ماري زوانˇ رۊز همه-تأ گيلکانأ مۊوارک
أنم أمي کادؤ
ماري زوانˇ رۊزˇ ره
جهانگيرˇ سرتيپ پۊرˇ فرهنگˇ لؤغت
البت فارسي به گيلکي
ببه کي فردأ، ايمرۊ جأ بئتر ببه.
- ۰ نظر
- ۰۶ اسفند ۹۶ ، ۱۷:۴۲
ماري زوانˇ رۊز همه-تأ گيلکانأ مۊوارک
أنم أمي کادؤ
ماري زوانˇ رۊزˇ ره
جهانگيرˇ سرتيپ پۊرˇ فرهنگˇ لؤغت
البت فارسي به گيلکي
ببه کي فردأ، ايمرۊ جأ بئتر ببه.
ايرۊز، جهادˇ کيشاورزي وزير، ايتأ ديهاتˇ ورأ شؤن دۊبۊ.
هأ ميانه ايتأ جوانˇ رئکأ بيده کي تۊنداتۊند، کرأ اۊ بجˇ وۊشهʹنأ کي أنˇ اراده جأ بکفته بۊيأ، اۊسادأن دره.
اۊنأ نيزيکأ بؤ بۊگؤده: «زاى جان، تي سر خئلي شۊلؤغه، باينن ماندي بۊکۊدي.
أيأ بيأ، ايپچه بينيش بزين ايجانا بجˇ وۊشهˈنأ بار زنيمي.»
جوانˇ رئک بۊگؤ: «دسأ قۊربان، مي پئر دۊس نأره. »
وزير بۊگؤده: «سادّه نوأ بؤستن زاى، آدميزاد ايستراحت خأيه. بيأ ناقلن ايتأ پيسخاله آب واخۊر.»
رئکˇ دانه دۊمرتبه بۊگؤده: «نأ، مي پئرأ خۊش نأيه.»
وزير تۊندأ بؤ بۊگؤده: «آئۊ، أن دئه چي مينيندي آدمه، مرأ نيشان بدن کؤيأ ايسأ کي،
ايپچه أنˇ گۊشأ فاکشم خۊ کردˇکارأ چاکۊنه.»
رئک بۊگؤ:«خأئي بيديني بره، أنأ، اراده جير گير بۊکۊده دأره.»
در این گزارش سخن از استان گیلان میرود که در شمال ایران بر دریاکنار نشسته، رو به دریا و پشت به البرزکوه دارد و مشتمل است بر دریا و جلگه و کوهسار که آبادیهایش به درختستانها و بیشهها و جنگلهای تنک و انبوه پیوسته است. مناظرش از نقشهای زیبایی تشکیل میشود که بر زمینۀ سبز و آبی است که رنگهایی آرامشبخشاند. هوایش معتدل است و سرما و گرمایش قابل تحمل، مگر در زمستانها و تابستانهای استثنایی.
به لطف رطوبتی که در فضایش شناور است آثار لطافت بر روی و خوی کسان مینشاند و به یمن اعتدال، از تلاقی سرما و گرمای محیط جریان معتدل پدید میآورد که به کیفیت نسیم یا بادهای بیشتاب هوا را میشکافند و با هر موجی که در گیلان (فر far) خوانده میشود صداهایی را که در مسیرشان جاری است به پیش میرانند که به تدریج واضح و واضحتر شده، تکصداها دوصدایی و احیاناً چندصدایی میشوند و آوایی به گوش میرسانند خیالانگیز و گاهی هیجانخیز.
از آن آواها بعضی پیام بهار را دریافت میکنند و برخی ندای یار را. صاحبدلی سماع فلک را میشنود و آندیگر نغمه ملک را؛ اما هستند کسانی که از آواها چیزی جز صدا نمیشنوند و از نوایی که در دل هر صدایی است غافل میمانند که معذورند چون گوش و هوششان معطوف به جای دگر است.
فراوان بودند مردمی که آمدند و زیستند (برگ درختان سبز را) دیدند و گذشتند و ندیدند آنچه را که اندیشمند بزرگ سعدی علیهالرحمه دید و در آن تأمل کرد و دریافت که هر برگ (دفتری است از معرفت کردگار).
میرویم بر سر موضوع. نسیمها و بادها که در گیلان از مبدأ مشخصی برمیخیزند و در مسیر معینی پیش میروند به دو بخش تقسیم میشوند. بخشی نام از مبدأ خود میگیرند مانند: سیا وا (باد از کوه برخاسته) _ دریا وا (باد از دریا برخاسته) _ خزری وا _ دشتˇ وا _ گیلˇ وا _ کـۊتيم وا _ منجیلˇ وا یا (باد مه). بخشی دیگر به صفت شناخته میشوند مانند: خۊشکˇ وا _ گرمˇ وا يا گرمˇ باد يا (گرمش) _ بيرۊن وا _ سرتۊکˇ وا و جز آن1 که در این گزارش تنها از آن دسته جریانهای هوایی یاد خواهیم کرد که منشأ درونمرزی دارند1 کمتاب یا بیشتاباند مانند نسیم.
نسیمی که دامنکشان از روی دریا میگذرد و بر روی آب چینهای ریز و درشت پدید میآورد که با نامهای زیر مشخص میگردند:
1_ شرّه šarra 2_ تلیم talim 3_ سرپاشه sarpâše و جز آن که سرپاشهاش بزرگتر از تلیم و تلیماش بزرگتر از شرّه.
این موجها متوالیاً به سوی ساحل پیش میروند با نوار ساحلی برخورد میکنند و به تناسب خردی یا کلانی موج، تکصداهایی به گوش میرسانند که با الفبای موسیقی تطابق دارد. از آمیزش صداها همسرایی ملایمی عرضه میشود که نوازشگر است.
چنین است تأثیر عبور بادی که در بیشهها و جنگلها از لابهلای شاخههای درشت و ریز میگذرد و همه را هم زمان با نوازشی یکسان مینوازد. جنبش کند شاخههای بزرگ و دیرجنب، نوسان تند شاخههای باریک و جنب و جوش برگهای بیقرار را به نمایش میگذارد که هر یک به حرکتی منشأ صدایی میشوند و با هر صدایی مصدر الفبایی از الفبای موسیقی.
از همسرایی آنها الحانی خلق میشود که نه ذهن بشر را در ساختن آن دستی است و نه دست بشر را در پرداختن آن دستی. ظاهراً «بادآورد» است اما آسمانی است و از مظاهر طبیعی است که ناشی از نظام حاکم بر کائنات است. چون از نظام برآمده است پس بر قاعده نظم است و مانند هر منظومهای است از جهان هستی، که در آرایش گیتی و فرحبخشی آن سهم دارند.
هر بهره و بخشی از آن آواها بر خاطر صاحب ذوقی بنشیند مبنایی میشود برای زمزمهای و آهنگی؛ و زمینهای به دست میدهد برای بهرهگیری از الحان دلپذیری که در جهان جاریست از قبیل الحان پرندگان، زمزمه چشمهساران، خروش رودها و دیگر صداها، و پایهای میشود برای ترانهها و داستانهایی که زبان به زبان به حافظهها و از حافظهها به زمانها منتقل میشوند و از صافی زمانه میگذرند سرانجام به صورت «ترانههای بیامضاء» یا «آهنگهای بیامضاء» جای خود را در فرهنگ عامه مییابند.
آنچنان که آهنگها و ترانههای فراوانی از این دست جای خود را در فرهنگ عامه گیلان یافته است. نظایر این آهنگهای بیامضاء را در اقلیمهای دیگر هم میتوان یافت که مایه از صداهای اقلیم خود گرفتهاند. که هر محیطی را آوایی مخصوص به خود است. غلغله دریا، همهمه جنگل، پژواک کوهستان، آوای درههای عمیق و صدای بیابان هر یک تأثیری جدا بر جای میگذارند. در میان آواهای متفاوت؛ آنهایی دلانگیزتر بر گوش مینشیند که از همسرایی لحنهای گونهگون طبیعت مایههای بیشتری دریافت کرده باشند که نغمات و آهنگهای گیلان از این دسته بهشمار میآیند.
شاید همین امتیاز سبب شده است که آهنگها، ترانهها و داستانهای گیلی اعم از دریاکناری، جلگهای و کوهساری در حیات خانوادگی و اجتماعی مردم منطقه نقش گستردهای بیابد که آثار آن در سراسر گیلان در هر مرحله از مراحل زیر مشهود افتاده است:
1_ آهنگهای گوناگون لالایی (در کنار گهواره کودکان)2
2_ کلام ضربی برای نظم بخشیدن به حرکات در بعضی بازیهای نونهالان و نوخاستگان (در صحن خانه یا چمنزار)3
3_ همسرایی زنان کشتکار به هنگام نشاکاری و وجین بهویژه در روزهای (یاوردهی) (در مزرعههای برنج، بجارها)4
4_ نینوازی شبانان برای هدایت گوسفندان و فراخوانی آنها به هنگام گردهمآوری و بازگشت (در مراتع و دامنهها)5
5_ صلا زنی یا دعوت عام همجواران به وسیله ساز و نقاره یا سورنا و دمبل جهت شرکت در مراسم زیر:
الف_ مراسم عقد بندان و تشریفات مربوط
ب_ مراسم عروسبران6
ج_ شرکت در مسابقات کشتی «گیلهمردی»7
د_ شرکت در تماشای «بندبازی» و شیرینکاریهای مجریان8
هـ_ شرکت در تماشای «جنگ گاوان نر» که برای زورآزمایی تربیت میشوند9
(سه مورد اخیرالذکر غالباً پس از برداشت محصول اجرا میشود).
6_ ترانههای شبهای «شبپاسی» که حرکات موزون مدعوین هنرمند را بدرقه میکند.
7_ سر و صداهای آهنگین و ضربی که تکنوازان را همراهی میکند (در جشنهای ختنهسوران و سرتراشی) و جز آن.
علاوه بر آهنگهای ویژه سنتی معمول در مراسم، آهنگها و ترانهها و داستانهای دیگری با گویش مختلف گیلان به گوش میرسد مانند («گـۊسپند دۊخان» نک 5) _ «زردˇ مليجاى»10 _ «نیزن»11 _ «جنگلپر»12 _ «ای یار ای یار»13 _ «شرفشاهی»14 یا «کي تانه» (که به وسیله کرنا اجرا میشود)15.
