خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه


نگاهی به عوامل پیدایش و خواسته‌های جنبش دهقانان گیلان در دوره مشروطه (قربان فاخته)



درآمد
نهضت مشروطیت ایران از نوع جنبش‌های ترقی‌خواهانه طبقات شهری بود، بدین معنی که حرکت مشروطه‌خواهی از شهرهای بزرگ آغاز گردید و در مراکز شهری گسترش یافت. اما با پیشرفت حرکت مردم و پس از تأسیس رژیم مشروطه و گشایش مجلس شورای ملی، جنبش آزادی‌خواهی به تدریج از شهر به روستا سرایت کرد و روستانشینان ایرانی که دخالتی در پیدایش انقلاب مشروطه نداشتند، در پرتو آگاهی اجتماعی فهمیدند که با برچیدن بساط استبداد دیگر نباید بندگی همجنس خودشان یعنی اربابان را بپذیرند. از همین‌رو در این دوره شاهد حرکت‌های دهقانی در گوشه و کنار کشور بر ضد نظام ستمگرانه ارباب - رعیتی و ظلم و ستم مالکان و مباشران، زبان به شکایت گشودند و خواستار رهایی از وضعیت اسفبار خود شدند و برای اصلاحات سریع به مجلس شورای ملی، انجمن‌ها و رهبران و بزرگان مشروطه امید بستند.

اما در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه خیزش دهقانان گیلان از جهات مختلف دارای اهمیت بیشتری است. فریدون آدمیت در این‌باره نوشته است: [در این دوره تنها در ولایت گیلان است که پیش‌درآمد حرکت متشکل زارعین را ملاحظه می کنیم و از آن به "انقلاب قراء و قصبات رشت" و "جنبش دهقانی علیه ملاکان" یاد کرده‌اند. در ایالت آذربایجان هم به مقاومت رعایا در برابر اربابان برمی‌خوریم اما نه به صورت وسیع و منظم. اشارات پراکنده‌ای هم راجع به اعتراض برزگران در برخی ولایات دیگر شده است. اما این اعتراض‌ها خصلت نهضت اجتماعی را ندارند. قیام روستاییان گیلان علیه ملاکین کم و بیش واجد خصوصیت جنبش اجتماعی است. تاکنون فغان زارع از مالک بلند بود، یک چند هم به حساب اربابان برسند.]

جان فوران درباره نقش دهقانان ایران به ویژه دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه می نویسد: [دهقانان در بهترین حالت خود اجزاء کمکی انقلاب بودند و به خاطر وجه تولیدی و انزوای جغرافیایی با انقلاب ارتباط چندانی پیدا نکردند... همگان برآنند که دهقانان در انقلاب مشروطیت دخالتی نداشته اند... درواقع مشخص نبودن منافع دهقانان در سطح ملی و مشکلات سازماندهی آنان در آن همه روستای جدا و پراکنده مانع از آن شد که دهقانان به عنوان یک طبقه در جریان انقلاب مشروطبت، اقدام‌هایی بیش از عملیات پراکنده و جسته و گریخته انجام بدهند. بنابراین، نظر مورد قبول یعنی "عدم مداخله دهقانان" در مورد دهقانان سراسر ایران مصداق دارد... اما گیلان تنها ایالتی بود که دهقانانش عملاً به جنبش پیوستند... دهقانان این خطه به مالکان حمله می‌بردند، آنها را از ده بیرون می‌انداختند و خانه‌هایشان را به آتش می‌کشیدند... ]

همچنین ژانت آفاری درباره‌ی نقش دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه چنین نوشته است: [مشارکت دهقانان در انقلاب مشروطه‌ی ایران به هیچ وجه به گستردگی انقلاب 1905 روسیه نبود، اما اگر بگوییم که کلاٌ دهقانان ایران در این دوره منفعل یا ضد انقلاب بودند قطعاً در بازخوانی انقلاب مشروطه به راه خطا رفته ایم... منطقه خزر عرصه پایدارترین شورش‌های دهقانی دوره مشروطه بود. مقاومت دهقانان در این منطقه پیشینه داشت و اوضاع جغرافیایی منحصر به فرد آن نیز به این امر کمک می‌کرد... مقاومت دهقانی در گیلان نیرومندتر از نقاط دیگر بود. در گیلان با کمک عده‌ای از پیشه‌وران رادیکال عضو انجمن رشت شبکه‌ای ایجاد شد که تعداد قابل توجهی از دهقانان و پیشه‌وران در آن عضویت داشتند. این انجمن‌ها که بعضی از نگرانی‌ها و مصایب جوامع روستایی را انعکاس می‌دادند در برابر انجمن رشت و نیز مجلس قد علم کردند. مقاومت در منطقه کوهستانی طوالش نیرومندتر بود. روستاییان کنترل منطقه را به دست گرفتند و در برابر نیروهای اعزامی، مقاومت محلی و شاه به خوبی از خود دفاع کردند.]


به طور کلی دلایل اهمیت جنبش دهقانی در دوره مشروطه را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

الف- حرکت دهقانی گیلان از نظر گستره جغرافیایی محدود به منطقه‌ی خاصی نبود بلکه سرتاسر این استان را دربر می‌گرفت.

ب- از نظر زمانی تقابل و ستیز دهقانان با مالکان دو سال به درازا کشید و این موضوع در مقایسه با حرکت دهقانی در سایر نقاط ایران که عمری کوتاه و گذرا داشت، قابل توجه است.

ج- حرکت دهقانی گیلان همراه با آگاهی و بینش اجتماعی و سیاسی بود. اگر در گذشته زارعان بر اثر فشار بیش از حد مالکین، از روی اضطرار و به طور خودجوش هر از چندی بر خداوندان خود می‌شوریدند، اکنون پیام مشروطیت نوید تازه آزادی و رهایی را برای زارعین به ارمغان آورده بود. از همین رو بپاخاستگان دارای اهداف سیاسی و اجتماعی مشخصی بودند.

د- در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطیت، تنها در گیلان شاهد حرکت متشکل، منظم و پیوسته دهقانان هستیم.

هـ- در جریان جنبش پیوند مستحکمی میان احزاب، گروه‌ها و افراد مشروطه‌خواه که در شهرها فعالیت داشتند، و دهقانان در روستاها برقرار گردید. در این فرآیند کار تازه‌ای که تنها در گیلان در این زمان صورت گرفت تشکیل "انجمن بلوکات" بود که درواقع به مثابه حزب سیاسی دهقانان محسوب می‌گردید.

و- اندیشه "دموکراسی اجتماعی" که اساس آن بر تأمین عدالت اجتماعی، از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و آزادی استوار بود، از طریق گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" از شهرها به روستاهای گیلان نفوذ یافت و دهقانان تحت تأثیر آن بر ضد مالکان بسیج شدند. از همین‌رو می توان گفت جنبش دهقانان گیلان در مقایسه با دیگر حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه واجد خصوصیات جنبش اجتماعی بود.

ز- جنبش دهقانان در گیلان در روند خود از طرح خواسته‌ها و مطالبات اولیه فراتر رفت و خصلت انقلابی به خود گرفت و دهقانان با اربابان و حکومت وارد درگیری و ستیز شدند.

ح- برخلاف سایر نقاط ایران که روستاییان در مرحله تکوین و تأسیس مشروطیت نقشی نداشتند، چنان‌که خواهیم دید دهقانان گیلانی در تکوین و پیدایش جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان نقش و حضور فعالی داشتند و جرقه‌ی جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان با اعتراض دهقانان آغاز شد.



زمینه‌ها و عوامل پیدایش جنبش
در ایجاد جنبش دهقانان گیلان در عصر مشروطه زمینه‌ها و عوامل جغرافیایی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی متعددی دخالت داشتند که در این بخش از تحقیق مهمترین آنها را مورد توجه قرار می‌دهیم:

الف- استثمار دهقانان، ظلم‌ها، ستم‌ها و اجحافات بی حد و حصر اربابان و نیز بی‌توجهی حکومت به خواسته‌ها و مسایل و مشکلات و رفاه و آسایش دهقانان زمینه‌های لازم را برای طغیان دهقانان در عصر مشروطه فراهم ساخت. آنان با وقوع انقلاب مشروطه برای رهایی از وضعیت اسفبار خود به حرکت درآمدند. به عبارت دیگر در گیلان زمینه عینی قیام دهقانی فراهم بود. دهقانان ستمکش گیلانی فقط به وسیله یک جنبش اجتماعی می‌توانستند خود را از قید و بندهای نظام ستمگرانه ارباب – رعیتی رها سازند.

ب- انقلاب مشروطه زمینه‌ی ذهنی یا مهمترین زمینه سیاسی و اجتماعی را برای حرکت دهقانی فراهم ساخت. با مشروطه فهمیدند که [پس از این حکمرانی به اراده مردم] است و این که با [آزادی ملت] طبقه زارع دیگر [بندگی همجنس خودشان] را نمی‌پذیرند. این خود مقدمه هشیاری طبقه دهقان به اشتراک منافع اجتماعی خویش بود. بدون چنین هشیاری طبقاتی، دهقانان متشکل نمی‌گردیدند و تحرک اجتماعی نمی‌یافتند. کما این که در قبل از مشروطه طبقه دهقان وجود داشت و ظلم و ستم بر آنان نیز بی حد و اندازه بود، اما چون آگاهی طبقاتی وجود نداشت، دهقانان نامتشکل و عاری از تحرک اجتماعی باقی ماندند.

ج- در فرآیند گسترش آزادی و مشروطه خواهی اندیشه‌ی "دمکراسی اجتماعی" که در ایدئولوژی مشروطیت پدیدار شده بود، توسط گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" با شاخه‌های مختلفی که در نقاط مختلف گیلان از جمله مناطق روستایی داشت، میان دهقانان رسوخ یافت. در اندیشه دموکراسی اجتماعی از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و تأمین عدالت اجتماعی و تضمین مساوات اقتصادی نقش محوری داشت. از نظرگاه مفهوم دموکراسی اجتماعی مهم‌ترین مسایل اجتماعی ایران، که یک جامعه کشاورزی محسوب می‌گردید، اصلاح و تغییر نظام ارباب – رعیتی بود. معتقدان بر این باور که اجتماعیون عامیون گیلان تشکل یافته بودند، با پیشرفت جنبش مشروطه‌خواهی زمینه‌ی نشر فکر دموکراسی اجتماعی را در روستاهای گیلان مناسب دیدند و از طریق شاخه‌های خود در مناطق روستایی که به انجمن های "ابوالفضلی" یا "عباسی" معروف بودند، افکار خود را در میان روستاییان پخش نمودند و دهقانان را بر ضد نظام ظالمانه ارباب‌–‌ رعیتی برانگیختند. در همین فرآیند دهقانان در روستاهای گیلان دست به تأسیس "انجمن بلوکات" زدند که اساساً برای مبارزه بر ضد نظام فئودالی به وجود آمده بودند.

د- یکی از عواملی که در ایجاد زمینه مناسب برای شورش دهقانی در گیلان نقش مؤثری داشت، ضعف و بحران دولت مرکزی ایران و به تبع آن سست شدن پایه‌های قدرت حکمرانان و متنفذان و خوانین محلی بود که در نتیجه پیدایش انقلاب مشروطه به وجود آمده بود. همان‌گونه که جامعه‌شناسان معتقدند شورش‌های دهقانی معمولاً در زمانی رخ می‌دهند که حکومت مرکزی متزلزل شده و با بحران‌های نهادین روبرو گردیدند. این بحران‌ها به نوبه خود منجر به خلاء قدرت در ایالات می‌گردد و خلاء قدرت رادیکال‌های شهری را تشویق می‌کند تا به سراغ روستاها رفته با دهقانان ناراضی از وضع موجود متحد شوند و آنها را به حرکت درآورند. همان‌طور که فرگوسن از پژوهشگران جنبش‌های دهقانی معاصر نوشته است: [شورش‌های روستایی به انقلاب‌های موفقی منجر نمی‌شود مگر آن که رادیکالیسم شهری دهقانان را در تشکیلات سیاسی جمعی منسجم و همگونی بسیج کنند.]
با پیدایش انقلاب مشروطه به دنبال فرو‌رفتن حکومت و دولت ایران در بحران‌های فزاینده، قدرت و حاکمیت مطلق حکمرانان و مالکان و خوانین گیلان دچار آسیب شد و در خلاء ناشی از آن نیروهای رادیکال اجتماعی که در گروه‌های اجتماعیون عامیون متشکل شده بودند، با رفتن به میان روستاییان، دهقانان را بر ضد مالکان تحریک و متشکل نمودند.

هـ- در تحلیل ریشه‌های جنبش دهقانی گیلان نقش کارگران را در پاشیدن بذر بیداری میان دهقانان باید متذکر شد. چنان که پیشتر بیان شد در سده‌ی نوزدهم و در آستانه‌ی انقلاب مشروطه هزاران نفر از گیلان در جستجوی کار راهی نواحی جنوبی امپراتوری روسیه شدند و بخش زیادی از این مهاجرین روستاییان نگون‌بختی بودند که یا از دست مالکان از روستاها گریخته بودند و یا به منظور پیدا کردن کار و تأمین معاش خود تن به مهاجرت داده بودند. مهاجرین ضمن کار در شهرهای مختلف قفقاز به عنوان مغازه دار، مکانیک، بنا، نجار، درشکه‌چی، حمال و کارگر بارانداز و ساختمان و ... با محیط سیاسی و اجتماعی آنجا آشنا شدند و تعداد زیادی از آنها نیز به عضویت سازمان‌های انقلابی قفقاز مانند سازمان سوسیال دموکرات "همت" که در میان کارگران مسلمان فعالیت می‌کرد و کمیته‌ی باکوی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه درآمدند. این دسته از کارگران که در جرگه‌ی فعالین سیاسی و سازمانی وارد شده بودند، در رویدادهای سیاسی محل مهاجرت خود نقش فعالی داشتند. این امر در مشارکت کارگران مهاجر ایرانی در اعتصاب‌های عمومی ژوئیه 1903/ تیر 1282 و دسامبر 1904/ آذر 1283 و همین‌طور در چندین اعتصاب دیگر، بازتاب یافت. در 1906م/ 1285خ حدود 2500 کارگر ایرانی معادن مس الله‌وردی در ارمنستان هسته‌ی اصلی اعتصابیون را تشکیل دادند. در تابستان 1906م/ 1285خ کارگران ایرانی، به همراه روس‌ها و قفقازی‌ها، در کارخانه‌ی نساجی سرمایه‌دار ایرانی تقی‌یف دست به اعتصاب زدند و از کنسول ایران خواستند به نفع آنان مداخله کند. کارگران حوزه نفت از این درخواست پشتیبانی کردند. این نگرانی وجود داشت که این مسئله به اعتصاب عمومی صدهزار کارگر در باکو منجر شود.


مجاهدین مشروطه، نفرات نشسته: فرزندان حاج وکیل


بی‌شک مهمترین و پایدارترین پی‌آمد پدیده‌ی مهاجرت گسترده، تأثیر آن بر جامعه‌ی گیلان در دوره‌ی مشروطه بود. سیاسی شدن تدریجی کارگران مهاجر در خارج از کشور سرانجام به گسترش عقاید رادیکال در گیلان در دوره‌ی مشروطه انجامید. عامل عمده‌ی ترویج این عقاید، کارگران مهاجر به ویژه آنانی بودند که به صورت فصلی در ناحیه قفقاز مشغول کار می‌شدند. بسیاری از این مهاجرین هسته‌ی اصلی گروه اجتماعیون عامیون گیلان را تشکیل می‌دادند که رادیکال‌ترین جریان سیاسی در جنبش مشروطه‌خواهی گیلان به شمار می‌رفت. ژانت آفاری درباره‌ی تأثیر مهاجرین در رویدادهای انقلاب مشروطه چنین می‌نویسد: [از دست دادن زمین در بسیاری از موارد موجب مهاجرت انبوه دهقانان به شهرها و نیز کشورهای همجوار شد. وُلف موضوعی را که قبلاً توسط ادواردز مطرح شده بود بسط داد و بر نقش محوری کارگران مهاجر روستایی که به صفوف کارگران شهری می‌پیوندند، تأکید کرد. کارگران مهاجر اغلب افکار جدیدی را با خود به روستاها برمی‌گردانند. این دهقانان سابق معمولاً پیوندهای محکمی با روستاهای خود دارند و در مواردی، به دلیل بی‌ثباتی اشتغال در شهرها، برای کار فصلی به روستا برمی‌گردند. کارگرانی که پیوندهای خود را با جوامع بومی حفظ می‌کنند، در دوره انقلاب نقش مهمی دارند و "انتقال دهنده ناآرامی شهری و ایده‌های سیاسی" می‌شوند. چنان‌که قبلاً دیدیم، کارگران ایرانی مهاجر که در صنایع نفت قفقاز کار می‌کردند، در زمان انقلاب مشروطه در 1906 (1285) محمل افکار انقلابی شدند. بسیاری از این کارگران به ایران بازگشتند و در انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به فعالیت پرداختند. تأثیر آنها را در روستاهای چندین ایالت (از جمله گیلان) می‌توان تشخیص داد.]

