؤفت ؤ جيويزأدأ بۊشؤ

فردا روزه کي سلطان أيه بشه بـۊدۊرۊن، دينه اۊ گدا کي

اۊنˇ ره الماس اۊسه کۊده بۊ نيشته، اۊيتا سرˇ کله پئدا نييه

بۊگؤفت: ئه تخته سر من تي اۊ سرمچهˈبنم، هني أيا ايسأئي کي؟

بۊگؤفت: چي بۊکۊنم سلطان، مي پلاخـۊرانˇ خرجي-يأ وا بيرۊن باورم ده!

بۊگؤفت: تي ريفئق کؤيا ايسا؟

بۊگؤفت: نأنم، ايمرۊ نأمؤ کارˇ سر

بۊگؤفت: ديشب تره غذا اۊسه کۊدم، بـۊخـۊردي؟

بۊگؤفت: محبت بۊکۊديد، شيمي جا پيشتر، وزير مره شلخت اۊسه کۊده بۊ

سئر بۊم فأدأم رۊبرۊئي بـۊخـۊرده

سلطان مأمۊدا گي، کارد بزه بي خۊن نأمؤئي

بۊگؤفت: أنأ دوديد باوريد کاخˇ دۊرۊن . . . باوردد . . .

بۊگؤفت: دوديد أنأ به فلک، من گم تـۊنم بـۊگـۊ . . .

بـۊگـۊ: خـؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

بيچاره ترسه-ئي نۊگؤفتي

بۊگؤفت: نيگي گم ترأ فلکˈ کۊند

اۊ بدبختم بينا کۊد سلطانˇ مرا گؤفتن؛

سلطان بـۊگـۊ، گدا بـۊگـۊ، سلطان بـۊگـۊ، گدا بـۊگـۊ: 

خـؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟


  • نیما رهبر (شبخأن)

 

لوگوی روزنامه جنگل



روزنامه جنگل 
 شماره سوم _ سه شنبه ششم شهر رمضان المبارک 1335 ه.ق (5 تیر 1296 ه.خ _ 26 ژوئن 1917 م)
-------------------------------------------------------------------------

مکتوب وارده 

حضور محترم جناب آقای مدیر جریدۀ فریدۀ جنگل دامت بقایه، با کمال افتخار مصادعت می دهد در موقع مسافرت خود به

لاهیجان و لنگرود لازم دانستم فی الجمله تحقیقاتی که از شرح اوضاع آن صفحات به عمل آورده ام محض اطلاع هموطنان

به عرض رسانیده تا خاطر عموم مستحضر گردد.

احوالات لاهیجان روی هم رفته تأسف آمیز است چه که بدبختانه هر کس در امورات فعال مایشاء و هر اداره بدون رعایت

قوانین جاریه به خودسری و خارج از وظیفه عمل می نمایند. امجدالسلطان (ناخوانا) که از بدو (ناخوانا) گری خود خون تمام

مردم بیچارۀ لاهیجان را در شیشه کرده و تقریباً مبلغ خطیری گوش مردم را بریده و اینک هم دست از گریبان مردم نمی کشد

و به قسم دیگر برای مردم بیچارۀ آنجا کلاه دوزی می نماید.

نکته ای که قابل توجه است همانا مسئله انتخابات می باشد. البته لازم به شرح نیست که در این دورۀ چهارم تقنینه حیات و

ممات ما ملت ایران فقط بسته به وکلا و نمایندگانی است که تعیین می نماییم. اگر چشم و گوش خود را باز نموده گول

طراران و عوامفریبان را نخوریم ممکن است موفق به همین نمایندگان صادق صحیح العمل لایق شده، تا از برکت وجود آنان

بتوانیم حیات خود را محفوظ و برقرار بداریم. متأسفانه در لاهیجان به هیچوجه مراعات این نکته نشده که سهل است هر

شخص نالایقی به خیالات واهی و خام خود درصدد فراهم و جمع نمودن پارتی و دسته بندی است که شاید کرسی پارلمان که

یگانه آمال و آرزوی ایرانیان است اشغال و باز هم گلوی ما ملت مظلوم را به چنگال خود فشرده و به چاپلوسی از این و آن و

اخذ رشوه و پر کردن جیب خود خط محو بر استقلال و قومیت ما ایرانیان بکشند، غافل از اینکه غیر از ادوار سابقه و

خدمتگزاران این آب و خاک به خوبی از دسته بندی و آنتریک آنان مستحضر و به فرض اینکه به دسته بندی اکثریت را

نایل شوند، فداییان واقعی حتی الامکان نخواهند گذاشت که به مقصود نامشروع خود برسند.