این ترانهها و آهنگهای کوتاه و بلند؛ یا از آوای طبیعت مایه گرفتهاند یا از الحانی که مایه اصلی آنها جدید است و بیانگر نوعی احساس قهر و مهر، و ساخته ذهن و ذوق آدمی است. تاریخ پیدایش لحنهای دسته دوم با تاریخ پیدایش تفکر هنری در جوامع بشری ارتباط دارد و به زمانی مربوط میشود که تیکه و «بهره» کوتاهی که از آوایی بر ذهن مینشست و مبنای سرودی میشد نمیتوانست چندان قانعکننده باشد. همچنین صدای دستک یا کوبیدن دو قطعه چوب به یکدیگر یا به صدا درآوردن تشتک و چیزهایی از این قبیل ذوق آدمی را ارضا نمیکرد به ناچار صاحبان ذوق بر آن شدند برای غنی کردن موسیقی و به دست آوردن ابزار کار مؤثر در غنای موسیقی، چارهای کنند. لاجرم تفکر هنری در زمینه تکمیل صوتیابی و صوتشناسی و اندازهگیری صوتها شیوه بهرهگیری از تلفیق صدا و تهیه ابزار و آلاتی که بتوان به وسیله آنها بر لطف آوازها، سرودها و لحنها افزود به کار افتاد.
تفکر هنری در سطحی وسیعتر آغاز شد. دستاندرکاران، طی کاوشها و پژوهشها نغمه و نواهای نویی حتی از درون خویش شنیدند. صدای دل، ندای نیازهای روح که تقلید آنها آسان نمینمود؛ ولی پیگیری متوقف نگردید. سرانجام نیروی خواستن مانند همیشه بر دشواریها غلبه کرد و به برکت تفکر هنری و تأمل در صدا و ندا و هر عامل صداساز و همچنین ساختنها و شکستنهای ابزار مورد نظر به قصد دستیابی به ادواتی کاملتر و مراوده و تبادل تجارب به مرور زمان هم به غنای موسیقی دست یافتند هم به طبقهبندی الحان و همچنین به تدارک ابزار و ادواتی که به تدریج کامل و کاملتر گردید از قبیل سازهای ضربی مانند: دف _ دمبک16 _ تنبک _ نقاره _ دهل و جز آن.
سازهای دمی از قبیل لبک (توتک) _ نایهای گونهگون «مجلسی، میدانی و جنگی» و همچنین سازهای زهی مانند: سهتار (سٚتا) _ تنبور _ چنگ _ سنتور _ عود _ قانون و کمانچه و جز آنها. ادوات مزبور را برای همراهی با سرایندگان و همنوازی جهت تحریک عواطف و احساسات به عرصه موسیقی کشاندند تا سرایندهای چون سخن ساز کرد، دف و چنگ و نی نیز همآوازی کنند. در این رهگذر قدر سهم ایران چشمگیر بوده است.
با بهرهمندی از مایهسازیها و همنوازیها؛ راهها و لحنها خلق شد که نام سازندگان و نوازندگان معدودی از آنان بر اثر تقرب به قدرتهای زمان، امکان تحصیل شهرت داشتند که در کتابهای مربوط به موسیقی آمده است و نام ردیفها، مایهها، راهها و نغمهها نیز در دیوان شاعران بزرگ ایران ثبت شده است. واژهها و اصطلاحات بسیاری در ارتباط با موسیقی وضع گردید که در فرهنگ هنر و موسیقی ایران ضبط و ثبت شد که همه نشانههایی تحسینآور از کوشش پردامنه و ثمربخش موسیقیشناسان و نوآوران این سرزمین است که گیلان نیز در آن سهم ممتاز دارد که در یادداشتهای پژوهشی اهل دانش و هنر بدان اشاره شده است.
* * *
از جمله آن اشارات، گزارشی است از ابن خرداذبه که در حوالی سالهای 255 و 256 هجری قمری ندیم خلیفه عباسی معتمد علیالله «احممدبن متوکل» بود و بر آگاهیهای وی در زمینه رقص و آواز میافزود. در کتاب این دانشمند پرمایه به نام «الموسیقی العراقیه» آمده است17:
«آوازخوانی مردم خراسان با زنج – زنگ – است که درای هفت سیم است و زخمه آن مانند زخمه چنگ است و آوازخوانی مردم ری و طبرستان و دیلمان با تنبورهاست»... «ایرانیان تنبور را از بیشتر سازها برتر میگیرند».
در صفحه 96 همین کتاب آمده است: «ایرانیان نای را با بربط گرفتند دوتایی را برای تنبورها و سورنای را برای طبل و سنج را برای چنگ...».
* * *
با در نظر گرفتن گزارش بالا درمییابیم که مردم ری و طبرستان و دیلمان به هنگام آوازخانی تنبور را به کار میگرفتند و جهت همنوازی با تنبور «دوتائی» به کار میبردند که این شیوهای جدید از شیوه خراسانیان بوده است.
در کتاب دیگری که از فیلسوف نامی ابونصرفارابی به نام «الموسیقی»18 به جای مانده است آمده «339 ق» «تنبور خراسانی دارای دو سیم است و گونهای دیگر تنبور جیلی _«تنبور گیلانی»_ است». از این گزارش همچنین برمیآید حتی ساز گیلانی هم به سبب بزرگی یا کوچکی کاسه یا کوتاه و بلندی دسته یا تعدد سیم، ساخت جداگانهای داشته است.
آنچنان که ساخت نای جنگی «کرنا»ی گیلان19 با ساخت نای جنگی دیگر نقاط ایران متفاوت است.
باز میخوانیم: «شیوه کوک کردن تنبور گیلانی از شیوه کوک خراسانیان جداست و کوک گیلانی را با عنوان «تسویه جیلی» ثبت کرده است و معلوم میدارد که قواعد فنی گیلان نیز با قواعد مکتبهای دیگر فرق داشته است».
از این نکات چنین برمیآید که هنرمندان گیلان در راه پیشرفت هنر، راهی جدا داشتهاند و در مقامی قرار یافته بودند که صاحبنظران والامقامی چون ابونصر محمد فارابی شیوۀ آنان را در مقایسه با شیوۀ مکتبهایی از قبیل خراسانیان یا عراق قابل یادآوری میدانسته...
* * *
این تذکر ضروری است که غرض از تذکار وجوه تفاوت و بازگویی نظرات اندیشمندان بلندپایه ترجیح شیوهای بر شیوه دیگر نیست بلکه مقصود ارائه اثر وجودی مکتبهایی است که در خراسان و عراق و گیلان و معدودی نقاط دیگر به خاطر غنای موسیقی ایرانی و بسط آن، کوششی داشتهاند.
نتیجه تفکر هنری و کار و کوشش مستمری که قرنها ادامه یافت طراز نفایسی است از تراوشات روح و هنر نسلها که در هفت گنجینه موسیقی زیر عنوان «هفت دستگاه» به یاگار مانده است با نامهای شور – همایون – راست ماهور – نوا و غیره که به زعم موسیقیشناسان صاحبنام، کاملترین و شاملترین آنها دستگاه شور است که با شاخهها و مایهها و گوشههایش «فرهنگ عامه» سراسر ایران به ویژه گیلان را پرآوازه کرده است که پیشتر در اشاره به نفوذ موسیقی در حیات خانوادگی و اجتماعی گیلان، مواردش را برشمردیم. باید بیفزاییم که آثار چنان نفوذ در همه نقاط ایران مشهود است.
صاحبنظری که همت به گردآوری آهنگهای محلی مصروف میداشت و به بیشتر نقاط کشور مسافرت کرد و دستآوردهای خویش را منتشر نمود در مقدمه کتابچهای که محتوی شش آهنگ محلی بوده و به سال 1328 شمسی انتشار داده چنین آورده است: «پس از مطالعات زیادی که درباره آهنگهای محلی در نقاط مختلف ایران کردهام به یک نتیجه نهایی رسیدهام و آن «سلطنت گام شور است در ایران... » که این حکومت تازگی ندارد بلکه قرنها پیش بهوجود آمده است».
و میافزاید: «طواف ایرانی با آواز شور مشتری جلب میکند، بنّا آجر را با آواز شور میگیرد، روضه با آواز شور خوانده میشود، در تلاوت هم لحن شور شنیده میشود».
* * *
چنین مینماید که دستگاه شور مجموعهای است از نخستین مایههایی که هر یک از اقوام ایرانی از آوای طبیعت اقلیم خود دریافت کردهاند که نام آنان هم بر شاخهها و نغمهها و گوشههای دستگاه شور بهجا مانده است20 و هم آن یافتههاست که به دست گوهرشناسان هنر موسیقی در ترصیع دستگاه بهکار رفته و مجموعهای واحد به نام «دستگاه شور» بهوجود آورده است که به صورت «رمز وحدت و یگانگی» ملت ایران درآمده است. رمزی که نمایانگر کوشش هنری همه اقوام ایرانی است و میراث مشترک نسلهاست. رمزی که ریشه در روح دارد و از اندیشههای متعالی همه دورانها سیراب شده است و مدام در حالت بالندگی است. رمزی که در فراز و نشیبهای تاریخ مظهر کرامتهایی هم بوده است.
این است شاهدی از تاریخ: از کتاب «الاغانی» ج 3 ص 276 چ قاهره 1947 م.
« در نخستین قرن هجری در جریان جنگهایی که بین یزید بن معاویه و عبدالله بن زبیر روی داد و به استیلای ابنزبیر بر حجاز و عراق عرب منتهی گردید؛ خانه کعبه به سختی آسیب دید و ابنزیبر بر آن شد خانه کعبه را نوسازی کند. اجرای نیت را به بنّایان ایرانی حوالت کردند. آنها به سال 64 هجری قمری به حجاز آمدند و آغاز بهکار کردند. در حین بنّایی به شیوه خود که معمول ایران بود به آوازهخوانی پرداختند و پس از فراغ از کار روزانه به بربط نوازی سرگرم شدند. آن نواها بر دل تازیان صاحب ذوق حجاز نشست. کسانی مانند ابوعثمان سعید بن مسجح به فرا گرفتن آهنگهای ایرانی راغب شدند... الخ».