دهقانان مهاجر گیلانی با پیدایش انقلاب مشروطه در حالی‌که تحت تأثیر محیط افکار سوسیال دموکراسی قفقاز و روسیه قرار داشتند، در شهرها و روستاهای گیلان حضور یافتند و به فعالیت‌های سیاسی مشغول شدند. آنان با عضویت در گروه‌های اجتماعیون عامیون گیلان و ایجاد انجمن‌های دهقانی در روستاها، نقش مهمی در کشاندن دهقانان به صحنه مبارزات سیاسی و اجتماعی و خیزش بر ضد مالکان ایفا نمودند. بدین‌گونه دهقانان مهاجر افکار و تجربه‌های سیاسی خود را که در قفقاز کسب کرده بودند، برای بیداری دهقانان به خدمت گرفتند.

و- همجواری گیلان با امپراتوری روسیه و نزدیکی با مراکز انقلابی قفقاز سبب پیوند گسترده انقلابیون و مشروطه‌خواهان گیلان با گروه‌های سوسیال دموکرات روسیه و قفقاز و ایرانیان انقلابی ساکن قفقاز گردید. این گروه‌ها و افراد که در امپراتوری روسیه بر ضد نظام استبدادی تزارها مبارزه می‌کردند و به مسایل دهقانی و اراضی توجه خاصی داشتند، کمک به جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران را از وظایف انقلابی خود می‌دانستند. از همین‌رو از آغاز جنبش مشروطه‌خواهی در شمال ایران و از جمله در گیلان حضور فعالی داشتند و به ویژه در برانگیختن دهقانان بر ضد نظام ارباب – رعیتی تلاش زیادی نمودند. اسپرینگ رایس مأمور سیاسی دولت انگلیس که در سال 1907م / 1325ه.ق به مأموریت ایران و روسیه فرستاده شده بود به [روابط نزدیک میان احزاب انقلابی روسیه و ایران] اشاره می‌نماید. یکجا می‌نویسد: [بتازگی انجمن‌های پنهان زیادی از روی الگوی روسیه تشکیل شده‌اند] و در جایی دیگر می‌گوید: [انقلابیون رشت و تبریزی، از بادکوبه الهام می‌گیرند.] یا این‌که در انزلی [جنبش دهقانی علیه ملاکین درگرفته] و [افرادی از بادکوبه آمده] آن جنبش را یاری می‌دهند.

در دوره مشروطه پیام‌های انقلابی از کمیته اجتماعیون عامیون ایرانی قفقاز به نقاط مختلف ایران به ویژه گیلان و آذربایجان می‌رسیدند و پخش می‌شدند. به گفته‌ی یکی از مأموران انگلیسی [اندیشه‌های انقلابی که آن سوی مرز روس را همه‌جا فرا گرفته] به ایران سرایت یافته و [اذهان مردم کمابیش آلوده به آن افکار گشته] است. ناظم‌الاسلام کرمانی در تارخ خود از بیان نامه‌های فراوان چاپی از آن سوی مرز ایران می‌رسیدند، سخن به میان آورده است، یکی از آنها با عنوان "انتباه‌نامه اجتماعیون عامیون ایران" و به امضای "اجتماعیون عامیون فرقه ایران، قومیه مرکزی قفقاز" در 23 رجب 1324 به تهران رسیده یود. در این اعلام نامه می‌خوانیم: [ای فقرای ایران جمع شوید، ای اهالی کاسبه ایران، ای زراعتکاران ایران، ای اهل دهاتیهای ایران همت کرده اتحاد نموده، اجتماع بکنید، خودتان را از ظلم این ظالمان خوش خط و خال استبداد مذهب خلاص نموده رهایی یابید... ببینید چگونه اهالی همسایه شمالی... جد و جهد و سربازی می‌کنند، روحانیان و کشیشان... در راه دفع ظلم مانند حضرت عیسی دست از جان شسته، خود را چطور در طریق رضای عیسی فدا می کنند... ما اهالی ایران که در قفقاز ساکن هستیم از هر جهت حاضر شدیم تا در موقع، خود را به راه دولت و ملت فدا بکنیم... زنده باد طرفداران حریت و ملیت، نیست بود طرفداران استبداد] بدین‌گونه چنان‌که می‌بینیم انقلابیون آن‌سوی مرزهای ایران در برانگیختن دهقانان گیلان سهیم بودند. همچنین همان طور که آفاری یادآوری نموده نزدیکی گیلان به مراکز انقلابی ایران مانند تهران و تبریز بر قوت جنبش دهقانی می‌افزود.

ز- از عوامل اصلی در برانگیختن دهقانان و گسترش خیزش آنان، گروه‌ها، احزاب و انجمن‌هایی بودند که با هدف دفاع از منافع طبقاتی دهقانان و رهبری و هدایت حرکت آنان تشکیل شده بودند و در برنامه‌ها و مرامنامه‌هایشان به مسأله ارضی دهقانان توجه ویژه‌ای داشتند و در شهرها و روستاها از منافع دهقانان و خیزش آنان حمایت و پشتیبانی می‌کردند مانند "فرقه مجاهدین رشت"، "انجمن عباسی" و "انجمن بلوکات". ژانت آفاری درباره نقش انجمن‌ها و رهبران فکری و سیاسی در برانگیختن دهقانان چنین می‌نویسد: [رشد انجمن‌های شهری نظیر انجمن‌های تبریز و رشت، خیلی زود در روستاها وشهرها اثر گذاشت و مردم روستاها و شهرها به حمایت از این انجمن‌ها برخاستند. در بعضی از روستاهای بزرگ، انجمن‌های پیشه‌وران و دهقانان تشکیل شد، هر‌چند که این انجمن‌ها با مخالفت مجلس و نیز مقامات محلی روبرو شدند. قیامهای دهقانی در مجاورت مراکز رادیکال شهری به وقوع پیوستند و این قیامها در شمال کشور که در آن شعبه‌های فرقه اجتماعیون عامیون فعالیت داشتند، قوی‌تر بودند. رهبری فکری قیامها با روزنامه‌نگاران رادیکال، پیشه‌وران و واعظانی بود که از تشکیل انجمن‌ها در شهرها و روستاها حمایت می‌کردند. انجمن‌های مجاهدین و انجمن‌های عباسی که تا حدود زیادی بیانگر آمال دهقانان بودند، شمار قابل توجهی از طبقات پایین روستایی و شهری را در عضویت داشتند.] در ادامه این تحقیق در بخش رهبران خیزش دهقانی درباره‌ی این گروه‌ها و انجمن‌ها و نقش آنان در جنبش دهقانی به تفصیل سخن به میان خواهد آمد.

ح- جامعه‌شناسان در بررسی جنبش‌های دهقانی وجود دهقانان متوسط را به عنوان یک عامل سیاسی – اجتماعی در شورش‌های دهقانی مؤثر می‌دانند. وجود دهقانان متوسط در گیلان در دوره‌ی موجود مورد بحث را می‌توان از زمینه‌های اصلی پیدایش جنبش دهقانی دانست. به طور کلی جامعه ی دهقانان را در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توان به سه گروه تقسیم کرد:

"دهقانان ثروتمند" که زمین‌هایشان را با اجیر‌کردن کارگران بدون زمین کشت می‌کنند؛ "دهقانان متوسط" که املاک مستقل کوچک‌شان را با نیروی کار اعضای خانواده‌شان کشت می‌نمایند؛ و دیگر "دهقانان فقیر" که از زارعان سهم‌بر فقیر، کارگران بدون زمین و زارعان تقریباً بی زمین ترکیب یافته‌اند. از این سه طبقه، برجسته‌ترین نقش در شورش‌های دهقانی را دهقانان متوسط بازی می‌کنند. همان‌گونه که ولف در کتاب "جنگ‌های دهقانی در قرن بیستم" به نحوی مستند ثابت کرده است، [از آنجا که دهقان ثروتمند کسی است که کارگر اجیر می‌کند، پول قرض می‌دهد، نماینده دولت است و در‌نتیجه حامی وضع موجود: حوزه قدرتش در روستا به متنفذان خارج از روستا بستگی دارد و مستقل نیست.] 

دهقانان فقیر، حتی اگر علاقه‌ای هم به حفظ وضع موجود نداشته باشد، به نوبه خود به خاطر دستمزد، غذا، زمین و امرار‌معاش آن‌چنان به دیگران وابسته است که قادر نیست به یک عمل سیاسی مستقل دست بزند: [دهقان فقیر قدرت تاکتیکی ندارد و چون هیچ منبعی که از آن خودش باشد در اختیار ندارد تا در مبارزه قدرت به کارش آید، کاملاً زیر سلطه کارفرمایش قرار دارد.] در مقابل دهقان طبقه متوسط هم توان شوریدن دارد و هم تمایلش را. زیرا به آن اندازه زمین ندارد که مانند کارفرمایان بزرگ حافظ وضع موجود باشد ولی به اندازه‌ای زمین دارد که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از متنفذین محلی و حکومت مرکزی مستقل باشد. مالکیت زمین برای دهقانان متوسط، برخلاف دهقانان فقیر، به اندازه کافی امنیت اقتصادی فراهم می‌کند تا بتوانند به مقابله با مالکان بزرگ و کارگزاران دولتی برخیزد. به گفتۀ وُلف: [دهقان متوسط از کمترین حد آزادی تاکتیکی که مستلزم مبارزه با مالکان است، برخوردار است.] به عبارت دیگر، اسقلال اقنصادی شالوده‌های استقلال اجتماعی و سیاسی را پی می‌ریزد.

پژوهشگران معاصر بر این باورند که در آستانه قرن بیستم نوعی خاص از دهقانان متوسط در گیلان وجود داشت. در گیلان در آستانه‌ی انقلاب مشروطه نهادهای سلطنتی، دولتی، مذهبی و عمده مالکان در مجموع فقط مالک 28 درصد از روستاها بودند. در حالی‌که خرده‌مالکان و مالکان کوچک دیگر تا 50 درصد از روستاها را به خود اختصاص داده بودند. موقعیت ضعیف مالکان در برابر دهقانان، زراعت مبتنی بر سهم‌بری را تضعیف و اجاره‌داری زمین با نرخ‌های ثابت را تقویت کرده بود. دهقانان متوسط در گیلان به طور نسبی در مقایسه با سایر نقاط کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بودند؛ اجاره‌های درازمدت زمین اغلب با نرخ‌های ثابت موقعیت مساعدتری برای چانه‌زدن در مقابل مالکان و نوعی آزادی از بیگاری و آسودگی از نگرانی از دست‌دادن حق کشت فراهم می‌کرد و همه‌ی اینها موجب شد تا دهقانان اسقلال و موقعیت اجتماعی بیشتری به دست آورند. نوسان ناگهانی در اقتصاد بازار به خصوص در تجارت با روسیه، همراه رشد تدریجی جمعیت موجب نارضایتی در بین دهقانان متوسط شد. تخمین زده می‌شود که جمعیت گیلان طی نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی دو برابر شده باشد. این امر سبب استفاده بیش از حد از زمین‌های موجود گردید، مساحت املاک، کاهش یافت، بر تعداد افراد بی‌زمین افزوده شد. در حالی‌که میزان جمعیت نسبت به مساحت زمین افزایش یافته بود، تعداد کمی از مالکان بزرگ، به خصوص مالکین مزارع چای و توتون منفعت خود را حفظ کردند و اربابان کوچک به جمع‌آوری اجاره از دهقانان تحت فشار ادامه دادند. از آنجا که این اربابان هیچ نقش مهمی از قبیل حمایت از روستاییان، سرمایه گذاری در امور آبیاری و حمایت از برزگران در مشکلات مالی ایفا نمی‌کردند، دهقانان آنان را نه به عنوان "ولی‌نعمت"که به عنوان "انگل" می‌شناختند. می‌توان گفت مبانی طبیعی احترام بین مالک و دهقان در گیلان وجود نداشت.

بدین‌سان همان‌گونه که آبراهامیان نوشته است گیلان برخلاف سایر نقاط ایران و به همان دلایلی که در روسیه، چین، ویتنام، مکزیک و بسیاری کشورهای دیگر وجود داشت، دهقانان انقلابی در خود پرورش داد. این دهقانان متوسط که از مالکان بزرگ و دولت مستقل بودند حداقل نفوذ و قدرتی را به دست آوردند که لازمه درافتادن با نظم موجود بود. اینان از تجاری شدن کشاورزی متحمل ضربه سختی گردیدند. روستاهای ایشان برونگرا و نسبتاً از سلطه مالک آزاد بودند، رابطه نزدیکی با روستاهای دیگر داشتند و به‌طور مستقیم با اقتصاد بازار درآمیخته بودند. درنتیجه، این روستاها نه تنها خود ناراضی بودند، بلکه از نارضایتی روستاهای دیگر نیز آگاه بودند.

فقدان دهقانان متوسط به این معنی است که روستاها هیچ قشری را با حداقل امنیت اقتصادی و استقلال اجتماعی که لازمه در‌افتادن با اقتدار حکومت مرکزی و مالکان محلی است پرورش نداده بلکه برعکس روستاها از زارعان اجاره‌دار و کارگران بی‌زمین تشکیل شده بود که امرار معاششان کاملاً به حُسن‌نیت مالکان وابسته بود. هرچند در شرایط خاصی عوامل بیرونی قادر خواهند بود دهقانان بی‌زمین را برانگیزانند و به جنبش‌های رادیکال بکشانند – چنان که در جریان جنبش دهقانی گیلان رخ داد- اما در شرایط عادی آنها آنقدر به مالکان وابسته‌اند که نمی‌توانند خود آغازگر حرکت سیاسی باشند. از همین‌رو است که باید دهقانان متوسط گیلان را آغازگر و جلودار جنبش در دوره‌ی مشروطه بشمار آورد.

ط- از دیدگاه بسیاری از جامعه‌شناسان یکی از عوامل اصلی بروز شورش‌های دهقانی وجود اقتصاد مبتنی بر بازار می‌باشد. همان‌گونه که منابع معتبر تأکید نموده‌اند روستاهای ایران از جمله گیلان در اوایل سده‌ی نوزدهم میلادی از لحاظ اقتصادی متکی به خود بودند. در نتیجه روستاها هم محصولات کشاورزی مورد نیازشان را تولید می‌کردند و هم اجناس دیگری را که بدان نیاز داشتند. اما رشد تجارت با اروپا در نیمه دوم سده‌ی نوزدهم به‌تدریج خودکفایی روستاهای سنتی را به نابودی کشاند و پایه‌های اقصاد معیشتی متزلزل گردید. نزدیکی جغرافیایی و سهولت ارتباط گیلان با روسیه از طریق دریای خزر، باعث رونق کشاورزی تجاری در این منطقه شد. حتی از اوایل دهه 1870م / 1280ه.ق تقاضای تجار روس باعث رونق کشت محصولاتی چون ابریشم، برنج، چای، کنف و توتون و دیگر محصولات گشت. همان‌گونه که خمسی یکی از پژوهشگران ایرانی می‌گوید: [موقعیت جغرافیایی گیلان به ما یاری می‌رساند تا دریابیم چرا آن استان نخستین ایالت ایران بود که در آن سرمایه‌داری روستایی پدید آمد.]

تراکم جمعیت، حاصلخیزی زیاد، و امکان ارتباط با روستاها در گیلان، موجب رشد سریع و زودرس تجارت محلی شد. حتی در نیمه‌ی نخست سده نوزدهم که دیگر بخش‌های ایران عمدتاً جوامعی خودکفا و خودبسنده بودند، گیلان به دلیل بازارهای مکاره روستایی‌اش مشهور بود. توسعه‌ی تجارت خارجی در نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم نه تنها باعث تحرک تجارت محلی شد، بلکه ارتباط‌های مدرن را نیز متداول ساخت. برای نمونه نوسازی بندر انزلی توسط روس‌ها، ایجاد خط آهن بین انزلی و رشت و احداث راه شوسه انزلی به تهران از آن جمله بود. در نتیجه تا اوایل سده‌ی بیستم میلادی بسیاری از روستاها به آسانی به بازار داد و ستد و شهرهای نزدیک دسترسی داشتند. بدین‌گونه اقتصاد منطقه‌ای در اقتصاد ملی و اقتصاد ملی در اقتصاد بین المللی مستحیل شده بود. در ابتدای سده‌ی بیستم بسیاری از دهقانان برای فروش محصولات خود و خرید مایحتاجشان به بازارهای شهر می‌رفتند.