این بنده که یکی از خاکپایان فداییان وطن به شمار می رود به وسیلۀ آن جریدۀ آزاد و زبان ملت با یک صدای رسا فریاد

می زنم که ای ملت لاهیجان گول و فریب این طراران و پاچه درمالان را نخورده و بیش از این لگد به بخت و سعادت خود

و مملکت نزنید و نیز به آقایانی که داوطلب این شغل اند و به هیچ وجه لیاقت این مقام را ندارند اخطار می شود که بی جهت

رنج خود و زحمت دیگران را نخواهند که به مقصود نایل نخواهند شد و جز پشیمانی سودی نخواهند برد.

در خاتمه، توجه حکومت لاهیجان را به این موضوع جلب و از حسن وطن دوستی ایشان که در مدت مسافرت خود تحقیق شده

متوقعم که از اقدامات نامشروع و خودپسندانۀ بعضی از آقایان و اهالی آن سامان جداً جلوگیری نمایید.

ا. ق. م

-----------------------------------------------------------

جنگل
چون راجع به امر انتخاب است با کمال میل درج شد، مخصوصاً ما مشتاقیم که در این دورۀ انتخاب، وکلای گیلان ننگ

عالم بشریت و اسباب افتضاح گیلانی ها نباشند.

 



لایه جدید...

لایه جدید...

  • نیما رهبر (شبخأن)


ای فرات، آیا رود سبط پیمبر از جهان   /   تشنه و تو، سیر گردانی ز آبت، انس و جان؟


ای چرا طوفان نکردی، تا کنی غرق بلا   /   سرکشان را، تا که طوفانی ز خونها شد روان؟


ای چرا تو خون نگشتی چون حسین از تو نخورد   /   مثل رود نیل مصر، اندر دهان قبطیان؟


ای چرا در روز عاشورا نخشکیدی ز غیظ   /   مثل دریای نجف در حول شهر کوفیان؟


نور چشم ساقی کوثر، به حسرت داشت چشم   /   سویت ای بی آبرو، مایل نگشتی سوی آن؟





  • نیما رهبر (شبخأن)


گلستان سعدی


***

 سعدي گۊلستان

اولي بخش

شائانˇ کردˇکار

نٚقٚل

*****


خۊراسانˇ ايتا شائان، مأمۊدˇ سبکتکينˈ، ايجۊر بخاب دينه کي


اۊنˇ جانˇ گۊشتˇ ذره، خاکˇ مانستن، فؤبؤسته بۊ


جغرزˇ اۊنˇ چۊمان، کي چومˇ کاسه ميان گردستي ؤ أرا اۊرأئا فأندرستي.


هممتا أ خابˇ معني جا بمانستد، جغرزˇ ايتا درويش کي اۊنˇ معني-يأ دأنستي ؤ بوگوفته:


اۊن هني غۊرصه خۊردأن دره کي اۊنˇ شائي، أيتا اۊيتا دس دره.



أنقده پيله پيله آدمان، بگيلˈ کۊدد   /   کي اۊشانˇ صفت نيشان زيمينˇ سر نمانسته 


اۊشانأ گيلˇ جير کي بنائيدي   /   خاک ايتأ کاري بۊکۊد کي اۊشانˇ خاشم نمانست


           هنی انۊشيروانˇ نامأ به خؤبي برٚد   /   هرچن کي خئلي ساله بمرده دأره


ايتا خؤرۊمˇ کار بۊکۊن ؤ تي زيويشˇ قدرأ بدان   /   قبلˇ اۊنکي زهار بۊکۊند، فلانکس بمرده



  • نیما رهبر (شبخأن)


چکیده: سید رضا کیا از امیران کمتر شاخته شدۀ سلسلۀ کیایی در قسمت شرقی گیلان (بیه پیش) است که علاوه بر اینکه در شمار امیران مقتدر روزگار خود بوده، به شاعری نیز می پرداخته است. علی رغم هم عصر بودن، قرینه ای مبنی بر دیدار وی با حافظ در دست نیست. از اشعار سید رضا کیا بر می آید که شیفتۀ شعر حافظ بوده است؛ به طوری که نمودِ این شیفتگی در اشعار وی نمایان است. در این گفتار پس از مقدمه ای درباره رضا کیا، به این تأثیر پذیری پرداخته شده است.
 


مقدمه
سید رضا کیا که گاه با عنوان «کارکیا سید رضی» نیز از او یاد می شود، فرزند سید علی کیا (شهادت: 791 ق) و چهارمین امیر از سلسلۀ کیاییان گیلان (معروف به «کارکیاییان»، «سادات کیایی» یا «سادات ملاطی») است . نام او در منابع به دو صورت «سید رضا» و «سید رضی» آمده و این دوگانگیِ نوشتاری در ضبط نام وی موجب بروز اشتباهاتی در میان محققان شده است؛ به گونه ای که سعید نفیسی و نخجوانی در نوشته هایشان او را دو فردِ متفاوت تصور کرده اند (نفیسی، 1306: ش 28 و 29، ص 266-283؛ نخجوانی، 1337: ش 44، ص 94-102).
از تاریخ تولدش اطلاعی در دست نیست، اما تاریخ دقیق درگذشت او در تاریخ گیلان و دیلمستان «سنۀ تسع و عشرین و ثمانمائه... روز دوشنبه غرۀ جمادی الاول، موافق دوازدهم تیرماه قدیم» ذکر شده است. (مرعشی، 1364؛ ص 146)



سلسله نَسَب
نسبت سید رضا به امام زین العابدین (ع) می رسد: علی کیا بن امیر کیا بن حسین کیا بن حسن کیا بن سید علی بن سید احمد بن سید علی الغزنوی بن محمد بن ابوزید بن ابو محمد بن احمد الأکبر مشهور به «عقیقی کوکبی» بن عیسی الکوفیبن علی بن حسین الأصغر بن امام علی زین العابدین.