از این ماجرا قرنها سپری شده است ولی صدای آن بنّایان و آهنگهای ایرانی که از خانه کعبه برخاست هنوز از متن موسیقی مردم جزیرةالعرب به گوش میرسد. الحان همان بنّایان ایرانی است که متن نغمههای ملتهای مسلمان است اعم از عرب یا مستعرب که از اقیانوس اطلس تا اقیانوس هند و هم از مدیترانه تا خلیج فارس بود و هنوز شنیده میشود و کرامت رمزی را که بدان اشاره داشتیم آشکار میکند. گمان داریم همین یک نکته کافی باشد.
... در این مقام شایسته است یاد دانشمندان بلندپایه و هنرمندان گرانمایه را گرامی بداریم که در گذشته و حال عوامل پیوند روحی مردم ایران را گرامی داشتند و همچنان گرامی میدارند، بر جاذبه و منزلش افزودند و میافزایند و از آلایشهای پست به دورش داشته و منزهاش میدارند.
به سائقه همین گرامیداشت، از هنرمندی یاد میکنیم که شایسته اعزاز است و او موسیقیدانی بود به نام ملا موسی و معروف به «مرد».
ملا موسی مرد در نخستین سالهای قرن چهاردهم هجری قمری به خاطر تعلیم موسیقی و ردیفشناسی و پرورش صوت و تربیت داوطلبان شرکت در صحنه شبیهخوانی، مکتبی در رشت تأسیس کرد. به کوی سبزهمیدان ناحیه تکیه مستوفی جنب مسجدی که به همین نام است. مشوقش در این کار میرزا طاهر مستوفی رشتی بود و دستیارش ملا عیسی روضهخوان که مانند همه اهل منبر آن دوران، تعلیم یافته از مکتب استادی موسیقیدان بوده است. او سالها پس از درگذشت «مرد»، زیست و سرانجام به سن یکصد و چند سالگی در رشت بدرود حیات گفت.
از ملا عیسی که هر هفته به روزهای دوشنبه در روضهخوانی خصوصی مستفیضمان میداشت شنیدم که میگفت: ملا موسی «مرد» صوتی خوش داشت، بیانش شیوا بود و صوایش رسا و به دقایق موسیقی ایرانی آشنا. طنین صدایش چنان بود که وقتی بر منبر اوج میگرفت آویزههای چلچراغ مسجد مستوفی را به جنبش درآورده و نظر تحسین حاضران را جلب میکرد. ملا موسی مرد، سالی دو ماه در محرم و رمضان به منبر میرفت و هر سال دوازده روز نیز در شبیهخوانی بر حسب تعهدی که پیش خود کرده بود نقشی بر عهده میگرفت. بقیه اوقات سال به تعلیم میپرداخت. در مکتبی که گشود شاگردان زیادی بر او جمع شدند. او مرا (ملا عیسی؟) به دستیاری دعوت کرد. پذیرفتم که هم کار، کار خیری بود و هم فرصتی که چیزهای تازهای از او فرا گیرم...
بعد از بنیادگذاری تکیه دولت «تازهای» در تهران که دری هم به کاخ گلستان داشت از او و دیگر خوشصدایان موسیقیدان بلاد دیگر دعوت شد که در تعزیهداری دولت شرکت جویند. ملا موسی همراه حاکم وقت راهی پایتخت شد. سه بار بر منبر و سه بار در صحنه شبیهخوانی هنرنمایی کرد و درخشید. باری نقش مقابلش را در شبیهخوانی به حریفی واگذاشتند که در «محاوره آهنگین» بر همتایان خود فائق آمده بود اما در مقابله با ملا موسی شکست یافت زیرا «مرد» با لحنی که در مایه مثنوی بداهتاً ابداع کرده و بهکار گرفته بود حریف را دچار سرگشتگی نمود که این نکته از نظر صاحبان مجلس مکتوم نماند و تقدیر و تحسین خود را با اعزاز و اکرام و انعام ابراز داشتند. مثنوی ابداعی او را «مثنوی مرد» خواندند که چندی به همین نام گوشنواز بوده است. ملا موسی مرد در آخرین سالهای عمر، مجاور بلده طیبه قم شد و مؤذن افتخاری حرم مقدس. سرانجام به سال 1327 هجری قمری به سوی آفرینندهای پرواز کرد که «نوا» ازوست و نوازش هم. روانش از نوازش ایزدی بهرهمند باد22.
حواشی:
1_ بادهای بیرونمرزی عبارتند از گرمˇ وا یا باد گرم و خشککننده که از صحرای تفته بیرون از مرز اوج میگیرد و از جنوب غربی گیلان وارد منطقه میشود و از شمال شرقی خارج میگردد، موسمی، سستکننده و گرم است.
ب_ سر تـۊکˇ وا، از شمال دریای کاسپی برمیخیزد و به سوی جنوب پیش میآید، موجب تلاطم دریا و بدهوایی میشود.
ج_ منجیلˇ وا که در مرز بین گیلان و آذربایجان و زنجان بر اثر تلاقی دو جریان گرم و سرد بهوجود میآید، از تنگه منجیل عبور میکند و دشت منجیل را فرا میگیرد.
د_ بیرۊن وا و بادهای دیگری که درباره آنها و تأثیرشان باید جداگانه بحث کرد.
2_ لالایی مانند «شاله شاله شال بامؤ – یا – ریکای ریکای – و غیره».
3_ مانند أشترمه اۊشترمه.
4_ سرود بجار «اؤهؤى مار مي مار اؤى».
5_ مانند «گۊسپند دۊخان» که استاد ابوالحسن صبا از دیلمان بهدست آورد و به نت کشید با نام «دیلمان» ضبط و منتشر نمود.
6_ عارۊس بران: در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، به نت کشیدند و چاپ شد.
8_ 7_ در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، به نت کشیدند، به نام «پهلوانان» منتشر کردند، به اهتمام دکتر لطفالله مفخم پایان در مجموعهای که شامل 25 قطعه ضربی بود به سال 1327 شمسی انتشار یافت.
9_ نگاه کنید به شماره 8 – 7 چاپ و منتشر شد، به نام پهلوانان «فومنی مقام».
10_ زردˇ ملیجای را استاد صبا از منطقه امارلو بهدست آورد و به نت کشید. قسمتی از آن را با سرود «ای وطن، ای حب تو آئین من» همراه کردند، ضبط و منتشر شد.
11_ نیزن: در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، ایشان تحت عنوان «گوش به زنگ» به نت کشیدند، در کتابچه نت 25 قطعهای آقای دکتر مفخم پایان چاپ شده است. آهنگ آن را از سلسله (شهریاری مقام) دانستهاند.
12_ جنگلپر: با ارکستر اداره کل فرهنگ و هنر با خوانندگی بانو خاطره پروانه به افتخار یکی از رئیسان دول خارجی اجرا شد. ترانه در «اوخان» چاپ شده است.
13_ « ای یار، ای یار» در کتابی که از طرف اداره فرهنگ و هنر به چاپ رسید، منتشر گردید.
14_ شرفشاهی: به وسیله آقای ملا مهدی فرزند ملا عیسی روضهخوان که شرحش گذشت «با تسلط کامل خوانده شد» و استاد ابوالحسن صبا به نت کشیدند.
15_ «کي تانه يال واکۊنه» که با کرنا نواخته میشود. در این مقام مناسب است یادآوری شود که کرنا در گیلان از نی گیاهی ساخته میشود، بر سر آن آلتی به شکل «ن» نصب میکنند.
16_ دمبک: را در گیلان دمبل مینامیدند. در محاورات خودمانی هم با عنوان «دایره دمبل» یا دایره دمبک یاد میکردند و دمبل عبارت است از دو طبل بیضی متصل به هم که یکی کوچکتر از دیگری و سورنای را همراهی میکند. دمبل خیلی کوچکتر از نقاره است.
17_ صفحه 25 از کتاب «الموسیقی العراقیه» چاپ بغداد 1370 هجری قمری.
18_ صفحه 167 و 149 از کتاب «الموسیقی» تألیف فارابی موجود در کتابخانه مجلس.
19_ کرنای: مرکب از دو لغت کر و نای میباشد. کر به معنی جنگ که در فرانسه به صورت «گر» و به انگلیسی «وهر» خوانده میشود، در فارسی کلمه کارزار آمده است که به معنی جنگ است. و نای همان نای است که در گیلان از نی گیاهی نه فلزی ساخته میشود، با سری به شکل دایره «ن» یا «ل» و به طول دو تا دو و نیم متر که به وسیلۀ هیئتهای سه یا چهار نفری در نمایش وقایع جنگی نظیر واقعه کربلا نواخته میشود.
20_ نگاه کنید به کتابچه مشتمل بر شش آهنگ محلی از «دشت باوی» گردآورنده منوچهر محمودی، ناشر دکتر لطفالله مفخم پایان، آبان 1328.
21_ بر شاخهها و نغمهها و لحنها و گوشههای دستگاه شور این نامها هم دیده میشود: «نیشابور – نیشابورک – دشتی – دشتستانی – گیلی – آذربایجانی – افشار – قجر – بیات کرد – عراقی – فهلویات – گبری – چوپانی – اسپهبدی – بیات زند» (بیات زند را بیات ترک هم خواندهاند ولی نام اصلی همان بیات زند است که پس از استیلای قاجاریه به سبب کینهای که محمدخان قاجار و سلسلهاش از زندیه داشتند، موسیقیدانان آن را به جای بیات زند، بیات ترک شناساندند تا نغمه مزبور را در دستگاه شور حفظ کرده باشند).
* نام اسپهبد که در شاخههای شور بهکار برده شده نام ناحیتی بوده در شمال گیلان که حمدالله مستوفی در کتاب «نزهتالقلوب» موضعاش را معلوم داشته است. «چاپ تهران به کوشش محمد دبیرسیاقی» طول جغرافیایی از جزایر خالدات «فه» = 85 و عرض از خط استوا «لح» = 28 درجه که منطبق است با طالش کنونی و آستارای دو سوی مرز، و حاکمنشین آن منطقه «شنیدان» نام داشته است.
** یاوردهي: مراسمی است گروهی که در مواقع کمک اهالی به خانواده زارع مجاور انجام میشود. کمک دستجمعی و همکاری در خانهسازی – کمک دستجمعی یکروزه مردان خانواده عروس در کشت و زرع به پدر یا رئیس خانواده داماد و متقابلاً کمک یکروزه و گروهی زنان خانواده داماد در نشاءکاری یا «وجین مزرعه» با مادر عروس یا خود وی، که با تشریفات شادیآوری صورت میگیرد.