شکل‌گیری اقتصاد مبتنی بر بازار از یک‌سو روستاییان را با تجارت ملی و جهانی پیوند می‌داد، واحدهای منطقه‌ای خودبسنده را از بین می‌برد و درنتیجه روستاییان را در معرض نوسان‌های شدید بازار جهانی قرار می‌داد و از سویی دیگر قیمت زمین را افزایش داد و بدین‌سان دهقانان متوسط را در معرض یک رقابت نامنصفانه با دهقانان ثروتمند، اربابان و تجار شهری زمین‌خوار (بوژووازی ملاک) قرار می‌داد و در بین آنان ایجاد نارضایتی می‌نمود. علاوه بر این اقتصاد بازار با فعال کردن کشاورزی تجاری، رابطه مستقیمی بین دهقانان و شهرهای منطقه ایجاد کرد. به گفته‌ی میگدال جامعه‌شناس معاصر [تجاری شدن کشاورزی، تولیدکنندگان روستایی و مصرف‌کنندگان شهری را به هم پیوند داده و بر اقتدار انحصاری مالکان بر معاملات روستاییان با جهان خارج پایان می‌دهد و روستاهای سنتی درون‌گرا را به روستاهای جدید بالقوه برون‌گرا تغییر‌‌‌شکل می‌دهد و بدین‌سان مالکان بزرگ را به نابودی می‌کشاند.]


چند تن از مجاهدین جنبش مشروطیت، نفر وسط میرزا کوچک‌خان


با پیدایش انقلاب مشروطه وجود اقتصاد مبتنی بر بازار در گیلان موجب گردید تا پیام مشروطیت خیلی سریع از شهرها به روستاها منتقل شود، زیرا پیوند و ارتباط گسترده‌ای میان شهرنشینان و روستانشینان وجود داشت و از سویی دیگر دهقانان متوسط که از وضع خود نگران و ناخرسند بودند، از فرصت ایجاد شده بر اثر انقلاب، بهره جسته و نارضایتی و اعتراض خود را با شرکت در جنبش بزرگ دهقانی گیلان به نمایش گذاشتند.

ی- وجود دهقانان انقلابی در گیلان را همچنین می‌توان ناشی از عوامل زیستی و جغرافیایی دانست. گیلان برخلاف بسیاری از دیگر مناطق ایران، دارای خاک حاصلخیز و باران فراوان است. این ویژگی موجب برداشت بیشتر محصول و تراکم و فزونی جمعیت می‌شد و به دهقانان اجاره‌دار در مقایسه با دهقانان مناطق خشک‌تر ایران، استقلال بیشتری در برابر مالکان می‌داد. از سوی دیگر روستاهای گیلان از نوع روستاهای "برون‌گرا" بودند نه روستاهای "درون‌گرا" که در دیگر نواحی ایران مشاهده می‌گردید. دور بودن روستاها از یکدیگر و نیز مناطق شهری، مشکلات حمل و نقل و رفت و آمد، تفاوت‌های زبانی، اختلافات مذهبی، رقابت‌های منطقه‌ای، شبکه‌های خویشاوندی و خصوصیات قبیله‌ای که همگی از ویژگیهای روستاهای دورن‌گرا به‌شمار می‌روند، به مالکان کمک می‌کرد تا دهقانان را نه تنها در انزوا نسبت به سایر روستاها قرار دهند، بلکه از تماس با رادیکال‌های شهری و حتی کارگزاران حکومتی نیز دور نگه دارند. انزوای روستاها از یک‌سو به محلی‌گرایی دامن می‌زد و از سویی دیگر مانع رشد آگاهی طبقاتی در مناطق روستایی و ارتباط روستاییان با یکدیگر و نیز شهرنشینان می‌گردید.

در گیلان اما به دلایل مختلف از جمله حاصلخیزی و امکان بهره‌برداری از زمین در تمام نواحی، تراکم جمعیت، نزدیکی روستاها به یکدیگر و مراکز شهری، وجود بازارهای هفتگی در تمام نقاط گیلان که تماس روستاییان را آسان می‌کرد، دسترسی روستاها به بازار داد و ستد در شهرهای نزدیک، وجود راههای ارتباطی و تجارتی که شهرها و روستاها را به هم متصل می‌نمود، روستاها از نوع روستاهای "برون‌گرا" به‌شمار می‌رفتند. برخی عوامل دیگر اجتماعی – اقتصادی نیز وجود داشت که سبب توسعه‌ی روستاهای برون‌گرا در گیلان عصر قاجار بود؛ عامل نخست وجود زبان مشترک در بین جمعیت‌های روستایی بود؛ به جز ناحیه‌ی تالش که مردم به زبان تالشی سخن می‌گفتند بقیه مردم روستانشین و نیز شهرنشین منطقه به زبان گیلکی صحبت می‌کردند که ارتباط اجتماعی مابین روستاها را آسان می‌کرد. دومین عامل فقدان جامعه‌ی عشایری در گیلان بود که موجب می‌شد روستاها از یک سازمان همبسته عشایری برخوردار نباشند و مالکان نتوانند از پیوندهای خویشاوندی با روستاییان استفاده کنند. چون روابط آنان روابط ایلی نبود، مالکان وظیفه حمایت از روستاییان را به عهده نداشتند و روستاییان این مناطق با خطر حمله قبایل دیگر مواجه نبودند و برای حفاظت از خود به احداث دیوارهای بلند نیاز نداشتند. سومین عامل آن که گیلان در مقایسه با دیگر مناطق روستایی کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بود و این امر باعث می‌شد که دهقانان مازاد محصول بیشتری برای فروش داشته باشند و درنتیجه روستاها پیوندهای ثابت و بی‌واسطه با بازار اقتصادی مدرن برقرار کنند. چهارمین عامل فراوانی باران و آب بود که از اهمیت توزیع و تقسیم آب می‌کاست و درنتیجه نقش مهم آن در سازهان‌های روستایی از میان رفت. در گیلان روستاها عمدتاً به جویبارهای کوچک و بارندگی طبیعی متکی بودند و نه به قنات‌های پرهزینه، در نتیجه مالکان نمی‌توانستند اقتدار خدای‌گونه‌شان را مانند سایر نقاط کشور بر ابزار تولید اعمال کنند.

این ویژگیهای زیستی و جغرافیایی همگی با پیدایش انقلاب مشروطیت بستر و زمینه مناسبی در جهت خیزش دهقانان و گسترش سریع آن در تمام نواحی گیلان فراهم ساخت. از سویی دیگر این شرایط موجب دوام خیزش دهقانان و افزایش قدرت مقاومت آنان در برابر مالکان و حکومت گردید.



خواسته‌های جنبش دهقانی
با وقوع انقلاب مشروطه دهقانان گیلان امید داشتند تا مجلس و دولت مشروطه در جهت کاستن از آلام آنها و رفع ستم مالکان گام‌هایی بردارد. اما دهقانان و مسایل و مشکلات آنان در رژیم نوپای مشروطه در ابتدا کاملاً نادیده گرفته شد و با آن که اکثریت جمعیت کشور را روستاییان تشکیل می‌دادند، دهقانان در انتخابات اولین مجلس شورای ملی از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم گردیدند. در همان حال قانون اساسی مشروطه توده‌های زحمتکش کشور از جمله دهقانان را از حق شرکت در امور کشور محروم می‌ساخت.

اما انقلاب مشروطه توده‌های وسیع مردم ایران را تکان داد و دهقانان، کارگران و تنگدستان شهری با شعارها و مطالبات خاص خود کم‌کم به صحنه مبارزه اجتماعی و سیاسی کشیده شدند. دهقانان گیلان در همین فرآیند به جنبش درآمدند و مطالبات خود را به گونه‌های مختلف طرح و پیگیری نمودند. دهقانان در ابتدا برای اصلاحات سریع در نظام حاکم ارباب‌–‌ رعیتی به مجلس و دولت و انجمن‌های برآمده از انقلاب مشروطه امید بستند. در همان اوان انقلاب مشروطه از جانب دهقانان یا به نمایندگی از آنان، تظلم‌ها و شکواییه‌هایی خطاب به نمایندگان مجلس، صاحبان روزنامه‌ها یا اعضای انجمن‌های ملی شهرها نوشته می‌شد.

به رغم بی‌سوادی عمومی حاکم بر روستاها، روستاییان می‌کوشیدند از طریق تنظیم شکواییه و ارسال آن به افراد و گروه‌های صاحب نفوذ مشروطه‌خواه و نهادهای برآمده از انقلاب صدای اعتراض خود را به گوش همه برسانند. نامه‌هایی که توسط باسوادان جوامع روستایی یا هواداران شهری آنها نوشته می‌شدند، اغلب به امضای عده‌ زیادی همراه بود. بعضی از نامه‌ها را اعضای انجمن‌های شهری از جمله اعضای انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به نمایندگی از جانب دهقانان و نیز صیادان انزلی – که همان زمان بپا خاسته بودند- می‌نوشتند. عده‌ای از نمایندگان مجلس نیز به نمایندگی از سوی موکلان خود شکواییه می‌فرستادند. هم‌زمان با این تظلم‌خواهی‌ها در برخی نقاط روستایی دهقانان با مالکان به کشمکش برخاستند و از پرداخت مال‌الاجاره خودداری ورزیدند. نامه‌های دهقانان اغلب با اعلام حمایت پرشور از انقلاب، قانون اساسی و مجلس شروع می‌شد. اما با گذشت زمان و با رفع خوش‌بینی نسبی روستاییان از نهادهای مشروطیت مضمون نامه‌ها به خشم و ناشکیبایی گرایید. شکواییه‌ها شامل شرح مفصل دشواری‌های زندگی در روستاها بودند. دهقانان از ظلم و زورگویی‌ها و سوءاستفاده مباشران و مالکان می‌نوشتند، از تعهداتی که مالکان تحمیل می‌کردند، از قتل و غارت راهزنان و دزدان محلی، زدن، شکنجه و کشتن روستاییان، تجاوز به زنان و دختران روستایی و... شکایت داشتند و از مقامات نظام جدید مشروطیت طلب یاری و مساعدت داشتند. بعضی از نامه‌نویسان خواستار الغای تمامی مرسومات تحمیلی اربابان و خاتمۀ بیگاری بودند. بعضی دیگر که روشنفکرتر بودند، از اصلاحات ارضی –که در مجلس نیز بحثش جریان داشت- سخن به میان می‌آوردند. الغای تیول از دیگر خواسته‌های دهقانان بود که به ویژه از سوی انجمن‌های داریکال شهری روستایی حمایت می‌شد. از نظر دهقانان الغای تیول به معنی خاتمه‌دادن به سلطه‌ی مالکان و نیز دولت بر روستاییان بود. همچنین عده‌ای از روشنفکران رادیکال اساساً خواهان ملی‌شدن زمین بودند. بدین معنی که تمام روستاهایی که قبلاً از نظر حکومت تیول محسوب می‌شدند، زیر کنترل مجلس درآیند. نویسنده‌ای از انزلی با چنین احساسی نوشت: [رودخانه و دهی که ده هزار تومان عایدی او باشد چرا باید یک نفر بخورد؟ حتماً باید عایدی او به خزانه دولت و ملت که بیت‌المال مسلمین است داخل شود. وکلای شورای ملی را یادآوری می‌نمایم که ملتفت باشند که تیول را موقوف و در جزو بیت‌المال مسلمین نمایند و به مصارف ملک ملت برسد.]


به‌طور کلی خواسته‌ها و اعتراض‌های دهقانان گیلان را در طول خیزش می‌توان در موارد زیر خلاصه نمود:

الف- عدم پرداخت بهره مالکانه یا مال‌الاجاره به ارباب. 

ب- عدم پرداخت مالیات؛ دهقانان مجبور بودند پنج نوع مالیان بپردازند؛ کدخدا، مباشر، مقامات جزء و حاکم هر کدام مقداری از مالیات جمع‌آوری شده را بر می‌داشتند و بقیه را به حکومت مرکزی می‌دادند. 

ج- لغو تمام مرسوماتی که مالکان و مباشران بر دهقانان اعمال می‌کردند مانند "رسم اجازه گرفتن" که طبق آن دهقانان برای هر نوع معامله‌ای از جمله شوهردادن دختران خود می‌بایست از مالک اجازه می‌گرفتند. همچنین دهقانان از بهای گزافی که برای کسب اجازه پرداخت می‌شد ناخرسند بودند.

د- لغو بیگاری.

هـ- رفع ظلم و ستم و تبعیض اربابان.

و- مخالفت با اجاره‌بهای سنگین اربابان.

ز- مخالفت با "رسم هدیه" اجناس به مالک که به مناسبت‌ها و بهانه‌های مختلف از دهقانان دریافت می‌شد.

ح- رسیدگی به خواسته‌ها و شکایت دهقانان و اجرای عدالت در حق آنان توسط دولت و مجلس مشروطه.

ط- الغای رژیم ارباب – رعیتی.


لازم به یادآوری است اندیشه‌ی الغای نظام زمین‌داری کمابیش در پیش از انقلاب مشروطه توسط برخی از روشنفکران ایرانی مطرح شده بود. از جمله طالبوف یک سال پیش از انقلاب مشروطه یعنی در سال 1323 ه.ق نوشت [املاک ایران را بایستی "هیأت موثقه"‌‌ ای تقویم کنند و میان رعیت تقسیم نمایند. صاحبان املاک قیمت اراضی‌شان را به اقساط سی ساله و به "ضمانت دولت" دریافت دارند... بعد از این نباید در ایران ملاک باشد، همه اراضی شخصی یا خالصه دیوانی باید به تبعه فروخته شود.] در دوره‌ی مشروطه اندیشه الغای نظام فئودالی قوت بیشتری گرفت و به ویژه توسط گروه‌های موسوم به اجتماعیون عامیون که با اصول سوسیالیسم آشنایی داشتند، تبلیغ گردید. در همین راستا نویسندگان روزنامه صوراسرافیل طی سلسله مقالاتی نظریه‌ی الغای نظام ارباب‌‌ – رعیتی را در ارتباط با اصول دموکراسی اجتماعی اعلام داشتند و ضمن تشریح این اصول به تفصیل درباره‌ی حقوق دهقانان و تحدید حقوق و امتیازات مالکان و موضوع فروش زمین‌ها به دهقانان بحث نمودند.

با پیدایش انقلاب مشروطه "اجتماعیون عامیون" گیلان که در عقاید و مرامنامه‌شان رفع ستم از دهقانان جایگاه ویژه‌ای داشت، اندیشه‌ی الغای نظام ارباب – رعیتی را در میان دهقانان گیلان پراکنده ساختند و این اندیشه در روند جنبش دهقانی قوت و قدرت بیشتری گرفت. تأسیس انجمن‌های "عباسی" و "بلوکات" در نواحی مختلف گیلان در همین فرآیند صورت گرفت. بنابراین می‌توان گفت دستیابی به زمین از خواسته‌های مهم جنبش دهقانی گیلان بود.



  • نیما رهبر (شبخأن)







شرکت در مراسم برای عموم آزاد است.



  • نیما رهبر (شبخأن)

 

 

 

 

جـه سليمـان داراب ويـريشته ميــرزا

 

 

سه گۊلي بخأنده بـۊ

گيـلانˇ سيفيدˇ خـۊرۊس

اۊ طرفان . . .

پيله مـزار، واشکافته:

جـه سۊلئماندراب،

ويـريشته " میــرزا " . . .

(خـۊ سرأ بيافته، ايـواردم.

بازم، سـر، اونˇ شيـن نييه،

چي ره کي اونˇ وطـنˇ شينه!)

 

***

 

جه سۊلئماندراب

ويـريشته ميــرزا . . .

چـۊمـۊش دۊکـۊده، پاتاوه بـۊکـۊده!

فانـۊسقه دٚوٚسته،

تٚفٚنگ به دس،

مي گـۊلˇ رشتـي، مي گـۊلˇ ريـش.

 

***

 

داران، دامـأنˇ مييان

خـۊشانˇ دسأ،

تکام ديهيدي ميــرزا طـرف!

 

***

 

ســـردار . . .

فامج کـۊنه پـۊردˇ سر

چـۊشمه ور

گـۊمارˇ کنار

دينه باز خـۊ ريفقانأ

رشـتˇ جقلانأ

قطـار، قطـار!

خأندأن دريدي به چي خـؤبي:

ميـرزا . . .

تـۊ مردي

پيله گيله مردي

کي بيده ترأ جه تي مرام وأگردي؟

 

***

 

هأنˇ کي

سالي ايـرۊز

پيله مـزار، خؤرأ واشکافه

جه سۊلئماندراب، ويريزه ميــرزا

خـۊ سرأ بدسأ گيره

دامـأنˇ مييان را دکفه . . .!