----------------------------------------------

1.سید علی بن سید احمد از قریه فشام کوهدم به ملاط نقل مکان کرد. (غفاری، ص 84)
2.چند وقت در مدرسۀ مولانا عبدالوهاب غزنوی به تحصیل اشتغال داشت. (همان، همانجا)
3.محمد بن ابوزید از ابهر به گیلان نقل مکان کرد و در فشام کوهدم رحل اقامت افکند. (همان، همانجا)
4.عیسی الکوفی بن علی به غایت فاضل و عفیف بوده و از کوفه به سببِ ترس از عباسیان به ابهر آمد و در آنجا اقامت گزید. (همان، همانجا)
5.همان، ص 84. این نسب در مجالس المؤمنین به این صورت آمده است: ] سید رضا بن[ علی بن کارکیا... ابن حسن کیا بن سید علی... ابن احمد بن سید علی الغزنوی... ابن محمد بن ابوزید... ابن ابومحمد حسن بن احمد الاکبر مشهور به عقیقی کوکبی بن عیسی بن الکوفی... ابن علی بن حسن الاصغر بن الامام الهمام علی زین العابدین. (شوشتری، 1365: ج 2، ص 371)



چنانچه که بیان شد، از تاریخ تولد و رخدادهای دوران کودکی و نوجوانی سید رضا هیچ اطلاعی در دست نیست و از کهن ترین کتب مربوط به تاریخ گیلان نیز اطلاعی در این باره به دست نمی آید. در واقع اگر فرض کنیم سید عمر متوسطی داشته، مثلاً 60 سال، تولد او را در نیمة دوم قرن هشتم می توان در نظر گرفت. در فصلِ مربوط به حکمرانیِ سید رضا به تفصیل چگونگی قدرت گرفتن و حکومت وی آمده است. (همان، ص 110-185)

-----------------------------------------------------------
1.البته در این فصل به حکومت کارکیا سید محمد نیز پرداخته شده است.




خانواده
جد سید رضا، سید امیر کیای ملاطی (م: 763 ق) سر سلسلۀ خاندان کیایی است که متاسفانه به علت افتادگی، در تنها نسخۀ موجود از کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی، اطلاع چندانی از او در دست نیست. محتوای اندک قمست باقیمانده از بخش مربوط به سید امیر کیای ملاطی مواردی است از قبیل نوشتن «مکاتیب امرا»، روانه ساختن قاصد و حضور وی و دیگر سادات به مدت یک سال در کلارستاق رستمدار و مورد احترام ملوک آن عصر واقع شدن و در نهایت اطلاع دربارۀ مرگ وی:

«مکاتیب امرا نوشته، قاصد را روانه ساختند. چون سادات را به کلارستاق رستمدار نزول واقع شد، ملوک آن عصر مقدم ایشان را معزز داشته، احترام بواجبی نمودند. و چون یکسال کمابیش، سادات را آنجا توقف واقع شد، بر مضمون ما تَدرِی نَفسٌ ما ذا تَکسِبُ غَداً وَ ما تَدرِی نَفسٌ بِأیَّ أرضٍ تَمُوتُ، سید امیر کیا را وعدۀ حق در رسید و آنجا وفات یافت.» (همان، ص 15)


 بر اساس برخی منابع دیگر، وی در سال 733 ق از ملاط خارج شده، مدتی به علت چیرگی حاکمان گیلان در اشکور و کلارستاق بوده، تا اینکه در «کلاره دشت» بدرود حیات گفته است. (همان، ص196)


جدّۀ وی (= همسر سید امیر کیا) دختری از سولش بود که هیچ اطلاعی از او در دست نیست. در تاریخ گیلان و دیلمستان درباره سید علی کیا، پدر سید رضا، مطالب قابل توجهی آمده است و این در حالی است که در مورد مادرش تنها به ذکر لفظ «دختر کدخدا» بسنده شده است. از دیگر اقوام سید رضا به تفصیل در منابع یاد شده است.

-----------------------------------------------------------------

1.روستایی در لنگرود.
2.شجره نامۀ او به پیوست در کتاب فرمانروایان گیلان آمده است.