*** سرتراش: مراسمی است که روز حمام رفتن و اصلاح و آرایش سر و روی داماد (برای اولین ملاقات با خانواده عروس)، در محیطی شاد برگزار میشود و هدایایی هم به داماد تقدیم میشود.
22_ در شرح حال بالا از گواهیهای مرحومان محمدی انشائی –
سیدعباس جلیلزاده – نعمتالله فروزش کسمائی به نقل از مرحوم معینالتجار مقیمی
استفاده شده است که در کتاب نامها و نامدارها تألیف نگارنده خواهد آمد.
وأسي جنگل بۊخۊسيم، ميـرزاکوچيخـانˇ مـره ورخـانـأ، تــازهˈ کـۊنيـم، تــازه جـــوانــانˇ مـره
جــانˇ جــأ ديــل بکنيـم، ايـــــرانˇ آزادي خنـي مالˇ جأ دس اۊسانيم ميــرزا حـۊسئن خانˇ مـره
صؤبˇ سر، کسما مييان دۊشمندأ نابـۊدأ کـۊنيم شب بيشيم ماسۊله سنگر، کـاسˇ چــۊمـانˇ مـره
تيـــر بيبيم دۊشمنـدانˇ سينـهˈ نظــاره بيگيــريـم شير بيبيم جنگ بۊکۊنيم گـۊرگان ؤ شالانˇ مـره
ايـــــرانˇ نــاجـــهˈ بنيــم هممتــا بيگـــانـه ديــلأ پـا بـه پـا همـرا بيبيم ميـــرزاکـۊچـيخـانˇ مـره
ننيـم أ جنــگˇ مييـان خـالـي تـۊفنگم بــه زيميـن همـه ســــرپـــا بـيـمـيـريـم جنـگـلˇ دارانˇ مــره
خـان ؤ خـانزادانˈ بيـرۊن فيشـانيم کشـورˇ جـأ ستمـأ وأســي بجنگيـم گــيــلـــهمــــــردانˇ مـــره
اۊيأ کي گـؤرره کـۊنه تـۊپ ؤ زنه ايجگره تیــر سـد و سنگـر چـاکـۊنيم پـا ؤ ســر ؤ جـانˇ مــره
سـر فأديم ميـــرزا مانستن، هنـأ سـربازي گيـدي ويـري «درويـش» کي بيشيم جبهه رفقـانˇ مـره
محمد بشرا (درویش گیلانی)
مجله دامون / دوره دوم / شماره مسلسل 17 / سال 1359
«ویژه نامه به یاد میرزاکوچک خان»
روزنامه جنگل
شماره سیام _ پنجشنبه بیستم رجبالمرجب 1336 هـ ق (11 اردیبهشت 1297 هـ خ _ 2 مه 1911 م)
این چه بدبختی است
پس از قرنها پریشانی و طی تمام درجات انحطاط و تنزل، پس از سالها فشار طاقتفرسا و ابتلای به قتل و غارت و اسارت و ذلتی که مافوق آن برای هیچ ملت ذلیل پریشانی متصور نیست، پس از مدتها تجربیات و امتحانات عدیده، پس از فهمیدن این نکته که ای بسا مواقع گرانبهای استفاده را چه از دست ما به رایگان گرفتند و چه خود بدبختانه برای فساد اخلاق و دنائت طبع از دست دادیم پس از ادراک همهگونه مصائب و تحمل هر نوع متاعب ارادۀ خالق مهربان ما به تغییر حوادث زمان و سرنگون کردن تخت ظالمانۀ نیکولای مخلوع و واژگون شدن دولت مستبدۀ روس تعلق گرفته، طریق ترقی را از خاشاک موانع صاف کرده به ما ارائه نمود، یک سال است که از تاریخ بروز این موهبت خدایی میگذرد، یک سال است همه نوع اسباب استفاده برای ما فراهم گشته، یک سال است تمام وسایل اصلاحات و ارتقاء و خودآرایی برای ما تهیه شده، یک سال است یک قدم برنداشتیم و یک ذره به سمت ترقی نرفتیم بلکه مشی قهقهرایی کرده، روزگار ما امروز بدتر و پریشانتر از پنج سال قبل گردیده، قشون روس رفت، استیلای روس رفت، مداخلات صریحۀ روس رفت، قشون عثمانی هم از حدود ایران رفت، تمام دول متحاربه همگی تصدیق به بیطرفی و حفظ استقلال ایران داشته و دارند (مگر انگلیس)، دیگر چرا واماندهایم؟ دیگر چه تأملی داریم؟ سکوت و سستی ما برای چیست؟ دیگر چه انتظاری داریم؟ ده ماه است اعلان انتخابات اعلام شد، وکلای مرکز تعیین گشتند، ولی هنوز اقدامی به انتخابات ولایات نشده، چرا؟ معلوم نیست.
مسیو براوین، سفیر دولت بالشویک، مدتها است در تهران متوقف و رسماً اخطار کرد که حاضرم برای الغای امتیازات قدیمه و ابطال عهود سابقه و عقد معاهدات جدیده داخل مذاکره شوم، نه او را پذیرفتند و نه درصدد برآمدند که بفهمند مقصودش چیست و چه میگوید، وجودش آیا مضر است یا نافع، بیاناتش قابل استماع است یا رد کردنی، دولت قدیمۀ روس منهدم شد اما به ابهت سابقۀ سفیرش (ناخوانا)، اصل از میان رفته به فرع او متمسک شدهاند و به افتخار رژیم پوسیدۀ نیکلا دو دستی به قزاق چسبیدهاند، صاحبمنصبان روسی قزاقخانۀ ایران کناره کرده میخواهند قزاقخانه را تحویل بدهند اولیای امور قبول نمیکنند و قول او را خلاف وفاداری، نجابت میدانند.
ماژور استوکس انگلیسی و سفیر انگلیس، مارلینگ، در پایتخت مملکت با بودن شاه و این همه رجال و سردارها و سپهسالارها و امیرها و حضرت اقدسها و حضرت اشرفها و ارباب انواع بدبخت ایرانی قزاقخانه را به غلبه تصرف میکنند، نفسداری نیست بگویند چه میکنند.
به اسم اتریاد همدان قزاق زیاد میکنند، هیچکس نمیپرسد همدان کجاست، مملکت کیست و در آنجا چه واقعه حادث شده و اتریاد همدان چه لزومی پیدا کرده.
در جنوب و غرب انگلیسها قشون تشکیل میدهند، در شرق به سرعت باد سرباز هندی وارد میکنند، در مرکز به علاوۀ تزیید قزاق و تسلیح اشرار، سفیر انگلیس به همدستی چند نفر از بیشرفان ایرانی کمیتۀ تروریست تأسیس کرده، صلحای ملت را تهدید میکند، کسی نیست بگوید به کدام حق اقدام به چنین اعمال قبیحه میکنند.
فریاد قحطی از تمام ایران بلند است، در طهران روزی بالغ بر چهارصد نفر میمیرند، گندمها در انبارهای . . . و رجال ایرانپرور احتکار شده، یک دانه را به نام دیانت، انسانیت، به نام همان دروغ بزرگی که به خودشان بستهاند حاضر نیستند بیرون آورده و مردم را از مرگ نجات دهند، ولایات یا بیحاکم یا حکامش همان گرگان گرسنه و شاهزادگان خودرو هستند که غیر از پول هیچ چیز را پرستش نمیکنند.
اسرار مملکتی و مکاتیب دولتی از بغل همایونی مستقیماً به دفترخانۀ سفارت انگلیس نقل میشود، کسی نیست معایب این کار بزرگ را بفهماند. امروز شاه سفیر انگلیس، حاکم سفیر انگلیس، وزیر سفیر انگلیس، فعال مایرید سفیر انگلیس، اختیار دربار با سفیر انگلیس، عزل و نصب حکام با سفیر انگلیس، تعیین وزرا با سفیر انگلیس، قوای دولتی در اختیار سفیر انگلیس، اختیار جراید با سفیر انگلیس، بالجمله رشتۀ حیات تمام مملکت و سلطنت در دست سفیر انگلیس، به هر کاری که دست نهی روی در مقابل سفیر انگلیس است که عرض اندام میکنند، تاریخ ایران هیچگاه چنین بیشرفی و شربالیهودی را نشان نمیدهد، قباحت کارهای ما بدتر از دورۀ شاه سلطان حسین شده، محشر غریبی است، هنگامۀ عجیبی است، واقع انسان متحیر و مبهوت میشود، تفکر در این مسئله دلها را کباب مینماید، تعمق در این اوضاع مغز اشخاص حساس را پراکنده مینماید، چگونه میتوان تحمل کرد؟ چهسان ممکن است طاقت آورد که پادشاه یک مملکت بزرگ، جانشین اردشیر بابک، خود را مطیع صرف ارادۀ یکی از ادنی نوکرهای دولت انگلیس نماید؟
این چه بدبختی است که مجدداً به این کشور محنت کشیده متوجه گشته؟ چه روزگار تیرهایست که باز هم در مقابل دیدگان ما جلوهگر شده؟
اعلیحضرتا، تاجدارا، حق و جمیع موجوداتنش گویند که عرایض ما صمیمانه و خالی از شائبه و ریا و تزویر است، خاطر مقدسات را متوجه به این مسئله مهم مینماییم که ایران دیگر طاقت کشمکش و مبارزه بین شاه و رعیت را ندارد، مملکت خراب شد، ملت گدا و نابود گردید، ثروت معدوم گشت، تجارت و فلاحت از بین رفت، دیگر ذرهای طاقت و توانایی نمانده، در این موقع روا نیست شخص اعلیحضرت به فریب خائنین دربار و تشجیع انگلیسهای غدار به خرابی این کشور بیفزایید.
شهریارا، ملت پس از خلع شاه ماضی (یعنی پدر اعلیحضرت) با یک دنیا امید و اطمینان سلطنت ایران را به اعلیحضرت تقدیم داشته، از همه حیث مطمئن بودند شاه جوانی که در فضای آزادی پرورش شده هر نوع اقدام جدی در اصلاح مملکت و رفاه رعیت خواهند فرمود، چهقدر اسفآور است که این امیدها مبدل به یأس گشته، شاه مشروطۀ محبوب یک ملت به خرافات حشرات دربار و تحریک انگلیس به کلی حقوق مملکت و ملت خود را پشتپا زند.