 

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

«مرا مقرر است که امروز که من این تألیف می کنم . . . بزرگانند که اگر به راندن این کار مشغول گردند تیر بر نشانه زنند و به مردمان نمایند که ایشان سوارانند و من پیاده . . . و چنان واجب کنندی که ایشان بنوشتندی . . . ولکن، چون دولت ایشان را مشغول کرده است . . . پس من این کار را پیش گرفتم؛ که اگر توقف کردمی، منتظر آن که تا ایشان بدین کار پردازند، بودی که نپرداختندی، و چون روزگار دراز برآمدی این اثر از چشم و دل مردمان دور ماندی. »

تاریخ بیهقی

 

***


این بار می خواهم به جای مقدمه، چند نقطه بگذارم . . .

و به جای تمامِ حرفهایِ بی پایه و اساسِ دیگرم، چند نقطۀ دیگر . . .

اما نه، هیچ واژه ای بهتر از واژۀ تحقیر نمی تواند معنیِ دقیق آن را برساند زیرا:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

با اینکه به قولِ گیلک ها؛ «بازم دوکله بجار̌ حرفه ؟»

اما بعضی مواقع، تکرار مکرّرات خالی از فایده نیست . . .

***

زمانی که مشروطۀ مشروعه در ایران باب شد (هر چند به زعم برخی، وارداتی بود)،

این گیلک ها بودند که آن را بومی سازی کرده، با مهر تأئید به پایتخت بردند تا اجرایی شود.

آنان که از جان و مال و آرامش و آسایش و حتی ناموس خود گذشتند تا ناموس وطن دوشیزه بماند،

از آنجا که این راحتی و آسایش را نه تنها برای خود، بلکه برای تمام ایرانیان می خواستند، در آخر

با به قدرت رسیدن زورمندان، حقشان ناحق، زحمتشان نادیده و حکمی صادر شد مبنی بر این که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

همین طور، استان آخر زمانی که با فهم و درک بالایش دریافت، حکومتِ کودتاییِ تازه بر سرِ کار آمده

از جنس مردم نیست، همانندِ گذشته، باز هم بپاخاست، اما از آنجا که ایرانی عادت کرده بود به زورگو،

بله و چشم قربان بگوید، او را تنها گذاشت تا به سرش بیاید، هر آنچه باید.

از این رو باز هم حکم همان بود:


ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

یا زمانی که اولین کتابخانۀ ملی ایران در مرکز استان گیلان ساخته و شروع به کار کرد، در هیچ کدام از

شهرهای مدعیِ فرهنگ، کتاب و کتابخوانی، حتی در پایتخت ایران هم، نشانی از چنین چیزی وجود نداشت. این گیلکان بودند که فرهنگ، کتاب، کتابخوانی و ارزش آن را در زمانِ حیاتِ فرهنگِ قبیله ایِ مردمِ ایران دریافته، آن را ارج نهادند.

اما ندانستند، از آن روزی که فرزندانِ آدم، صدرِ پیغام آورانِ حضرتِ باری تعالی، تخمِ کینه در دلشان جوشید، آدمیت مرده بود، گرچه آدم زنده بود.

از این رو، این جلوداری در فرهنگ و نرفتن به دنبالِ قتل و غارت و کشتن و سوختن، که خصیصۀ بارزِ

حاکمیت و زندگی در ایران است، منتهی به صدور حکمی شد که:

 

ما شاسیتۀ تحقیریم . . .

***

همین استانِ آخر که امروز محل خوشی زورمندانِ امروزی است، در هشت سال

جنگ نیز، هر آنچه به کف داشت در طبقِ اخلاص نهاد، اما پس از جنگ، تبدیل به حیات خلوتِ آنانی شد

که توفیقِ راهنماییِ خلق بعد از جنگ را یافته بودند، و دوباره همان حکم قبلی که:

 

ما شایستۀ تحقیریم . . .

***

اما امروز، که در ظاهر تحقیر شدۀ خاص و عام شما هستیم؛

بر عکس، این ماییم که به دیدۀ حقارت به شما می نگریم، با تاریخی سراسر غرور.

 

اینهـا یکــ قطـره بـود از اقیـانـوس . . .

 

یکـــ مشت از خـروارهـا . . .

 

و یکـی از هـزاران . . .

 

برای تو می نویسم، تویی که ذهنت خالی از هر گونه تفکر است؛

این خطه شایستۀ تقدیر است، اگر در حکومت های حق و ناحق، در حقِ او ناحقی شده،

به اندازۀ سرِ سوزنی از شرافت، قداست، بزرگی و سروری اش کم نگشته، نخواهد گشت.

 

اینجـا، مرزِ دلیـران اسـت . . .

 

اینجــا، خـاکِـــ بـزرگـان اسـت . . .

 

اینجـــا، خـــانــۀ کـــاسیـــان اسـت . . .

 

*

*

 

اینها را با زبانِ نرم، در شبِ بزمِ باده نوشان گفتم، . . .

 

*

*

*

باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.

  
 

  • نیما رهبر (شبخأن)



گيدي، سلطان مأمۊدˇ کاخˇ درˇ پيش، اۊنˇ أپالي اۊپالي، هرتأ ايتا گدا نيشته بۊ

ايتا گدا، أنقذر خاشواليس ؤ دؤره قاب چين بۊ

هرکه أمؤيي اۊنˇ خاش واليسي-يأ کـۊدي ايچي فاگيفتي

أسا خأستي امير ببه، شا ببه، وزير ببه، هرکي بؤبؤسته بي

ايتا گدايم بۊ تام بزه، هيزره گب نزه-ئي

مألۊمˇ کؤيتأ درآمد ويشتره !

ايوار ايوارم أنا ايشتنب دأئي:

خاک بتي سر، زوانأ خۊدا ترأ چی ره فأدأ کي

فأدأ تکام بدي گب بزني ايچي فأگيري دئه

هتؤ لالˇ پتي-يانˇ مأنستن أيأ نيشته ئي چي ببه؟

سؤب تا هسا خألي ئي شائي کار بۊکۊده داري!

ناقلن شايأ بيده-ئي ايپچه زوان فۊکۊن ايچي فأگيري!

اۊن گؤفتي:

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

رۊزان هتؤ شب بؤستي ؤ أنˇ گب هن بۊ:

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

ايتا چن وخت أ ماجرا جا دٚوارسته، تا فارٚسانه-ئيد سلطان مأمۊدأ کي:

أ دۊتا گدايأ بيده-ئي تي کاخˇ درˇ سر نيشته ئيد؟

بۊگفت: آها بيده دأرم

ايتا هيزره گب نزنه، اۊيدأنه هتـؤ تا أمرأ دينه بينا کـۊنه؛

اعلاحضرتا، شايه شائان، نأنم فلان، بيسار . . .

أسا چي بؤبؤسته مگه؟

بۊگؤفتد: هۊني کي تام بزئکه خألي ايچي گه!

سلطان وأورسه: چي گه؟

بۊگؤفتد؛

گه خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

بۊگؤفته: ئه! هسا أنا گم من کي خر ايسٚم !

بۊگؤفت بيشيد ايتا کرکˈ، اۊنˇ کلهˈ بکنيد، اۊنˇ شکمˇ دۊرۊنˈ خالي-يأ کۊنيد

چؤچاق ؤ أجۊر چيزانم بزنيد، باوريد شمهˈ رأ  ... بگم

کرکˈ چاکۊدد باوردد

بزين، ايتا الماسي کي هندˇ جا باورده بۊ، کي اۊنˇ مرا شاستي

ايتا سامانˈ هئن، بنا اۊنˇ شکمˇ دۊرۊن

بۊگؤفت أسا ببريد أنا فأديد اۊ گدائي کي أمي خاش واليسي-يأ کـۊنه

اۊنˇ کارˇ بار خؤب ببه، أيتايأ حالي ببه أمان کي خر ايسيم!

کرکˈ چأکۊدد ببردد هۊ خاش واليسˇ گدا پالـي

ناخبر کي پيشتر، أني ايتأ وزيران شلخت اۊنˇ ره اۊسه کۊده بۊ

اۊنم تا گۊلي چالٚک بۊخۊرده بۊ، سئر بـۊ

کرکˈ کي باوردد فأدأد أنا، جه اۊيا کي دئه جا نأشتي، اۊيتا گدايأ بۊگؤفت؛

ايمرۊ چندر کار بـۊکـۊده دأري؟

بۊگؤفت: سه شائي

بۊگؤفت: تي سه شائي-يأ مرأ، بيا أ کرک تي شين

بۊگؤفت: نه تي جانأ قۊربان، تي شکم سئره، ترا ديل نأيه اۊنا فيشادن

ترسي بۊبۊخۊسته ببه، خأئي قالب بۊکۊني مرأ، نيهينم ! 

بۊگؤفت: ئي شائي

بۊگؤفت: بزن مي گردنأ

بۊگؤفت: جهندم، بيا أصن هتؤ تي شين

هتـؤ کي بينا کۊده خۊردن، تا بأمؤ اولي لؤقمهˈ بنه خۊ دهن

بيده ايچي کرکˇ شکمˇ دۊرۊن برق زنه

ياواشه اۊنأ اۊساد بنا خۊ جيفˇ مئن

بزين واگردس خۊ ريفئقˈ بۊگؤفت:

فأندر بيدين ترا چي گۊمأ، شائد جه فردا دئه أمان کس کسه نيده-ئيم،

أما أن ترا جخترأ نشه:  

خؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

أنا بۊگؤفت ؤ جيويزأدأ بۊشؤ

فردا روزه کي سلطان أيه بشه بـۊدۊرۊن، دينه اۊ گدا کي

اۊنˇ ره الماس اۊسه کۊده بۊ نيشته، اۊيتا سرˇ کله پئدا نييه

بۊگؤفت: ئه تخته سر من تي اۊ سرمچهˈبنم، هني أيا ايسأئي کي؟

بۊگؤفت: چي بۊکۊنم سلطان، مي پلاخـۊرانˇ خرجي-يأ وا بيرۊن باورم ده!

بۊگؤفت: تي ريفئق کؤيا ايسا؟

بۊگؤفت: نأنم، ايمرۊ نأمؤ کارˇ سر

بۊگؤفت: ديشب تره غذا اۊسه کۊدم، بـۊخـۊردي؟

بۊگؤفت: محبت بۊکۊديد، شيمي جا پيشتر، وزير مره شلخت اۊسه کۊده بۊ

سئر بۊم فأدأم رۊبرۊئي بـۊخـۊرده

سلطان مأمۊدا گي، کارد بزه بي خۊن نأمؤئي

بۊگؤفت: أنأ دوديد باوريد کاخˇ دۊرۊن . . . باوردد . . .

بۊگؤفت: دوديد أنأ به فلک، من گم تـۊنم بـۊگـۊ . . .

بـۊگـۊ: خـؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟

بيچاره ترسه-ئي نۊگؤفتي

بۊگؤفت: نيگي گم ترأ فلکˈ کۊند

اۊ بدبختم بينا کۊد سلطانˇ مرا گؤفتن؛

سلطان بـۊگـۊ، گدا بـۊگـۊ، سلطان بـۊگـۊ، گدا بـۊگـۊ: 

خـؤرۊم کار اۊنˇ کي خۊدا جۊر باوره، سلطان مأمۊد کي خره؟


  • نیما رهبر (شبخأن)

 

لوگوی روزنامه جنگل



روزنامه جنگل 
 شماره سوم _ سه شنبه ششم شهر رمضان المبارک 1335 ه.ق (5 تیر 1296 ه.خ _ 26 ژوئن 1917 م)
-------------------------------------------------------------------------

مکتوب وارده 

حضور محترم جناب آقای مدیر جریدۀ فریدۀ جنگل دامت بقایه، با کمال افتخار مصادعت می دهد در موقع مسافرت خود به

لاهیجان و لنگرود لازم دانستم فی الجمله تحقیقاتی که از شرح اوضاع آن صفحات به عمل آورده ام محض اطلاع هموطنان

به عرض رسانیده تا خاطر عموم مستحضر گردد.

احوالات لاهیجان روی هم رفته تأسف آمیز است چه که بدبختانه هر کس در امورات فعال مایشاء و هر اداره بدون رعایت

قوانین جاریه به خودسری و خارج از وظیفه عمل می نمایند. امجدالسلطان (ناخوانا) که از بدو (ناخوانا) گری خود خون تمام

مردم بیچارۀ لاهیجان را در شیشه کرده و تقریباً مبلغ خطیری گوش مردم را بریده و اینک هم دست از گریبان مردم نمی کشد

و به قسم دیگر برای مردم بیچارۀ آنجا کلاه دوزی می نماید.

نکته ای که قابل توجه است همانا مسئله انتخابات می باشد. البته لازم به شرح نیست که در این دورۀ چهارم تقنینه حیات و

ممات ما ملت ایران فقط بسته به وکلا و نمایندگانی است که تعیین می نماییم. اگر چشم و گوش خود را باز نموده گول

طراران و عوامفریبان را نخوریم ممکن است موفق به همین نمایندگان صادق صحیح العمل لایق شده، تا از برکت وجود آنان

بتوانیم حیات خود را محفوظ و برقرار بداریم. متأسفانه در لاهیجان به هیچوجه مراعات این نکته نشده که سهل است هر

شخص نالایقی به خیالات واهی و خام خود درصدد فراهم و جمع نمودن پارتی و دسته بندی است که شاید کرسی پارلمان که

یگانه آمال و آرزوی ایرانیان است اشغال و باز هم گلوی ما ملت مظلوم را به چنگال خود فشرده و به چاپلوسی از این و آن و

اخذ رشوه و پر کردن جیب خود خط محو بر استقلال و قومیت ما ایرانیان بکشند، غافل از اینکه غیر از ادوار سابقه و

خدمتگزاران این آب و خاک به خوبی از دسته بندی و آنتریک آنان مستحضر و به فرض اینکه به دسته بندی اکثریت را

نایل شوند، فداییان واقعی حتی الامکان نخواهند گذاشت که به مقصود نامشروع خود برسند.

این بنده که یکی از خاکپایان فداییان وطن به شمار می رود به وسیلۀ آن جریدۀ آزاد و زبان ملت با یک صدای رسا فریاد

می زنم که ای ملت لاهیجان گول و فریب این طراران و پاچه درمالان را نخورده و بیش از این لگد به بخت و سعادت خود

و مملکت نزنید و نیز به آقایانی که داوطلب این شغل اند و به هیچ وجه لیاقت این مقام را ندارند اخطار می شود که بی جهت

رنج خود و زحمت دیگران را نخواهند که به مقصود نایل نخواهند شد و جز پشیمانی سودی نخواهند برد.

در خاتمه، توجه حکومت لاهیجان را به این موضوع جلب و از حسن وطن دوستی ایشان که در مدت مسافرت خود تحقیق شده

متوقعم که از اقدامات نامشروع و خودپسندانۀ بعضی از آقایان و اهالی آن سامان جداً جلوگیری نمایید.

ا. ق. م

-----------------------------------------------------------

جنگل
چون راجع به امر انتخاب است با کمال میل درج شد، مخصوصاً ما مشتاقیم که در این دورۀ انتخاب، وکلای گیلان ننگ

عالم بشریت و اسباب افتضاح گیلانی ها نباشند.

 



لایه جدید...

لایه جدید...

  • نیما رهبر (شبخأن)


ای فرات، آیا رود سبط پیمبر از جهان   /   تشنه و تو، سیر گردانی ز آبت، انس و جان؟


ای چرا طوفان نکردی، تا کنی غرق بلا   /   سرکشان را، تا که طوفانی ز خونها شد روان؟


ای چرا تو خون نگشتی چون حسین از تو نخورد   /   مثل رود نیل مصر، اندر دهان قبطیان؟


ای چرا در روز عاشورا نخشکیدی ز غیظ   /   مثل دریای نجف در حول شهر کوفیان؟


نور چشم ساقی کوثر، به حسرت داشت چشم   /   سویت ای بی آبرو، مایل نگشتی سوی آن؟





  • نیما رهبر (شبخأن)


گلستان سعدی


***

 سعدي گۊلستان

اولي بخش

شائانˇ کردˇکار

نٚقٚل

*****


خۊراسانˇ ايتا شائان، مأمۊدˇ سبکتکينˈ، ايجۊر بخاب دينه کي


اۊنˇ جانˇ گۊشتˇ ذره، خاکˇ مانستن، فؤبؤسته بۊ


جغرزˇ اۊنˇ چۊمان، کي چومˇ کاسه ميان گردستي ؤ أرا اۊرأئا فأندرستي.


هممتا أ خابˇ معني جا بمانستد، جغرزˇ ايتا درويش کي اۊنˇ معني-يأ دأنستي ؤ بوگوفته:


اۊن هني غۊرصه خۊردأن دره کي اۊنˇ شائي، أيتا اۊيتا دس دره.



