خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

چندی پیش متنی با عنوان " یک پیشنهاد به شهروندان گیلانی " نظرم را به خود جلب کرد و سؤالاتی را در ذهنم ایجاد کرد. در متن آمده بود: «با استفاده از خدمات شرکت ایرانسل که فرصتی برای ما گیلانی ها محسوب می شود، زبان غنی خود را حفظ کنیم و در ترویج فرهنگ اصیل خود که به راستی میراث گذشتگانمان می باشد، قدمی هر چند کوچک برداریم» و در پایان متن لیستی از آهنگ های گیلکی را با کدهای آنها قرار داده بودند. فی نفسه کار بسیار پسندیده ای است که نهایت خوش فکری و علاقه خاطر  نویسنده متن را بازگو می کرد. سؤال: گیلک امروز در مواجه با پیشنهاداتی از این دست چه رویکردی خواهد داشت؟ لزوم قبول این دسته از پیشنهادها در وهله اول وجود حسی ناسیونالیستی است که با جستجو در زمینۀ گذشته و حال گیلکان، باید دید آیا این حس، امروز در آنها وجود دارد؟ اگر وجود دارد شدت و ضعف آن به چه میزان است؟ در صورت عدم وجود این حس آیا انگیزه ای برای اینکار وجود دارد؟ گیلکی از دیدگاه علم زبان شناسی زبانی مستقل است و به هیچ وجه گویشی از زبانی دیگر محسوب نمی شود. زبان گیلکی به لحاظ علمی دارای ساختار منحصر به فردی است که مستقل از زبان فارسی تکوین و توسعه یافته است. حفظ «و» باستانی در گیلکی، برخلاف «گ» در فارسی است. به عنوان مثال گیلکی «وَرگ»، در مقابل فارسی «گرگ»، گیلکی «ورف» در مقابل فارسی «برف»، گیلکی «وَشنه ، ویشتا»، در مقابل فارسی «گرسنه».    در این باره چند سطری می نویسم و در انتظار انتقادات و پیشنهادات دوستان می نشینم؛ باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.   مقدمه؛ در دسته بندی تبلیغات، پیشنهاد فوق در دستۀ تبلیغات مستقیم قرار می گیرد.  تبلیغات در منابع انسانی سبب ایجاد تحرک در افراد می شود اما از معایب آن می توان به انگیزۀ پائین برای مطالعه مواد تبلیغی نام برد. در تعریف تبلیغات مستقیم (Direct Advertisement) آمده است: پیام دهنده، پیام خود را هر چند با رنگ و لعاب و بوق و کرنا همراه کرده باشد اما، صریح و بی پروا به مخاطبین خود اعلام می کند. در این روش مستمعین و بیندگان، متن یا تصویری را به عنوان پیام و اطلاعیه تبلیغی دریافت می کنند و پیام دهندگان نیز در مقام مبلغ قرار دارند و شناخته می شوند. مهمترین فایدۀ تبلیغات مستقیم برای گیرندگان پیام آن است که آنها لااقل از تبلیغی بودن پیام مستقیم باخبرند و از این جهت در معرض غافلگیری قرار نمی گیرند و در پذیرش یا رد آن مختار هستند. (کاویانی، محمد، روانشناسی و تبلیغات، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، قم، 1387، ص9). در موارد بسیاری می توان از تبلیغات مستقیم استفاده کرد اما، باید به این نکته توجه داشت که تبلیغ مستقیم زمانی بازده مورد نظر را داراست که شرایط آن نیز مهیا باشد. با این مقدمه به سراغ مبحث اصلی می رویم؛ در اصل پانزدهم قانون جمهوری اسلامی ایران آمده است: « زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد، مکاتبات، متون رسمی و کتب درسی باید به این زبان و خط باشد؛ ولی استفاده از زبان های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است. » با وجود این، همچنان شاهد عدم علاقه به زبان مادری، کم توجهی و فاصله گرفتن از هویت خود هستیم که پیش زمینه های موجود را می توان اینگونه برشمرد: 1_ در گذشته های نه چندان دور، حکام و خوانین در گیلان به سبب بالاتر نشان دادن خود و تحقیر رعیت، به زبان فارسی تکلم می کردند و آنان که به زبان گیلکی صحبت می کردند را مورد تمسخر قرار می دادند.  2_ از عوامل دیگر به کار گیری اصطلاحاتی چون " خرده فرهنگ، گویش یا زبان محلی "، " تحقیرآمیز " و " هجوم به کرامت انسانی " و . . .  به عنوان دشمن نگریستن به این زبان هاست. در رابطه با موضوع " تخریب زبان های مادری توسط صدا و سیما " در رسانه ها در سالهای گذشته برنامه ها به گونه ای بود که شاید ناآگاهانه و غیر مستقیم، با تمرکزگرائی فرهنگی و چاشنی ناسیونالیسم، موجب تخریب زبانهای محلی می شد و حتی در بعضی از برنامه ها این گویش ها به سُخره گرفته می شدند. سؤال: با وجود چنین پیش زمینه هائی آیا می توان انتظار مقبولیت داشت؟ به طور حتم پاسخ منفی است و غیر از این هم انتظار نمی رود؛ مگر در مواردی خاص.  آیا باید مرگ نمادی را نظاره گر باشیم که خود را برکشیده از آن می دانیم؟   هویت، زبان، ارتباط جدایی ناپذیر آنان در تعریف هویت که در زبان های لاتین آنرا در برابر واژه (Identity) آورده اند، آن را در اصل واژه ای عربی دانسته و از مصدر جعلی "هو" ضمیر مفرد غایب گرفته شده است. (نیکلسون، 1374، 7). در فرهنگ معین نیز هویت: شخصیت، ذات و حقیقت چیز، بیان شده است. زبان نیز به عنوان مهمترین تولید فرهنگی بشر، نقش بسیار مهمی در شکل گیری هویت انسانی دارد. شاخص ترین ویژگی بشر زبان بوده و درواقع زبان به ما اجازه می دهد تا از هوش، گنجایش های عاطفی و حتی تجهیزات جهانی خود بیشترین استفاده را ببریم. به عبارتی بشر بدون زبان نمی توانسته به مقاصد خود دست پیدا کند. از اینرو توانائی برقراری ارتباط از طریق زبان، همه جنبه های فرهنگ از خویشاوندی، سیاست، مذهب و زندگی خانوادگی گرفته، تا علم و تکنولوژی را تحت تأثیر خود قرار می دهد و به همین دلیل زبان در توانایی ما برای سازگاری سریع و مؤثر با مقتضیات جدید، نقش تعیین کننده ای دارد. (ثلاثی، 1375، 427). در نظریه هویت قومی _ زبانی، جایلز جانسون که برای تبیین و تشریح استفاده از زبان به عنوان شاخصی برای هویت گروهی مطرح شد، بر آن است که انسان، جهان را به گروههای اجتماعی مختلف طبقه بندی می کند و در این میان جهت رقم زدن هویت اجتماعی مثبت برای خود، از شاخص هائی استفاده می کند که یکی از آنها می تواند زبان باشد. (نگار داوری اردکانی، 1376، 7-8). بدین ترتیب در واقع زبان و هویت دو جزء جدائی ناپذیر در تشکیل زیرساختهای جوامع بشری در عرصۀ اجتماعی و فردی هستند. (محمدرضا قمری و محمد حسین زاده، مقاله، 1389، 153). صحبت از زبان گیلکی است، زبانی که روزی زبان اول یکی از مهمترین استانهای کشور بود و سنت شعری و موسیقیائی قدرتمندش توجه فارسی زبانان را هم جلب کرده بود.   بؤنه بازم بی نم بی یم تی رشتˈ     بگردم ناز بدم تی باغ و دشتˈ     دوخؤنم تأ: گیلؤن جؤن، اوی گیلؤن جؤن      تی گیل ̌ جی بزأن قالب می خشت ̌        نشأن ̌ دس ویتن تی باغ و دشتˈ     تی لاجؤنˈ، تی رودبارˈ، تی رشتˈ         گیلؤن جؤن تِ جی دورأ بؤن ̌ مئنم     تی ور، تا مرگ ایسأن، می سرنوشت ̌ سوال: حال که هویت ما در گرو زنده ماندن زبان ماست، چه باید کرد؟   تولد دوبارۀ زبان، مولد هویت تا به اینجا کم و بیش بیان شد که پنهان کردن هویت گیلکان و دوری از زبان گیلکی به چه منظور بوده است. سؤال: آیا تولد دوباره ممکن است؟ برای رسیدن به این مهم که البته نیاز به بررسی، شناخت، هدف گذاری دقیق و مناسب و کارکردن زیاد دارد، فاکتورهایی را با هم مرور می کنیم؛   1_ داشتن آگاهی از پیشینۀ تاریخی خود؛ انسان هر روزه با استفاده از تجربیات دیروز و روزهای قبل خود و دیگران زندگی می کند پس درواقع با تاریخ زندگی می کند و می توانیم بگوییم، زندگی بدون تاریخ امکان پذیر نیست. اما اهمیت آن در چیست؟ ملتی که از تاریخ خود خبر نداشته باشد، همواره در پیچ و خم ها زندگی و حوادثی که برایش رخ می دهد تجربه ای نخواهد داشت و نیز حرفی برای گفتن، بنابراین صد در صد شکست خواهد خورد. چیزی که برای گیلکانِ از هویت خود گریزان، صدق می کند. این موضوع در سخنان مولای متقیان امام علی (ع) خصوصاً در جای جای نامه ها و حکمت های نهج البلاغه برجستگی خاصی دارد و سخنان ایشان ناظر بر عبرت گرفتن های خاص از تاریخ است. ایشان خطاب به فرزند برومندش امام حسن مجتبی (ع) فرمود: "  مَنِ اعْتَبَرَ أَبْصَرَ وَ مَنْ أَبْصَرَ فَهِمَ وَ مَنْ فَهِمَ عَلِم‏ "(3) هر کس از وقایع گذشتگان عبرت بگیرد بینا مى شود، کسى که بصیرت و بینایى پیدا کرد مى فهمد، و آن کس که فهمید عالم مى‏شود.(نهج البلاغه، 208).   2_ خودباوری؛  توانایی مداومت در معرض ناملایمات و نومیدی ها، معیاری برای باورداشتن خود و توانایی دستیابی به موفقیت است. داشتن استمرار و مداومت، کیفیت مهم مورد نیاز برای رسیدن به موفقیت است. مهمترین سرمایه و دارائی که می توانیم داشته باشیم، این است که بتوانیم بیش از دیگران دوام بیاوریم. خودباوری عبارت است از اینکه خود را فردی شایستۀ رویارویی با مسائل و مشکلات زندگی و نیز لایق شادی ها و موفقیت ها بدانیم. روانشناسان معتقدند خودباوری برای رشد و تکامل متعادل و سالم انسان بسیار ضروری است و بدون خودباوری، رشد روانشناختی در مراحل اولیه متوقف می شود. بدون خودباوری، فرد حالت شخص بیگانه ای را دارد که در منزل کسی دیگر زندگی می کند. او نمی داند چه چیزی را انتخاب کند یا چه تصمیمی بگیرد و وقتی کسی از اهالی منزل او را دوست بدارد یا به او احترام بگذارد، گمان می کند این دوست داشتن و احترام متعلق به او نیست بلکه، متعلق به دیگری است و او لایق آن نیست.   3_ حس ناسیونالیستی (میهن خواهی)، انگیزه و استمرار؛ ناسیونالیسم: ملت خواه، کسی که طرفدار ملیت خود باشد. در لغت نامه معین چنین آمده است.   