سید رضا قبل از حکمرانی بر لاهیجان
مرعشی اول بار در شرح حکومت سید علی کیا، از سید رضا یاد می کند. وی در فصل دوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مدد طلبیدن امیره دباج فومنی به جهت تسخیر گسکر و وقوع حادثه ای که در آن زمان سمتِ سنوح (= وقوع) یافت» آورده که سید هادی کیا، عموی سید رضا، بعد از شنیدن خبر واقعۀ گسکر – که گویا بعد از 791 ق روی داده – و قتل سید محمد کیا پاشیجایی و دیگر مبارزان بیه پیش و در نتیجه بدون امیر ماندن پاشیجا1، حکومت این منطقه را به سید رضا کیا و حکومت کیسم را به سید محمد کیا، معروف به «امیر سید محمد» (فرزند سید مهدی کیا) تسلیم کرد:

«چون خبر واقعۀ گسکر به سمع اشرف سید هادی کیا رسید، به سبب قتل سید محمد کیای پاشیجائی و اصحاب بیه پیش متألم گشت. اما چون بجز صبر چاره ای دیگر نبود، رضا به قضای سبحانی داده إِنَّالِلَهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ برخواند و پاشیجا را به فرزند ارشد سعادتمند سید شهید، سید علی کیا نور قبره – سید رضی کیا - که گل نوباوۀ بستان سرای سیادت و عدالت بود، داد.» (همان، ص 99)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
1.پاشیجا روستایی است در شرق گیلان نزدیک لاهیجان که امروزه به «پاشاکی» معروف است.



 سپس در همان فصل آمده که امیره فلک الدین پس از زیارت کعبه به لاهیجان آمد و با سید رضا کیا ملاقاتی کرد و با عذرخواهیِ تمام از کارهای گذشته اش، از سید رضا خواست که اگر به توبۀ او اعتقاد دارد و آن را از صمیمِ قلب می داند، کوچصفهان را در برابرِ آشتی قبول کند. سید پذیرفت و به او کمک کرد تا رشت را بگیرد. (همان، ص 99-100)

--------------------------------------------------------------------------------------
1.امیره فلک الدین توسط پسرش امیره علاءالدین حلق آویز شد.



مرعشی در فصل سوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مخالفت نمودن برادرزاده های سید هادی کیا با او و اخراج نمودن او از لاهیجان» آورده که سید حیدر کیا گوکه و سید حسین کیا (برادرزادۀ سید هادی کیا) طلب ملک موروثی از سید هادی کیا کردند که با مخالفت سید هادی روبرو شدند. از این رو پس از جمع کردن لشکر، به سید رضا – که در آن هنگام والی پاشیجا بود – پیغام فرستادند که به لاهیجان بیاید. پس از اینکه سید رضا به لاهیجان آمد، به اتفاق همدیگر با لشکر بیه پس که به عنوان نیروی کمکی به آنها پیوسته بود، به سمت رانکو رفتند. سید هادی به لشکرگاه خود واقع در ملاط آمد و دو لشکر در کوتمکِ ملاط به هم رسیدند. در این هنگام جنگ سختی درگرفت که به عقیدۀ ظهیرالدین عظیم ترین جنگ در گیلان بود و در نهایت با شکست سید حسین کیا و لشکریانش به پایان رسید. (همان، ص 102-103)



امیر عالم و شاعر
با مطالعۀ احوال سید رضا مشخص می شود که وی مانند برخی از امرا و سلاطین پیشین، به سرودن شعر نیز علاقه داشته است. در واقع برای پرداختن به شخصیت وی، ناچار باید دو حوزۀ حکمرانی و شاعری او را از هم تکفکیک کرد؛ یعنی با مطالعۀ احوال وی در منابع تاریخی با «امیر حکمران» مواجهیم و با بازخوانی اشعاری وی با «امیر شاعر.»

در منابع مرتبط با زندگی سید رضا علاوه بر صفات و القاب متعارفی که برای بیشتر امرا و پادشاهان ذکر می شود، صفاتی نیز برای وی ذکر شده که تصویر روشن تری از شخصیت او به دست می دهد. تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی از مهمترین منابع در توصیف شخصیت و منشِ سید رضاست که در فصل چهارم آن به شرح و بسط شاخصه های رفتاری و شخصیتی وی پرداخته شده است:


- مداومت بر شیوۀ ائمۀ اطهار به خصوص امام علی (ع): «و به افصح عبارات در همه اوقات مضمون ابیات امام هدی علی مرتضی (ع) را بر خلأ و ملأ خوانده بر آن مداومت می نمود که، شعر:


                                                 طعامی حلال لمن قد اکل     و داری مناخ لمن قد نزل
                                                 اقدّم ما عندنا حاضر           و إن لم یکن غیر خبز و خل

                                                 فأمّا الکریم فیرضی به        و أمّا اللئیم فذاک الویل»

                                                                                (همان، ص 112)

-------------------------------------------------------------------------------------
1.از کتابهای معاصر قابل ذکر در این زمینه کتابی است با این مشخصات: حالت، ابوالقاسم (بی تا): شاهان شاعر، احوالات شاهان و شاهزادگان سخنور و بغض شعرای دربار آنها و برگزیدۀ اشعار آنها، تهران، علمی.