أنقده پيله پيله آدمان، بگيلˈ کۊدد   /   کي اۊشانˇ صفت نيشان زيمينˇ سر نمانسته 


اۊشانأ گيلˇ جير کي بنائيدي   /   خاک ايتأ کاري بۊکۊد کي اۊشانˇ خاشم نمانست


           هنی انۊشيروانˇ نامأ به خؤبي برٚد   /   هرچن کي خئلي ساله بمرده دأره


ايتا خؤرۊمˇ کار بۊکۊن ؤ تي زيويشˇ قدرأ بدان   /   قبلˇ اۊنکي زهار بۊکۊند، فلانکس بمرده



  • نیما رهبر (شبخأن)


چکیده: سید رضا کیا از امیران کمتر شاخته شدۀ سلسلۀ کیایی در قسمت شرقی گیلان (بیه پیش) است که علاوه بر اینکه در شمار امیران مقتدر روزگار خود بوده، به شاعری نیز می پرداخته است. علی رغم هم عصر بودن، قرینه ای مبنی بر دیدار وی با حافظ در دست نیست. از اشعار سید رضا کیا بر می آید که شیفتۀ شعر حافظ بوده است؛ به طوری که نمودِ این شیفتگی در اشعار وی نمایان است. در این گفتار پس از مقدمه ای درباره رضا کیا، به این تأثیر پذیری پرداخته شده است.
 


مقدمه
سید رضا کیا که گاه با عنوان «کارکیا سید رضی» نیز از او یاد می شود، فرزند سید علی کیا (شهادت: 791 ق) و چهارمین امیر از سلسلۀ کیاییان گیلان (معروف به «کارکیاییان»، «سادات کیایی» یا «سادات ملاطی») است . نام او در منابع به دو صورت «سید رضا» و «سید رضی» آمده و این دوگانگیِ نوشتاری در ضبط نام وی موجب بروز اشتباهاتی در میان محققان شده است؛ به گونه ای که سعید نفیسی و نخجوانی در نوشته هایشان او را دو فردِ متفاوت تصور کرده اند (نفیسی، 1306: ش 28 و 29، ص 266-283؛ نخجوانی، 1337: ش 44، ص 94-102).
از تاریخ تولدش اطلاعی در دست نیست، اما تاریخ دقیق درگذشت او در تاریخ گیلان و دیلمستان «سنۀ تسع و عشرین و ثمانمائه... روز دوشنبه غرۀ جمادی الاول، موافق دوازدهم تیرماه قدیم» ذکر شده است. (مرعشی، 1364؛ ص 146)



سلسله نَسَب
نسبت سید رضا به امام زین العابدین (ع) می رسد: علی کیا بن امیر کیا بن حسین کیا بن حسن کیا بن سید علی بن سید احمد بن سید علی الغزنوی بن محمد بن ابوزید بن ابو محمد بن احمد الأکبر مشهور به «عقیقی کوکبی» بن عیسی الکوفیبن علی بن حسین الأصغر بن امام علی زین العابدین.

----------------------------------------------

1.سید علی بن سید احمد از قریه فشام کوهدم به ملاط نقل مکان کرد. (غفاری، ص 84)
2.چند وقت در مدرسۀ مولانا عبدالوهاب غزنوی به تحصیل اشتغال داشت. (همان، همانجا)
3.محمد بن ابوزید از ابهر به گیلان نقل مکان کرد و در فشام کوهدم رحل اقامت افکند. (همان، همانجا)
4.عیسی الکوفی بن علی به غایت فاضل و عفیف بوده و از کوفه به سببِ ترس از عباسیان به ابهر آمد و در آنجا اقامت گزید. (همان، همانجا)
5.همان، ص 84. این نسب در مجالس المؤمنین به این صورت آمده است: ] سید رضا بن[ علی بن کارکیا... ابن حسن کیا بن سید علی... ابن احمد بن سید علی الغزنوی... ابن محمد بن ابوزید... ابن ابومحمد حسن بن احمد الاکبر مشهور به عقیقی کوکبی بن عیسی بن الکوفی... ابن علی بن حسن الاصغر بن الامام الهمام علی زین العابدین. (شوشتری، 1365: ج 2، ص 371)



چنانچه که بیان شد، از تاریخ تولد و رخدادهای دوران کودکی و نوجوانی سید رضا هیچ اطلاعی در دست نیست و از کهن ترین کتب مربوط به تاریخ گیلان نیز اطلاعی در این باره به دست نمی آید. در واقع اگر فرض کنیم سید عمر متوسطی داشته، مثلاً 60 سال، تولد او را در نیمة دوم قرن هشتم می توان در نظر گرفت. در فصلِ مربوط به حکمرانیِ سید رضا به تفصیل چگونگی قدرت گرفتن و حکومت وی آمده است. (همان، ص 110-185)

-----------------------------------------------------------
1.البته در این فصل به حکومت کارکیا سید محمد نیز پرداخته شده است.




خانواده
جد سید رضا، سید امیر کیای ملاطی (م: 763 ق) سر سلسلۀ خاندان کیایی است که متاسفانه به علت افتادگی، در تنها نسخۀ موجود از کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی، اطلاع چندانی از او در دست نیست. محتوای اندک قمست باقیمانده از بخش مربوط به سید امیر کیای ملاطی مواردی است از قبیل نوشتن «مکاتیب امرا»، روانه ساختن قاصد و حضور وی و دیگر سادات به مدت یک سال در کلارستاق رستمدار و مورد احترام ملوک آن عصر واقع شدن و در نهایت اطلاع دربارۀ مرگ وی:

«مکاتیب امرا نوشته، قاصد را روانه ساختند. چون سادات را به کلارستاق رستمدار نزول واقع شد، ملوک آن عصر مقدم ایشان را معزز داشته، احترام بواجبی نمودند. و چون یکسال کمابیش، سادات را آنجا توقف واقع شد، بر مضمون ما تَدرِی نَفسٌ ما ذا تَکسِبُ غَداً وَ ما تَدرِی نَفسٌ بِأیَّ أرضٍ تَمُوتُ، سید امیر کیا را وعدۀ حق در رسید و آنجا وفات یافت.» (همان، ص 15)


 بر اساس برخی منابع دیگر، وی در سال 733 ق از ملاط خارج شده، مدتی به علت چیرگی حاکمان گیلان در اشکور و کلارستاق بوده، تا اینکه در «کلاره دشت» بدرود حیات گفته است. (همان، ص196)


جدّۀ وی (= همسر سید امیر کیا) دختری از سولش بود که هیچ اطلاعی از او در دست نیست. در تاریخ گیلان و دیلمستان درباره سید علی کیا، پدر سید رضا، مطالب قابل توجهی آمده است و این در حالی است که در مورد مادرش تنها به ذکر لفظ «دختر کدخدا» بسنده شده است. از دیگر اقوام سید رضا به تفصیل در منابع یاد شده است.

-----------------------------------------------------------------

1.روستایی در لنگرود.
2.شجره نامۀ او به پیوست در کتاب فرمانروایان گیلان آمده است.




سید رضا قبل از حکمرانی بر لاهیجان
مرعشی اول بار در شرح حکومت سید علی کیا، از سید رضا یاد می کند. وی در فصل دوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مدد طلبیدن امیره دباج فومنی به جهت تسخیر گسکر و وقوع حادثه ای که در آن زمان سمتِ سنوح (= وقوع) یافت» آورده که سید هادی کیا، عموی سید رضا، بعد از شنیدن خبر واقعۀ گسکر – که گویا بعد از 791 ق روی داده – و قتل سید محمد کیا پاشیجایی و دیگر مبارزان بیه پیش و در نتیجه بدون امیر ماندن پاشیجا1، حکومت این منطقه را به سید رضا کیا و حکومت کیسم را به سید محمد کیا، معروف به «امیر سید محمد» (فرزند سید مهدی کیا) تسلیم کرد:

«چون خبر واقعۀ گسکر به سمع اشرف سید هادی کیا رسید، به سبب قتل سید محمد کیای پاشیجائی و اصحاب بیه پیش متألم گشت. اما چون بجز صبر چاره ای دیگر نبود، رضا به قضای سبحانی داده إِنَّالِلَهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ برخواند و پاشیجا را به فرزند ارشد سعادتمند سید شهید، سید علی کیا نور قبره – سید رضی کیا - که گل نوباوۀ بستان سرای سیادت و عدالت بود، داد.» (همان، ص 99)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
1.پاشیجا روستایی است در شرق گیلان نزدیک لاهیجان که امروزه به «پاشاکی» معروف است.



 سپس در همان فصل آمده که امیره فلک الدین پس از زیارت کعبه به لاهیجان آمد و با سید رضا کیا ملاقاتی کرد و با عذرخواهیِ تمام از کارهای گذشته اش، از سید رضا خواست که اگر به توبۀ او اعتقاد دارد و آن را از صمیمِ قلب می داند، کوچصفهان را در برابرِ آشتی قبول کند. سید پذیرفت و به او کمک کرد تا رشت را بگیرد. (همان، ص 99-100)

--------------------------------------------------------------------------------------
1.امیره فلک الدین توسط پسرش امیره علاءالدین حلق آویز شد.



مرعشی در فصل سوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مخالفت نمودن برادرزاده های سید هادی کیا با او و اخراج نمودن او از لاهیجان» آورده که سید حیدر کیا گوکه و سید حسین کیا (برادرزادۀ سید هادی کیا) طلب ملک موروثی از سید هادی کیا کردند که با مخالفت سید هادی روبرو شدند. از این رو پس از جمع کردن لشکر، به سید رضا – که در آن هنگام والی پاشیجا بود – پیغام فرستادند که به لاهیجان بیاید. پس از اینکه سید رضا به لاهیجان آمد، به اتفاق همدیگر با لشکر بیه پس که به عنوان نیروی کمکی به آنها پیوسته بود، به سمت رانکو رفتند. سید هادی به لشکرگاه خود واقع در ملاط آمد و دو لشکر در کوتمکِ ملاط به هم رسیدند. در این هنگام جنگ سختی درگرفت که به عقیدۀ ظهیرالدین عظیم ترین جنگ در گیلان بود و در نهایت با شکست سید حسین کیا و لشکریانش به پایان رسید. (همان، ص 102-103)



امیر عالم و شاعر
با مطالعۀ احوال سید رضا مشخص می شود که وی مانند برخی از امرا و سلاطین پیشین، به سرودن شعر نیز علاقه داشته است. در واقع برای پرداختن به شخصیت وی، ناچار باید دو حوزۀ حکمرانی و شاعری او را از هم تکفکیک کرد؛ یعنی با مطالعۀ احوال وی در منابع تاریخی با «امیر حکمران» مواجهیم و با بازخوانی اشعاری وی با «امیر شاعر.»

در منابع مرتبط با زندگی سید رضا علاوه بر صفات و القاب متعارفی که برای بیشتر امرا و پادشاهان ذکر می شود، صفاتی نیز برای وی ذکر شده که تصویر روشن تری از شخصیت او به دست می دهد. تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی از مهمترین منابع در توصیف شخصیت و منشِ سید رضاست که در فصل چهارم آن به شرح و بسط شاخصه های رفتاری و شخصیتی وی پرداخته شده است:


- مداومت بر شیوۀ ائمۀ اطهار به خصوص امام علی (ع): «و به افصح عبارات در همه اوقات مضمون ابیات امام هدی علی مرتضی (ع) را بر خلأ و ملأ خوانده بر آن مداومت می نمود که، شعر:


                                                 طعامی حلال لمن قد اکل     و داری مناخ لمن قد نزل
                                                 اقدّم ما عندنا حاضر           و إن لم یکن غیر خبز و خل

                                                 فأمّا الکریم فیرضی به        و أمّا اللئیم فذاک الویل»

                                                                                (همان، ص 112)

-------------------------------------------------------------------------------------
1.از کتابهای معاصر قابل ذکر در این زمینه کتابی است با این مشخصات: حالت، ابوالقاسم (بی تا): شاهان شاعر، احوالات شاهان و شاهزادگان سخنور و بغض شعرای دربار آنها و برگزیدۀ اشعار آنها، تهران، علمی.



- بخشش و کرم: «جهت احبای دولت و اعیان مملکت دست کرم او به غربال عنایت مشک و عنبر می بیخت و اعدای بانکبت را قهرش شربت زقّوم در حلقوم فرو می ریخت. نظم:


                               حکم عزرائیل و برهان مسیح     در کف و تیغش عیان عیان بودی به هم»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- شجاعت و دلاوری: «و در مقام شجاعت و دلاوری، همچو جدش در معارک از ببر بیان سبق بردی، و غبار تهوّر و جبانت را از ضمیر هر جبان و متهوّر به آب زلال شجاعت پاک می گردانیدی. بیت:


                                      برق تیغش دیدبان در ملک دین     ابر جودش میزبان در شرق و غرب»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- عدل، جهانداری و ...: «در باب عدل و داد جهانداری و محب نوازی و عدو گدازی، استحقاق آن داشت که شاهان عصر و خسروان دهر از او مستفید گردند.» (همان، همانجا)


- علم: «سید رضا کیا مردی بود به جمیع علوم دینی و دنیوی آراسته و در تحقیقات هر فن در ایام خود نظیر نداشت و طبع وقّادش دفاتر فصحای زمان را به آب بلاغت شسته، خاطر فیاضش لوح ذکا و فطنت را به نقوش فضل و هنر آراسته.» (همان، ص 111)


- شاعری: این صفت او تنها در تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی آمده: «و از منشآت طبع لطیف اوست؛ شعر:

                                                            تا اسیر تو شدم از غم دل آزادم ...»

                                                                                                   (همان، ص 112)


اشاره به اشعار عربی فصیح وی از دیگر اطلاعات همان منبع است که با ذکر وجه سرایش شعر همراه است: «و هم از اشعار عربیه فصیحه اوست که در حق مولانای معظم، مولانا حسن کرد نور قبره، فرموده است؛ شعر:


                                     فقلت لمولی الکرد لمّا رأیته     جنیت ثمار الفضل من دوحة الهوی
                                    فأعرض عنّی ثمّ قال تبسّما      و ذلک فضل الله یؤتیه من یشائ»

                                                                                                             (همان، ص 113)



در کتابخانه مجلس شورای اسلامی مجموعه ای از اشعار شاعران قدیم به نام مجمع الشعرا، به شماره 530 موجود است که دارای ترتیب الفبایی با شعرهایی از ناصر خسرو تا جامی است. بر اساس قرائنِ موجود در منبع یاد شده – که در حال حاضر مهمترین منبع شناخته شده از اشعار سید رضا است – می توان احتمال داد که وی دیوان شعری داشته که انتخاب شعرهایش از آنجا صورت گرفته است. این حدس زمانی بیشتر تقویت می شود که بدانیم شیوۀ انتخاب اشعار دیگر شاعران این مجموعه نیز بر اساس نظم الفبایی است. در واقع به نظر می رسد این مجموعه اشعار از نسخه ای از نسخه های دواوین شعرا، یا حداقل از جنگ واره ای الفبایی از اشعار این شاعران انتخاب شده باشند.



سید رضا و حافظ
بر اساس نوع رویکرد شیفته وارِ سید رضا به شعر حافظ – که البته در این قرن مختص او نیست – میزان علاقه و دلبستگی وی به اشعار حافظ معلوم می شود. این دلبستگی گستره ای دارد از استقبال وزن و قافیه و تضمین ابیات و مصاریع اشعار حافظ تا تلاش برای نزدیک شدن به حال و هوای اشعار با تکرار مضامین، سنن ادبی، ایماژها و عبارات شعر حافظ؛ گاه به صورت کاربرد عین کلمات و گاه با اندک تغییری در آنها.

این استقبال از این نظر بیشتر اهمیت دارد که به خاطر بیاوریم این اشعار تنها اندکی پس از وفات حافظ و شاید هم در اواخر عمر حافظ سروده شده است. از آنجا که تاریخ تولد سید رضا تاکنون بر ما پوشیده مانده، می توان احتمال داد که این امیر کیایی در صورت معمّر بودن، حتی زمان حافظ را درک کرده و حداقل بخشی از اشعارش را در همان زمان سروده است. نکته جالب دیگر رواج و روایی دیوان حافظ در گیلان، نقطه ای تقریباً دور افتاده از شیراز است که خود از سحر سخن خواجه حکایت دارد.

استقبال از شعر حافظ در بیشتر اشعار سید رضا، صورت های مختلفی دارد که در ادامه بدان پرداخته می شود. وی 19 غزل از 57 غزل خود را به طور کامل در استقبال از غزلیات حافظ سروده و در بسیاری موارد به تضمین اشعار حافظ پرداخته است.