اما در فرهنگ عامیانه فارسی، دو مفهوم ناسیونالیسم (Nationalism) و میهن خواهی (Patriotism) به گونه ای درهم  و به هم آمیخته مورد استفاده قرار می گیرد و این دو اغلب یکی فرض می شود. بسیار پیش می آید که فردی میهن دوست یا سخنی میهن خواهانه، فردی ناسیونالیست و سخنی ناسیونالیستی تعریف می شود. این دو مفهوم را باید از هم جدا دانست چرا که یکی حاوی فلسفه سیاسی و آن دیگری نمایندۀ احساس طبیعی یا انگیزه ای غریزی است. منظور ما در این متن از حس ناسیونالیستی، همان حس میهن خواهانه می باشد. یکی از صفات مشترک بین انسان و حیوان حب وطن و زادگاه است که ما در میان جانوران نیز شاهد هستیم که هر کدام برای حفظ قلمرو خود تلاش می کنند و حتی مرزبندی هائی را قائل می شوند، به طوری که در صورت کمترین تخطی از جانب دیگر حیوانات در قلمرو خود سریعاً حالت تدافعی به خود گرفته و از مرزو محدودۀ خود دفاع می کنند. در انسان نیز چنین خصوصیتی به سبب تفاوت در نژاد وجود دارد که خداودند نیز در قرآن به آن اشاره کرده و آن را امری طبیعی و فطر دانسته. به جهت اینکه محبت به وطن جزء طبیعت و سرشت انسانی است از این رو این امر مورد تأئید قرآن نیز هست. هنگامی که پیامبر (ص) به مدینه هجرت کرد در راه به جُحفه (منطقه ای میان مکّه و مدینه) رسید و مسیر رفتن به مکّه را شناخت. مشتاق مکّه شد و زادگاه خود و پدرانش را به یاد آورد. پس جبرئیل نازل شد و فرمود: « أتَشْتَاقُ ألَی بَلَدِکَ وَ مَوْلِدِکَ؟ فَقَال نَعَمْ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ (ع) فَأنَّ اللهَ عَّزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ " إنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادَّکَ إِلی مَعادٍ " یَعْنِی لَرَادُّکَ إِلی مَکَّةَ ) (فتال نیشابوری، بی تا، ج2، ص406): " آیا مشتاق شهر و زادگاهت شده ای؟ پیامبر (ص) فرمود: آری. جبرئیل فرمود: خداوند می فرماید: همان کسی که قرآن را بر تو فرض و واجب کرد تو را به زادگاهت، مکّه، باز می گرداند." سؤال: فاکتور لازم برای به وجود آمدن یک حس ناسیونالیستی چیست؟ مهمترین و اولین فاکتور لازم که به سبب اهمیت آن، در آخر ذکر گردید، انگیزه می باشد. انگیزه یکی از مهمترین وجوه زندگی انسان است. به گونه ای که یک فرد برای ادامه زندگی، بقا، فعالیت و حتی تغییر، نیازمند انگیزه است و بدون انگیزه زندگی انسان بدون حرکت، راکد، سرد و بی روح خواهد بود. آلپورت انگیزه را وضعیت درونی ارگانیزم تعریف می کند که رفتار و تفکر فرد، ناشی از آن است. برای پرورش رفتارهای جدید باید یاد گرفت، اما برای عمل به آنچه یاد گرفته ایم، نیازمند انگیزه هستیم. سد راه رسیدن به بسیاری از اهداف این است که آن قدر برایش ارزش قائل نیستیم که وقت بگذاریم و تلاش کنیم. برای تغییر، هم باید دانست (یادگیری)، هم باید خواست (انگیزه). اما باید به این نکته هم توجه کرد که از دانستن تا انجام دادن فاصله زیادی است. آنچه که باعث شروع فعالیت در انسان می شود، انگیزه است. به عبارتی انگیزه، نقش استارت را ایفا کرده و انسان توسط یادگیری، بقیه مسیر را طی می کند. در این میان باید به پویا بودن فرآیند انگیزه در انسان اشاره کرد. چرا که انگیزه های انسانی (حتی نیرومندی آنها) در طولانی مدت تغییر می کند. ایجاد انگیزه لازم و در عین حال پویا، برای فراگیری زبان گیلکی و تکلم به آن، از عوامل مؤثر در این مهم می باشد. نتیجه گیری: منظور از نوشتن این متن آن نیست که نژاد گیلک ذاتاً یک قوم برگزیده و دارای همه محاسن نیک است بلکه منظور، بیان آن است که: " ایران، سرزمینی است با تنوع طبیعی _ فرهنگی بسیار بالا، که می توان از آن به نحو مطلوبی در روند توسعه و قدرتمندتر شدنش بهره برد. تکثر زبان ها و قوم ها یکی از اَشکال این تنوع است که به رقم تصویری که عموماً به صورت منفی از آن ایجاد شده، و گاه آن را به مثابه مشکلی احتمالی برای انسجام و فرآیند شکل گیری روحیه وساختارهای دولت ملی مطرح کرده اند، می تواند درست برعکس، به مثابه ابزاری اساسی برای تقویت این فرآیند، به کار گرفته شود. (فکوهی، ناصر، مطالعات فرهنگی و ارتباطات، 1386، شماره 9). باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.   چند واژه گیلکی، بررسی و مقایسه آنان با فارسی؛   آشتالو āštālu «هلو» احتمالاً مرکب از ast-˃*āšt «استخوان هسته» (قس فارسی آشتالنگ «استخوان پا»؟) و ālu «آلو»؛ قس خوانساری helkušta ̈ که احتمالاً مرکب از halgu˃helk «آلو» (قس فارسی هُلو، گیلکی خُلی) و ast-˃*as ̌t=*ušta ̈ «هسته». (WIrM I358)     آغوز āyuz «گِردو» (ستوده) مشتق از ایرانی *ā-gauzā̌- مرکب از پیشوندِ ā و *gauz- «گِرد بودن، کُرَوی بودن»؛ قس یدغا oyuzo «گردو» (*āgauzā̌-˃)، فارسی گَوْز. گونۀ دیگرِ ریشۀ gaud- gauz- است که از آن واژه های گود «گردو» در ترکیبِ گوداب، گوی (*gauda-˃) و گُنده «چانۀ خمیر»  *gundaka-˃) با میان وند –n-) در فارسی و گوده (--­˂ همین مدخل) در گیلکی باقی مانده است. (IIFL II 189)   سَبَج sabaǰ «شپش» (ستوده) مشتق از اوستایی: spiš- «شپش»؛ قس فارسی میانه  spiš ,spuš؛ پشتو sp·ža؛ شُغنی sepaž. (IIFL I 406 ̦ AiW 1625 ̦ EVP 69)     2 داستان گیلکی نقل از آرتور کریستن سن (ترجمه محمد روشن)؛   ایوار ایتا پیره مَردک ایتا آغوز دار جیر نیشته بو. ایتا پیچِه اوشنتَر ایتا هیندوانه باغ نیه بو. اَمَردَه ک رئ به رو هَف - هَش دانه پیلّه پیلّه هیندوانه واجه بید. پیره مَردَه ک خوره خوره گوفتی: خودایا تی قودرته قوربان بشم! اَ هیندوانانه بَه آدوروشتی – رِه ایتا باریکه لُو، اَاغوزا بَه اَکوچیکی رِه ایتا بَه اَ پیلّکی خلق بوکودی. هاتو کی هَه خیالانه دورون دوبو، ایتا اغوز جِه دارَه سَر بکفته. پیره مردَه که کَلّه بَگَنَسته، خون باوَردَه. بیچاره پیره مَردَک دُو دستی خو سره بیگیفته، بو گوفته: خودایا، تی حِکمَتَه شوکور! اگر اَن اغوز جا هیندوانه بو بوستی بی می کلّله مغزه ولو کودی! (امیر کاووس بالا زاده، مهر و داد و بهار،1377، ص 177)  ----------------------------------------------------------- مَمَد و مَمُود دُوتا بَراران اِتا کوچه رَه شونده بید. مَمَد بِیده ایتا فوندوق زمینه سر کَفتِه. مَمُوده نیشان بَدَه. مَمُود دولّا بُبوسته فوندوقه اُساده. مَمَد بُوگوفته فوندوق مِ شینَه. مَمُود بوگوفته: نَه، فوندوقه من جَه زمینه سَر پیدا بُوکُودم، تَرَه فانَه دَم. هاتو کِی هَشان دعوا گیفات دبید، اَشانه خالا پَسر اَشانه بیده. بُودُوَسْتَه با مو، اَشانَه سیوا بُوکوده، بُگوفته: ایتا پیچِه صَبَر بُوکونید، من الاˈن شیمی میان کدخودا مَردی کُونَم. خالاˈ پَسر فوندوقه خوگازه – امرا بشکنه. فوندوق پوستَه نیصفه فادا مَمَده، نیصفه فادا مَمُودا. فوندوق مغزه درگاده خُودهانه میان. بُو گوفته: نیصفه پُوست تی شین، نیصفه پوستام اُنی شین. باقی فوندوق می حقّه کَدخودا مردیه. (امیر کاووس بالا زاده، مهر و داد و بهار، 1377، ص 178)
  • نیما رهبر (شبخأن)
شهر آستارا واقع در 48ْ و 51َ طول شرقی و 38ْ و 26َ عرض شمالی در 190 کیلومتری شمال غربی رشت (مرکز استان گیلان) با آب و هوای گرم و مرطوب. مقبره ای که آن را متعلق به یکی از فرزندان امام موسی کاظم (ع) می دانند، مهمترین اثر باستانی شهر است. وجه تسمیه: نگارش های مختلف شهر «آستار» در منابع قدیم و جدید:  «اصطاراب» . . . کتاب صریح الملک (درباره موقوفات اردبیل)، 136 الف - ب - 138 ب . . . Estarab  «اصطراب» . . .                     همانجا                                  . . . Estarab «استاره» . . .                 همانجا، مرعشی، 272                       . . . Estareh «آستارا» . . . مرعشی، 337، 347، 353، 354؛ خواندمیر، 171/8؛ فومنی، 159، و تلفظ و کتابت کنونی واژه . . . Astara   در کتابهای تاریجی و جغرافیائی، از وجه تسمیه آستارا ذکری به میان نیامده است، اما آنچه میان مردم محل، مشهور است، این است که در گذشته در این ناحیه تپه های شنی، برکه ها، مرداب ها و نیزارهائی وجود داشته که راه رفتن در آنها مستلزم احتیاط بوده و به همین سبب مردم به یکدیگر می گفته اند آهسته رو یا آسته رو که بر اثر مرور زمان «آستارا» تلفظ و نامیده شده است. همچنین احتمال دارد، «آستارا» تغییر شکل از کلمه «ایستاره»، «ایشتازا»، «عشروت» که مربوط به عهد میتراپرستی (دوره اشکانیان) و پرستش ستاره مشتری است، باشد. از سوی دیگر می توان احتمال داد که «آستارا» مرکب از دو کلمۀ «آهسته» و «رود» باشد و «رود» صورت دیگر «رش» در تفرش و «ریز» در تبریز است که ریشۀ این واژه در زبان های آریائی نیز «Ri» است و در زبان لاتین Revus، در یونانی Rhu و در سانسکریت Ru است به معنی رود و جریان. واژه های Rhino و River انگلیسی و Rhein (راین) آلمانی از واژۀ Rhenos لاتین گرفته شده و Reka سلتی به معنی رود است و Rhone که نام رود بزرگی است به نوشته زئوس، رود تند معنی می دهد و Reka روسی و «ریو» اسپانیائی (ریودوژانیرو) همه از ریشۀ «Ri» و به همین معنی است. ریشۀ Raek اوستائی و Recs فارسی میانۀ زرتشتی و Rez فارسی میانۀ تورفانی و Ri آدری و Ru و Ru قزوینی و گیلکی به معنی رود بوده و با این واژه ها، هم ریشه است.(زکاء، 155/3).