- بخشش و کرم: «جهت احبای دولت و اعیان مملکت دست کرم او به غربال عنایت مشک و عنبر می بیخت و اعدای بانکبت را قهرش شربت زقّوم در حلقوم فرو می ریخت. نظم:


                               حکم عزرائیل و برهان مسیح     در کف و تیغش عیان عیان بودی به هم»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- شجاعت و دلاوری: «و در مقام شجاعت و دلاوری، همچو جدش در معارک از ببر بیان سبق بردی، و غبار تهوّر و جبانت را از ضمیر هر جبان و متهوّر به آب زلال شجاعت پاک می گردانیدی. بیت:


                                      برق تیغش دیدبان در ملک دین     ابر جودش میزبان در شرق و غرب»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- عدل، جهانداری و ...: «در باب عدل و داد جهانداری و محب نوازی و عدو گدازی، استحقاق آن داشت که شاهان عصر و خسروان دهر از او مستفید گردند.» (همان، همانجا)


- علم: «سید رضا کیا مردی بود به جمیع علوم دینی و دنیوی آراسته و در تحقیقات هر فن در ایام خود نظیر نداشت و طبع وقّادش دفاتر فصحای زمان را به آب بلاغت شسته، خاطر فیاضش لوح ذکا و فطنت را به نقوش فضل و هنر آراسته.» (همان، ص 111)


- شاعری: این صفت او تنها در تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی آمده: «و از منشآت طبع لطیف اوست؛ شعر:

                                                            تا اسیر تو شدم از غم دل آزادم ...»

                                                                                                   (همان، ص 112)


اشاره به اشعار عربی فصیح وی از دیگر اطلاعات همان منبع است که با ذکر وجه سرایش شعر همراه است: «و هم از اشعار عربیه فصیحه اوست که در حق مولانای معظم، مولانا حسن کرد نور قبره، فرموده است؛ شعر:


                                     فقلت لمولی الکرد لمّا رأیته     جنیت ثمار الفضل من دوحة الهوی
                                    فأعرض عنّی ثمّ قال تبسّما      و ذلک فضل الله یؤتیه من یشائ»

                                                                                                             (همان، ص 113)



در کتابخانه مجلس شورای اسلامی مجموعه ای از اشعار شاعران قدیم به نام مجمع الشعرا، به شماره 530 موجود است که دارای ترتیب الفبایی با شعرهایی از ناصر خسرو تا جامی است. بر اساس قرائنِ موجود در منبع یاد شده – که در حال حاضر مهمترین منبع شناخته شده از اشعار سید رضا است – می توان احتمال داد که وی دیوان شعری داشته که انتخاب شعرهایش از آنجا صورت گرفته است. این حدس زمانی بیشتر تقویت می شود که بدانیم شیوۀ انتخاب اشعار دیگر شاعران این مجموعه نیز بر اساس نظم الفبایی است. در واقع به نظر می رسد این مجموعه اشعار از نسخه ای از نسخه های دواوین شعرا، یا حداقل از جنگ واره ای الفبایی از اشعار این شاعران انتخاب شده باشند.



سید رضا و حافظ
بر اساس نوع رویکرد شیفته وارِ سید رضا به شعر حافظ – که البته در این قرن مختص او نیست – میزان علاقه و دلبستگی وی به اشعار حافظ معلوم می شود. این دلبستگی گستره ای دارد از استقبال وزن و قافیه و تضمین ابیات و مصاریع اشعار حافظ تا تلاش برای نزدیک شدن به حال و هوای اشعار با تکرار مضامین، سنن ادبی، ایماژها و عبارات شعر حافظ؛ گاه به صورت کاربرد عین کلمات و گاه با اندک تغییری در آنها.

این استقبال از این نظر بیشتر اهمیت دارد که به خاطر بیاوریم این اشعار تنها اندکی پس از وفات حافظ و شاید هم در اواخر عمر حافظ سروده شده است. از آنجا که تاریخ تولد سید رضا تاکنون بر ما پوشیده مانده، می توان احتمال داد که این امیر کیایی در صورت معمّر بودن، حتی زمان حافظ را درک کرده و حداقل بخشی از اشعارش را در همان زمان سروده است. نکته جالب دیگر رواج و روایی دیوان حافظ در گیلان، نقطه ای تقریباً دور افتاده از شیراز است که خود از سحر سخن خواجه حکایت دارد.

استقبال از شعر حافظ در بیشتر اشعار سید رضا، صورت های مختلفی دارد که در ادامه بدان پرداخته می شود. وی 19 غزل از 57 غزل خود را به طور کامل در استقبال از غزلیات حافظ سروده و در بسیاری موارد به تضمین اشعار حافظ پرداخته است.