الف) استقبال از غزلیات حافظ


صوفی ببین لطافت جام و مدام را     دیگر جدا مکن ز می صاف جام را

                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 40)  


صوفی بیا که آینه صافیست جام را     تا بنگری صفای می لعل فام را

                                                                                    (حافظ، 1320:ص 6)


ساقی به دورِ حُسنت مدهوش ساز ما را     چون دورِ ماست پر کن جامِ جهان نما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


دل دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را     دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

                                                                            (حافظ، ص 5)

 
« بده ساقی میِ باقی» دلِ مجنونِ شیدا را     بگو می چاره ای سازد دل بیچارۀ ما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را     به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

                                                                            (حافظ، ص 3)


خوشا به غلغل بلبل سماع و شُربِ رَیاح     چون غنچه مست برون آمدن ز خرقۀ صباح

                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 218)


اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح     صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح

                                                                               (حافظ، ص 68)


حاش لله که دل از مهر شما باز آید     مرغِ جانم ز گلستان هوا باز آید

                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 218) 

 
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید     عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

                                                                                   (حافظ، ص 159)


تا غمش نقش بقا بر ورقر عالم زد     هر کجا ساده دلی بود ازین غم دم زد

                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 219)


در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد     عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

                                                                                     (حافظ، ص 103)


جان را چو در آیینۀ رویش نظر افتاد     آیینِ ریا و ورعش از نظر افتاد

                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 219)


پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد     وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

                                                                                    (حافظ، ص 75)


ساقیا فصل بهار است بده جامی چند     تا برانم مگر از باده و گل کامی چند

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند     محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

                                                                                      (حافظ، ص 123)


خُنُک آنکه همچو لاله همه عمر اَیاغ دارد     ننهد ز دست ساغر دلش ارچه داغ دارد

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد     که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

                                                                                     (حافظ، ص 79)


چشمِ تو پروایِ دادخواه ندارد     هیچ غم از حالِ بی گناه ندارد

                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 220)


روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد     پیشِ تو گل رونق گیاه ندارد

                                                                                       (حافظ، ص 86)


از صبا نکهتِ عیسی نفسی می آید     بی شک این فاتحه از کویِ کسی می آید

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید     که ز انفاس خوشش بویِ کسی می آید

                                                                                  (این غزل در چاپ قزوینی غنی نیامده است)


بیار رَطلِ گران ای بتِ فرشته نهاد     بیا که عمرِ گرانمایه می رود بر باد

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)

 
شراب و عیشِ نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                       (حافظ، ص 69)


ساقی بیا که دورِ گل و لاله می رود     فصل بهار و بلبلِ خوش ناله می رود

                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود     وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود

                                                                                           (حافظ، ص 152)


آتشِ دل تا نسوزد رشتۀ جانم چو شمع     هر شبی تا روز اندر بزمِ رندانم چو شمع

                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 298)


در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع     شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع

                                                                                               ( حافظ، ص 199)


مستِ شمولِ عشقم از ساغرِ شمایل     نی از حَجیم خایف نی بر نَعیم مایل

                                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 326)


هر نکته ای که گفتم در وصف هر شمائل     هر کو شنید گفتا لله در قائل

                                                                                                (حافظ، ص 209)


صنما ما به تماشایِ لقات آمده ایم     واندرین شهر و ولایت به وَلات آمده ایم

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 363)


ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم     از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده ایم

                                                                                                  (حافظ، ص 252)


تا اسیرِ تو شدم از غمِ دل آزادم     شادمانم که به سودای غمت دل دادم

                                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 363)

  
من روزِ ازل از مادرِ فطرت زادم     به بلا شادم و از بندِ طرب آزادم

                                                                                                  (همان، همانجا)


فاش می گویم و از گفته خود دلشادم     بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

                                                                                                      (حافظ، ص 216)


روزِ عیدست و من امروز به جان می کوشم     که روم حاصلِ سی روزه به می بفروشم

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 364)


من که از آتشِ دل چون خم می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                         (حافظ، ص 233)


مدّتی شد که بیابانِ غمت می پویم     به امیدی که ز وصلِ تو نسیمی بویم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)


بارها گفته ام و بار دگر می گویم     که من دلشده این ره نه به خود می پویم

                                                                                        (حافظ، ص 262)




ب) تضمین یک مصرع به صورت کامل: 

مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                         (حافظ، ص 103)

هر کسی لایقِ سودای وصالش چو نبود     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 219)

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                           (حافظ، ص 79)

همگی لقای جانان طلبد سوادِ عینم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 220)

گوشۀ ابری تست منزلِ جانم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                             (حافظ، ص 87)

گوشۀ میخانه بِه که در همه عالم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 220)

       یار دارد سرِ صیدِ دل حافظ یاران     شاهبازی به طریقِ مگسی می آید

                                                             (این بیت مربوط به غزلی است که در چاپ قزوینی غنی نیامده است)

شراب و عیش نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

                                                                                               (حافظ، ص 69)

به کنجِ صومعه تا کی کنیم ضایع عمر     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 220)

تا شدم حلقه به گوش درِ میخانۀ عشق     هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                  (حافظ، ص 216)

تا نهادم قدم اندر حرمِ کعبۀ عشق      هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 363)

من که از آتش دل چو خمِ می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                    (حافظ، ص 233)

یک دو ماهست که همچون خمِ می در هوسش     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 364)



ج) تضمینِ قسمتی از یک مصرع یا با اندک تغییری در آن:
 

اگر به مذهب تو خون عاشسقت مباح     صلاحِ ما همه آنست کان تراست صلاح

                                                                                                     (حافظ، ص 68)

به غمزۀ خونِ «رضا» چشمش ار خورد شاید     که در شریعتِ او خون عاشقست مباح

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 137)

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات     با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                       (حافظ، ص 75)

زنهار که بر ساغرِ رندان نزنی سنگ     با اهلِ خدا هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 219)

شب ظلمت وبیابان به کجا توان رسیدن     مگر آنکه شمعِ رویت برهم چراغ دارد

                                                                                                        (حافظ، ص 79)

شب تار و وادی ایمن منِ بی قرار گمره     مگر آتشِ تجلّی به رهم چراغ دارد

                                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش     که مگو حال دل سوخته با خامی چند

                                                                                                           (حافظ، ص 124)

ذوقِ مستی و می از اهلِ ریا پنهان بِه     سخنِ چخته مگوئید برِ خامی چند

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 220)

زاتش وادیِ ایمن نه منم خرّم و بس     موسی اینجا به امید قَبَسی می آید

                                                                                       (دیوان حافظ چاپ قزوینی – غنی این غزل را ندارد)

در جهان مشغلۀ حُسن برافروخت رخش     دل از این رو به امیدِ قَبَسی می آید

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 220)

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق     که در این دامگه حادثه چون افتادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

طایرِ گلشنِ قدسم سویِ ویرانۀ دهر     آمدم در طلبِ دانه به دام افتادم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 363)

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند     آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

                                                                                                             (حافظ، ص 262)

تو مپندار که این گفتۀ موزونِ «رضا»ست     آنچه او گفت بگو روز ازل می گویم

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 364)

خاک ک.یت زحمت ما برنتابد بیش زا این     لطف ها کردی بُتا تخفیف زحمت می کنم

                                                                                                              (حافظ، ص 242)

حضرتِ او زحمتِ ما بر نتابد بیش از این     دیو را فردوسِ اعلی برنتابد بیش از این

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 395)



د) ابیاتی که یادآورِ ابیاتی از حافظ اند:


«رضا» را خاطری در فیض چون خورشید تابانست     ولی از نور کی باشد نصیبی چشمِ اَعمی را

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 41)

وصل خورشید به شب پرّۀ اَعمی نرسد     که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

                                                                                                   (حافظ، ص 131)

چشمانِ تو مستند ز خونِ دلِ عشّاق     این طُرفه که خواهند کباب از جگرِ ما

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 40)

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر     ترک مستست مگر میل کبابی دارد

                                                                                                    (حافظ، ص 85)

منکرِ شیوۀ رندان مشو ای زاهدِ وقت     که ندادند جز این تحفه به ما روزِ ازل

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 326)

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر     که ندادند جز این تحفه بما روز الست

                                                                                                      (حافظ، ص 20)

از ما به مقصدِ ما چندان مسافتی نیست     لیکن «رضا»ست الحق اندر میانه حایل

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 326)

گفتم که کی ببخشی بر جانِ ناتوانم     گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل

                                                                                                          (حافظ، ص 209)

دروۀ قدرِ مرا هیچ مهندس نشناخت     چه عجب گر به صُماخت نرسد فریادم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 363)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت     یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

دل دیوانۀ ما را ز یاقوتش دوا فرما     که بستی در ازل یارا به بندِ زلفِ مشکینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن     که این مفرّح یاقوت در خزانه تُست

                                                                                                          (حافظ، ص 25)

عروس دهر را دیدم که با اهل هوس می گفت     کسی کو وصلِ ما خواهد دهد جان را به کابینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن     هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

                                                                                                          (حافظ، ص 77)

گر شدم معتکفِ کویِ مغان منع مکن     حلقۀ پیرِ مغان کرد قضا در گوشم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 364)

حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش است     بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

                                                                                                            (حافظ، ص 139)

 



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 
سال دهم، شماره سی و هفتم، زمستان 1392




  • نیما رهبر (شبخأن)






چرچيل ؤ فلمينگ


  ***


فلمينگ، ايتا فقيرˇ کشاورزˇ ايسکاتلندي بۊ. ايرۊز، سابقˇ مأنستن، کرأ خۊ زنˇ زاکˇ ره زأمت کشئن دۊبۊ کي، خانه اۊشنتر ايتا ايجگره صدا ايشناوه. اي نفر دکفته بۊ سلˇ مييان، هأى داد کۊدي ؤ ياور خأستي. خۊ داز ؤ خاليکˈ نیهه زيمين ؤ دؤوه سلˇ ور. ايتا کۊچي زاکأ دينه کي تا کمربیجیر، دکفته دأره لجنˇ دۊرۊن.

سفيان بۊکۊده؛ داد کۊنه ؤ بيرۊن أمؤنˇ ره چکˇپر زئن دره. فلمينگ اۊنأ، جه ايتأ ياواشه مۊردني کي آدمˇ ديلأ ريش کۊنه نجات ديهه. فردائي أشانˇ صارا دۊرۊن، ايتا تفريحي أراده ايسه.

ايتا پيله گٚلˇ مردأى، ايتا قشنگˇ ليباسˇ مرأ، أراده جا بيجير بامؤ، صفت نيشان بدا ؤ بۊگؤفته: اۊ زاکˇ پئره کي فلمينگ، اۊنا سلˇ جا نجات بدا.

مرداى بۊگؤفته: «شۊمان مي زاکˇ جانا نجات بدائيدي، خائم شيمي جا تشکر بۊکۊنم ؤ شيمي محبتأ جبران بۊکۊنم». فلمينگ اۊنˇ کادؤيأ فينگيفت ؤ اۊنأ بۊگؤفت: «من نتانم أ کاري کي بۊکۊدمˇ ره، ايچي فاگيرم».

دۊرۊس هۊ ساعته، فلمينگˇ زاکˇ سرˇ کلله خانه درˇ جۊلؤب پئدا به. 

مرداى وأورسه: «اۊن شيمي زاکه؟» فلمينگ خۊ غبغبأ باد تاوده، گه آها مي زاکه. مرداى بۊگؤفت: خأيم ايتأ مامله پيشنهاد بۊکۊنم، اگه وهلي مؤقعيتˇ درز خأندنˈ تي زاکˇ ره جۊرا کۊنم، مي پسرم خؤشحالأ به.

أ زاى اگه خۊ پئرˇ مانستن ببه، حؤکمن ايجۊر پيشرفت کۊنه کي أمان دۊتا، اۊنأ ايفتخار کۊنيمي. فلمينگˇ زاى، بئترين مدرسهˈن شه ؤ هۊ وختˇ سر، سنت مري بيمارستانˇ پزشکي مدرسه جا، کي لندنˇ دۊرۊن نها بۊ، خۊ مدرکأ فاگيره. 

سر ألکساندر فلمینگ کي پینی سیلینˈ بیافته بۊ، ايجۊر پيشرفت بۊکۊد کي أنˇ نام، دۊنيا ميان ديپيچسته. چن سالˇ پسي، اۊ پيله گٚلˇ زأى، کي سلˇ جا نجات بيافته بۊ، أى-وار ناخؤش آوال به ؤ سینه پالۊ کۊنه.

أى دفأ چي أنˇ جانأ نجات بدا؟

پيني سيلين!


***


اۊ پيله گٚلˇ مرداکˇ نام بۊ لؤرد راندؤلف چرچيل، اۊنˇ زاکم کي سل ؤ

سينه پالۊ جا نجات بيافته بۊ، سئر وينستؤن چرچيل بۊ.



  • نیما رهبر (شبخأن)

 

به نام او که خلق کرد آسمان و زمین و هر آنچه میان آنهاست . . . 

 

به نام او که خلق کرد انسان و هر آنچه به او بخشید . . . 

 

به نام او که خلق کرد فرشته ای از فرشتگان درگاهش به نام مادر،

 

و هر آنچه در وجود پاکش نهاد . . . 

 

به نام او که گفت بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را . . . 

 

و فرشته ای که مصیبت های این زندگیِ نکبت بار، او را وادار کرد تا بگوید: تو بخوان مرا، تا من اجابت کنم . . .

 

 از بلندای پلی همراه فرزندی معصوم . . .

 

اجابتی که پایانی است بر دردِ جانکاه اش،

 

پایانی است بر ناله های شبانه اش،

 

پایانی است بر گرسنگیِ هر شبِ خود و کودک معصوم اش،

 

و مرهمی بر قلبِ همسرِ خانه نشینِ شکسته غرور، تا شاید اینگونه، غرورش بیشتر . . . 

 

بی شک او اولین نبود، آخرین هم نخواهد بود . . .

.

.


پس بخوان به نام او که به حکمِ مرگِ جسم، دیگر زنده نیست . . .

 

به نام او که زین پس، ناله های خود را همراهِ نفرینی خانمان سوز،

 

به دنبالِ ناله های پر شرار مرغ سحر پیش می فرستد، . . . 

.

.

.

باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)


دولت آل بویه در تاریخ ایران اهمیت زیادی دارد، زیرا به عنوان یک دولت شیعی به مدت یک قرن بر بغداد و دستگاه خلافت عباسی تسلط یافت و همین طور سهم عمده ای در توسعه تشیع در ایران ایفا کرد. بنابراین بررسی مسائل مرتبط با این دولت اهمیت زیادی دارد. یکی از این مسائل روابط آن دولت با دولت های کوچک محلی است که در مقاطعی سد راه توسعه آل بویه بودند. یکی از این دولت ها، بنو حسنویه بود که در این پژوهش حیات سیاسی و روابط آن با دولت آل بویه مورد بررسی قرار می گیرد.


شکل گیری دولت بنو حسنویه

در اوایل قرن چهارم دستگاه خلافت عباسی به نهایت ضعف خود رسید. این عامل باعث ظهور دولت های مستقل در سراسر خلافت شد.

مرداویج که در آرزوی احیای عظمت ایران باستان بود، در نواحی جبال به جدال با عمال خلیفه پرداخت. در مناطق کردستان قبایل کرد که همیشه به خودسری می پرداختند، این زمان فرصت را غنیمت شمردند و به فکر استقلال افتادند. در میان قبایل کرد، قبیله ی برزیکان، تحت ریاست حسن بن حسین برزیکانی، معروف به حسنویه که دژ سرماج در جنوب غربی بیستون، در جهت هرسین، از محکم ترین و غیرقابل نفوذترین دژهای جبال را در دست داشت (حموی. 243؛ ابن اثیر. 120/15؛ ابودلف. 126)، جنب و جوش و فعالیت زیادتری از خود نشان می داد.

مرداویج در ادامه ی فتوحات خود سراسر نواحی مرکزی ایران را تصرف کرد، هارون بن غریب، عامل خلیفه، از مقابل وی گریخت و به مناطق غربی تر روی آورد و تنها توانست شهرهای دینور، ماسبذان، مهاجانقذف و حلوان را تا سال 322 حفظ کند (مسکویه رازی. 406/5)، اما وی به دست عمل خلیفه کشته شد و به جای او محمد بن خلف به آن مناطق فرستاده شد (همان، 437). هر چند مؤلف الکامل آغاز حکومت حسنویه را در سال 3119 می داند (ابن اثیر. 120/15)، ولی در این زمان هیچ نام و نشانی از وی نیست. به نظر می آید وی در این زمان سرگرم مطیع کردن قبایل کرد بوده است.

مرداویج در سال 323 کشته شد. آل بویه که ابتدا در خدمت وی بودند و از سال 320 بر وی عصیان ورزیده بودند، اکنون وارث قلمرو وی شدند.