  • نیما رهبر (شبخأن)
نخستین بیمارستان های رشت تا سال 1307 ه.ش رشت نیز مانند همه جای ایران، در گذشته ای نه چندان دور، فاقد تأسیسات بهداشتی _ درمانی کارآمد بود. گامهای نخستین این ساماندهی از سده ای قبل آغاز شد. در این منطقه به علت موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، اقتصادی و تجاری، این حرکتِ آغازین، زودتر و اصولی تر از سایر نقاط کشور شروع شد و سریع تر به بهره وری رسید. و اما سال 1307 بدین جهت پایان مقال قرار داده شد، که در این سال کار ساختمانی و تجهیزات بیمارستان نوبنیاد رشت پایان یافت و به نام " بیمارستان ملی رشت " افتتاح گردید. در روزنامه پرورش _ شماره 561 _ سال 1308، چنین آمده است: " ... در ساعت پنج بعدازظهر روز دوشنبه ششم خرداد ماه 1308 ش در حضور طبقات مختلف مردم گیلان و " رضا افشار " حاکم وقت، بیمارستان نوبنیاد رشت با نام " بیمارستان ملی رشت " افتتاح گردید ... " (ولی این بیمارستان از سال 1307 کار خدمات درمانی خود را آغاز کرده بود.)   اندیشه ایجاد بیمارستان در آدمی: برای شناخت این اندیشه ناگزیریم ابتدا به سرنوشت تکاملی انسانها نظری اجمالی داشته باشیم. آدمی از ابتدای آفرینش به صورت غریزی، با درد و رنج و بیماری آشنا شد و دریافت که این رخدادها از قدرت و تحّرک او می کاهد و در نتیجه نمی تواند به غذای کافی دست یابد و از خود به هنگام بروز حوادث دفاع کند و در معرض خطر نابودی قرار می گیرد لذا: 1) انسان نخستین، به تنهائی زندگی می کرد و غرایز راهنمای او بود و چاره ای جز تحمل آن نداشت. 2) در دوره شکارگری، مغز پژوهشگر بدو آموخت که یک تنه در شکار موفق نیست و از این زمان زندگی و کار و شکار گروهی آغاز شد. او به تجربه دریافت که قدرت جسمانی و چالاکی رمز موفقیت اوست و هر کس قوی تر باشد موفق تر و سهم بیشتری از شکار خواهد برد. از این هنگام سالم بودن، قوی بودن، رمز پیروزی و موفقیت شناخته شد. 3) در مرحله کشاورزی کمون اولیه* با مشخصه های زیر شناخته می شود: زندگی مشترک داشتن، در محلی مناسب ساکن بودن، احتراز از کوچ کردن جز به ضرورت، کار گروهی، تقسیم کار بر حسب قدرت و مهارت و هوشمندی، داشتن قدرت بدنی و سالم بودن، نیاز و وابستگی متقابلِ فرد به کمون و کمون به فرد. کمون به فرد سالم و ورزیده و کارا نیاز داشت و فرد هم به کمونی که احتیاجات او را برآورده سازد. فرد بیمار در کمون علاوه بر آن که قدرت کاری خود را از دست می دهد و سطح درآمد را پائین می آورد، ممکن است سبب اشاعه بیماری نیز گردد. لذا موجودی است مزاحم و غیر مفید، و از اینجا این فکر حاصل شد که چگونه می توان از چنین موجودی خلاصی یافت؟ این فکر پایه اولیه درمان های ابتدائی بود.   *(جامعه بدون طبقه که هيچ گونه تملك بر وسايل و ابزار توليد وجود نداشته است).   اندیشه ایجاد بیمارستان دررشت: برای ریشه یابی منطقی و صحیح اندیشه و تاریخ تأسیس بیمارستان در رشت، ابتدا فهرست وار نظری داشته باشیم به ادوار مختلف پزشکی و پزشکان در این ناحیه: اقوام ساکن جنوبی دریای خزر مانند سایر اقوام باستانی، طب سنتی خاص خود را داشتند. منطقه گیلان تا زمان به حکومت رسیدن صفوی، استقلال داشت و حکام و پادشاهانی در شرق و غرب گیلان حکومت و سلطنت می کردند. حکیم باشی ها درمان گَرانِ زمان بودند . گیاه درمانی وسیله معالجه در بیماران بود. حرفه پزشکی بر اثر فرهنگ و هوشمندی مردم این ناحیه پیشرفته تر از سایر نواحی بود. پزشکی گیلان صاحب مکتبی بود به نام " گیله تجربه " که همپای طب سنتی هند، چین و بین النهرین شهرت یافته بود. به سال 1000 هجری شمسی مرزهای گیلان به دست شاه عباس صفوی گشوده شد و شرق و غرب گیلان یکپارچه شدند و رشت به مرکزیت این ناحیه انتخاب گردید. رشت تا آن زمان قریه کوچکی بود محصور در جنگلهای دامنه البرز، ولی امکانات بسیار برای رشد و ترقی داشت. داشتن محصولاتی چون ابریشم، برنج، سیگار و بعدها چای، و آب راهی ارتباطی، مانند دریای خزر _که شرق را به غرب متصل می ساخت _، توجه بازرگانان داخلی و خارجی و گردشگران و سیاست پیشه گان را به خود جلب کرد و به سرعت راه رشد و ترقی را پیمود. در این زمان غرب، دوره قرون وسطائی، جاهلیت و تعصب را به پایان برده و با رنسانس همه جانبه به ترقیّات چشمگیری دست یافته بود. کشورهائی چون فرانسه، انگلیس، اتریش و روسیه شهرت و جذبه خاصی یافته بودند. راه مسافرت پادشاهان، شاهزادگان، رجال، سرمایه داران و مالکین و فرزندان آنها جهت سیاحت، سیاست، تجارت، تحصیل علم و صنعت به غربِ تازه به دوران رسیده و شهرت یافته باز شده بود و این فرنگ رفتگان با حرفهائی تازه به مملکت خود باز می گشتند. در همسایه شمالی ما روسیه، انقلاب کمونیستی به پیروزی رسیده بود و گروهی از پزشکان منطقه قفقاز از روسیه گریخته و به ایران پناهنده شده و عده ای از آنها در رشت اسکان یافته بودند. در چنین عصری طیف پزشکان ساکن رشت به صورت زیر بود: 1) حکیم باشی ها با پایگاه محکم و جایگاه رفیع در میان عامه مردم و طبابت به طریقه گیله تجربه و گیاه درمانی. 2) اطباء مهاجر که اکثر آذری و مسلمان و تعدادی ارمنی که آنها نیز مهاجرین از روسیه و ترکیه بودند. 3) پزشکان فرنگی که از غرب به همراه رجال و بازرگانان و شرکتهای خارجی به ایران آمده و در رشت متمرکز شده بودند. 4) پزشکان ایرانی تحصیل کرده در غرب و مراجعت نموده به کشور.   5) پزشکان تحصیل کرده دارالفنون. 6) پزشکان وابسته به گروههای مذهبی که در کنار انگیزه های مذهبی و سیاسی خدمات بهداشتی و درمانی نیز می نمودند. در میان این گروههای ناهمگون و غیرمتجانس، اختلاف های سلیقه ای و درگیری های علمی و حرفه ای و گاه سیاسی و عقیدتی وجود داشت.   در همین زمان در رشت بیماری های بومی چون سل، مالاریا، انواع انگل ها و کم خونیها وجود داشت. گهگاه بیماریهای همه گیری چون وبا و طاعون، حصبه، آبله شیوع پیدا می کرد و موجب مرگ و میر فراوانی می شد. اطباء تحصیل کردۀ فرنگ _خواه ایرانی، فرنگی و یا مهاجر_ که به فنون جدید آشنا بودند از جمله مسائلی را که در جامعه رشت جا انداختند و مورد قبول عامه قرار گرفت مسئله قرنطینه (جداسازی) مریض ها از اشخاص سالم و بوجود آوردن مکانهائی که بیمارانِ واگیر در آن محل به منظور درمان و جدا بودن از دیگران و جلوگیری از سرایت بیماری بستری گردند. لذا با قاطعیت و شواهد تاریخی می توان گفت که در رشت فکر احداث بیمارستان از انقلاب مشروطه به بعد و بوسیلۀ پزشکان تحصیل کرده فرنگ بوجود آمده است. بیمارستان های اولیه رشت را در دو گروه می توان مورد بررسی قرار داد.   بیمارستان های نا شناخته: در میان کتابها  و نوشته هائی که از این زمان باقی مانده است، گهگاه به اطلاعاتی دست می یابیم که دلالت بر ایجاد و احداث بیمارستانی دارد که هیچوقت، یا به پایان نرسیده و یا بازدهی لازم و کافی را نداشته است و اکثراً جا و مکان آنها نیز ناشناخته مانده است. مثلا: در یادداشت های ملک المورخین و مرآت الوقایع مظفری می خوانیم که: " در ماه شوال 1323 ه.ق - مقارن مشروطیت – عضدالسلطان والی گیلان یک باب مریضخانه در رشت دایر نموده است. " و یا " مدتی است که بعضی از متمولین رشت به همراهی عضدالسلطانِ حاکم و سردار منصور در رشت مریضخانه ای را که همیشه سی مریض داشته باشد ایجاد کرده اند و سردار منصور سالی چهار هزار تومان عایدی خود را وقف آنجا کرده است. " { عضدالسلطان (ابوالفضل میرزا) فرزند مظفرالدین شاه یکی از حکام زمان قبل و بعد از مشروطیت بود و دکتر مؤدب الدوله نفیسی فرزند ناظم الاطباء پیشکار و طبیب مخصوص و مشوّق او در احداث بیمارستان بود ...} متأسفانه از مکان این بیمارستان و سالهائی که دایر بوده هیچگونه اطلاعی در دست نیست. در سال 1283 ه.ش / 1905 م عده ای از منوّرین گیلان درصدد احداث بیمارستانی برآمدند، پیشتر از این تاریخ، عبدالله خان نوّاب (پسر عموی مادر آقای کدیور) که شخصی متدیّن و متنفذ بود به فکر احداث بیمارستانی بر آمده بود و حتی یک متر پایه ساختمان بیمارستان از زمین بالا رفته بود ولی در اثر موانع محلی، بنا ناتمام ماند و ناچار از این خیال منصرف گردید. (زمین نامبرده جائی است که تیمورتاش عده ای از کشاورزان و روستائیان بیگناه را در آن مکان به دار آویخته بود.) تطبیق این دو نوشته می رساند که بیمارستان در شُرُف احداث در محل باغ محتشم، صحرای ناصریه، قرار داشته است. ولی در زمان حاضر اثری از آن دیده نمی شود. " . . . در تاریخ 18 شهریور ماه 1288 ه.ق 24 شعبان 1327 ه.ق / 10 سپتامبر 1909 م، ظلّ السلطان، (یکی از پسران ناصرالدین شاه و حاکم اصفهان)، در اروپا بود برخلاف نصیحت دولتین روس و انگلیس از راه روسیه به ایرن آمد. در بندر انزلی او را توقیف کردند و در رشت تحت نظر برادران "میرزا کریم خان" و ایادی آنها بود. برای آزادی خود علاوه بر دادن پول نامه ای هم بدین مضمون نوشت: (چون از وجودم خدمتی ساخته نیست دوازده هزار تومان ماهیانه ام را به معارف و بیمارستان رشت اختصاص می دهم که وسیله مدیر روزنامه ایران صرف این خیرات شود.) {باید نتیجه گرفت که در این سال بیمارستانی در رشت بوده که حقوق ضلّ السلطان برای مخارج آن حواله شده و به احتمال قوی باید همان بیمارستان خیریه بیستون باشد.}   بیمارخانه (کلمه ای معادل بیمارستان): " . . . در جوار باربند محله درمانگاهی به وسیله "میرزا مهدی شریعتمدار" ساخته شد که به فاصله یک سال آتش گرفت و منهدم شد. عرصه آن درمانگاه به نام بیمارخانه معروف شد. " در سال 1299ه.ش در جنگ بین انگلیسی ها و جنگلی ها "بمبی" در این ناحیه منفجر شد و شعر زیر نشانه آن است: بالون هوائی، بومب تاوادائی، بیمارخانه کون، می دیل بوبو خون " ای هواپیما، در پای بیمارخانه بمبی انداختی و دلم خون شد. "   بیمارستانهای شناخته شده: در این بخش سه بیمارستانی که تا سال 1307 تأسیس شده بودند به اختصار معرفی می گردند و شرح کامل آنها در مجموعه بیمارستانهای رشت جمع آوری شده است:   مریضخانه آقا سید علی آقا: در سالهای بعد از مشروطیت مردم رشت به علت جنگ و گریزهای داخلی، نهضت ملی جنگل، فشار طرفداران استبداد، حمله قوای روس و انگلیس به گیلان، پیدایش قحطی ها و بیماری های واگیر، در شرایط دشوار و نامساعدی به سر می بردند. در این زمان انجمن خیریه رشت دوباره فعال گردید  و به اقدامات تعاونی روی آورد. از جمله این فعالیت ها – که گروهی از اطباء صاحب درایت و بصیرت و تجربه نیز در آن شرکت داشتند – بوجود آوردن یک بیمارستان بود جهت کمک به مردم مستمند. آقا سید علی آقا فرزند حاج سید حسین خان، بخشی از خانه موروثی خود را در اختیار انجمن خیریه نهاد و انجمن نیز اولین بیمارستان 12 تختخوابی را به نام واگذارنده، "بیمارستان آقا سید علی آقا" نامید. این بیمارستان در محله حاجی آباد قرار داشت. تختخوابها و ملزومات به وسیله بازرگانان و مالکین نیکوکار خریداری شده بود و روی هر تختخواب اسم اهداء کننده نیز با پلاکی مشخص می شد. مخارج بیماران بستری شده نیز به عهده انجمن خیریه بود که به وسیله مردم نیکوکار و کمک های مردمی تأمین می شد. این بیمارستان دو طبقه بود. طبقه فوقانی دو سالن بزرگ داشت که در هر یک شش تختخواب نهاده بودند و طبقه پائین به صورت درمانگاه اداره می شد و بیماران مراجعه کننده را رایگان معاینه و درمان می نمودند. اطباء طبق برنامه های تنظیمی خدمات بهداشتی – درمانی خود را ارائه می دادند. { از جمله پزشکانی که در این خدمات رایگان شرکت داشتند از آقایان ( دکتر یدالله خان، دکتر ارفع الحکماء، دکتر آخوند اوف، دکتر علی خان فارسی ) نام برده می شد. } در ابتدای تأسیس این بیمارستان مردم اصولاً ار رفتن و بستری شدن در آنجا ترس داشتند ولی رفته رفته دریافتند که خدمات بیمارستانی مفید و ارزشمند است و به تدریج بر تعداد مراجعان افزوده شد. در این هنگام رؤسای انجمن خیریه به فکر توسعه و تعویض بیمارستان افتادند و بعد از نزدیک به سه سال این اولین بیمارستان منحل، و به جای دیگری منتقل گردید. لازم به ذکر است که در این زمان فقط مردان از وجود بیمارستان استفاده می کردند و زنان به علت پای بندهای خاص سنتی و مذهبی از مراجعه به بیمارستان و بستری شدن اِبا داشتند.   بیمارستان خیریه بیستون: خدماتی که در اولین بیمارستان صورت گرفت تدریجاً مردم را با امر بستری شدن در بیمارستان آشنا نمود و ترس را از آنان زایل کرد. در این هنگام انجمن خیریه رشت به کمک پزشکان نیک اندیش و جهاندیده و آشنا به فنون جدید به فکر توسعه بیمارستان و خدمات درمانی و امدادی بیشتر افتادند ، در این زمان از وجود یک روحانی متموّل و خیّر بهره جستند. حاج سید علی آقا فومنی – که اخلافش بعدها لقب مقیمی گرفتند – خانه ای را در محله بیستون (طالقانی) در اختیار انجمن خیریه رشت نهاد که تبدیل به بیمارستان شد. این بیمارستان دو طبقه و دارای 24 تختخواب جهت بستری نمودن بیماران بود ( 14 تختخواب جهت بیماران داخلی، 8 تختخواب جهت بیماران جراحی و دو تختخواب برای زنانی که مشکل زایمانی داشتند. ) بودجه بیمارستان به وسیله انجمن خیریه از طریق جمع آوری اعانه ها، خودیاری مردم تأمین می شد و بعدها بخشی از عوارض، پوطی* 5 شاهی نیز بدان اضافه شد. بیمارستان خیریه بعد از دریافت کمک پوطی 5 شاهی از اداره بلدیه ( شهرداری ) – در حدود سال 1297 ه.ش – به " مریضخانه ملی رشت " تغییر نام داد و با همین نام در سال 1307 به بیمارستان نوبنیاد پورسینا منتقل گردید. مریضخانه خیریه هیئت امنائی داشت که منتخب انجمن خیریه و هیئت اتحاد اسلام بودند و در این زمان ریاست هیئت امناء با " آقا سید حسن آقا معصومی اشکوری " از علمای مبارز و مورد احترام و قبول جامعه گیلان بود. از نظر کارهای درمانی بهداشتی بیمارستان به صورت زیر اداره می شد: پزشکان ثابتی داشت که مکلّف به انجام امور درمان بودند مانند: دکتر یدالله خان که بعدها شناسنامه " بشردوست " گرفت، او تنها جراح بیمارستان و شهر بود و حسن شهرت فراوانی داشت و سالها با تمام توان خود در خدمت مردم رشت بود. دکتر موسی خان فیض که ریاست بخش داخلی را داشت و بیماران بستری و مراجعین سرپائی را درمان می نمود. " دکتر پطروس تاشچیان " متخصص زنان و زایمان که به همراهی خانم " تاکوئی " کار زنان و زایمان را انجام می دادند. مریضخانه خیریه (ملی رشت) گذشته از خدمات درمانی برای عامه مردم، به نیازهای پزشکی نهضت جنگل نیز – که مبارزاتش در این سالها به اوج خود رسیده بود – کمک فنی می نمود بدین طریق که: نهضت جنگل با وجود بیمارستانهای صحرائی که در ناحیه " گوراب زرمیخ " و فومن و صومعه سرا داشت وقتی با مشکل پزشکی روبرو می شد از وجود مریضخانه خیریه و اطباء آن به طور رایگان سود می جست و در مقابل، بسیاری از اطباء جنگل چون " دکتر علی خان شفا "، دکتر ابولقاسم خان فربد "، " دکتر منصور باور " نیز متقابلاً ساعت هائی از وقت خود را برای رسیدگی رایگان به بیماران سرپائی در اختیار بیمارستان میگذاشتند. در این میان پرستارانی چون آقایان حسن فرنود، رضا خراسانی، حکیمی اشکوری ( که سپس با گذراندن امتحانات پزشک شناخته شد )، عباس کمائی، خانم نابت، در بیمارستان با حقوقی ناچیز خدمت می کردند و بعد همه آنها به بیمارستان پورسینا منتقل شدند. این بیمارستان تا سال 1306 ه.ش به کار پرثمر خود ادامه داد و با ساخته شدن بیمارستان نوبنیاد پورسینا در سال 1307 و انتقال بیماران و کلیه تجهیزات به کار خود پایان داد. *(پوط کلمه ای است روسی و واحدی است در وزن «معادل 3/16 کیلوگرم» )   بیمارستان آمریکائی – مسیحی رشت: کهنسالان گیلان عموماً، و مردم رشت خصوصاً، بیمارستان آمریکائی را به نام بیمارستان " دکتر فریم " می شناسند. طبیبی که در سال 1907 م  ( به نوشته ماهنامه شمال ) 1286 ه.ش همراه گروه مذهبی " پریسبتارین Presbetarian " – شاخه ای از مسیحیان پروتستان – به رشت آمد، و در محله اسکندرآباد (ابتدای خیابان بیستون) نزدیک کلیسا و قنسولگری انگلیس در رشت، خانه ای مشتمل بر سه اطاق و یک ایوان اجاره نموده و کار پزشکی خود را آغاز کرد. برای گیلانیان، نام دکتر فریم مترادف است با طبیبی انسان دوست، خدمتگزار، مهربان و خستگی ناپذیر که در حدود سی و پنج سال از بهترین روزهای عمر و جوانی خود را، در آن شرایط سخت و غیر قابل تحمل گیلان، به خدمت بیماران و نیازمندان گذراند. پاره ای از روزهای هفته با صندوقی دوا و اکثر پیاده به بازارهای هفتگی اطراف رشت می رفت و به کمک بیماران و درمان آنها می شتافت. در اندک زمانی به حذاقت و خدمتگزاری شهرت یافت و مورد استقبال و احترام عامه مردم قرار گرفت. صفات اخلاقی و انسانی دکتر فریم توأم با تخصص او در جراحی و داخلی از آمریکا و قدرشناسی و تساهل مردم روشنفکر گیلان سبب شدکه دکتر فریم موفق به گرفتن مجوز از دولت ایران جهت ساختن بیمارستان و مدرسه پرستاری گردید. با تهیه قطعه زمینی در خیابان " چراغ برق "، بیمارستانی مجهز و نوین به روش غربی دایر نمود و به تربیت پرستارانی پرداخت که مدتها نه تنها در رشت بلکه در سراسر ایران خدمت نمودند. بیمارستان آمریکائی از سال 1294 ه.ش شروع به کار و خدمت نمودن کرد و در سال 1342 به جهت اختلاف با مؤسسات بهداری کشور به خدمت خود در رشت خاتمه داد و بیمارستان با کلیه تجهیزات آن به سازمان تأمین اجتماعی فروخته شد و پرستاران و کارمندان بیمارستان جذب وزارت بهداری شدند. بیمارستان پورسینا نیز در سال 1307 افتتاح و شروع به کار نمود.     فصلنامه سیاسی، ادبی، فرهنگی گیلان ما دکتر سید حسن تائب
  • نیما رهبر (شبخأن)
چندی پیش اشاره ای کوتاه درباره برگی دیگر از افتخارات مسئولین استان را تقریر کردم اینک به قول شاعر، این تور صد جا گره دار در انتظار گره ای دیگر است. آری، صحبت از کارنامه ای مملو از اشتباهات ریز و درشت و عاقبت، همان که معلوم است.  پل عراق، تاریخ و قدمت تاریخی شهر در سکوت محض و بی اعتناعی کامل به تاریخ پیوست. اصالت بقعه خواهر امام به دلایل نا معلوم و واهی از بین رفت. گوهر رود و زرجوب دو معدن خطرات زیست محیطی اعلام شدند. بهره برداری بیش از حد مجاز از سفید رود یکی دیگر از گره های این تور است. اما اکنون، امروز، در حال با دستان پر توان و خستگی ناپذیر که مالامال از بی تعصبی، فارغ از هر گونه عرق ملی و منطقه ای در حال نابودی نعمت های خدادادی بی مانند خود هستیم. سکوت، همیشه جایز نیست. . . گاهی باید صدایت آنقدر بلند باشد تا وجودت را احساس کنند. حتماً این متن را بخوانید
  • نیما رهبر (شبخأن)

نهضت جنگل (خاطرات حاج احمد کسمائی)
-----------------------------------
در دهه ای که مانع چاپ این مختصر شدند، خود دست به کار پرداختن چهره ای تازه از انقلاب جنگل و سران آن بودند،
تا هیچکس بالاخره نتواند بفهمد جانبازانی که جنگل را پایه گذارده و هستی شان را بر سر اعتقاد خود نهادند چه کسانی بودند،
چرا انقلاب کردند و چرا سرکوب شدند، و سرکوبگران ایشان چه کسانی و جیره خوار کدامین قدرت بودند؟
(پوراندخت کسمائی)  


یادداشت حاضر خاطرات حاج احمد کسمائی، یکی از بنیان گذاران جنبش جنگل می باشد که توسط دخترش پوراندخت کسمائی به رشته تحریر درآمده است. وی در مقدمه کتاب این چنین توضیح می دهد:  

"ابتدا ایشان به هیچ وجه حاضر نبودند در این زمینه قدمی برداشته و مطالبی را تقریر یا تحریر نمایند. از سوی دیگر از دست اندرکاران این نهضت هیچ نشانه مستندی باقی نمانده بود. اگر اسنادی بود از میان رفته و اگر کسانی هم بودند یا با حکومت ساخته و یا درگذشته بودند، به هر حال پدرم را متوجه این واقعیت کردم که هیچیک از سران جنگل خاطراتی از خود باقی نگذارده اند که بعداً بتواند مورد استفاده تاریخ نویسان قرار گیرد و گذشته از این کسانی که درباره جنگل مطالبی نوشته اند مسلماً صلاحیتشان به اندازه شما نبوده و بیم این هست که این نوشته ها در ذهن مردم ایران، آن نهضت را از مسیر اصلی خود منحرف نماید. »   مرحوم احمد کسمائی در یادداشت هایش می گوید: شاید مشکل باشد پس از یک ربع قرن شما بتوانید احساس آن روز ما را کاملاً درک کنید و همین مسئله است که در مقابل نهضت ما یک علامت سؤال قرار داده و هر کس بنا به ذوق شخصی، پاسخی برای هر یک از این چراها در ذهن خود می سازد. بعضی ها هم که در تخیل بی باک تر و دلیرترند این تصورات خام را با نام واقعیت، با راست و دروغ می آمیزند و متأسفانه این مسائل بی اساس را به چاپ هم می رسانند.   و اینک مشروح جریان رخدادهای این دوره را از زبان خود اومی شنویم. وی می گوید: جان و مال و فرزند من چه ارزش آن را داشت که در مقابل آزادی و استقلال وطنم حتی به حساب بیاید و این فقط من نبودم که از همه چیز گذشتم، چون من هزاران نفر بودند که ارج و اجرشان صدها بار بیش از من است چه فقط یک جان داشتند و آن را در راه آزادی ایثار کردند. به گمان من آنها کاری خارق العاده تر انجام دادند.

ما چگونه می توانستیم ناظر آن همه فجایع باشیم و ناموس خود را به دست براتوف و آقای ساکس و وثوق الدوله و امثال آنها بسپاریم. ما به چشم خود می دیدیم که وطنمان قطعه قطعه می شود، شهرهایمان را درهم می کوبند، باغ هایمان را به آتش می کشند و ما را از هر پیشرفتی ممانعت می کنند. اندیشه کردم من، حاج احمد کسمائی، با همه دارائی ام، اگر وطن نداشته باشم چه خواهم داشت، اگر در سرزمین من مردمش آزاد نباشند، چه ارزشی دارد و اگر برای جان و مال و خانواده ام سر بر آستان هر ناکسی بسایم، حیثیت و شرف انسانی من چه خواهد شد؟ من عاشق سرزمینم و مردم آن و آزادی و استقلال ایشان بودم و از هر خارجی تنفر داشته و دارم. آخر چگونه می توانستم صبح از خانه ام بیرون بیایم و سرم را بالا بگیرم، در حالیکه ناظر فجایع سربازان خارجی در خیابانهای رشت و زبونی توأم با خیانت حاکمان دست نشانده باشم. این بود که بار دیگر در ذهنم مطرح شد: حاج احمد کسمائی، با امکانات فراوان بودن و به خیانت سر فرود آوردن، یا یک انسان آزاد و مبارز و مجاهد راه استقلال و آزادی و یار و در کنار مردم بودن. همین مسائل بود که مرا واداشت بار دیگر اندیشه قیام مسلحانه و برپا کردن تشکیلاتی تازه را از فکر به عمل درآورم تا بلکه بتوانم کاری برای این مردم غمزده و واقعاً بیچاره انجام دهم. نخستین اشکال تهیه پول بود. به هیچکس نمی توانستم روی آورده و کمک بخواهم. دست خودم نیز آنچنان باز نبود زیرا خرید چهل هزار من تبریز پیله خشک، که قرار بود برای کمپانی بونه به مارسی بفرستم و شروع جنگ مانع ارسال آن شده بود و ده هزار من توتون، که در انبارم مانده بود، همه سرمایه ام را در انبارها متمرکز کرده بود.

ولی من حاج احمد کسمائی ای را قبول کردم که در کنار مردم و در راه آنها باشد. این بود که پیله های خشک را از انبار بیرون آورده و در لاهیجان و کسماء آنها را به ابریشم بدل کردم. ده هزار من توتون را نیز فروختم، پولی نسبتاً قابل توجه گرد آمد و خدا را شاهد می گیرم که یکبار نیز حتی وسوسه نشدم تا این پول را برداشته و با خانواده ام به جای دیگری برای زندگی بروم. لذا مقدمات کار را به طور جدی آغاز کردم. هیچ راهی نبود مگر اینکه افکارم را به مرحله اجرا درآورم و آموخته های دوران کمیته سّری را برای سازماندهی انقلابی جدید به کار بگیرم. این بود که اول به کسماء رفتم. نخستین کسانی که اول به من پیوستند عبارت بودند از برادرم ابراهیم و پسرعمه ام محمد حسن کسمائی و پسر عمویم میرزا جواد کسمائی و میرزا مهدی کسمائی و محمد اسمعیل عطار کسمائی و شیخ محمد علی شفتی و کربلائی حسین بزار کسمائی. آنها را شبانه پس از پایان کار در کارخانه پیله جمع کرده و مسائل را با ایشان در میان گذاشتم. صادقانه باید بگویم که آنها نیز هر یک به تنهائی در بیدار کردن یک جنبش انقلابی با من همفکر بودند. وقتی که به نتیجه مثبت رسیدم، سازماندهی را آغاز کردم.

در رشت به سراغ بعضی یاران گذشته رفتم. عزت الله خان هدایتی و سید آقایی خمسخی و حاج جواد گل افسانی (گل افزانی) فومنی و محمد رسول گنجه ای و محمد رضا گنجه ای به ما پیوستند و به این ترتیب یک جمعیت سّری جدید در گیلان تشکیل دادیم. در جلسه عمومی طولانی ما، به اتفاق آراء تصمیم گرفته شد که در نقطه ای از گیلان مسلحانه قیام کنیم. به همین جهت کارها را تقسیم کردیم و من تمام سرمایه ام را در میان گذاشتم و بلافاصله با تهیه اسلحه و مهمات، کار را شروع کردیم. زمانی که جمعیت سّری دوم در رشت تشکیل شد، میرزا کوچک خان در تهران بود و او هم در تب و تاب ناشی از سرگشتگی های مملکت می سوخت. تهران نیز از هیجان انقلابی خالی نبود بلکه تلاش انقلابی در آنجا بیشتر از نقاط دیگر محسوس بود. همه می گفتند که می باید به این وضع خاتمه داد و به این جهت مردم دسته دسته به مبارزات انقلابی می پیوستند. مملکت شده بود آمیخته ای از نیروهای انقلابی، دیگر مسئله طبقات، سرمایه، لباس و غیره مطرح نبود بلکه مقدمات یک وحدت عمومی به چشم می خورد.

جلسه ای نبود که در آن روحانی، دکان دار، تاجر ، فعله و طوّاف دوره گرد در کنار هم ننشسته و یک دل و یک جهت درباره چگونگی مبارزه انقلابی همفکر نباشند. میرزا کوچک خان چنان که خود می گفت هرگز از این مبارزات دور نبود، لذا با سردار علی خان دیوسالار فاتح اقداماتی برای ایجاد یک تشکیلات انقلابی در مازندران به عمل می آورند و با برنامه ریزی قبلی به منطقه نور و کجور می روند و کار تشکیلاتی خود را آغاز می کنند. اما پس از مدت کوتاهی اقامت، کارها مطابق برنامه انجام نمی شود و گویا اختلافاتی هم میان آنها پیش می آید. تردید نیست که میرزا یک انقلابی وطن پرست بود و برایش ریاست مآبی نمی توانست مطرح باشد. بالاخره خلاصه کنم که به هر صورت او با میرزا به هم می زند. هنگامی که میرزا از وجود یک جنبش انقلابی در رشت آگاه می شود به رشت می آید. وقتی که به رشت وارد می شود "اوسینکو" قنسول روسیه که از افکار انقلابی میرزا آگاه بود او را گرفته و محبوس می کند. این زمان بود که ما آگاه شدیم یک انقلابی در زندان قنسولخانه روسیه است. بلافاصله تلاش برای آزادی او شروع شد تا اینکه حاج میرزا رضا ابوالملّه با کمک چند تن دیگر میرزا را از حبس آزاد کردند.

در کنسولگری با او شرط می کنند که مذاکره انقلابی و مراوده با کسی را ندارد و با مردم رفت و آمد نکند و در اقدامی که علیه روس ها باشد شرکت ننماید. پس از آزادی میرزا، عزت الله خان و سید آقائی خمسخی به منزل من آمدند. نتیجه مزاکرات ما آن شد که نباید یک انقلابی مانند میرزا کوچک را باطل نگاه داشت و قرار شد به صورتی پنهان با میرزا ملاقات کنیم. من پیشنهاد آنها را پذیرفتم. برای آن که از هر جهت خیالمان راحت باشد این ملاقات پنهانی در خانه من صورت گرفت. بعد از گفتگوهای بسیار من و میرزا کوچک با هم عهد و قرار گذاشتیم به اتفاق یکدیگر جنبشی مسلحانه برپا کنیم. من همه سرمایه ای که داشتم و به صورت سکه های نقره و طلا در کیسه بود به او نشان داده و گفتم این مالم و این جانم، همه را در راه آزادی ایثار خواهم کرد. پس از آن هفته ای یک شب جمعیت ما در رشت جلسات سّری تشکیل می داد. مأمورین قنسولگری روسیه آگاه شده بودند که جلساتی تشکیل می شود. به همین جهت بر فشار خود افزوده بودند تا کمیته سّری را به دام بکشند.

در زمانی که کمیته به فعالیت خود دامه می داد و در رشت ملاقات و مذاکراۀ حتی دو نفر نیز ممنوع بود، این ممنوعیت شامل فعالیتهای ما هم شد ولی کمیته پیشنهاد کرد هر هفته در منزل یکی از ما مجلس روضه خوانی و غیره تشکیل داده شود. چون برپا داشتن این شعائر آزاد بود اعضای کمیته به عنوان شرکت در روضه خوانی به منزلی که جلسه در آن بود رفته و ضمن برپا کردن عزاداری به انجام کارهای خود می پرداختند. به همین جهت بود که در طی جلسات هفتگی تصمیم گرفته شد برای علنی کردن موجودیت کمیته سّری و فعالیت های آن نام "هیئت اتحاد اسلام" را بر روی جمعیت بگذاریم. این را باید توضیح بدهم "هیئت اتحاد اسلام" ما که با شرکت میرزا کوچک خان تشکیل شد وابسته به هیچ سازمان یا جمعیت دیگری به همین اسم یا عناوین دیگر نبود و اگر شایعات و نوشته های دیگری در این ضمینه وجود داشته باشد هرگز باواقعیت تطبیق نکرده و دروغ محض است و دیگر این که از آغاز شروع قیام تا خاتمه آن عطف به دستورالعمل کمیته اجرائی جنگل، هیچگونه تماسی میان ما با دولت ها برقرار نشد و هیچگونه گفتگوئی نیز به عمل نیاوردیم، زیرا به طور قطع و واقع می دانستیم دولت هائی که در تهران بر سر کار می آیند همه یا مزدور خارجی هستند و یا آنقدر ضعیف اند که به قول و فعلشان اعتبار نیست و گذشته از این دولت های مرکزی نه تنها مخالف و روبری ما قرار گرفته بودند بلکه عامل اجرا و و به ثمر رسانیدن تحریکات و فشارهای خارجی بر نهضت جنگل بوده و خارجی ها هم نمی خواستند که دولت های مرکزی با ما مذاکره کنند، به همین دلایل در طول مدت قیام، نه ما نمایندگان دولت مرکزی را پذیرفتیم و نه از سوی ما کسی برای مذاکره با دولت مرکزی رفت. این تذکر را مخصوصاً می دهم زیرا در بعضی از نوشته ها که مبتنی بر عدم اطلاع است آمده که گویا رابطه و مذاکره ای بین جنگلی ها و دولت مستوفی الممالک وجود داشته است.