شرافت سلاطین به ترقی مملکت و نشر عدالت و رفاه رعیت و مختاریت شخص سلطنت است، نه در خرابی مملکت و تحتالامری دولت مجاور بودن است. سلطنت به ترویج قانون مساوات است نه تصویب ارتجاع. قدرت به بسط قوانین حریت و انتخاب مامورین لایق است نه تحصیل تقدیمی از حکام و تسلیط آنها به جان ملت و خنثی گذاشتن مشروطیت و از کار بازداشتن دوایر دولتی. ثروت یک پادشاه آبادی حوزۀ سلطنت و ازدیاد دارایی رعیت اوست، نه اندوختۀ طلا و نقره آنهم با ترتیبی که مورد تنقید تمام ملل عالم گردد. هیچ پادشاه به همدستی سفیر دولت همسایۀ متجاوز خود به رعیت مطیع فداکار خویش پادشاهی ننموده و هیچ ملتی هم تا امروز از انگلیسهای مکار حقیقت و راستی ندیده تا اعلیحضرت مشاهده فرماید.
زیاد کردن قزاق با پول و صاحبمنصبان انگلیسی و روسی قوائم سلطنت را محکم نمیکند. عدالت و رأفت فرمایید که همۀ ایرانی فدایی اعلیحضرت گردند، زیرا عقلا گفتهاند و به تجربه رسیده شاهنشاه عادل را رعیت لشگر است.
شاهنشاها، سزوار نیست که با دشمنان بسازید به دوستان بتازید، آیا خبر از حال امروز مملکت ندارید؟ آیا باز هم در فکر نشدهاید که مستحضر گردید احرار گیلان را چه مقصودی است؟
نمیدانیم چه برهان و دلیلی اعلیحضرت را متقاعد میکند و از چه نوع عملیاتی خاطر مقدست مطمئن میگردد که فداییان گیلان جز استقلال مملکت و تحکیم مبانی سلطنت مقصودی ندارد، ولی انگلیسها به همدستی خائنین دربار، ایران را میخواهد تصاحب نمایند.
آیا ذات مقدس شاهانه حاضر نیستند که در این قضیه امتحان فرمایند تا خائن از خادم و کاذب از صادق تمیز داده شود؟
اگر شخص شاهانه محصور خائنین است به ملت اعلان فرمایند تا آنها را از اطراف سریر ساحت متفرق نمایند.
اگر خود اعلیحضرت شهریاری از روی رضا و میل این ترتیبات ننگآور را تصدیق میفرمایند در اینجا چه نظریهایست آن نظریه را به ملت ابلاغ فرمایند تا همه از حقیقت مسئله مسبوق شده و بدانند جهت چیست شاه تاجدار مهربان با دست خود به ریشۀ سلطنت و ملیت ایران تیر میزند.
خدیو مصر در تحت فرمان انگلیس سلطان است، پادشاه دانمارک هم در مملکت کوچکی بدون فرمانبرداری از اجنبی سلطان، کدام یک محترمتر و با قدرتترند؟
آیا اقتدار امپراتور آلمان و عظمت او برای اطاعت از دولت بیگانه است یا برای متفق شدن با ملت خود؟ آیا امیر افغانستان محترمتر است یا امپراتور اطریش؟ آیا امیر بخارا مقتدرتر است یا سلطان عثمانی؟
وا اسفا! چگونه اعلیحضرت شهریاری بدون هیچ مقدمه استقلال یک مملکت قدیم را محو فرموده و تسلیم ارادۀ انگلیس میشوند؟
صرفنظر از تاریخ گذشتگان، حوادث روسیۀ حاضر نیکوتر گواهی است که اعلیحضرت باید به آن متذکر شوند که به قوت بیگانگان به ملت خود تاختن و فشار آوردن جز خرابی و زوال و خسران و (ناخوانا) نتیجه ندارد.
شهریارا، این عرایض ما گرچه به ظاهر قدری خارج از نزاکت جلوه میکند ولی از فرط حب به این آب و خاک و علاقه به استقلال ایران و استحکام سلطنت اعلیحضرت به نگارش آن مبادرت شد.
خالق عالم را شاهد قرار میدهیم که هیچ منظور و مقصودی جز خیر دولت و ملت و قطع ایادی اجانب نداریم و در این طریق حق و صواب بدون پروای از مشکلات و عذاب به تمام قوا قیام داشته و داریم زیرا در این راه مشروع زندگانی ما باشرفانه و مردن ما نیز از روی شرافتمندی خواهد بود و از ذات مقدس شاهانه نیز استرحام میکنیم که بیش از این به مواعید اجنبی و اظهارات خائنین فریب نخورده، قدری امتحان فرمایند تا مقصود فداییان و سایرین واضح و حقیقت کشف گردد.
ای شاهنشاه ایران، ای جانشین سلاطین کیان، ای قائممقام ساسانیان، راضی نشوید که این ایران، مهد قدیم متمدن، با دست اعلیحضرت مثل مصر و بخارا گردد.
مناسب دیدم که این مقاله را به ذکر ابیات ذیل خاتمه دهیم:
کــاخ خـاقــان تخـت جمشیـد افسـر نوشیـروان تــا بـه کــی بــازیچـــۀ دســت خیــــال ایـــن و آن
طـــاق کســـری شد لگـدکــوب ستـور اجنبـی دجله خـون شد زیـن مصیبت چـون دل نوشیـروان
فارس رفت از دسـت و شد معدوم آثـار عجـم زیــن مـذلـت خـــاک بـر ســر مـیکنـد تــاج کیـان
فتنه چون ضحاک شد در مملکت فرمان گذار محـــو شــد فـــر فـــریـدون مــرد رســم کــاویــان
نیسـت بـیجــا بـا چنین آیین و رسـم ســرگین خــون بـه تـاج و تخـت ایـــران گــر ببـارد آسمـان
مــرکــز فتنـه اسـت یـکســر پایتخت مملکت کــــرده بــدنـــامــی مقـــر در مسکـــن نـــامآوران
شـــاه مـا از خـواب غفلـت دیــده بگشاید اگـر گـــــریــه پــرویــز بینــد خشــم پــوریــای نیکــان
مملکت بیمـار و محتــاج حکیمی حــاذق است تــن همــی فــرسـایـدش در دـست ایـن نـابخــردان
پـادشـاهــا رسـم شـــاهـی یـادگیـــر از ویلهلـم کــه گــذشتــه قــدرتـش از قیــــروان تـا قیــــروان
ملک ســاســان شـد ســراســر پایمـال دشمنان هـــــان کجـــاییـد ای یـــلان دودۀ ســـاســـانیـــــان
خســروا دانـی کـه انــدر خـوابگـاه داریـوش دیــو لنــدن خـــواب بینــد جنــگل مــــــازنــــدران
پــادشــاهــا تـو شبـانستـی و ایــن مــردم رمـه گـــرگ افتــد در رمــه غفلـت اگـــر ورزد شبـــان
تي أمؤنˇ يادˇ مرأ (آيدا فتوحی)
نويسا ؤ ايجرا: آيدا فتوحى
لهجه: رشتي
کس کسأ فاندرستيد، ايتأ چۊم-دکف، بياد بأورديد
گۊل باهار؟ چيه کاس جان
ترأ ياده اۊ رۊزان کي نأ به دار بيم نأ به بار
اۊ رۊزان کي تي لبˇ خانده مرأ خانده کۊديم باهار باهار
کاس جان خۊ چۊمانˈ فۊچه، ايتأ کۊره-يه آتش بۊ
ديلم أنˇ شين بۊرأ بؤسته زۊغالˇ مانستن چک چک کۊدي
خۊ لاويرأ فاکشه بۊجؤر ناله بۊکۊده کي: هاى هاى هاى
هۊ رۊزان کي ترأ پاک جگا دأئيم مي ديلˇ تان
گۊل باهار وارشˇ مانستن بوارسته کي:
غۊرۊبان هتؤ شؤئي مي خانه بؤستي تاسيان
کاس جان بۊگؤفته: هۊ رۊزان کي تي جۊلان گۊل کۊدي تا خانده کۊدي
گۊل باهار لب-دۊکۊن خانده بۊکۊده کي: مي مرأ گب تا زئي دئه-وختانˈ زنده کۊدي
کاس جان دئه طاقت ناشتي، آخر حله زۊد بۊ کي پۊشت به گۊل باهار رۊ به آفتاب
خۊ دسانأ بۊجؤرأ گيري ؤ خۊ غريبي آوازأ تاوده أ دشت ؤ دمنˇ مئن ؤ ناله بۊکۊنه
نۊشۊ، نۊشۊ، ايپچه بئس، رنجه نۊکۊن جانه
نۊشۊ، نۊشۊ، زندگي بي تۊ تاسيانه
أمما فقد نيگا بۊ ؤ آه
گۊل باهارم آه بکشه
بچرخسته خۊ پا پاشنه سر، خۊ گۊلگۊلي دامنˈ پهنˈ کۊده زمينˇ سر
الان هۊ جائي کي ايسا بۊ، پاکين، کاسئى جانˈ رۊبرۊ بۊ
اۊنˇ دۊتا دسأ قاب بزه خانده بۊکۊده کي:
چي صفائي، چي صفائي، چي صفا داشتي اۊ وخت
أمي دس ديلˇ مييان، گۊلˇ وفا کاشتي اۊ وخت
بخييالي کي آتشˇ سر آب فۊکۊني
گۊل باهارˇ سردˇ دس، کاس جانˇ شرابˇ شۊرۊبˈ آرامˈ کۊده بۊ
خۊ مشامˈ بچرخانه، ديلˇ جا ناله بۊکۊد:
خۊدايأ گۊل-جانˇ عطرأ هيشکي نأره، بازۊن به زوان باورده کي:
گۊل باهار، خئلي زمات بۊ کي تي دسأ أتؤ مرأ فاندأبي-يأ
ناگي تا واخبأ به، خالي ايتأ دس بۊ رۊ به آسمان، چۊم وازأ کۊده، ماتˈ زه