قتل مرداویج و گرفتاریهای جانشینان او برای تسلط بر قلمرو وی و همین طور ضعف دستگاه خلافت که از سال 334 تحت الحمایه آل بویه شده بود که خود سرگرم نزاع با رقبایی چون حمدانیان موصل، شاهینیان بطایح و بریدیان بودند به حسنویه فرصت داد تعدادی از شهرهای جبال، از جمله سهرورد، دینور، شهر زور، نهاوند و شاپورخواست را به تصرف خود درآورد (اصطخری. 165؛ ابن حوقل. 112).

معلوم نیست منظور از شاپورخواست خرم آباد است که در آن زمان چنین نامی داشت (حموی. 188)، یا شهری به همین نام که در چهارده فرسخی بیلقان و هفت فرسخی مراغه قرار داشت (ابن خردادبه. 98). البته مورد دوم صحیح تر می باشد، چرا که بعید است حسنویه در بدو قدرت خود توانسته باشد تا خرم آباد که در قلب قلمرو آل بویه بود، پیش آمده باشد.


رکن الدوله در جدال با حسنویه

پس از تحکیم قدرت آل بویه قلمرو آنان میان سه برادر تقسیم شد. عمادالدوله بر فارس و سراسر جنوب، حسن رکن الدوله در جبال و احمد معزالدوله در عراق مستقر شدند.

رکن الدوله در جبال خود را با قدرت نو ظهور حسنویه مواجه دید و به دلیل اشتغال به کارهای مهمتری مانند دفاع در مقابل سامانیان در شرق، قادر به انجام هیچ کاری نبود، مخصوصن اینکه حسنویه در این نزاع ها ظاهرن خود را طرفدار آل بویه می دانستند. (مسکویه رازی. 328/6).

تسلط حسنویه بر مناطق مرزی جبال نتایج منفی زیادی برای آل بویه به بار آورد. او از دهقانان مالیات های زیادی می گرفت و از کاروان ها باج های نامشروع به نام راهداری اخذ می کرد (همان، همان جا؛ ابن اثیر. 15-16). مهمتر از همه این که باعث ناامنی جاده مهم خراسان به عراق و مکه می شد که از قصرشیرین و خانقین رد می شد (ابودلف. 58)، هر چند به ظاهر حسنویه اطرافیان خود را از راهزنی منع می کرد (الروذراوری. 288؛ ابن اثیر. 120-121)، ولی چون مانع تحکیم قدرت آل بویه در مسیر آن جاده مهم می شد که هر ساله تعداد زیادی از حجاج از آن می گذشتند و حفظ امنیت آن برای دولت آل بویه اهمیت زیادی داشت، باعث شیوع راهزنی در آن جاده شده بود. مسافرانی که از این مسیرها می گذشتند، به ناامنی راهها اشاره دارند. ابن حوقل می نویسد راه ابهر تا زنجان به واسطه راهزنی کردها ناامن است و مردم این راه را ترک کردند و برای رفتن از همدان به زنجان، راه سهرورد را برگزیدند (ابن حوقل. 13).

ناامنی این راه مهم باعث بی اعتباری آل بویه در نگاه عامه مسلمانان می شد و سامانیان رقیب آنها از آن بهره می بردند. حسنویه نیز این روند بهره برداری می کردند، زیرا با ناامنی راهها در قلمرو آل بویه کاروان ها از قلمرو بنو حسنویه می گذشتند و این باعث مزید اعتبار آنها و رونق اقتصادی قلمرو آنها می شد، می توان که باور داشت که خود حسنویه قبایل کرد را به راهزنی در این جاده ترغیب می کردند (ابن جوزی، 272؛ ابن اثیر، 257).

از لحاط استراتژیک نیز ناامنی راهها برای آل بویه مضر بود، زیرا باعث می شد آل بویه جبال نتوانند در مقابل سامانیان که مدام قلمرو آنان را مورد حمله قرار می دادند، از عراق عرب کمکی دریافت کنند.

در سال 359 کاسه صبر رکن الدوله لبریز شد، زیرا حسنویه به سهلان بن مسافر، کارگزار او در جبال، حمله کرد و او را به سختی شکست داد. رکن الدوله برای سرکوب او وزیر خود ابن عمید را اعزام کرد. وزیر تا همدان نیز پیش رفت، ولی به طور ناگهانی مُرد و فرزندش ابوالفتح فرماندهی سپاه را بر عهده گرفت. او که جوانی خام و جاه طلب بود، علی رغم اصرار سهلان بن مسافر برای ادامه جنگ به ری بازگشت تا جانشین پدرش شود و تنها مبلغ صد هزار دینار به عنوان هزینه لشکرکشی از حسنویه دریافت کرد (مسکویه رازی. 328-333؛ ابن اثیر. 15-16).

حسنویه که با رهایی یافتن از این خطر بدون شک می توانست بساط وی را در هم پیچد، فرصت یافت به تحکیم قدرت خود پرداخته و کار را به جایی برساند که در نزاع های خانوادگی آل بویه دخالت کند.


عضدالدوله و بنو حسنویه

بعد از مرگ رکن الدوله، فرزندش، عضدالدوله که هوای تسخیر بغداد را در سر داشت و تلاش وی را پیش از آن مخالفت های پدرش ناکام گذاشته بود، فرصت یافت به آرزوهای خود جامه عمل بپوشاند. وی در سال 367 به عراق لشکر کشید. عزالدوله از حسنویه کمک خواست، او نیز قول یاری داد. این لشکرکشی به شکست عزالدوله و پذیرش صلح از سوی وی انجامید، ولی با رسیدن کمک از سوی حمدانیان موصل و سپاهی که حسنویه به سرکردگی دو پسرش، عبدالرزاق و ابوالنجم بدر، به یاری وی فرستاده بود، خیلی زود پیمان خود را با عضدالدوله نقض کرد (ابن خلدون. 667) و دوباره جنگ را آغاز کرد که به شکست وی در سامرا منجر شد. فرزندان حسنویه که به یاری عزالدوله آمده بودند، با مشاهده ی ناتوانی او در مقابل رقیب اش دچار تعلل شدند. عبدالرزاق از جرجرایا بازگشت و تنها بدر با او باقی ماند. عزالدوله که خود را ناتوان از مقاومت در مقابل رقیب می دید، تسلیم شد و سوگند خورد که مطیع عضدالدوله باشد. بدر که از وی ناامید شده بود، عراق را ترک کرد (مسکویه رازی. 443-448).

این اولین دخالت حسنویه در نزاع های خانوادگی آل بویه بود که به وی فرصت داد قدرت خود را نشان دهد و در عین حال باعث بروز دشمنی میان او و عضدالدوله شد.

با قدرت گیری عضدالدوله زنگ خطر برای فخرالدوله که بعد از پدرش رکن الدوله بر جبال حکمرانی می کرد، به صدا در آمد (ابن اثیر.83). بنابراین فخرالدوله در سال 367 برای عقد اتحاد با حسنویه به دینور رفت، ولی مرگ حسنویه در سال 369 مانع شد که وی از این اتحاد سودی ببرد. با مرگ او میان پسرانش اختلاف افتاد، ابوالعلا و ابوعدنان به فخرالدوله و بدر به عضدالدوله پیوست (مجمل التواریخ و القصص، 394؛ ابن اثیر، 121).

عضدالدوله در سال 370 برای ساماندهی به امور جبال، به آن منطقه لشکر کشید و در ابتدا وارد قلمرو بنو حسنویه شد. دژ سرماج مرکز قدرت حسنویه سقوط کرد و غنایم زیادی نصیب عضدالدوله شد (الروذراوری. 10). او سپس رو به همدان نهاد و با فخرالدوله روبرو شد. فخرالدوله شکست خورد و به قابوس زیاری، فرمانروای گرگان، پناهنده شد (عتبی. 48).

عضدالدوله قلمرو حسنویه را به دو قسمت تقسیم کرد: دینور را به عراق ملحق کرد و بقیه را به اضافه قلمرو فخرالدوله، به برادرش مؤیدالدوله داد (الروذراوری. 10).

عضدالدوله به زودی متوجه شد حفظ سلطه اش بر کردهای خودسر و ناراضی کار دشواری است، بنابراین بدر بن حسنویه را به عنوان دست نشانده به قلمرو پدرش فرستاد (همان، 12؛ ابن اثیر. 170).

بدر در تمام مدت حیات عضدالدوله مطیع وی بود و کاری در جهت دشمنی با وی انجام نداد. بدین ترتیب آل بویه توانستند بر مشکلی که مدتها با آن دست به گریبان بودند، غلبه کنند، ولی این روند چندان دوام نیافت.


قدرت گیری بنو حسنویه بعد از عضدالدوله

(بدر بن حسنویه و جانشینان عضدالدوله)

با مرگ عضدالدوله در سال 372، فرزندش صمصام الدوله جانشین وی شد، ولی او با مخالفت برادرش شرف الدوله، حاکم کرمان، روبرو شد (الرذراوری. 78-81). این نزاع های به بدر فرصت داد موقعیت خود را تحکیم کند و آماده دخالت در نزاع های خانوادگی آل بویه شود که این زمان شروع واقعی آن بود.

بعد از مرگ مؤیدالدوله که اندک مدتی بعد از مرگ برادر رخ داد، فخرالدوله فرصت یافت به قلمرو خود بازگردد (عتبی. 67). وی در اولین قدم با بدر ین حسنویه متحد شد. در سال 373 محمد بن غانم برزیکانی با تعدادی از قبایل کرد که از پدر فرمان نمی بردند، به قلمرو فخرالدوله هجوم آورد و اطراف قم را غارت کرد، فخرالدوله از متحد خود، بدر، کمک خواست و با یاری بدر میان آنها صلح ایجاد شد، ولی محمد بن غانم همچنان در ناحیه هفت جان باقی ماند تا اینکه در سال 375 شکست خورد و کشته شد (ابن اثیر. 151).

فخرالدوله نسبت یه قابوس نقض عهد کرد و او را از گرگان بیرون راند. قابوس به قلمرو سامانی که این زمان تحت سلطه سبکتگین بود، پناهنده شد. سبکتگین به وی قول یاری داد و فخرالدوله که خود را ناتوان از مقاومت در مقابل سبکتگین می دید، از بدر کمک خواست. بدر نیز سپاه زیادی از کردها برای یاری وی گرد آورد، ولی مرگ سبکتگین مانع این آزمایش قدرت شد (عتبی. 67).

نکته جالب توجه در روابط آل بویه و بنو حسنویه این است که علی رغم تمام نزاع هایی که با هم داشتند، هرگاه قلمرو آل بویه مورد حمله سامانیان و غزنویان قرار می گرفت، حسنویه به آل بویه رو می کرد. دلیل این موضع گیری این است که آنها ادامه قدرت متزلزل آل بویه را بر حضور سامانیان و غزنویان که دارای نظام های متمرکز و قدرتمندتری بودند و موقعیت آنها را به خطر می انداختند، ترجیح می دادند.

در عراق بعد از مدتی نزاع، شرف الدوله در سال 376 امیرالامرا شد و در اوایل حکومت خود، به علت گرایش بدر به فخرالدوله، سپاهی به فرماندهی قراتگین به جنگ وی فرستاد. در قرمیسین این سپاه با بدر روبرو شد که به شکست قراتگین منجر شد. به طوری که وی تنها با تعدادی اندک از سپاهیانش توانست از معرکه رهایی یابد. بدر بر اردوگاه وی دست یافت و غنایم زیادی به دست آورد. این پیروزی نقطه اوج موفقیت های بدر بود و موقعیت وی را تحکیم کرد (ابن جوزی. 322-323؛ الروذاروی. 239-240؛ ابن اثیر. 170-11). این پیروزی و همین طور دشمنی پایداری که از زمان نزاع فخرالدوله با عضدالدوله میان آل بویه عراق و آل بویه جبال به وجود آمده بود، موقعیت بنو حسنویه را چنان تحکیم کرد که هیچ کدام از فرمانروایان آل بویه نتوانستند بر انها فایق آیند.

با مرگ شرف الدوله در سال 379، فخرالدوله به تحریک صاحب بن عباد که در رویای تسخیر بغداد بود، مصمم شد به عراق حمله کند. چون به قدرت بدر پی برده بود، ابتدا به همدان رفت و در آن جا با او متحد شد. آن دو تصمیم گرفتند که بدر از کردستان و فخرالدوله از طریق لرستان وارد خوزستان شوند و پس از الحاق دو سپاه، به عراق عرب حمله کنند. این لشکرکشی در سال 380 آغاز شد و دو سپاه در خوزستان به هم ملحق شدند. بهاءالدوله سپاهی به مقابله آنان فرستاد. قبل آن که جنگی رخ دهد، بدر از متحد خود کناره گرفت و به کردستان برگشت. فخرالدوله نیز پس از مدتی توقف، به علت بالا آمدن آب کارون از نبرد با سپاه بهاءالدوله خودداری کرد و به ری بازگشت (عتبی. 81؛ الروذراوری. 169-170؛ ابن اثیر. 181-182).

مسلما دلیل این که بدر پیش از شروع نبرد از میدان کناره گرفت، ترس از پیروزی بهاءالدوله نبود، چرا که قدرت فخرالدوله بیشتر بود. حقیقت این است که دلیل بقای بنو حسنویه اختلافات خانوادگی و عدم یکپارچگی آل بویه بود که خود بنو حسنویه نیز به آن دامن می زدند، لذا بدر نمی خواست با حمایت از فخرالدوله که جاه طلب تر از سایر اعضای خاندان آل بویه بود، باعث پیروزی او و یکپارچگی قلمرو آل بویه شود و دوباره خود را با یک عضدالدوله دیگر مواجه ببیند.

فخرالدوله پس از بازگشت از خوزستان به ری رفت. بدر که از اتنقام گیری فخرالدوله نگران بود، برای تجدید عهد ابتدا ابو عیسی شادی، از رؤسای کرد تابع خود را به کرج نزد صاحب بن عباد فرستاد و به دنبال او، خود نیز به کرج رفت. فخرالدوله که از توان نظامی وی آگاه بود، برای تحیم روابط شان دخترش را به ازدواج پسر خود مجدالدوله درآورد (مجمل التواریخ و القصص، 396). با این تدابیر فخرالدوله از شرّ مزاحمت های بدر رهایی یافت و او را به جان آل بویه عراق انداخت.

بدر در این فرصت تلاش زیادی برای کسب قدرت و مشروعیت جهت رقابت با آل بویه انجام داد، به همین مظور در سال 386 مبلغ پنج هزار دینار برای تأمین مخارج مسافرت حجاج فرستاد. برای عمارت راهها مبلغی هزینه کرد و برای امنیت حجاج مبلغ نه هزار دینار بین اعراب بدوی تقسیم کرد تا این که مزاحم حجاج نشوند (الروذراوری. 287).

بدر با کسب اعتبار برای خود موقعیت آل بویه که خود را سلاطین جهان اسلام می دانستند، زیر سؤال برد و کار را به جایی رساند که در سال 388 رسولی نزد خلیفه القادر بالله فرستاد. خلیفه به وی عهد و لوا و خلعت داد. بدر اما از پذیرش آنها خودداری کرد و اصرار داشت که خلیفه به او لقب ناصرالدوله دهد. خلیفه در مقابل درخواست وی تسلیم شد و لقب ناصرالدوله برای او فرستاد. پیش از آن بدر لقب نصرةالدوله داشت. جالب اینجاست که بهاءالدوله خلیفه را وادار کرد که خواسته بدر را برآورده کند (همان، 311؛ ابن الجوزی. 8-9؛ ابن اثیر. 257).

شاید بهاءالدوله می خواست با این کار روابط خود را با بدر بهبود بخشد، یا مهمتر از آن با تقویت قدرت بدر از وی در مقابل جانشینان جوان و ضعیف فخرالدوله، یعنی مجدالدوله و شمس الدوله، استفاده کند.

در همین زمان بهاءالدوله در برابر بنو حسنویه به حربه ای متوسل شد که نقش عمده ای در تضعیف آنها داشت. آن حربه، برکشیدن عنازیان حلوان بود که شاخه ای از کردها و رقیب برزیکان ها بودند. بدر ناچار شد حفاظت از جاده مهم خراسان به عراق و مکه را به ابوالفتح بن عناز، سرکرده آنها واگذار کند. در عین حال منتظر فرصت بود تا به بهاءالدوله لطمه بزند.

در سال 392 این فرصت به دست آمد. در این سال ابوجعفر حجاج که از سال 389 به علت اقامت بهاءالدوله در فارس، امارت عراق و خوزستان را داشت، به علت ناتوانی از مقام خود معزول شد. این کار به عصیان وی منجر شد. بدر از فرصت استفاده و به او پیوست و با حمایت بنی مزید که این زمان به عنوان رقیب آل بویه در عراق ظهور کرده بودند، بغداد را محاصره کرد. ابوالفتح بن عناز در مقابل آنها از بغداد دفاع کرد که در نهایت با رسیدن سپاه اعزامی بهاءالدوله متحدین دست از محاصره برداشتند و آل بویه از خطری بزرگ رهایی یافتند (ابن خلدون. 683).

