خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

دیالوگی کوتاه با دیوار

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۱ ب.ظ

 

«مرا مقرر است که امروز که من این تألیف می کنم . . . بزرگانند که اگر به راندن این کار مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده . . . و چنان واجب کنندی که ایشان بنوشتندی . . . ولکن، چون دولت ایشان را مشغول کرده است . . . پس من این کار را پیش گرفتم؛ که اگر توقف کردمی، منتظر آن که تا ایشان بدین کار پردازند، بودی که نپرداختندی، و چون روزگار دراز برآمدی این اثر از چشم و دل مردمان دور ماندی. »

تاریخ بیهقی

 

***


این بار می خواهم به جای مقدمه، چند نقطه بگذارم . . .

و به جای تمامِ حرفهایِ بی پایه و اساسِ دیگرم، چند نقطۀ دیگر . . .

اما نه، هیچ واژه ای بهتر از واژۀ تحقیر نمی تواند معنیِ دقیق آن را برساند زیرا:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

با اینکه به قولِ گیلک ها؛ «بازم دوکله بجار̌ حرفه ؟»

اما بعضی مواقع، تکرار مکرّرات خالی از فایده نیست . . .

***

زمانی که مشروطۀ مشروعه در ایران باب شد (هر چند به زعم برخی، وارداتی بود)،

این گیلک ها بودند که آن را بومی سازی کرده، با مهر تأئید به پایتخت بردند تا اجرایی شود.

آنان که از جان و مال و آرامش و آسایش و حتی ناموس خود گذشتند تا ناموس وطن دوشیزه بماند،

از آنجا که این راحتی و آسایش را نه تنها برای خود، بلکه برای تمام ایرانیان می خواستند، در آخر

با به قدرت رسیدن زورمندان، حقشان ناحق، زحمتشان نادیده و حکمی صادر شد مبنی بر این که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

همین طور، استان آخر زمانی که با فهم و درک بالایش دریافت، حکومتِ کودتاییِ تازه بر سرِ کار آمده

از جنس مردم نیست، همانندِ گذشته، باز هم بپاخاست، اما از آنجا که ایرانی عادت کرده بود به زورگو،

بله و چشم قربان بگوید، او را تنها گذاشت تا به سرش بیاید، هر آنچه باید.

از این رو باز هم حکم همان بود:


ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

یا زمانی که اولین کتابخانۀ ملی ایران در مرکز استان گیلان ساخته و شروع به کار کرد، در هیچ کدام از

شهرهای مدعیِ فرهنگ، کتاب و کتابخوانی، حتی در پایتخت ایران هم، نشانی از چنین چیزی وجود نداشت. این گیلکان بودند که فرهنگ، کتاب، کتابخوانی و ارزش آن را در زمانِ حیاتِ فرهنگِ قبیله ایِ مردمِ ایران دریافته، آن را ارج نهادند.

اما ندانستند، از آن روزی که فرزندانِ آدم، صدرِ پیغام آورانِ حضرتِ باری تعالی، تخمِ کینه در دلشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود.

از این رو، این جلوداری در فرهنگ و نرفتن به دنبالِ قتل و غارت و کشتن و سوختن، که خصیصۀ بارزِ

حاکمیت و زندگی در ایران است، منتهی به صدور حکمی شد که:

 

ما شاسیتۀ تحقیریم . . .

***

همین استانِ آخر که امروز محل خوشی زورمندانِ امروزی است، در هشت سال

جنگ نیز، هر آنچه به کف داشت در طبقِ اخلاص نهاد، اما پس از جنگ، تبدیل به حیات خلوتِ آنانی شد

که توفیقِ راهنماییِ خلق بعد از جنگ را یافته بودند، و دوباره همان حکم قبلی که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

اما امروز، که در ظاهر تحقیر شدۀ خاص و عام شما هستیم؛

بر عکس، این ماییم که به دیدۀ حقارت به شما می نگریم، با تاریخی سراسر غرور.

 

اینهـا یکــ قطـره بـود از اقیـانـوس . . .

 

یکـــ مشت از خـروارهـا . . .

 

و یکـی از هـزاران . . .

 

برای تو می نویسم، تویی که ذهنت خالی از هر گونه تفکر است؛

این خطه شایستۀ تقدیر است، اگر در حکومت های حق و ناحق، در حقِ او ناحقی شده،

به اندازۀ سرِ سوزنی از شرافت، قداست، بزرگی و سروری اش کم نگشته، نخواهد گشت.

 

اینجـا، مرزِ دلیـران اسـت . . .

 

اینجــا، خـاکِـــ بـزرگـان اسـت . . .

 

اینجـــا، خـــانــۀ کـــاسیـــان اسـت . . .

 

*

*

 

اینها را با زبانِ نرم، در شبِ بزمِ باده نوشان گفتم، . . .

 

*

*

*

باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.

  
 

  • نیما رهبر (شبخأن)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی