خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

۴۷ مطلب با موضوع «گیلان نامه» ثبت شده است

 

کشورهای اروپایی از دیرباز برای یافتن بازار تجارت و دستیابی به درآمدی که بتواند به جامعه آنها رونق بخشد، چشم به آسیا دوخته و در این قاره، کشور ایران برایشان نقطه‌ای آرمانی محسوب می‌گردید. راحت و نزدیک‌ترین راه حضور در ایران، گذر از گذرگاه‌های روسیه و دریای کاسپین بود و این مسیر کوتاه، روس‌ها را هم متوجه کشور ثروتمند و کهن ایران و مردم نوگرا و آزاده‌اش نمود. کشوری که ابریشم مرغوب و فراوان، معادن دست‌نخورده و غنی، جنگل‌های انبوه با درختان تناور سر به فلک افراشته، محصولات مطلوب و مورد استفاده داشت و می‌توانست به رواج و رونق بازار همسایگان بیفزاید. مرواریدهای غلطان و اصیل و سنگهای گرانبها و درخشان و زربفت‌های بی‌رقیبش زینت‌بخش خانواده‌ها و گستردگی فروشگاه‌های شخصی آنها باشد.

شناخت بیگانه از چنین کشوری، دیرین‌ترین روابط ایران و روسیه را فراهم آورد، روابطی که جنبه‌های مثبت و منفی فراوانی متوجه مردم ایران ساخت، و مطالعه دقیق آن برای تمام افراد جامعه به‌ویژه نسل جوان و متأسفانه تاریخ‌گریز لازم و ضروری به نظر می‌آید. این روابط از سال 1475 میلادی، برابر 880 ه.ق در دوران ایوان واسیلیویچ (Ivan Vassiliewitch) سوم آغاز گردید. در این زمان مارک روفو (Marc Ruffo) نامی با عنوان سفارت خود را به دربار اوزون حسن رسانید و مورد پذیرش و احترام قرار گرفت، ولی به درستی دانسته نیست که این سفیر چه درخواست‌هایی داشته و چه موفقیت‌هایی به‌دست آورده است.

پس از آن در سال 1503 م، یعنی سلطنت شاه اسماعیل اول، رابطه مجددی برقرار گردید که گویا رسمیت چندانی نداشت، آمد و رفت‌های انفرادی یا کاروانی بود و بس، که در سال 1563 م برابر سال 972 ه.ق، آخرین دهه زندگی شاه تهماسب، صورت رسمی و دولتی یافت.

برخی از کشورهای اروپایی، مخصوصاً انگلستان که شیوه استعماری و استثماری پیش گرفته بود، بهترین راه چیرگی مورد نظرش را در عبور از مرز دوستی! و اعزام سفیر و ارسال هدایا دانسته و در سال 1562 م اولین هیئت اقتصادی و سیاسی خود را به ایران فرستاد. آنتونی جنیکینسون(Anthoni Jenikinson) دریانورد ماجراجویی که در کشور روسیه یک شرکت تجارتی بنیاد نهاده بود، به ظاهر از سوی خود ولی از طرف و به دستور ملکه الیزابت (Elizabeth) اول با عنوان سفارت راهی ایران گردید تا نسبت به برقراری داد و ستد بازرگانی بین ایران و انگلستان کاری بنیادی انجام دهد. ایوان مخوف (Ivan Terrible) هم از فرصت استفاده کرد و از سوی دربار، خود به آنتونی جنیکینسون مأموریت ایجاد روابط داد و او با دو عنوان نمایندگی به ایران آمد. با همه کوشش به‌کار گرفته در ملاقات با شاه تهماسب، نتوانست نظرش را به برقراری رابطه فی‌مابین جلب و جذب نماید، و عدم موفقیتش را زاثیدۀ دوگانگی مذهبی اعلام نموده و می‌نویسد: چون در پاسخ شاه گفتم مسیحی هستم...


(... فوراً گفته شد، ای کافر، ما را هیچ حاجت و نیازی به دوستی با کفار نیست و از

من خواست که خارج شوم و در همان حال شخصی با یک سینی بزرگ پر از خاک از

عقب من روانه شده و تمامی راه مرا در داخل کاخ از جلو شاه گرفته تا در حیاط، به

هر کجا که قدم می‌گذاشتم، برای تطهیر خاک می‌ریخت.)