خواستم توضیح بدهم که ما هر کسی را که با حکومت مرکزی همکاری می کرد نمی پذیرفتیم و دولت مرکزی نیز در تمام این مدت مخالف و مقابل ما بود. به این ترتیب کار پنهانی ما آغاز شد ولی میرزا هم از طرف روسها و هم از طرف دولتی ها تحت نظر و مورد سوء ظن بود، لذا قرار شد در منزل خویش بماند تا هر زمان که مقتضی شد او را مطلع کنیم. چون کارمان پنهانی بود پیدا کردن افراد همفکر و هم قسم شدن با ایشان به زمان طولانی نیاز داشت. چنان که چند ماه طول کشید تا ما توانستیم عزت الله خان هدایتی و سید آقائی خمسخی و حاج آقا جواد گل افسانی و محمد رسول گنجه ای و حاج علی خان اعتماد، محمد رضا گنجه ای، دکتر ارفع الحکماء، میرزا اسماعیل دهقان، حسن خان معین الرعایا، مشهدی غلامعلی ماسوله ای، شیخ محمد علی رئیس شفتی، کربلائی حسین معروف به کسمائی، سید ابوالقاسم کسمائی، میرزا جواد کسمائی، میرزا هادی لاکانی، میرزا محمود گارنیه، مشهدی علیشاه چمسخالی، فتح الله خان گسگری و عده ای دیگر را که به یاد ندارم، ولی از دوستان و همشهری های ما بودند با هدف جمعیت خود همراه کنیم. زمانی که این گروه به ما پیوستند سرمایه ای در میان گذاشتیم و خرید اسلحه را از بازار و ایلات آغاز کردیم.

در طی همین مدت که ما مشغول جمع آوری افراد بودیم میرزا کوچک خان نیز بیکار نمانده بود و حتی قبل از آشنائی با من، با آقایان سید حبیب الله مدنی و ابوالقاسم فخرائی دوست و نزدیک شده و آنها هم مذاکراتی برای انجام یک قیام مسلحانه کرده بودند. وقتی که با میرزا به هم پیوستیم همه نیرویمان را یکجا متمرکز نمودیم چون مقدار تقریباً کافی برای آغاز اسلحه خریداری کرده بودیم، دیگر میرزا نمی توانست در خانه خودش تحت نظر باشد لذا به خانه من آمد و برای مدت شش ماه در آنجا اقامت گزید و در شهر چنین مطرح شد که از زیر نظر پلیس و مأمورین سفارت روس گریخته و از رشت رفته است. زمانی که اسلحه و باروت به جنگل فرستاده شد، میرزا و تعدادی از همفکران ما به جنگل رفتند.

از تمام کسانی که برای برقراری انقلاب مسلحانه با ما هم قسم شده بودند تعداد کمی به جنگل آمدند. شاید لازم باشد نام ایشان را اگرچه تکراری هم باشد ذکر کنیم. زیرا در آن زمان بریدن از خانواده و زندگی و در دهان مرگ رفتن برای ملتی که صد و پنجاه سال جنگ ندیده بود و تلاش برای آزادی و استقلال به گذشت فراوان نیاز داشت. لذا خلاصه می کنم از هم قسم های ما هدایتی، خمسخی، گل افسانی، رسول گنجه ای، محمد رضا گنجه ای، معین الرعایاء ماسوله ای، حسین کسمائی، ابراهیم کسمائی، مهدی کسمائی، عطار کسمائی، جواد کسمائی، چمسخالی، محمد حسن کسمائی، فتح الله خان گسگری و محمد علی شفتی برای آغاز کار به جنگل آمدند. از دیگر کسانی که بعداً به تشکیلات ما پیوسته ولی از آغاز به جنگل آمدند باید از محمد سیاه توکلی، محمد زرگر اهل انزلی، شیخ عرب و مهدی تفنگ ساز با شاگردش استاد علی، میرزا علی کُرد، میرزا علی طالقانی، عبدالوهاب خراسانی و احمد کردستانی را نام ببرم.

این کسانی که نام بردم همگی در جنگل صاحب منصب بودند و در تقسیم کاری که به عمل آمده بود این کسان رؤسای جنگل و فرماندهان یا افسران جنگی بودند. اکثرشان با تمام توانائی به نهضت جنگل کمک کردند تا روزی که کمیته دستور انحلال داد اکثر این افراد مردانه جنگیده اند و تعداد زیادی از ایشان کشته و مجروح شدند و بعد نیز زندگی هیچیک از آنها از چپاول و غارت روس ها و انگلیس ها و حکومت مرکزی در امان نماند. اکثر این افراد از مجاهدترین و خوشنام ترین مردم منطقه گیلان بودند. به همین جهت زمانی که مردم دانستند "هیئت اتحاد اسلام" برای مبارزه جهت آزادی و استقلال به جنگل رفته همه افراد جنگجو و میهن پرست و دهقانان محل به نهضت جنگل پیوستند. ما هر روز شاهد ورود گروههای مختلفی از مردم گیلان و مازندران، آذربایجان و کردستان بودیم، و بدین ترتیب بود که کار جنگل مایه گرفت و گسترده شد.  


فصلنامه سیاسی، ادبی، فرهنگی گیلان ما
سال اول، شماره سوم، تابستان1380
در جستجوی سناریوی مستند جنگل مه آلود
روبرت واهانیان


  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل


از مقالات وارده     

برای فقرا چه تدبیری کرده اید؟          

( شماره سیزدهم _ جمعه بیست و چهارم ذی حجه الحرام 1335 ه.ق ( 20 مهر 1296 ه.خ _ 12 اکتبر 1917 م )               -----------------------------------------------------------------

امسال برای نقصان زراعتی، قحطی همه ما را تهدید به هلاکت می کند. قشون همسایگان هم سربار زحمات ما شده آن مقدار آذوقه ای که باید صرف اهالی شود این مهمانان ما تصرف کرده و انبار می کنند. از داخلۀ ایران متصل مرد و زن و اطفال برهنه و گرسنه وارد گیلان شده و می شوند. الان در شهر و قصبات و قرای گیلان با حال اسفناکی زندگی کرده و این منظرۀ رقت آور دل هر سنگدلی را کباب می کند. آیا با این حال گیلان که نصف حاصل زراعتی اش برای قلت آب سوخته چه تدبیری برای خود و فقرای غریب بیچاره خواهند اندیشید؟ به عقیدۀ ما، اهالی گیلان باید به فوریت دو رویه اتخاذ کنند: اولاً، برنج گیلان باید صرف گیلان و داخلۀ ایران گریده و شنیده شد که به قاچاق و محرمانه برنج به خارجه حمل می شود، مراقبت و جلوگیری نمایند. ثانیاً، در مجالس روضۀ ماه محرم و صفر وسایر اوقات صرف چایی را متروک نمایند زیرا قصد همه که تحصیل ثواب و استماع ذکر مصیبت است، مقصود صرف چایی و تنقلات که نیست. قیمت قند و چایی را هر کسی به هر مقداری که مصرف می گردد برای فقرا و بیچارگانی که از شدت گرسنگی و فشار پریشانی خانه و زندگانی را ترک گفته، در سر گذرها و راهها به بدترین حالی زندگی می کنند مصروف داشته که خدا و رسول و حضرت سیدالشهداء و سایر ائمه اطهار علیهم السلام در این اقدام خیر و احیاء نفوس مسلمانان و تهیۀ راحت آنان خشنود خواهند بود. بهتر از همه این است که هیئت مقدس اتحاد اسلام در این باب اقدام عاجلی کرده، کمیسیونی مرکب از اشخاص امین در رشت و نقاط دیگر تشکیل وجوه قند و چایی را جمع آوری نموده، مرتباً خرج فقرا و غربا نمایند. اگر به غیر این ترتیب رفتار شود و مطالب ما را به لاقیدی تلقی کنند دو ثلث این جمعیت گرسنه و پریشان تلف شده و همۀ گیلانی ها مسئول و معاقب و دچار مجازات و عقوبت خداوندی خواند شد. بیانات ما تعبیر دیگر نشود، مجالس روضه برای تحصیل ثواب و ازدیاد اجر اخروی و حفظ شعایر دینیۀ ما باید منعقد شود، فقط منظور ما ترک قند و چایی و صرف قیمت آن برای فقرا و مسلمین است.

  • نیما رهبر (شبخأن)
زمانی " گیله مرد " خودکفا بود. نیازهای خود را، خود، آسان از طبیعت برآورده می کرد. دست در آب می کرد، ماهی می گرفت، تیر به هوا می انداخت، مرغابی میزد و  چوب به زمین می کاشت که رخت بیاویزد، سبز می شد و بار می داد. گیلانی با الیاف گیاهی حصیر می بافت و زیرانداز خود می کرد و با آن کلاه و سرپناه می ساخت و از پشم بز چادر و مسکن. نه تنها خانوارهای روستایی، بلکه مرغ و خروس و غاز و اردک آنها هم خودکفا بودند و غذای خود را از طبیعت تأمین می کردند. گوئی خداوند این خطه را برای آن آفریده است که ساکنان آن احتیاج به فعالیت اقتصادی نداشته باشند. بخورند و بخوابند و از خوشبختی خود در برابر مهاجمان دفاع کنند. ساس و کک و پشۀ دیارشان، غریبه ها را بگزند و آنها را به نقطه ای دیگر فراری دهند. آن دوران گذشت . . . امروز نه دیگر از آن همه ماهی ها اثری دیده می شود و نه از آن مرغابی ها، و تعداد ماهیگیران هم بسیار زیاد شده. از گذشته هر چه که بگویی باز هم حرف برای گفتن داری و در آخر حسرتی جانکاه و آهی سرد . .  اما کمی هم از امروز بگوئیم . . . دامنه را کوتاه کرده و از رشت به عنوان مرکز استان که باید نشانه پیشرفت و ترقی باشد بگوئیم: از کجا بگوئیم، چه بگوئیم و چه نگوئیم . . .   می خواهم از فعالیت های مفید شورای شهر در دوره سوم بگویم . . . ناگهان صدای چکش قاضی گوشهایم را نوازش می کند . . . . . می خواهم از شورای چهارم و تصمیمات مفیدش (!) بگویم . . . ناگهان یادم می آید که مستقل است و همه فن حریف و همه چیز دان، که مبادا درب این خلوتکده را نیز مانند درب شهرم تخته کنند . . . . . می خواهم از سدی که قرار است بانی خیر بشود و با تکمیل اش  هکتارها زمین زراعی و باغ و درخت نابود شود (شما بخوانید مشکل کم آبی را رفع کند) بگویم . . . ناگهان یادم می آید استاندار حامی سفت و سخت این پروژه است و نکند که . . . . . اصلاً ما گذشتیم، اینجا همه چیز خوب است و ما هم راضی.  آسمان، آب، هوا، خاک، زمین مال شما، فقط هویتم را از من نگیرید . . .
  • نیما رهبر (شبخأن)
یک متن با چاشنی حرف حساب
  • نیما رهبر (شبخأن)


روز یازدهم آذر ماه هر سال به سلیمانداراب می رفتیم و صاحب این قلم آن را،

در «وادی خاموشان» فریاد می کرد:


یاد باد آن روزگاران یاد باد! . . .


و یاد باد، زنده نام ابراهیم فخرایی که نخستین بار، بر تربتِ میرزاکوچک خان،

«رشت خسته» را شنید و به تحسین آن نشست . . .  



رشت خفته!          

   رشت خاموش، رشت خسته،          

      رشتِ از آرزوها، گسسته!