صاراىˇ برهۊتˇ مانستن خۊشکأزه بۊ، خۊ گۊلي بغضˈ نتانستي فاده بۊ بيرۊن
بترکسته، أبرˇ باهارˇ مانستن أرسۊ، أرسۊ، أرسۊ
گۊل باهار، گۊل باهار، چيره أنقدر جۊدائي بامˇ سر تۊ را کۊني؟
چي به بئسي مي لبˇ گۊلˈ به خانده واکۊني؟
گۊل باهار عأينˇ هۊ آفتابي کي رادٚواره خۊ چۊمˇ گۊشه جا ايتأ بينيشانه الماسˈ کي
سۊسۊ زئي تاودأ کاسˇ جانˇ پا ورجا ؤ قايمˈ کۊده دردˇ أمرأ بۊگؤفته:
هاى کاس جان، تي درد مره بايه، من کي نامؤبۊم کي نشم
کاس جانˇ رنگ ؤ رۊ مهتاوˇ ديمˇ مانستن بپرسته
خۊ چۊمانˈ دۊرۊشتأ کۊده کي:
بي رحم ؤ بي مۊرۊوت تي واستي پۊر زماته واهيلˈ بؤ مي تسکˇ ديل
مي أ ديل ديله، خييال نۊکۊن ايسه بيجارˇ گيل
گۊل باهار خۊ غۊرصˇ خانده-يأ بشکنه کي: آۊ آۊ آۊ
تۊرأ بؤستي خييال کۊني منم هتؤ
تۊ نأني مگر دس-فارٚسˇ سئبˈ مزه نأره خۊردن
تا بۊسۊج واسۊج نيبي دارˇ لچه سر، شواله مانستن به آسمان کي پر نکشي
گۊل باهار هتؤ ايسا بۊ، خۊ دسأ تکام بدأ ؤ بازۊن پۊشتأ کۊده
باينه ايتأ طاوۊس، خۊ دامنˈ فاکشه سبزهˈنˇ سر
کبکˇ خرامانˇ مانستن، خرامان خرامان جه کاسˇ جانˇ چۊم-دکف دٚوارسته
کاسˇ جانˇ کام خۊشکأبؤ
خۊشکأبؤ مشکˇ مانستن تام وازأ کۊده کي:
دئه الان، غۊرۊب کي به تي أمؤنˇ يادˇ مرأ
گب زنم خانده کۊنم مره مره بادˇ مرأ
تي أمؤنˇ يادˇ مرأ - آيدا فتوحى
نامردي
********
دؤرˇ مگــزان لابـــدانˇ ويـــرجـــا الکــي-يـه ميـدان دنٚکـف تــي زۊرˇ بــازۊ همــه پـي-يـه
خئلـي دانمـه کـرچي، کــۊنـي زنجيــلأ پـــاره تــي لاسپـــاره ولاّ أمـي ويــرجــا شاليکـي-يـه
چهلأ بـۊکـۊنـي پئنجـا يـا آخـــر نـۊکـۊنـي تــۊ سـرسـۊم کـي بکفتـي تـرأ اۊ مـؤقه حـالـي-يـه
مئـوه-داري کـي مئـوه نـده خـۊشکــأ بــه بئتـر کــي پـــۊر خــارأ وا گـــؤفتــــن ليليکـــي-يـه
مي زنـدگـي چـرخˇ مياني چــۊب تــانٚـود کـي مـي رگ کي واگــرده جـه نتــاجˇ گيلکــي-يـه
جه خۊشکأ-بـؤسه دارˇ جا مئـوه نيچه هي کس خـۊشـکˇ خـۊجˇ دارأ دبکـه زئــن الکــي-يـه
مـــرداى نکفـه هيـــزره نـامـــردانˇ پــا جيــر مــرداکانˇ کفتــن ليـمˇ پـــۊریـــاىˇ ولــي-يـه
وختـي پالـوان زۊرخـانـه گــؤدأ دهــه مـــاچـي نـامـردانˇ غيـرت اۊنˇ خــاکˇ نعلـه-کي-يـه
«خاجه» واسي خـؤب فانديـري أ دؤره زمـانهˈ نـامــردي أ بــازارˇ جــا نـامــــردانˇ فـي-يـه
حجت خواجه ميري (ول بيگيفته رادٚوار)
آقاىˇ وزير بهداشت بفرماسته: «کؤليه فۊرؤختن خؤرم کار ني-يه، شيمي کؤليه-يأ هأتؤ مرجانه فأديد!»
هأنˇ وأستي جه وزيرˇ مؤترمˇ بهداشت کي خؤرم کاران زياد بۊکۊده دأره، تشکؤر کۊنيم کي أمرأ
رانمائي بۊکۊده. مألۊمˇ کي آقاىˇ وزير هيزره واخب ني-يه کؤشان، چي وأستي خۊشانˇ نازنين کؤليه-يأ
فۊرۊشده. بخألي تيتالي يا ثوابˇ ره أ کارأ کۊنده!
اينفر کي خۊ کؤليه-يأ بۊفرؤخته بۊ گؤفتي، أگه آقاىˇ وزير اۊ پۊلي کي خايمه مرأ فأده، مي چۊمانˇ سر،
ايتأ کؤليه کي ويشتر نأرم، اۊنم ديپيچم کادؤ دۊرۊن باينن کادؤىˇ تولد فأدم آقاىˇ وزيرأ.
وأورسئم أولي کؤليه-يأ چۊتؤ بۊفرؤختي بۊگؤ، مي کؤرکي-يأ خأستيم مردأ-دم هرجيگا بۊشؤم وام فأگيرم
نؤبؤسته کي نؤبؤسته، وا جاهاز بيهه-بيم دئه، جاهاز فاندأ بيم کي مي دسˇ سر مأنستي.
بازنشسته-يم، مائي ئي تۊمۊنˇ مرأ کي أمي چا پۊرأ نيبه. ايرۊز هأ باغˇ مؤحتشمˇ دۊرۊن نيشته بۊم کي،
ايتأ هأ رۊزنامهˈن چيسه ارشاد تازگي-يان مرجانه پخشأ کۊنه، مي دس فارسه. کرأ خاندأن دۊبۊم کي يؤکؤ
ايتأ مۊناقصه آگهي-يأ بيدئم بينيويشته بۊ «شيمي کؤليه-يأ هينيمي»
مي مرأ بۊگؤدم: خئلي-يان أ دۊنيا دۊرۊن ايساد ايتأ کؤليه ويشتر نأرد، من ايتأ کؤليه عيلاوه دأرم،
عيلاوه کؤليه-يأ چي خأيم بۊکۊنم کي!!؟
چي ره أ خۊدادادي سرمايه جا ايستفاده نۊکۊنم، حؤکمن جه هۊ اول-سر خۊدا فادأ کي هر زمات گير دکفتيم
بيشيم اۊنˇ سر وخت. أتؤ بؤبؤسته کي مي کؤليه-يأ بۊفرؤختم ؤ کؤرˇ دانهˈ اۊسه کۊدم مردˇ خانه.
البت أسأ وا مي اۊ دۊتا کؤرانˇ رئم جاهاز جۊرأ کۊنم، ولکي بتانستم أشانˇ مارأ راضي-يأ کۊنم،
ايتأ خۊ کؤليه-يأ مرجانه فأده آقاىˇ وزيرأ، أمما اۊنˇ جا وأسي مي کؤرانˇ جاهازأ فأده-يأ.
1590اسپندارما30-تئران-آثارˇ ملي أنجۊمن
گۊرۊم گۊرۊم گۊرۊم بل نؤرۊزما ؤ نؤرۊزبل
نؤسال ببه سالˇ سۊ نؤ فأدي خانه واشۊ
نؤزا ؤ بۊد ؤ وابۊ أمي رۊزي ره واشۊ
*=*=*=*=*=*
1591ˇ گيلکي نؤسال؛ هممتا گيلکانˈ مۊوارک ببه
ايشالا کي هممتانˇ ره خۊجير سال ببه
نظریهای درباره نام تالش (هارون شفیقی عنبرانی)
*******************************************
تالش به یک واحد جغرافیایی از گیلان اطلاق میشود که تا امروز دربارۀ آن مطالبی در تاریخ نوشتهاند. اگر کسی بخواهد امروز دربارۀ همین منطقۀ تالش دست به تحقیقاتی بزند و در این راه باز به جمعآوری نظرات سابق محققان بپردازد تصور میکنم اینکار زیاد جالب و قابلتوجه نباشد، زیرا این اقدام جز تکرار مکررات چیزی بهشمار نمیآید، چه بازگو کردن یک سلسله منقولات از مآخذ مختلفه به عقیدۀ این بنده به درد یک تألیف جداگانه میخورد تا به درد یک اظهارنظر تحقیقی و استنباطی از شواهد و قرائن موجوده که در خلال اوراق و افکار فرهنگ اجتماع جای گرفته است.
بشر متمدن همیشه در مقابل دو نوع منشأ معلومات قرار دارد. یکی معلومات در صحیفههای مدونات و کتب و دفاتر، دوم آنچه در میان اجتماع در سینهها در زوایای روایات در لفافههای کلمات بالاخره در مسیر پرنشیب و فراز زندگانی یک جامعه قرار گرفته است. به نظر نگارنده مطالعه یک دایرةالمعارف محیط و جامع به مراتب آسانتر است از مطالعه و استنباط یک سلسله معلومات که در صفحات زندگی یک ملت نهفته است. البته این نظر در دایرۀ خارج از امور مسلمات تاریخ صحت دارد و درست است.
ما اگر منباب مثال بخواهیم دست به تحقیقات دربارۀ همین شناختن ریشۀ کلمۀ «تالش» بزنیم میتوانیم به نظریات محققانی که در این موضوع اظهارنظر کردهاند توجه داشته باشیم ولی این کار نه مانع ابراز عقیدۀ کسی میتواند باشد و نه مانع انتقاد از نظریات دیگران.
عدهای از محققین و مورخین وقتی که میخواهند روی همین اسم تالش بحث کنند نمیدانم به چه مناسبتی به یاد یونان زمان اسکندر و دارا میافتند و با لحنی مقرون به قاطعیت میگویند که: تالش از تالوش یونانی یا از کادوس مثلاً زبان فارسی بوده است و توأم با چند حدسیات دیگر. اما اگر ما در مقابل این اظهارعقیدهها کمی به خود جرأت بدهیم و در اولین قدم تسلیم بلاشرط نظریات غیرقطعی تاریخ نشویم و تأثیر کلمات و زبان یونانی را روی فرهنگ خودمان در دوهزار و اندی سال پیش نپذیریم، تصور میکنم مرتکب گناهی نشدهایم.
راستی چرا یونان؟ ما با یونانیان و یونانیان با ما چه روابط و چه مناسبتی داشتهاند؟ اجازه بدهید عرض کنم. ما میتواینیم ارتباط دوهزار و اندی سال پیش ایران و یونان را در سه عنوان خلاصه کنیم.