و به همین سادگی دو جهاندار قدرتمند از دستیابی به آنچه می‌خواستند بی‌بهره ماندند.

شاه تهماسب مردی متظاهر به دینداری بود ولی نه بدان پایه که بیگانگان را نپذیرد، چون در همان زمان هم مسیحیان دیگری به دربار آمد و شد داشتند و اگر پیرامون این روابط مورخان ایرانی اشاراتی مفصل و روشن‌تر می‌نمودند، می‌شد بهانه شکست آنتونی را به گونه درست‌تری تجزیه و تحلیل نمود. نوشته او مبهم و تردیدزاست و نشانه ثبوت شک حاصله را می‌توان از محبت شاه تهماسب در پذیرفتن آرتور ادواردز (Arthur Edwards)، جانشین او در شرکت مسکوی به سال 972 ق برابر 1566 م پیدا نمود.

وی بعد از آمدن به ایران و اعلام سفارت خود از سوی روس‌ها به سادگی موافقت و اجازه شاه را به‌دست آورد، شرکت مسکوی (شرکت انگلیس و روسیه) از پرداخت حقوق گمرکی معاف بوده و عمال شرکت هم با استفاده از این معافیت، بدون پرداخت راهداری، در سراسر کشور به رفت و آمد تجاری اشتغال ورزند.

تلاش دیگر روسیه در ایجاد مناسبات متأسفانه به گونۀ هجوم دزدان دریایی ثبت گردید...


(... به دربار ایران خبر رسیده بود که چند کشتی دزدان بحری در دریای خزر پیدا

شده که اغلب در گیلان و مازندران دستبرد می‌زنند.)


کارکنان این کشتی‌ها با مسالمت و نرمش و به بهانه‌های فریبنده در سواحل شمالی ایران پهلو گرفته، آنگاه با حملات غافلگیرانه مردم را غارت می‌نمودند و در صورت مقاومت از کشت و کشتار ابایی نداشتند. عمال این مهاجمان که منافع کشتیرانی انگلیسی را در دریای خزر نیز به مخاطره می‌افکندند، اگرچه نه زود، لیکن به هر حال پایشان از آبهای ایران کنده می‌شد، منتهی این‌گونه دست‌اندازی‌ها در مردم رمیدگی خاطر ایجاد کرده و اثر نامطلوبی در روحشان به‌جای می‌نهاد.

برخی‌ها انگیزه ایجاد روابط را فراوانی محصول ابریشم ایران و منافع سرشاری که از تجارت آن متوجهشان می‌نمود پنداشته‌اند و البته این عامل مؤثری می‌توانست باشد ولی روس‌ها به گیلان، که در آن زمان هم دروازه اروپا بود، توجه خاصی نشان داده و می‌خواستند این مدخل آبی را که مستقیم و بهترین راه نفوذ به داخل ایران و طریق وصول به آبهای گرم محسوب می‌شد در اختیار داشته باشند.

بعد از شاه تهماسب و مرگ مشکوک اسماعیل دوم، سلطان محمد خدابنده جایشان را گرفت. این مرد در دوران پادشاهی خود با توفان‌های مداوم سیاسی و نظامی رویارویی داشت و از این روی در سال 955 ه.ق هادی بیک نامی از درباریان معتمدش را به مسکو فرستاد و قهر تئودور ایوانویچ (Iwanowith) تزار روسیه را با حاتم‌بخشی شهرهای باکو و دربند به دریوزگی تمنّا نمود. این شرم‌آورترین بخشش تاریخی بود و اگرچه قطعیت نیافت ولی قابل توجیه هم نبود و نیست. تئودور ایوانویچ در پاسخ مثبت به این خیانت اسف‌بار، گرگوری واسیل چیکف (Gregori Vassiltchikoff) را به سفارت فرستاد. خوشبختانه این صفیر هنگامی به ایران رسید که سلطان محمد خدابنده را سرداران و درباریانش خلع و پسرش عباس را به شاهی برگزیده بودند.