الف) استقبال از غزلیات حافظ


صوفی ببین لطافت جام و مدام را     دیگر جدا مکن ز می صاف جام را

                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 40)  


صوفی بیا که آینه صافیست جام را     تا بنگری صفای می لعل فام را

                                                                                    (حافظ، 1320:ص 6)


ساقی به دورِ حُسنت مدهوش ساز ما را     چون دورِ ماست پر کن جامِ جهان نما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


دل دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را     دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

                                                                            (حافظ، ص 5)

 
« بده ساقی میِ باقی» دلِ مجنونِ شیدا را     بگو می چاره ای سازد دل بیچارۀ ما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را     به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

                                                                            (حافظ، ص 3)


خوشا به غلغل بلبل سماع و شُربِ رَیاح     چون غنچه مست برون آمدن ز خرقۀ صباح

                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 218)


اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح     صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح

                                                                               (حافظ، ص 68)


حاش لله که دل از مهر شما باز آید     مرغِ جانم ز گلستان هوا باز آید

                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 218) 

 
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید     عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

                                                                                   (حافظ، ص 159)


تا غمش نقش بقا بر ورقر عالم زد     هر کجا ساده دلی بود ازین غم دم زد

                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 219)


در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد     عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

                                                                                     (حافظ، ص 103)


جان را چو در آیینۀ رویش نظر افتاد     آیینِ ریا و ورعش از نظر افتاد

                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 219)


پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد     وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

                                                                                    (حافظ، ص 75)


ساقیا فصل بهار است بده جامی چند     تا برانم مگر از باده و گل کامی چند

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند     محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

                                                                                      (حافظ، ص 123)


خُنُک آنکه همچو لاله همه عمر اَیاغ دارد     ننهد ز دست ساغر دلش ارچه داغ دارد

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد     که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

                                                                                     (حافظ، ص 79)


چشمِ تو پروایِ دادخواه ندارد     هیچ غم از حالِ بی گناه ندارد

                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 220)


روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد     پیشِ تو گل رونق گیاه ندارد

                                                                                       (حافظ، ص 86)


از صبا نکهتِ عیسی نفسی می آید     بی شک این فاتحه از کویِ کسی می آید

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید     که ز انفاس خوشش بویِ کسی می آید

                                                                                  (این غزل در چاپ قزوینی غنی نیامده است)


بیار رَطلِ گران ای بتِ فرشته نهاد     بیا که عمرِ گرانمایه می رود بر باد

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)

 
شراب و عیشِ نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                       (حافظ، ص 69)


ساقی بیا که دورِ گل و لاله می رود     فصل بهار و بلبلِ خوش ناله می رود

                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود     وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود

                                                                                           (حافظ، ص 152)


آتشِ دل تا نسوزد رشتۀ جانم چو شمع     هر شبی تا روز اندر بزمِ رندانم چو شمع

                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 298)


در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع     شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع

                                                                                               ( حافظ، ص 199)


مستِ شمولِ عشقم از ساغرِ شمایل     نی از حَجیم خایف نی بر نَعیم مایل

                                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 326)


هر نکته ای که گفتم در وصف هر شمائل     هر کو شنید گفتا لله در قائل

                                                                                                (حافظ، ص 209)


صنما ما به تماشایِ لقات آمده ایم     واندرین شهر و ولایت به وَلات آمده ایم

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 363)


ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم     از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده ایم

                                                                                                  (حافظ، ص 252)


تا اسیرِ تو شدم از غمِ دل آزادم     شادمانم که به سودای غمت دل دادم

                                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 363)

  
من روزِ ازل از مادرِ فطرت زادم     به بلا شادم و از بندِ طرب آزادم

                                                                                                  (همان، همانجا)


فاش می گویم و از گفته خود دلشادم     بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

                                                                                                      (حافظ، ص 216)


روزِ عیدست و من امروز به جان می کوشم     که روم حاصلِ سی روزه به می بفروشم

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 364)


من که از آتشِ دل چون خم می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                         (حافظ، ص 233)


مدّتی شد که بیابانِ غمت می پویم     به امیدی که ز وصلِ تو نسیمی بویم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)


بارها گفته ام و بار دگر می گویم     که من دلشده این ره نه به خود می پویم

                                                                                        (حافظ، ص 262)




ب) تضمین یک مصرع به صورت کامل: 

مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                         (حافظ، ص 103)

هر کسی لایقِ سودای وصالش چو نبود     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 219)

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                           (حافظ، ص 79)

همگی لقای جانان طلبد سوادِ عینم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 220)

گوشۀ ابری تست منزلِ جانم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                             (حافظ، ص 87)

گوشۀ میخانه بِه که در همه عالم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 220)

       یار دارد سرِ صیدِ دل حافظ یاران     شاهبازی به طریقِ مگسی می آید

                                                             (این بیت مربوط به غزلی است که در چاپ قزوینی غنی نیامده است)