در سال 397 بهاءالدوله به ابوالعباس بن واصل که از ضعف آل بویه در عراق استفاده کرده بود و بر بطایح مسلط شده بود، حمله برد. ابوالعباس گریخت و به اهواز رفت. بدر به او کمک کرد، ولی باز هم شکست خورد و به خانقین حمله و ابوالعباس را دستگیر کرد. او را به بهاءالدوله تحویل داد که در واسط کشته شد. بهاءالدوله برای انتقام از بدر، به علت حمایت اش از ابوالعباس، سپاهی به فرماندهی عمید لشکر به سرکوب او فرستاد، ولی پیش از آن که نبردی درگیرد، بدر او را قانع کرد که به هیچ وجه قادر به شکست وی نیست. عمید لشکر که سخنان وی را صحیح می دانست، با او صلح کرد و بازگشت (ابن الجوزی. 57؛ ابن اثیر. 304-305).

در جبال پس از مرگ فخرالدوله، مجدالدوله تحت کفالت مادرش سیده در ری فروانروا شد. همدان نیز به شمس الدوله، برادر دیگر او سپرده شد (ابن اثیر. 246).

سیده که از ناتوانی خود در مقابل قدرت غزنویان و آل بویه عراق آگاه بود، با بدر متحد شد و به تمام معنی خود را تحت کفالت وی قرار داد. بدر نیز تابع سیاست همیشگی بنو حسنویه از وی در مقابل غزنویان حمایت می کرد و همین طور مانع سقوط او به دست آل بویه بغداد می شد.

زمانی که قابوس بعد از مرگ فخرالدوله به قلمرو خود بازگشت، سیده از بدر برای مقابله با او چاره اندیشی خواست. بدر پیشنهاد داد که به علت ضعف و ناتوانی مجدالدوله شایسته نیست که دارایی و نیروی وی در دفاع از گرگان هدر داده شود و بهتر است که قابوس به حال خود رها شود، امرای دیلمی اما با این پیشنهاد مخالفت کردند و سپاهی به جنگ قابوس فرستادند که با شکست سختی مواجه شدند (الرودراوری. 297-298).

محمود غزنوی که خود را حامی اهل سنت و دشمن آل بویه شیعی می دانست، با مرگ فخرالدوله فرصت را غنیمت شمرد و مصمم شد به قلمرو آل بویه حمله کند. برای این منظور سفیری به ری فرستاد تا میزان قدرت نظامی مجدالدوله را ارزیابی کند. سیده که از قصد وی آگاه بود، از بدر کمک خواست. بدر نیز سپاهی عظیم آراست و در فاصله ی بین ری و شاپورخواست مستقر کرد تا سفیر محمود آنها را ببیند. این تدبیر باعث شد محمود موقتا از فکر حمله به ری صرف نظر کند (همان، 291).

در سال 397 میان سیده و مجدالدوله اختلاف ایجاد شد و سیده از بدر کمک خواست. بدر سپاهی به کمک سیده فرستاد که به کمک آن بر مجدالدوله غلبه کرد و او را دستگیر و به جای وی شمس الدوله را به حکومت ری منصوب کرد. همچنین ابوبکر رافع از خدم و معتمدان بدر را به وزارت او برگزید. بعد از مدتی سیده نسبت به شمس الدوله بدبین شد و او و ابوبکر رافع را عزل کرد. آنان نیز به همدان رفتند (خواندمیر. 291؛ ابن اثیر. 313-314).

شمس الدوله از بدر کمک خواست و او نیز که از اقدامات سیده ناراضی بود، با سپاهی راهی ری شد. در این هنگام پسرش، هلال، بر او شورید و بدر ناگزیر شد از نیمه راه بازگردد. شمس الدوله با سپاهی که از بدر گرفته بود، به قم حمله کرد و شهر را غارت کرد، ولی مردم شهر او را ناگزیر به فرار کردند (مجمل التواریخ و القصص، 400؛ ابن اثیر 324).


پایان کار بنو حسنویه

بدر در دینور با هلال روبرو شد که به شکست و اسارت بدر منجر شد. او در اسارت به توطئه بر ضد پسر پرداخت و نامه هایی به بهاءالدوله، شمس الدوله، ابو عیسی شادی و ابوالفتح بن عناز نوشت و آنها را تحریک کرد که به هلال حمله کنند. آنها نیز از هر طرف به قلمرو هلال حمله کردند و علی رغم مقاومت دلیرانه هلال، ابوغالب، وزیر بهاءالدوله، او را شکست داد و اسیر کرد. قلمرو بنو حسنویه توسط بدر غارت شد و صدمه زیادی دید. بدر که از برزیکان ها، به علت شورش بر وی، ناراضی بود، تعداد زیادی از آنها را کشت. این قتل عام با توجه به جمعیت کم برزیکان ها، ضربه سهمگینی بر پیکر بنو حسنویه وارد آورد. بدر در عوض گوران ها، شاخه ی دیگری از کردها، را برکشید (مجمل التواریخ و القصص، 401؛ ابن اثیر. 352-353)، ولی وقایع بعدی ثابت کرد که وی نمی بایست به گوران ها اعتماد می کرد.

بدر که اینک بسیار ضعیف شده بود و با مخالفت قبایل کرد روبرو بود، خوشبین مسعود از سرکردگان گورانی را که یکی از مخالفان وی بود، ابتدا شکست داد، ولی در حین محاصره، با توطئه گوران هایی که در سپاه او بودند، کشته شد. با مرگ وی قلمروش که شامل شاپورخواست، دینور، نهاوند، بروجرد، اسدآباد و قطعه ای از شمال خوزستان می شد، به تصرف شمس الدوله درآمد. سلطان الدوله، جانشین بهاءالدوله که از تسلط قلمرو بنو حسنویه به دست شمس الدوله ناراضی بود، هلال را از اسارت آزاد کرد و با سپاهی یبه جنگ شمس الدوله فرستاد، ولی شکست خورد و کشته شد (همان، 365).

در سال 496 شمس الدوله به فکر افتاد از طاهر بن هلال که بعد از اسارت پدرش بر بدر شوریده بود و به دست شمس اسیر بود، جهت ضربه زدن به آل بویه عراق استفاده کند. برای این منظور او را آزاد کرد و با سپاهی به سوی قلمرو سلطان الدوله فرستاد. او بر شهر زور که در زمان بهاءالدوله به تصرف آل بویه عراق درآمده بود، مسلط شد، ولی ابوالبشر عنازی به آنجا حمله کرد و او را کشت (همان، 49/16). با مرگ او سلسله ی بنو حسنویه منقرض شد.

با انقراض بنو حسنویه، آل بویه از شرّ رقیبی سرسخت که به اختلافات خانوادگی آنها دامن می زد و با تضعیف قدرت آنها در مناطق کردستان باعث شیوع راهزنی می شد و با کسب اعتبار در نزد عامه مردم و خلیفه به اعتبار آنها که خود را فرمانروایان جهان اسلام می دانستند، لطمه می زد، رهایی یافتند.


نتیجه

دولت آل بویه از همان ابتدای شکل گیری با مشکلات زیادی روبرو شد که مهمترین آنها تعداد مراکز قدرت (بغداد، شیراز، ری) و درگیری های بی پایان آن دولت با همسایگان بود که در نهایت موجب ضعف و سقوط آل بویه شد. در این میان دولت بنو حسنویه با وجود وسعت کم قلمروش به خاطر تسلط بر جاده های استراتژیک غرب ایران و برخورداری از حکام لایقی چون بدر بن حسنویه، مشکلات زیادی برای آل بویه به وجود آوردند که در تضیف این دولت و تشدید اختلافات درونی آن تأثیر عمده ای داشت و روند انحطاط در سقوط آن را تسریع کرد.



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، سال نهم،

شماره سوم و چهارم، پاییز و زمستان 1388،

شماره ی 35-36 


  • نیما رهبر (شبخأن)

 

باید هم حیران باشید . . .

***

خنجری بر قلب بیمارم زدند   بی گناهی بودم و دارم زدند

خود ندانستم کجا رفتم به خواب  از چه بیدارم نکردی آفتاب . . .


آری، همیشه یک سری کلمات هستند که مخصوصِ یک سری آدم های خاص اند.

آدمهایی که همیشه یا بی گناه اند، یا خنجر خورده اند و یا این که بی خبرند از همه جا و همان دیالوگِ قدیمیِ؛

کو، کجا، از چه بیدارم نکردی . . .


شاید یه کم تند شروع کردم، پس به گفته ی متولیان، یه کم آروم تر . . .

یک روزِ تابستانیِ نه چندان گرم، با هوایی در نهایتِ لطافت، به همراه بارانِ مخصوصِ شمال، در حالِ دلربایی از ساکنان و میهمانانش بود که ناگهان طبیعت، آن روی سکه را نیز نشان داد.

بارانی که ده ها نه هزارن هزار بار دیگر باریده بود و هر بار غیر از منفعت، پیش کش دیگری برای مردم شمال نداشت، این بار تبدیل به خسارتِ جبران ناپذیری شد که شاید امروز بی سابقه باشد اما، در آینده ای نزدیک بیشمار خواهد بود.


در یک روزِ تابستانی دیگر، که این بار هوا به سبب فرا رسیدنِ فصل برداشت برنج، کمی گرم تر شده بود خبر آمد خبری در راه است؛

در همان فضای آرام، با لحنی که بسیار لطیف است ندا آمد،

اگر زحمتی نیست به غرب استان نظری بیاندازید و لکه های ننگی که بر پیشانی حیران !!! به وجود آمده را بنگرید.

از یک روزی به بعد هر وقت صحبت از فضای آرام می شود بی اختیار به یاد ماجرای زائران ایرانی می افتم که «آرام باش» را این گونه دیکته کردند؛

. . . بحمدالله با مقاومت دو جوان زائر ایرانی، تجاوزی صورت نگرفته

گویی مردم در انتظار تائید انجام فعل حرام بودند.


حال به فاصله ی چند ماه مجدداً «آرام باش» را این گونه تکرار می کنند، و این بار برای حیران؛ 

مردم فکر کرده اند تمامی اراضی گیلان به  تاراج رفته است/به موضوعات تک بعدی نگاه نکنید/فضای استان را سیاه جلوه ندهید


یک نفر اراضی را ملی می خواند، آن دیگری مستثنیات / یک نفر طرح جامع جنگل داری رو می کند، آن دیگری سند واگذاری قانونی / یک نفر دیگری را محکوم می کند، و به تبع آن دیگری او و همه ی مسئولین مربوطه را.


ما ماندیم حیران، از حیرانی شما، از حیران.

حل مشکلات توسط شما چیزی جز افزودن به مشکلات نیست فقط، ای کسانی که در فضای آرام به دنبالِ حل مشکلات ! و شناسایی و کیفرِ عاملان ! این تخلفات هستید؛

هم به پیشگاه خداوند، هم به مردم و هم به وجدان خود !!! پاسخگو باشید؛

قطع درختان / سوزاندن درختان / خشک کردن درختان / تبدیل جنگل به زمین های کشاورزی / خشک کردن زمین های کشاورزی / ویلا سازی / . . .

باران / سیل / رانش زمین / . . .                                      


 و دیگر هیچ.

جوابگوی این هیچ چه کسی است؟


گمانم بر این است با آن که اعتقاد دارم خداوند تمام گناهان را می بخشد، اما گناهِ فریب دادنِ خود را نمی بخشد،

گناهِ مایی که دست روی دست، منتظریم تا فردا، بهتر از امروز باشد.


باید هم حیران باشید، زیرا خودکرده را تدبیر نیست.


  • نیما رهبر (شبخأن)


ایران رو به تجدد می رود.

این تجدد در همه طبقات مردم به خوبی مشاهده می شود، رفته رفته افکار عوض شده و روش دیرین تغییر می کند و آن چه قدیمی است منسوخ و متروک می گردد.

تنها چیزی که در این تغییرات، مایه ی تأسف است، فراموش شدن و از بین رفتن دسته ای از افسانه ها، قصه ها، پندارها و ترانه های ملی است که از پیشینیان به یادگار مانده و تنها در سینه ها محفوظ است، زیرا تا کنون این گونه تراوش های ملی را کوچک شمرده و علاوه بر این که در گردآوری آن نکوشیده اند، بلکه آنها را زیادی دانسته و فراموش شدنش را مایل بوده اند.

(صادق هدایت، فرهنگ عامیانه مردم ایران)



* * *


نغمه های محلی، یکی از ارکان موسیقی هر سرزمین است. نماینده ی روح ملت، نشأت گرفته از مردم است. به گفته صادق هدایت، ترانه های عامیانه هنر کاملی است که شرایط کلی هنر را می توان در آنها جست و آنها سرچشمه ی بکری، مخصوصاً برای تصنیف های موسیقی هستند.

از نخستین دوره ضبط های فارسی در تهران در سال 1284 شمسی، قطعاتی با عنوان «گیلکی» در نظام موسیقی دستگاهی ایران دیده می شود که در دوره های بعد نیز استمرار داشته است.


صفحه سنگی، تصنیف گیلکی

استاد ابوالحسن صبا، در سال 1306 شمسی، از طرف استاد علی نقی وزیری مأمور شد تا در رشت مدرسه ای مخصوص موسیقی تأسیس کند. وی نزدیک به دو سال در رشت اقامت داشت.

صفحه سنگی، تصنیف گیلکی

در طول این دو سال علاوه بر تدریس موسیقی به روستاها و کوهپایه های اطراف رشت می رفت و به جمع آوری آهنگ ها و نغمه های محلی می پرداخت که مشهورترین آنها، قطعه ی «زرد ملیجه» می باشد.

صفحه سنگی، تصنیف گیلکی

توجه سازمان یافته به گردآوری نغمه های محلی از دهه 1320 شمسی آغاز شد.

در بین صفحه های سنگی ضبط شده در این دهه قطعات متعدد گیلکی ضبط می شود که بیشترین آنها توسط «احمد عاشورپور» اجرا شده اند.

صفحه سنگی، تصنیف گیلکی

نتیجه جمع آوری نغمه های محلی گیلکی توسط «لطف الله مبشری» در سال 1338 شمسی به وسیله ی صداخانه ی ملی منتشر می شود.


این اثر منبع با ارزشی است که شاید مورد نیاز اغلب اهل موسیقی باشد.



* * *





01

02

03

04

05

06

07

08

09

10

11

12

13

14

15

16

17

18

19



منبع عکس ها: www.oirvm.com


  • نیما رهبر (شبخأن)

 

من بجار کارأ، نۊکۊنم مارى، نۊکۊنم مارى، 

 

اُهؤی مار، اؤهؤی مار

 

من خأنه کارأ، نۊکۊنم مارى، نۊکۊنم مارى، 

 

اؤهؤی مار، اؤهؤی مار

 

                               ***

 

عزیز بۊکۊنه مي کارأ ** دؤختر بۊکۊنه مي کارى

 

ته ره گۊشوار فأگیرم ایمسالˇ باهارهˈ

 

عزیز بۊکۊنه مي کارأ ** دؤختر بۊکۊنه مي کارأ

 

ته ره مخمل فأگیرم ایمسالˇ باهارأ

 

                              ***

 

هر چي بۊگؤفتي نۊکۊدي مارى، نۊکۊدي مارى

 

اؤهؤی مار، اؤهؤی مار

 

مي دیلأ تۊ خۊن دۊکۊدي مارى، دۊکۊدي مارى

 

اؤهؤی مار، اؤهؤی مار

 

                              ***

 


بیدین ایپچه تي برارأ ** چۊتؤ کۊمکˇ مي کارأ

 

اۊنه چي فأگيفتمأ پارسالˇ باهارأ؟

 

 ایزر بۊکۊنأ مۊدأرأ   **   فأدم مي دأر ؤ ندأرأ

 

ترأ مخمل فأگيرم ايمسالˇ باهارأ

 

ايزر بۊکۊنأ مۊدأرأ  ** فأدم مي دأر ؤ ندأرأ 

 

ترأ نامزدأ دهم ايمسالˇ باهارأ

 

ترأ «گۊلعلي» دهم ايمسالˇ باهارأ

 

درده ندنه تي مارأ ** دؤختر بۊکۊنأ مي کارأ

 

ترأ گۊلعلي دهم ايمسالˇ باهارأ


 

                              ***

 

من بجار کارأ ،  آيمه مارى، آيمه مارى

 

اؤهؤی مار ، اؤهؤی مار

 

من خأنه کارأ، کۊنمه مارى، کۊنمه مارى

 

اؤهؤی مار ، اؤهؤی مار

 

خۊدأ بدأره مي مارأ **  مي پئرأ مي برارأ

 

مرأ گۊلعلي دهد ايمسالˇ باهارأ

 

متن فارسی

 

لینک آهنگ

  • نیما رهبر (شبخأن)