گرگوری واسیل چیکف در 1589 برابر 11 رمضان 996 وارد گیلان گردید. در اینجا خان احمدخان گیلانی فرمانفرمای قدرتمند شرق گیلان به بهانه پذیرایی از مهمان دستور داد او و نماینده ایران هادی بیک را از حرکت به سوی پایتخت باز دارند و حتی هدایای تزار را به منظور حفاظت از دستبرد احتمالی از سفیر بازستانند. این دستور در واقع به سبب بی‌توجهی به رسم زمان بود، چون سفرا می‌باید هدایایی نه تنها برای پادشاه، حتی فرمانروایان محلی به‌همراه آورده و تقدیم حضور می‌نموده‌اند. ره‌آوردی که تقدیم خان گیلان گردید نه از جانب تزار روسیه، بلکه از وزیرش بوریس گودنف فئودرویچ (Boris Godunov Feodorowitch) بود و این را خان مایه تخویف خود شمرد. به هرحال بعد از دو ماه بالاخره خواجه حسام‌الدین لنگرودی وزیر خان موفق گردید به این بازداشت محترمانه پایان دهد و اجازه حرکت هیئت را به دربار شاه عباس اخذ نماید.

سفیر روسیه با احترامات شایان توجهی در 20 جمادی‌الاول 996 ه.ق به حضور شاه بار یافت و بعد از دو ماه و اندی کم با اصغای اعلام بخشش باکو و دربند به تزار، که در این موقع به تصرف دولت عثمانی درآمده بود، به مسکو بازگردید. در این بازگشت که از راه گیلان صورت گرفت، خواجه حسام‌الدین وزیر خان احمدخان هم به عنوان سفارت مسکو به اعضاء هیئت افزوده گشت تا از تزار درخواست برقراری روابط دوستانه سیاسی و بازرگانی را بنماید. تئودور ایوانویچ هم این خواسته را به رضا و رغبت پذیرفت و اعلام آزادگذاشتن جاده بازرگانی را نمود که دوستی فوق‌العاده و به سود طرفین بوده است.

هنوز دیری از این مسئله نگذشته بود که خبرگزاران از حمله قریب‌الوقوع شاه عباس به گیلان گزارش‌هایی تقدیم داشتند. خان احمد دگربار در جمادی‌الاخر سال 999 ه.ق سفیری به مسکو فرستاد و درخواست کمک نظامی نمود. سفیر خان به نام (توره کامل؟) در پنجم جمادی‌الاول سال 1000 ه.ق به دربار تزار بار یافت و موافقت او را در یاری رساندن به خان جلب کرد، ولی نوش‌دارو پس از مرگ سهراب بود، گیلان تسلیم شاه عباس شده و احمدخان هم به شیروان گریخته بود.

در تمام سال‌های سلطنت شاه عباس روابط ایران و روسیه به گونه حسنه ادامه یافت، اگرچه پی‌یترو دولاواله (Pietro della Valle) می‌نویسد:


(... روابط آنان با ایرانیان تعریفی ندارد و در بحر خزر و ولگا به کشتی‌های بازرگانان

ایرانی مرتباً دستبرد می‌زنند، با وجودی که فرمانروای مسکو با شاه ایران ادعای

دوستی می‌کند و گاه‌گاهی میان دو کشور سفیر رد و بدل می‌شود ولی باید گفت این

دوستی ظاهری است و در باطن هیچ یک از آنان یکدیگر را دوست ندارند و

اختلافات زیادی که ناشی از همسایگی است همیشه بین دو ملت در بین است.)


به هر حال صورت ظاهر حفظ می‌شد تا این که گراندوک روسیه الکسیس رومانوف (Allexis Romanov) پدر پطر (peter) کبیر در زمان شاه عباس دوم مصمم شد به روابط سیاسی و مناسبات بازرگانی دو دولت تحکیم بخشد، هیأتی مرکب از هشتصد نفر به همراه دو تن از مأموران سیاسی خود را به سفارت دربار صفوی فرستاد:


(... چون صفوی‌ها به مهمان‌نوازی عادت داشتند از مسکوی‌ها در یک قصر

باشکوهی پذیرایی به عمل آمد ولی به زودی معلوم شد که این عده تجاری می‌باشند

که برای این که از پرداخت حقوق گمرکی معاف شوند خود را به صورت سفیر در

آورده‌اند.)