         دستهایت پُر از حرفِ امداد _          

            ذهنت: انباشته از گذشته _

               «خان احمد» به حسرت گرفتار،          

                   «میرزا کوچک» از خواب بیدار!    

   

                          *****

رشت خاموش! رشت خفته،

   در دلت: حسرتی درد آلود         

      بر لبت: داستانی نگفته _

         خوشه های طلایی در این دشت _         

            یادگارِ نفس های گرمی ست!

               ای نشانت: نشانِ دلیران       

                  ای تنت تنگۀ نرّه شیران

                      ای چنین خوار، مثلِ اسیران         

                           دامنت پُر ز خارِ جوان است!

                              ساحلت خالی از ماهیان است . . .     

   

                                            *****

ای به بسیار سال،          

   از رهی دور _                    

      بکر مانده،

          سبز دشتت ز خورشید،                          

            پُر نور!

               کومه در کومه نسلت به اندوه          

                  خانه در خانه، از فقر، پاگیر

                      چشم در چشم، با اشک، همدم       

                        پشت در پشت، در بند و زنجیر!

                     اینک آوایی از چای کاران _        

                  اینک این تور صد جا گره دار _

               اینک آبشخور باد و باران . . .        

            اینک آوار سنگ است بر سنگ،

          و اینک اندوه کوه است با کوه،         

      حال، از زورِ مردانِ شالی

   سخت فریادِ جنگ از جنگ         

جای نام آوران تو خالی . . .  


        *****


رشتِ خاموش،         

   رشتِ خسته، رشتِ دلگیر،

      رشتِ غمگین!       

         بازگرد از هجوم تصّور

            وارهان خویشتن را، ز تقدیر       

               دور، از دست و پای تو، زنجیر _

                  «کوچک» آن مرد را، سر بُریدند!       

 

                                   *****

واکنش های دهقانِ دلسرد،          

   بر سرودِ کلاغان فزوده _

      آن درخشش _ و آن تحرّک _

         گویی از روز اول، نبوده!

             باغ فرسوده ات: بی بشارت،

               اینک این نعره ها: بی تهاجم،                    

                  و آنکه آن خشم ها: بی نتیجه،

                   ماهی اکنون به لب _ دام دارد _

                      بادِ منجیل _  پیغام دارد!

                        جنگلِ تو، ز سردار _ خالی!    


                                    *****


ای فرو خفته در دشتِ باور،          

   سینه آتشکده، سینه آذر _

      چون شتر بود اگر کینه ات بود _          

         خلق در ذهنِ آیینه ات بود _

            مردمی ها به گنجینه ات بود _           

               کوه آتشفشان، سینه ات بود _ 

                  کو امیدی که پیشینه ات بود؟           

                     هیچگه چاره، بی چاره گی نیست _ 

                         دردِ آواره، آوارگی نیست!           

                           زیرِ سمّ ستورانِ وحشی _ 

                              پای رزم آورانِ کمان کش _           

                                 پیش گردنکشان، کز رهی دور،

                                چشم، در آب و نان تو کردند _          

                           قوم صحرایی مار بر دوش _

                        حمله ها بر زبانِ تو کردند!          

                     پیش خشمِ عظیمِ طبیعت _

                  مثل کوهی، سرافراز بودی          

               بکر، مانندِ آغاز بودی . . .

             سرزمینت _          

         نه نشانی ز سمّ ستوران

      نه نشانی ز آوازِ جغدان          

   ای به غم مانده،                    

ای شهر باران . . .    

     

      ***** 


چشم ها خیره بر: نقطه ای دور،

    دردها: پشت هم _                    

      جاده ها کور،

          یا غمِ نان _ یا غمِ آب!                    

            یا غمِ خوردن و _                              

               یا غمِ خواب!

                  لب ولی تشنه،          

                     پا پینه بسته است،

                        رشت خسته است،          

                           رشت خسته است!    

     

                       *****


بال پرواز اگر نه،          

   پری هست، کوچک و          

      کوچکِ دیگری، هست.  


 


رشت آذرماه 1356

جاذبه های تاریخی، معماری و فرهنگی رشت

در نوشته های جهانگردان و شعر شاعران

هوشنگ عباسی، محمدرضا توسلی

  • نیما رهبر (شبخأن)



لوگوی روزنامه جنگل



ایران به عنوان یکی از دیرینه سال ترین کشورهای دنیا واجد تاریخی دور و دراز و سرشار از فراز و نشیب بوده است. گاهی امپراتوری هخامنشی، نخستین امپراتوری جهانی دنیای کهن، به همت اقوام ساکن در این سرزمین در صحنه تاریخ ظهور می نمود و در کنار نبردها، جنگها و لشگرکشی های گسترده در پاره ای اوقات نیز نداهایی مبتنی بر رعایت حقوق بشر و برابری نژادی در جهان طنین انداز می شد و به وقتی دیگر خاک ایران لگدکوب و پایمال سم ستوران مهاجمی بیگانه چون آشور بانی پال، اسکندر و چنگیز می شد. به رزوگاری مردمی در این سرزمین مردان نام آور عرصه دین و دانش چون سلمان پارسی، ابوعلی سینا، رودکی، ملاصدرا، مولوی، سهروردی، فردوسی، حافظ و غیات الدین کاشانی پروریده اند و به زمانی دیگر نابکارانی چون وثوق الدوله، میرزا آقاخان نوری و عین الدوله از آن سربرآورده اند. اما آنچه روشن است در مجموع این فراز و فرودهای تاریخی، دوران معاصر ایران را می توان به مانند نقطه عطفی یافت که جنس اتفاقات رخ داده در اثنای آن، خارج از شباهت هایش با رویدادهای اعصار پیشین، واجد تفاوت های افزونی نیز است. به هر حال، آنچه آشکار و هویدا می نماید آن است که پدیدار گشتن جنبش های مردمی متعدد را باید از جمله مهمترین سرفصل های تاریخ این عهد برشمرد و بی گمان نظر به اهمیت بسیار چرائی و چگونگی سربرآوردن جنبش هائی چنین که در طول تاریخ ایران کم سابقه و شاید بهتر است گفته شود بی سابقه بوده اند توجه، عنایت و دقت افزونتری را می طلبد. نهضت جنگل یا قیام میرزا کوچک خان جنگلی و یارانش در گیلان از جمله مهمترین و تأثیرگذارترین این جنبش ها است. شوربختانه این نهضت که در اردیبهشت ماه سال 1294 ه.خ با رهبری میرزا در گیلان آغاز و در 11 آذر ماه سال 1300 ه.خ با درگذشت او پایان پذیرفت، به رغم مساعی ارزنده برخی کاوشگران تاریخ و کوشش های ارزشمند تاریخ پژوهان مرکز بازشناسی نهضت جنگل همچنان برای بسیاری از افراد علاقمند به میهن و تاریخ وطن و حتی برای دانشجویان رشته تاریخ ناشناخته مانده است. این ناشناخته بودن نهضت جنگل و یا شناخت اندک دوستداران تاریخ ایران از ماهیت و چیستی نهضت جنگل بدانگونه است که برخی می پندارند رهبران نهضت جنگل در پی تجزیه طلبی و در اندیشه استقلال گیلان بوده اند، شماری دیگر بر آن باورند که میرزا کوچک خان و یارانش سودای برپائی جمهوری سوسیالیستی در ایران به سر داشته اند، عده ای نیز گمان می دارند که جنگلیان در دامان بلشویک های تازه پیروز روسیه پرورش یافته بودند، بعضی نیز میرزا کوچک خان و یارانش را متهم بدان ساخته اند که سرسپرده و دست پرورده استعمار انگلیس یا آلمان بوده اند و البته شمار به نسبت افزونی نیز جنبش جنگل را حرکتی ملی - اسلامی برشمرده اند که با الهام از اصول آئین اسلام در جهت استقلال ایران و برپائی حکومتی مبتنی بر اسلام گام برداشته اند.     


خلاصه یکی از شماره های روزنامه جنگل:

-------------------------------------------

مکتوب محلی تقدیم و تشکر: درخواست فعلیت قول را فعل لازم است

------------------------

روزنامه مساوات در شماره 4 تحت عنوان، مکتوب سرباز، مقاله ای مندرج بود، بی اختیار محرکم گردید که نیات صادقانه خود و هم قطارانم را توسط این جریده در ضمن ادای تشکر و عرض جواب مشهود دارم. بدیهی است که هیچ قومی در عالم مانند مملکت ستمکش ایران به آزادی ملت روسیه که در زیر زنجیر اسارت حکومت مستبده و به بدترین روزگاری دچار بودند علاقمند نبوده و نیست. توضیح واضح می دانم که بگویم حقیقت دمکراسی تمام اقوام عالم را متحد و وحدت عملیات هر ملتی را بدون ملاحظه اختلاف نژاد و مذهب متضمن به علاوه این نظریه که آزادی هر ملتی بداهتاً سبب مسرت ملل دیگری که طریق آزادی را طی می نماید خواهد شد، مملکت و ملتی که برای تعلقات اقتصادی و همجواری و غیره علاقه حیاتی با ممالک دیگر داشته ناگزیرند که رشته مودت خود را محکم و از معاونت یکدیگر بهره مند گردند. ملت ایران آن ملتی است که بیش از اقوام سایره با ملت روسیه مرتبط و منتظر حسن روابط همجواری است. ایران محنت دیده باز ده سال است که به قربانی هزارها فرزند رشید خود حریت را تحصیل و در این مدت برای مظالم وحشت خیز حکومت تساری ذره ای موفق به اطلاحات نگردیده، کلمه آزادی از دایره لفظ خارج نشده بلکه سخت تر از استبداد سابقه دچار لطمات طاقت فرسا گردید. اطفال پدر کشته، پدران و مادران پسر مرده، مردان هستی به باد داده که به امید استشمام رایحه عدالت تحمل این همه خسارت نمودند با دیده حسرت نگران و منتظر که روح مساوات روزی آنان را به آرزوهای دیرینه ایشان سوق دهد. لطایف غیبیه نگذاشت که خاموش کننده عدالت شب را سحر کند، امیدواری ها کامل، دست طبیعت برای انتقام از آستین مردانه جوانمردان روسیه بیرون، با یک انقلاب پر از شرف تسار را از تخت سرنگون، تختش واژگون، ستمدیدگان روسیه استنشاق بوی فرح بخش حریت کردند. موفقیات ملت روس به قدری به امید ایرانیان افزود که هیچ یک از عناصر ایرانی (سوای یک جمع رذل بی شرف) نتوانستند از اظهار شعف خودداری کنند، منتظر بودند که سریعاً از طرف حکومت دمکراسی روس جبران مافات شده، به کمکهای مادی و معنوی، تخلیه ایران و الغای امتیازات مشئومه مرهمی به جراحات قلوب ما بگذارند. مع الاسف تا امروز اظهارات مساعدت آمیز دولت و ملت روسیه مثل مشروطیت یازده ساله ما پا از دایره لفظ بیرون ننهاده در حالتی که: قول را فعل لازم است. این نکته مسلم است که ملت روسیه طبعاً نجیب و ملایم دارای محبت واقعی و شرف آدمیت، هیچگاه از ابراز حسیات دوستانه درباره همسایگان خود خاصه ایران خودداری نداشته، اکنون نیز ایرانیان همه اظهارات برادرانه آنان را به حسن قبول تلقی می کنند، ولی قشون و ملت را جز اطاعت دیسیپلین حکومت مشروطه خود چه تکلیفی است؟ حوادث اخیر پطروگراد مگر گواه صادق ما نیست؟ اظهار تالمات و تاسفات بر شهدای ما البته شایان تقدیر است، ولی امروز نه (چند واژه ناخوانا) به زندگانی ایرانی حق حیات استقلالی داده می شود؟ حکومت دمکراسی روس با صمیمیت ملت خود نسبت به ما همراه است؟ در اینجا جواب منفی است! چرا؟ تا امروز فعلیتی ندیدیم در حالتی که: قول را فعل لازم است. مکرر دولت و ملت ایران تقاضا کردند که شما ایران را تخلیه کنید بیرون کردن عثمانی ها را ما عهده دار می شویم آیا امتحان کردند؟ آیا عثمانی ها جز به عنوان بیرون کردن قشون روس از ایرن متوسل به عذر دیگری شدند؟ آیا امروز که قشون عثمانی از ایران خارج و بغداد در تصرف متحد آنها و حکومت روسیه دمکراسی، مهاجرین ایرانی اغلب به ایران عودت کرده دیگر جای عذری باقی است؟ باز هم مواعید دیپلوماسی که اساسش نقش بر آب است؟! آیا می توان از دم دراز خروس صرفنظر کرده و به قول تنها مطمئن شد در حالتی که: قول را فعل لازم است. دولتین روس و انگلیس می گویند ما نمی رویم وقتی که عثمانی بوده و عثمانی می گوید ما در ایران نیامدیم مگر برای بیرون کردن آنان، روس و انگلیس هر وقت رفتند ما هم می رویم. پس این قافله تا به حشر لنگ است و ما در یک رشته دور و تسلسل مقید و باید مثل همه وقت گرفتار سرپنجه عذاب باشیم. آقایان من، فاتحیت عثمانی و آلمان، مغلوبیت روس و انگلیس یا بالعکس چه نفعی به ما خواهد داد؟ ما می گوییم همه بگذارند که تا در خانه ویران خود نفسی به راحت کشیده، در عالم برادری به قدر یک خواهر به ما ارث دهند، زیاده برا ین خیال اصلاحات ما را عقیم نگذارند، دنبال اقوال دوستانه نرفته افعال را شاهد قرار دهند، زیر لزوماً: قول را فعل لازم است. جنبه و مقانیت و اقامت جنگل و عدم اطلاع از امور سیاسی و ادبی، بالاخره بی علمی و بی سوادی مجبورم ساخت که ساده درد و دل کنم. شاید با زبان جنگلی خود توانستم سوز دل خود را ثابت و برادران حریت طلب روسیه را آگاه کنم که آنها نیز چون ما دچار بدبختی هستند، به قول باباطاهر عریان: بیا سوته دلان گرد هم آییم. آنها آلت دیگران، ما گرفتار بی مهری آنان، هر دو فهمیده ایم که در خبطیم بدبختانه در فکر علاج نیستیم. چشم باز و گوش باز و این عمی      حیرتم از چشم بندی خدا معاودت ما به رشت یا اقامت جنگل در عرض هم، زیرا ما ایرانی و ایران ویران خانه ما. در این مدت ما هجوم نکردیم بلکه همه وقت مورد هجوم سایرین شدیم، خصمانه ورود می کنند مدافعه می کنیم، دوستانه می آیند پذیرایی می نماییم، گرچه مصادف با یک عالم خجلتیم برای فقدان وسایل از مهمانان محترم خود پذیرایی کامل ننمودیم.  در خاتمه از کمیته محترم کارنیزون و تمام مهاجرین و عناصر صالحه ملت آزاد روسیه امتنان و تشکر نموده و می دانیم که اظهاراتشان از روی صداقت و صمیمیت بوده و خواهد بود و ما هم در گوشه جنگل به انتظار ایفای مواعید برادرانه آنها مقیم و این فراز را با یک دنیا امید متذکر که: قول را فعل لازم است. یک نفر جنگلی   (مجموعه روزنامه های جنگل (نشریه نهضت جنگل) امیر نعمتی لیمائی، انتشارات امید مهر)