نخست از راه روابط علمی و شاید تجاری دو ملت. دوم از طریق لشکرکشی خشیارشا به یونان. سوم از نظر هجوم اسکندر مقدونی به کشور ما. البته اگر بتوان این دو عنوان اخیر را «ارتباط» نامید!
اما عنوان نخستین! ما هیچگونه لزومی نمیبینیم که در همچنین ارتباطی شاهنشاهی ایران آن زمان برای نامگذاری یک منطقه کوچک از کشور بزرگ خود لفظی را به عاریت از بیگانه بگیرد و آن را مورد استفاده قرار دهد!
اما در عنوان دومی! خشیارشا در تمدن و اجتماع یونان نفوذ کرد و تسلط بهدست آورد، در این صورت باید زبان و لغات ایران در جامعۀ یونان اثر بگذارد نه عکس قضیه.
در عنوان سومی باید گفت: قیام اسکندر و حمله او به ایران و کشته شدن داریوش سوم تا برچیده شدن تسلط مقدونیان از ایران زمانی طولانی نبود. پس دشوار است که ما باور کنیم زبان این قوم برای ما در نامگذاری یک واحد جغرافیایی منطقهای کوچک از کشور بزرگ خودمان مورد نیاز باشد. از طرفی دیگر این سؤال پیش میآید که آیا منطقۀ تالش آنوقت مسکون بود یا نه؟ و اگر نبود پس این قصور که یک دولت مهاجم بیاید و به یک راه سوقالجیشی غیرمسکون نامی بگذارد و آن نام هم برای آن نقطۀ غیرآباد اسم خاص گردد و چندهزار سال هم به اعتبار خود باقی باشد صحیح نیست! و اگر بگوییم که: بلی مسکون بود و قومی در این منطقه سکونت داشتند آنوقت باید پرسید: آیا این قوم برای محل و موطن خود نامی داشتند یا نه؟
مسلماً جواب این پرسش مثبت است! زیرا محال میباشد جمعی در محلی بنشینند و برای آن محل نامی نداشته باشند. پس نتیجه میگیریم قبل از اینکه پای لشکریان اسکندر به این خاک برسد این سرزمین کوچک از هر حیث شناخته شده بوده و نام هم داشته است.
بالاخره هر نوع فرض کنیم نمیتوانیم این موضوع را قبول نماییم که این نقطه از ایران یا هر نقطۀ دیگر از ایران نام خود را از لغت بیگانه گرفته باشد، آنهم بیگانهای که مانند باد و طوفان مدت محدود و کوتاهی در کشور ما سر برافراشت و بعد برای همیشه خاموش گردید.
با این مقدمه نسبتاً طولانی اگر ما ادعا کنیم که کلمۀ تالش اسمی است که ساکنین این مرز و بوم از زبان خودشان برای محل سکونتشان آنهم مبتنی بر یک مناسبت معقول و طبیعی برگزیدهاند حرفی به گزاف نگفتهایم. حالا برویم سر نظریاتی که ما میخواهیم دربارۀ پیدایش و تکوین نام تالش و ریشۀ این واژه ارائه دهیم، و برای عرضه نظریات خود لازم است از موقعیت جغرافیایی طبیعی این محیط الهام بگیریم.
تالش در ساحل غربی دریای کاسپی واقع شده و همیشه دارای بارانهای موسمی و غیرموسمی است. از این جهت زمیناش مرطوب و پر از گل و لای میباشد . گل و لای را هم در این زبان «تـۊل = tul» میگویند. این کلمه عیناً به همین معنی، امروزه در زبان گیلکی هم بهکار میرود. در زبان تیرهای از بومیان این منطقه حرف «ش» ساکن پسوندی است معادل و مترادف با پسوند «زار» فارسی در کلمههای «لالهزار»، «گلزار»، «چمنزار»، «گندمزار» و امثال آن. گو اینکه این پسوند تالشی در میان کلمات خیلی کم دیده میشود و شاید هم موارد انگشتشماری داشته باشد ولی قطعاً هست و وجود دارد. پس اگر ما نام تالش را ترکیبی از «تـۊل» بهعلاوۀ پسوند «ش» به معنای «گلزار» یعنی جای گل، گلخیز توجیه کنیم زیاد هم بیراهه نرفتهایم. همچنان که این معنی در اسم گیل و گیلان و گیلک هم منظور بوده است، و تصدیق این نظریه قدمت و اصالت این دو اسم را برای این دو واحد جغرافیایی به وضع روشنی ثابت مینماید. یعنی این دو تیره از قوم ایرانی اسم محیط خود را از حالت و کیفیت طبیعی همان محیط اتخاذ کردهاند و چه ابتکار بینظیر و ذوق و سلیقۀ واقعاً قابل تقدیری1! هم از اینرو است که نام گیلان و تالش تناسب تطابق مسمی با اسم خود را برای همیشه حفظ کرده و خواهد کرد زیرا این نام از یک وضع طبیعی و اصیل محیط که بارانخیز بودن آن نیز هست متأثر گردیده است2.
ما در منطقۀ تالش به کلماتی دیگر برمیخوریم که عین این کلمه «تـۊل» را به شکلی کمی متفاوت در خود حفظ کرده است. مانند کلمات: «تالشدۊلاب و گیلدۊلاب».
ما میدانیم که واژه «دۊلاب» به معنی چرخش و درحرکت نیست، بلکه اینهم ترکیبی است از دو کلمۀ «تـۊل» که تای منقوطهاش به دال تبدیل یافته و «دلآب» یعنی «آب گلآلود» شده است. با این تقدیر «تالش» یک اسم خاص کلی خواهد بود و «تالشدۊلاب» یک اسم خاص دیگر شامل یک قسمت از آن و ترکیب کلمۀ «تـۊلش» به همان معنی که گذشت و «تـۊلاب» باهم هرگز تکرار دو کلمه به یک معنی را نمیرساند، بلکه این ترکیب به اعتبار دو معنی و دو حالت متفاوت در یک چیز است. مثلاً «تـۊل» به معنی مطلق گل و «تـۊلآب» به معنی گل مایع مانند خون و خوناب و احتمال دارد که اصل اين کلمه از «تـۊل» به اضافۀ «اب» یا «ابی» باشد که هر دو به معنای نهر است و مرحوم استاد عباس اقبال بهکار برده است3.
حواشی
*********
1- میگویند هوای نقطهای در آذربایجان باعث سلامت و صحت یکی از امراء و بزرگان شد. بهخاطر این اثر طبیعی نام آنجا را تبریز گذاشتند. اگر این روایت صحیح باشد امروز ما نمیتوانیم برای وجه تسمیۀ تبریز که همان ریختن تب از شخص بیمار است اعتباری قائل باشیم زیرا این نقطه برای همهکس و برای همیشه تبریز نیست و شاید هم با اینهمه دود و گازوئیل قرن ماشین و تمدن این اسم با مسمای خود زیاد هم منطبق و صحیح نباشد. باز میگویند اسب مخصوص نادرشاه افشار مریض بود و هر مداوا که کردند سود نبخشید تا به رودخانهای در همین تالش ما رسیدند و پس از یک هفته که لب به آب و علف نزده بود در آنجا آب خورد و شفا یافت. نام آن رودخانه را «شفارۊد» گذاشتند. باز این معنی شفا یافتن اسب نادر جز در همین مورد نادر مورد دیگری ندارد.
2- در این جا سؤالی پیش میآید که آیا حرف «ش» پسوند مترادف با «زار» فارسی در کلمۀ «تالش» که گفتیم نظایری هم دارد، مثلاً در چه کلمهای و کجا؟ باید گفت در این خصوص زیاد جستجو نشده است و ما یکی از نظایرش را در زبان تالشی عنبران اردبیل میشناسیم. در زبان تالشی عنبران درختچههای کوتاه جنگلی به ارتفاع یک متر و کمتر از آن را «کـؤل» با ضم کاف عربی و سکون لام میگویند، و جایی که از این قبیل درخت در آن زیاد میروید «کـؤلش» نامیده میشود بهمعنای «درختزار، بوتهزار» یا «کـؤلزار». کلمهای دیگر هم بهصورت «ارش» هست که کمی تفاوت معنی با کلمه «تـۊل» و «کـؤل» دارد و به معنی «گردشگاه، گذرگاه، سیاحتگاه» و امثال اینها میباشد.
3- تاریخ مغول، عباس اقبال آشتیانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، 1347هـ.ش، ص 3، 16 و 60.
جنگل دۊمباله دأره...
بۊکۊش تا ترأ نۊکۊشتده؛ جنگلˇ داب هنه...
اۊ زمات کي دئه راىˇ گۊرۊز نمانه آدم ناچاري دس به شمشير بره
أن هۊ جنگلˇ تعريفه، ولي سيويليزه بؤبؤ، جه وحشي داب برۊن بامؤ، ايزه ني دس ببردد أنˇ وأگردانˇ دۊرۊن.
جنگلˇ داب أنˇ کي هتؤ بيده نيده وأ کۊشتن، ولي وختي شاري بؤبؤستي ؤ سيويليزه،
وأ اول دليل بأري بزين هرتا کار تي ديل بخأسته تأني کۊدن، هرچن قانۊن لاب، تي پۊشتي-يأ نۊکۊنه،
ولي خأ، أنقد نر ؤ مادده دأره کي بتأني جيويشتن...
أنˇ چم ني أتؤيه کي مثن باستاني آثارˇ مسئۊلي؛
نیشیني فيکر کۊني کي چۊتؤ شأ ايتأ خۊجير کار کۊدن، جه اۊيأ کي تي کارˇ دۊرۊن اۊستائي فیلفؤر ايتأ را ترأ بياد أيه...
هرتا خانه کي سفالسره، همهˈ واچينيد حلب بۊکۊنيد... صفي مچدˇ مانستن.
هرتا قديمي ساختمان کي هني نهأ، فۊگۊردانيد، اۊنˇ جا ايتأ قشنگˇ ساختمان چاکۊنيد... ابتهاجˇ پئري خانه ؤ نؤبلˇ خانه مانستن.
هرتا قديمي بساخته کي نهأ، هنده فۊگۊردانيد اۊنˇ جا هرچي شيمي ديل بخأسته چاکۊنيد، مثن بازارˇ کاروانسرائانأ همهˈ فۊگۊردانيد أسرنؤ چاکۊنيد، أصن اۊشانˇ جا پاساژ چاکۊنيد، دأنم، شيمي ديل مردۊمˇ ويجا نهأ، خأئيد أتؤ بيکاري کۊنهˈ بتاشيد... (خۊدا شمرأ قؤوت بده پالوانان).