همان خدعه دردناکی که نمی‌بایست صورت می‌پذیرفت، و این نیرنگ‌بازان آزمند توانستند با عجله و در مدتی کوتاه (... بیش از هشتاد هزار تومان فقط پوست ]بفروشند[ بقیه را باید از این رو قیاس کرد.)

این‌ها خیال می‌کردند، دولت و مردم از درک فریب‌کاری‌ها عاجزند. آنها مهمان‌نوازی و مهربانی ذاتی ایرانیان را به حساب سادگی و ناآگاهی گذاشتند و متوجه نشدند افشاء این نیرنگ چه زیان سنگینی را متوجهشان خواهد نمود و ثابت گردید که تصمیم قاطع شاه عباس دوم چه ضربه سنگینی به آنها وارد آورد، چون دستور داد محترمانه عذرشان خواسته شود.

الکسی رومانوف انتظار چنین برخورد تندی را نداشت و شاید حتی تصور این همه قاطعیت و قدرت را نمی‌کرد، از این عمل شدید رنجید و بر آن شد چشم‌زهری از ایرانیان بگیرد از این روی استنکو رازین (Stenko Rasine) رئیس قزاق‌های دن را تحریک به دست‌اندازی نوار ساحلی دریای گیلان نمود. شش هزار قزاق جنگجو در چهل فروند کشتی با هشتاد قبضه توپ وارد آبهای ایران شدند، با مکر و خدعه خود را بازرگانانی مشتاق به امر تجارت و خرید اجناس ایرانی نشان داده و بدون هیچ معارضی در گیلان پیاده و وارد شهر رشت شدند، به طرزی نامتعارف به خرید اجناس پرداختند. این سپاهیان بازرگان نما...


(... تظاهر می‌کردند که چیزی نمی‌فهمند و پول طلای فراوان برای اجناس عادی

خرج کردند، تجار ایرانی مدت پنج روز قزاق‌ها را ریشخند کردند و اجناس فراوان

به آنها فروختند و آنها را احمق تصور کردند.)


روشی که قزاق‌ها در پیش گرفتند، تنها جنبه فریب مردم داشت، می‌کوشیدند همه را بدینسان مشغول کرده و مانع از توجه به حضور بیشمار آنان در منطقه گردند، و چون هجوم همه آنها به یکباره در شهر ایجاد شک می‌کرد می‌کوشیدند به نهانی روزانه تعداد هزار نفر وارد شهر نمایند. متأسفانه سودجویی بیش از حد بازرگانان و پیشه‌وران، توجه مردم را از تجمع روزافزون قزاق‌ها باز گرفت. کسی از خود نمی‌پرسید چرا و به چه انگیزه بیگانگان چنین خاصه‌خرجی نشان می‌دهند؟، آنان نیز در همین کوتاه زمان به بررسی دقیق قدرت نظامی و استعداد جنگی گیلکان پرداخته و یقین کردند در مقابل بی‌دفاع و ناآزموده‌ای قرار گرفته‌اند. اطلاعات مکتسبه به آنها دل و جرأت داد تا...


(... یک مرتبه دست به شمشیر برده و هرکس را که سر راه دیدند از دم تیغ

گذراندند، همه خانه‌ها را غارت کردند و با غنایم بسیار و بعد از این‌که حداقل پانصد

نفر را کشتند به کشتی‌های خود سوار شده از ساحل دور گشتند...)


این عمل نیز نه با جنبه جنگی که به حیله و دور از مردانگی و جنگاوری زمان و به صورت اغفال انجام گرفت. به اعتقاد شاردن چون قزاق‌ها از مهلکه خود را رها یافتند...


(... برای مخفی داشتن نیّت اصلی چهار نفر از میان خود انتخاب نموده، با

اعتبار نامه سفارت به دربار ایران روانه کردند...)