شراب و عیش نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

                                                                                               (حافظ، ص 69)

به کنجِ صومعه تا کی کنیم ضایع عمر     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 220)

تا شدم حلقه به گوش درِ میخانۀ عشق     هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                  (حافظ، ص 216)

تا نهادم قدم اندر حرمِ کعبۀ عشق      هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 363)

من که از آتش دل چو خمِ می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                    (حافظ، ص 233)

یک دو ماهست که همچون خمِ می در هوسش     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 364)



ج) تضمینِ قسمتی از یک مصرع یا با اندک تغییری در آن:
 

اگر به مذهب تو خون عاشسقت مباح     صلاحِ ما همه آنست کان تراست صلاح

                                                                                                     (حافظ، ص 68)

به غمزۀ خونِ «رضا» چشمش ار خورد شاید     که در شریعتِ او خون عاشقست مباح

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 137)

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات     با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                       (حافظ، ص 75)

زنهار که بر ساغرِ رندان نزنی سنگ     با اهلِ خدا هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 219)

شب ظلمت وبیابان به کجا توان رسیدن     مگر آنکه شمعِ رویت برهم چراغ دارد

                                                                                                        (حافظ، ص 79)

شب تار و وادی ایمن منِ بی قرار گمره     مگر آتشِ تجلّی به رهم چراغ دارد

                                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش     که مگو حال دل سوخته با خامی چند

                                                                                                           (حافظ، ص 124)

ذوقِ مستی و می از اهلِ ریا پنهان بِه     سخنِ چخته مگوئید برِ خامی چند

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 220)

زاتش وادیِ ایمن نه منم خرّم و بس     موسی اینجا به امید قَبَسی می آید

                                                                                       (دیوان حافظ چاپ قزوینی – غنی این غزل را ندارد)

در جهان مشغلۀ حُسن برافروخت رخش     دل از این رو به امیدِ قَبَسی می آید

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 220)

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق     که در این دامگه حادثه چون افتادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

طایرِ گلشنِ قدسم سویِ ویرانۀ دهر     آمدم در طلبِ دانه به دام افتادم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 363)

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند     آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

                                                                                                             (حافظ، ص 262)

تو مپندار که این گفتۀ موزونِ «رضا»ست     آنچه او گفت بگو روز ازل می گویم

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 364)

خاک ک.یت زحمت ما برنتابد بیش زا این     لطف ها کردی بُتا تخفیف زحمت می کنم

                                                                                                              (حافظ، ص 242)

حضرتِ او زحمتِ ما بر نتابد بیش از این     دیو را فردوسِ اعلی برنتابد بیش از این

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 395)



د) ابیاتی که یادآورِ ابیاتی از حافظ اند:


«رضا» را خاطری در فیض چون خورشید تابانست     ولی از نور کی باشد نصیبی چشمِ اَعمی را

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 41)

وصل خورشید به شب پرّۀ اَعمی نرسد     که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

                                                                                                   (حافظ، ص 131)

چشمانِ تو مستند ز خونِ دلِ عشّاق     این طُرفه که خواهند کباب از جگرِ ما

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 40)

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر     ترک مستست مگر میل کبابی دارد

                                                                                                    (حافظ، ص 85)

منکرِ شیوۀ رندان مشو ای زاهدِ وقت     که ندادند جز این تحفه به ما روزِ ازل

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 326)

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر     که ندادند جز این تحفه بما روز الست

                                                                                                      (حافظ، ص 20)

از ما به مقصدِ ما چندان مسافتی نیست     لیکن «رضا»ست الحق اندر میانه حایل

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 326)

گفتم که کی ببخشی بر جانِ ناتوانم     گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل

                                                                                                          (حافظ، ص 209)

دروۀ قدرِ مرا هیچ مهندس نشناخت     چه عجب گر به صُماخت نرسد فریادم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 363)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت     یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

دل دیوانۀ ما را ز یاقوتش دوا فرما     که بستی در ازل یارا به بندِ زلفِ مشکینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن     که این مفرّح یاقوت در خزانه تُست

                                                                                                          (حافظ، ص 25)

عروس دهر را دیدم که با اهل هوس می گفت     کسی کو وصلِ ما خواهد دهد جان را به کابینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن     هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

                                                                                                          (حافظ، ص 77)

گر شدم معتکفِ کویِ مغان منع مکن     حلقۀ پیرِ مغان کرد قضا در گوشم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 364)

حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش است     بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

                                                                                                            (حافظ، ص 139)

 



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 
سال دهم، شماره سی و هفتم، زمستان 1392




  • نیما رهبر (شبخأن)






چرچيل ؤ فلمينگ


  ***


فلمينگ، ايتا فقيرˇ کشاورزˇ ايسکاتلندي بۊ. ايرۊز، سابقˇ مأنستن، کرأ خۊ زنˇ زاکˇ ره زأمت کشئن دۊبۊ کي، خانه اۊشنتر ايتا ايجگره صدا ايشناوه. اي نفر دکفته بۊ سلˇ مييان، هأى داد کۊدي ؤ ياور خأستي. خۊ داز ؤ خاليکˈ نیهه زيمين ؤ دؤوه سلˇ ور. ايتا کۊچي زاکأ دينه کي تا کمربیجیر، دکفته دأره لجنˇ دۊرۊن.