  • نیما رهبر (شبخأن)
چندی است که بی سر و سامانی شهرم، مرا از توجه به فصل پنجم، از فصول چهارگانۀ ایران که همانا فصل امتحانات باشد بازداشته است. گوئی همه چیز دست به دست هم داده تا هیچ نشود و آن بشود که آنها می خواهند!!! ملالی نیست؛ اما نمی دانم چرا باز هم آرام نمی گیرم، شاید، دروغ گفتن به خود را هم یاد نگرفته ام؛ مانند آنها که گفتند ساعت ها کار کارشناسی کرده ایم تا گزینه مناسب را انتخاب کنیم و گزینۀ مناسب همان بود که پیش بینی می شد. به عبارتی ساده و روان و بدون هیچگونه پیچیدگی: حفظ جایگاه خود با نام استفاده از جوانان !!! آستارا دم از جدائی می زند !!! کمکهای غیر منتظره به سپیدرود، رها کردن داماش به حال خود !!! امضای نمایندگان زیر نامۀ تخریب جنگل ابر !!! بلاتکلیفی در مرکز استان و شهر توریستی آن !!! و به هزاران هزار ناگفتۀ دیگر اضافه کنید پر کردن روزمۀ کاری شهرداری با طرح  عامه پسند (؟) سگ کشی و بیانیۀ پس از آن !!! تا همین دیروز هر مثالی که می خواستیم بیاوریم می گفتیم قدیمی ها گفته اند ... و چه خوب گفته اند. اما امروز به او که یک قدیمی بود هم شک می کنی که گفته بود: " قول را فعل لازم است " آنکه فعل ندارد لابد قول هم نمی دهد؟ !!! ولی امروز، در این مکان، غیر از این است!  روزگاری بود که دعا می کردیم مسئولان، مردم را از شر معضلات رودخانه های شهر نجات دهند، و اینک، روزی شده است که باید دعا کنیم رودخانه های شهر، مردم را از شر این مسئولان نجات دهند. روزگاریست که دانا به مکافات کمال می برد رشک به جاهل که چرا نادان نیست.
  • نیما رهبر (شبخأن)
زمانی که بتوانیم با مطالعه تاریخ، خود را در گذشته و حال بیابیم، بی شک آن را در هدفهای آینده خود نیز دنبال خواهیم نمود تا پاسخی برای « بودن » خود داشته باشیم و آن کمترین چیزی است که از این رهگذر به دست می آید. در این زمان، ما با دو قابلیت لازمِ دربرگیرندۀ معنی و ارزش گذاری برای آن، سنجش های تازه ای را می بینیم که « تغییر و پیشرفت » نخستین و اساسی ترین مقولۀ قابل تحسین زندگی انسان می گردد تا اولاً احساسات آدمی نسبت به زمانی که در آن زندگی می کند تنزل نیابد و ثانیاً اطمینان یابد که نه آغاز راه است و نه در پایان آن و آنچه که به آن می رسیم و می فهمیم، آگاهیِ پایان نیافته ای است که نسلها را در کنار هم قرار می دهد و پیشرفت واقعیت پیدا می کند. در شمال ایران خاستگاه شهرها با سه اصل آب سالم، نور و تابش خورشید و قدرت دفاعی ارتباط پیدا می کرد و آن حداقل در سه شهر بزرگ و باسابقه فومن و لاهیجان و رشت قابل تشخیص است. دو شهر فومن و لاهیجان در دامنه بلندی ها و در شیب ملایم قرار دارند که به تدریج به سوی غرب و شمال غربی زمینهای مناسب همان ناحیه کشیده شده اند. اما شهر رشت در فاصله دو رودخانه ودر یک خط مستقیم نسبتاً بلندی که از شرق به سمت غرب کشیده می شد و آن دو رودخانه را به هم پیوند می داد قرار می گیرد. طول و عرض جغرافیائی این نقطه که بعدها شهر رشت را به وجود آورد، چیزی در حدود چهار در دو کیلومتر بوده است که از نقطه بلند کنار رودخانه زرجوب یعنی صیقلان به طرف نقطه غربی آن یعنی سبزه میدان و چمارسرا می رفت و در منتهی الیه این دو نقطه و در فاصله های نزدیک به آن چشمه های آب و فضاهای سبز و باغها و گردشگاه های چندی وجود داشت که دسترسی مردم را به آب سالم چشمه ها ممکن می ساخت. بعلاوه آب رودخانه ها نیز آن اندازه سالم بود که می نویسند: آب خوردن اهل شهر منحصر به آب چاه است که بدترین آبهاست. بعضی اشخاص و تجار از آب رودبار که از مجاورت ناصریه می گذرد استعمال می نمایند و جمعیت شهر در این زمان بیست و پنج هزار نفر تخمین زده می شد. (فرهنگ ایران زمین، ج26، سال1365، ص 284). میرزا ابراهیم در یاداشتهای خود می نویسد: آب خوردنشان (مردم رشت) از چاه است و دو مجرا رودخانه در خارج شهر می باشد که ارباب سلیقه از آب رودخانه می آشامند. یک مجرا که سیاه رودبار باشد از کهدم می آید و رودخانه دیگر که گوهررود باشد از شفت می آید. به جهت آشامیدن، آب گوهررود بهتر است. (سفرنامه استراباد و مازندران و گیلان، ص171). و تا سالهای 1330 ساکنان حاشیه رودخانه از آب رودخانه ها استفاده می کردند و محل مناسبی برای تخم ریزی آبزیان بود. در روستاهای نزدیک، آب رودخانه های بزرگ مانند خمام رود و شاخه های فرعی آن نیز گواراتر از آب چاهها شناخته شده بود. اما امروز، این دو رودخانه به علت ورود مواد زائد فاضلاب شهری و کارخانه ها و مواد کشنده دیگر از آلوده ترین رودخانه ها بوده و موجب از بین رفتن آبزیان گردیده است. این تنها مشتی از خروارها خاطرات خوب روزهای گذشتۀ این شهر بود که امروز یادآوری آن جز ملال خاطر و عذابِ روح رنجِ دیده کاری از پیش نمی برد، اما سؤالی که باقی می ماند این است که: ما در حال پیش رفت هستیم یا پس رفت؟ و آیا اصلاً این موضوع اهمیتی دارد؟
  • نیما رهبر (شبخأن)
مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانۀ مرغی گذاشت. عقاب با بقیۀ جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آنها بزرگ شد. او تمام زندگی اش همان کارهائی را انجام می داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند، قُد قُد می کرد و گاهی هم با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد. سال ها گذشت و عقاب پیر شد. روزی پرندۀ با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان دید. او با شکوه تمام و با یک حرکت ناچیزِ بال های طلائی اش، برخلاف جریان شدید باد پرواز می کرد. عقاب پیر، بهت زده نگاهش کرد و پرسید: " این کیست؟ " همسایه اش پاسخ داد: " این عقاب است؛ سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم. "   ********   عقاب مانند مرغ زندگی کرد و مانند مرغ از دنیا رفت زیرا:   فکر می کرد مرغ است.
  • نیما رهبر (شبخأن)
دیگر دستم به نوشتن نمی رود. در اینکه بازهم می نویسم شک ندارم اما اینکه از چه بنویسم و از که ... برای نوشتن از افتخارات شهر و دیارم انگشتانم دیگر یاری نمی کنند. حال و هوای این روزهای شهرم  چنان مرا آشفته می دارد که .. سکوت سکوت سکوت آری سکوت بلندترین فریاد من است.
  • نیما رهبر (شبخأن)

به شهر خویش رسیدم پس از زمانی چند
  
     که بود حسرت دیدار دوستانی چند  

              به شهر خویش که از کوچه و خیابانش  
 
               هزار خاطره داریم و داستانی چند   
     
                    هماره یاد عزیزان به خیر باد به خیر
   
                         که جمع اهل هنر بود و همزبانی چند   
          
               الا شکوه بهاران عشق، ای گیلان
   
                   که نیست بی تو مرا عمر، جز خزانی چند
      
     قسم به خاک تو و گیسوان شالیزار
  
     قسم به جنگل و صحرا و سایبانی چند  
       
بخوان به خویش مرا تا نرفته ام از دست 
  
     چو هست از من و عشق کهن نشانی چند 
      
          وگرنه بگذرد این روزگار و می بینی 
  
               نمانده هیچ به جز مشت استخوانی چند


  • نیما رهبر (شبخأن)