ولي... ولي ايتأ مۊشکيل نهأ، اۊنم أنˇ کي سيويليزه ؤ شاري آدم کي هنقد کارأ ئي-مرتبه نۊکۊنه، ماندي به...
(أمي مييان باشد، وختی أنگۊشدانهˈ گيدي مئدانˇ مشق ؤ آفتاب به آفتاب چئل قدم را کۊنيدي، هتؤ به دئه...
شاري بؤستنˇ عأيب هنه، آدمأ ايزه...)
ناقلن فۊگۊردانيد، پاساژم نؤبؤسته نؤبؤسته، پارکينگ کي به...
مؤضۊ جا دۊرأ بؤستيم؛ خأستيم جنگلˇ داب ؤ دۊستۊرأ ايمرۊ مرأ بيگيم...
هنقد واچئن ؤ دينچئن ؤ فۊگۊردانئن ؤ آبادأ نۊکۊدن ؤ دؤرسنئن، أنˇ وأستي-يه کي
أ سيويليزه ؤ شاري آدمان خأيد به گزأ شؤنأ پيش دکفد... هنده وأورسي چۊتؤ؟!
گيلکان گيدي «دۊ زن-دار مچد خۊسه» ولي «اۊيأ کي رانمائي رانندگي مأمۊر بئسه، چراغˇ گبأ نوأ گۊش کۊدن»...
أسأ أشان هيچ، نيديني هيتتا خانه سفالسر ني-يه؟!
تش سۊجي-يانأ نييده-ئي؟!
بازۊن أگه بکفه اينفرˇ سرأ بگنه، کيسه جواب بدنه؟!!
هنˇ وأستي، صفي مچدˇ چن هيزار ساله سرأ حلب بۊکۊدد...
هنˇ وأستي سعادتˇ کاروانسرايأ خرابأ کۊدان درد...
هنˇ وأستي ابتهاجˇ پئري خانهˈ فۊگۊردانئن درد...
هنˇ وأستي نؤبلˇ خانهˈ فۊگۊردانئد؛ أسرنؤ بساختد...
هنˇ وأستي أنقد کۊنمۊنه بۊکۊدد کي ميرزاکۊچي خانˇ پئري خانه فۊگۊردست،
ساختنˇ مؤقه واخبأ بؤستد (أمان بۊگؤفتيم واخبأ بؤستد، شۊمانم هنأ بيگيد).
أسأ چاره چيسه؛ وا سيويليزه ؤ شاري آدمانˇ مانستن (وحشي-يانˇ مانستن نأ) بیشي تي صفه دۊرۊن ايتأ هشتگ بزني
#نه-به-تخريب- ... (أسأ هرچي)
فلانکسˇ قؤلي هأ ايمرۊ قدرأ بدأريم کي ديرۊ، ايمرۊ جا بدتر بۊ...
راس گه؛ پۊردˇ عراقأ کي فۊگۊردانئد هي کس نۊبۊ ايتأ هشتگ اۊنه بزنه... خبرگۊزاري-يانم بخألي أشانˇ پۊلأ فاندأ بيد،
اعتصابˇ دۊرۊن ايسا بيد، نتانستد ثابت قدمˇ دؤره مانستن مردۊمˇ گبأ زهار يأ خۊشانˇ قؤلي {منعکس} بۊکۊند...
نأنم شائد پيرشرفشایأ ديل بدأده کي بۊگؤفته بۊ:
مي ديل به بلا دره، تي زۊلفأ واچينا
ندانمه مي ديل ؤ تي زۊلف چنينا؟
به کعبه بۊشؤم پنداشتم واچينا
مي کعبه تۊئي، بي تۊ کعبهˈ واچينا
أشانˇ کعبه-يم مردۊمد، هرچي کي بخأيه مردۊمأ به گزأده؛ «واچینا»
ولی جه همه-کس بئتر خۊدابيامرز افراشته بۊگؤده:
شارأ تۊ آبادأ کۊني شاري شيمي جيره-خۊره
*
*
أسأ را چيسه؛
شئونˇ خۊدابيامرزˇ قؤلي:
اۊشاني کي هسأ أشانˇ سعى دخيله
وأ ويريزيد.
ويريزيد، هسأ وختˇ کۊششه، جانˇ براران
وختˇ خۊنˇ جۊششه، جانˇ براران. (حسين کسمائي)
آها، جنگل دۊمباله دأره...
*
ببه کي فردأ، ايمرۊ جا بئتر ببه.
شال، بينا کۊد کلاچ ؤ اۊنˇ قشنگي جا گب زئن... ؤ اۊنˇ جا بخأسته خۊ خؤرۊم سدا مرأ اۊنه آواز بخأنه....
کلاچ، ايزه خۊ کيتابانٰ کيتابخانه دۊرۊن فاندرست...
پينيرأ بنأ دارˇ خالˇ سر، ايتأ بۊلندˇ اؤخانˇ مرأ بخأند... قار... قار...
شال خۊ دسانأ بنأ خۊ گۊشانˇ سر، بينا کۊد گۊرؤختن.
*
*
آدم وختي کيتاب بخأنه، أنˇ تجرۊبه-يم ويشترأ به
برخی از لغات گیلکی با لغات زبانهای ایرانی کهن
از قبیل اوستائی و پهلوی و نیز فارسی دری کهن مشابه و همریشهاند.
در اینجا بدون
اینکه وارد بحث فنی و تخصصی بشویم از باب نمونه به مواردی اشاره میکنیم.
أمي رأى فقد آقاىˇ . . .
* * *
بۊکـۊده کـاران:
ـ دۊ دفأ پـۊشـت دٚرٚن پـۊشـت کلاچ آبادˇ ديهاتˇ کئخۊدا، کي اۊ دۊ دفــأ دۊرۊن سه دفــأ، کئخـۊداىˇ نـۊمـۊنـه بـؤبـؤ
ـ ئي سـال، سـاحلي شطـرنجˇ فدراسيـؤنˇ رئيس
ـ ايتـأ سـه، چـار، پئـن رۊز مجلسˇ نمـاينده
ـ ايتأ هف، هش، ده سال ايرانˇ نمـاينده، لانگـرهانـسˇ جـزيـرهˈنˇ دۊرۊن
* * *
ناجـهˈن:
ـ رانمـائي رانندگـي چـپ گـردستنˇ تابلـؤيـأ اۊسـادن
ـ نيـؤتـؤنˇ دؤوؤمـي قـانـۊنˈ، چـاکـۊن واکـۊن کـۊدن
ـ شـۊتـۊر مۊرغˇ چـۊتؤئي مـۊرغـانـه نهأنˈ، چاکـۊن واکۊن کـۊدن
ـ هممتا چپ دسˇ آدمانˈ، دؤلتي ايدارهˈن ؤ مؤسسهˈنˇ جا بيـرۊن اگـادن
ـ پيشدکفتنˇ وأسـي، هيـأتˇ دؤلـت ؤ پـارلمـانˈ ايتـأ کـۊدن
ـ بئلکؤل تۊمامˇ چيزانˈ چاکۊن واکۊن کۊدن، جغرزˇ بعضيتـان
ـ اغطثـادي مفـاصـدˇ مـرأ جنگستـن
* * *
زيـويـشنـامـه:
آقاىˇ . . . سالˇ 1330، ايتأ ديهاتˇ دۊرۊن، کۊ پسˇ پۊشت، ايتأ فقيرˇ خانواده مئن بـۊدۊنيـا بامـؤ ؤ درزˇ وأسي بامـؤ شار ؤ جه سالˇ 1350 تا 1353، هنˇ خاني کي ستمشائي رژيمˇ مرأ کشمکش بۊکۊده بۊ، 8 سال دکفته دۊزداغ ؤ آزاتˈ بـؤستنˇ پسي، جه سالˇ 1353 تا 1356، سه سال ديپلؤمˇ ره بۊدؤب وادؤب بۊکۊده کي، تترج هممتا سال بکفته، ولي هني نــاجـه دأشتي خـۊ ديپلـؤمˈ فـأگيـره.
دستˇ بقضا، اينقلابˇ پيرۊزأ بـؤستنˇ پسي، أنˇ استعداد ني واشکافه ؤ سالˇ 1359 عـۊلـۊم سيـاسي دۊکتۊري-يأ بيرۊتˇ دانشگا جا، سال 1362 اقتصادˇ دۊکتۊري-يأ لندنˇ جا ؤ آخـربـسر ني سالˇ 1364 حـۊقـۊقˇ بيـنالمللˇ دۊکتۊري-يأ تئرانˇ دانشگا جا فأگيـره ؤ هسايم کرأ خۊجيـر مۊردۊمˈ خدمت کــۊنه.
* * *
دۊنچـۊکستـه کـانـديـدا، خاطـرجمـي ورچسب ؤ هف رۊز فـۊرؤختـنˇ پسـي خـدمـات أمـرأ
* * *
ويژهنامه دومين جشنواره سراسرى طنز مکتوب / (سيد امين تويسرکانى)
روزنامه جنگل _ شماره نوزدهم _ یکشنبه بیست و سوم صفر 1336 ه.ق (18 آذر 1296 ه.خ _ 9 دسامبر 1917 م)
چرند
و پرند
آیا
میدانید:
وزیر بحریه نداریم؟ کشتی نداریم، تحتالبحری نداریم.
وزیر بلدیه نداریم؟ برای آنکه معمورهای نگذاشتند.
وزیر داخله نداریم؟ داریم اما...!
وزیر خارجه نداریم؟ چرا نداریم؟
وزیر عدلیه نداریم؟ اصلاً عدالت نداریم.
وزیر پست و تلگراف نداریم؟ پس آقای امینالملک چه کاره است؟
وزیر مالیه نداریم؟ به خدا نداریم.
وزیر تجارت و فواید عامه نداریم؟ راستی نداریم؟
وزیر جنگ نداریم؟ وزیر صلح هم نداریم.
وزیر معارف نداریم؟ اختیار دارید معرفت نداریم.
والا
حضرت اشرف، آقای وثوقالدوله، به همین زودی به کوری چشم حسود،
امتیاز کل مدارس
ایران را به پروتستانهای انگلیس خواهند واگذار نمود و به فوریت
ایران رشک پاریس و
لندن خواهد گشت.
غیر از اینها همه را داریم.