سفيان بۊکۊده؛ داد کۊنه ؤ بيرۊن أمؤنˇ ره چکˇپر زئن دره. فلمينگ اۊنأ، جه ايتأ ياواشه مۊردني کي آدمˇ ديلأ ريش کۊنه نجات ديهه. فردائي أشانˇ صارا دۊرۊن، ايتا تفريحي أراده ايسه.

ايتا پيله گٚلˇ مردأى، ايتا قشنگˇ ليباسˇ مرأ، أراده جا بيجير بامؤ، صفت نيشان بدا ؤ بۊگؤفته: اۊ زاکˇ پئره کي فلمينگ، اۊنا سلˇ جا نجات بدا.

مرداى بۊگؤفته: «شۊمان مي زاکˇ جانا نجات بدائيدي، خائم شيمي جا تشکر بۊکۊنم ؤ شيمي محبتأ جبران بۊکۊنم». فلمينگ اۊنˇ کادؤيأ فينگيفت ؤ اۊنأ بۊگؤفت: «من نتانم أ کاري کي بۊکۊدمˇ ره، ايچي فاگيرم».

دۊرۊس هۊ ساعته، فلمينگˇ زاکˇ سرˇ کلله خانه درˇ جۊلؤب پئدا به. 

مرداى وأورسه: «اۊن شيمي زاکه؟» فلمينگ خۊ غبغبأ باد تاوده، گه آها مي زاکه. مرداى بۊگؤفت: خأيم ايتأ مامله پيشنهاد بۊکۊنم، اگه وهلي مؤقعيتˇ درز خأندنˈ تي زاکˇ ره جۊرا کۊنم، مي پسرم خؤشحالأ به.

أ زاى اگه خۊ پئرˇ مانستن ببه، حؤکمن ايجۊر پيشرفت کۊنه کي أمان دۊتا، اۊنأ ايفتخار کۊنيمي. فلمينگˇ زاى، بئترين مدرسهˈن شه ؤ هۊ وختˇ سر، سنت مري بيمارستانˇ پزشکي مدرسه جا، کي لندنˇ دۊرۊن نها بۊ، خۊ مدرکأ فاگيره. 

سر ألکساندر فلمینگ کي پینی سیلینˈ بیافته بۊ، ايجۊر پيشرفت بۊکۊد کي أنˇ نام، دۊنيا ميان ديپيچسته. چن سالˇ پسي، اۊ پيله گٚلˇ زأى، کي سلˇ جا نجات بيافته بۊ، أى-وار ناخؤش آوال به ؤ سینه پالۊ کۊنه.

أى دفأ چي أنˇ جانأ نجات بدا؟

پيني سيلين!


***


اۊ پيله گٚلˇ مرداکˇ نام بۊ لؤرد راندؤلف چرچيل، اۊنˇ زاکم کي سل ؤ

سينه پالۊ جا نجات بيافته بۊ، سئر وينستؤن چرچيل بۊ.



  • نیما رهبر (شبخأن)

 

به نام او که خلق کرد آسمان و زمین و هر آنچه میان آنهاست . . . 

 

به نام او که خلق کرد انسان و هر آنچه به او بخشید . . . 

 

به نام او که خلق کرد فرشته ای از فرشتگان درگاهش به نام مادر،

 

و هر آنچه در وجود پاکش نهاد . . . 

 

به نام او که گفت بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را . . . 

 

و فرشته ای که مصیبت های این زندگیِ نکبت بار، او را وادار کرد تا بگوید: تو بخوان مرا، تا من اجابت کنم . . .

 

 از بلندای پلی همراه فرزندی معصوم . . .

 

اجابتی که پایانی است بر دردِ جانکاه اش،

 

پایانی است بر ناله های شبانه اش،

 

پایانی است بر گرسنگیِ هر شبِ خود و کودک معصوم اش،

 

و مرهمی بر قلبِ همسرِ خانه نشینِ شکسته غرور، تا شاید اینگونه، غرورش بیشتر . . . 

 

بی شک او اولین نبود، آخرین هم نخواهد بود . . .

.

.


پس بخوان به نام او که به حکمِ مرگِ جسم، دیگر زنده نیست . . .

 

به نام او که زین پس، ناله های خود را همراهِ نفرینی خانمان سوز،

 

به دنبالِ ناله های پر شرار مرغ سحر پیش می فرستد، . . . 

.

.

.

باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)