این نمایندگان اگرچه در اصفهان به دربار راه یافتند ولی شاه عباس دوم به علت تهاجم از پذیرفتن آنها خودداری کرد، منتهی صدر اعظم وی اجازه یافت نمایندگان را به حضور خواسته و منظورشان را جویا گردد، در پاسخ گفتند ما شش هزار قزاق از رعایای دولت مسکو هستیم و چون تزار مسکو ما را دشمن می‌دارد، به امنیت خویش اطمینان نداریم به ناگزیر به عرصه دریا فرار نموده و با آگاهی که از عدالت پادشاه ایران داریم می‌خواهیم ما را در شمار رعایای خود آورده و اجازه اسکان در این کشور به ما بدهد و برای تایید نظم خود اعتبار نامه مخدوش و مغشوشی ارائه دادند که تا آخر نیز هیچ‌کس نتوانست آن را به درستی خوانده و ترجمه نماید.

در همین زمان نیز سفیری از مسکو وارد ایران شد و مکتوب امپراتور روسیه را از نظر گذراند که حکایت می‌کرد...


(... اطلاع رسیده عده‌ای از قزاق‌ها برای گریختن از قید اطاعت، ترک وطن گفته و

به ایران مهاجرت کرده‌اند، لذا از اعلیحضرت خواهش می‌شود آنها را نپذیرفته راه

ندهند چه همه یاغی و فراری هستند و هرگز در مملکتی به صداقت و دوستی عمل

نخواهند کرد.)


 امپراتور روسیه با ارسال نامه می‌خواست در نخست دولت خویش را از شائبه تحریک قزاق‌ها مبرّا نماید در دوم یاغی‌گری آنها را در باور دولت ایران بنشاند و در سوم دولت صفوی را به بهانه »عدم تنبیه و به راه راست آوردن این گروه و عدم تحویل‌شان« تهدید به قشون‌کشی نماید.

با تمام ضعف دولت، مردم آماده مقابله با تهاجمات بیگانگان بودند و ا ز شاه جداً می‌خواستند:


(... ناوگان ایران در دریای کاسپین برای مقابله با قزاقان که به سواحل خزران تهاجم

کرده بودند به حرکت درآید، اما یک ماه وقت را هنگام اجرای چنین طرحی تلف

کردند، چون قمر در عقرب بود(!!) مردم مملکت از دولت خود استعانت می‌کردند

اما به ایشان در کمال خونسردی جواب گفته می‌شد که قمر به عقرب است... این

صورت سخت مشئوم است، در چینن موقعی همه چیز خطرناک می‌باشد، تعطیل

مطلق اولی‌تر و امتناع احسن وجوه است...)


شگفتا از دولتی که خواسته مردم را با چنین روش خرافاتی پاسخ گوید، اساساً سعد و نحس ستارگان در امری حیاتی چه تأثیری می‌تواند داشته باشد. در این پاسخ ضعف قاطع دولت صفوی چشمگیر است، بوی پوسیدگی ریشه سلسله صفوی به مشام می‌رسد، البته اگر به احقاق حق مردم ترتیب اثری داده نشد، تهدید توخالی روس‌ها هم جنبه عملی نیافت، منتهی زمان داشت به زورمندی دست دشمن می‌افزود. پطر کبیر را به زمامداری کشور پهناور روسیه و شاه سلطان حسین ضعیف‌الاراده و بازیچه دست منفی بافان را به سلطنت ایران رسانید، آن فرمانروای واقع‌گرا و ناسیونالیست به عظمت روسیه عشق می‌ورزید، برای رسیدن به آبهای گرم و ارتباط کشورش با دنیا توجه عجیبی به ایران نشان داد و هیئتی زیر نظر ایسرائل اوری (Israel Orii) به سفارت ایران فرستاد. هیئت همراه که تعدادشان هم اندک نبود بازرگانانی سودجو با کالاهای فراوان بودند و در واقع عنوان هیئت، سرپوشی در فرارشان از پرداخت هزینه‌های گمرکی و مالیاتی بوده است که سلطان حسین به‌جای برخورد قدرتمندانه با این غارتگری، روشی کاملاً نرم و احترام‌آمیز پیش گرفت، دیده را ندیده انگاشت.

با آمدن این هیئت شایعه احتمال حمله و تصرف گرجستان و ارمنستان توسط تزار مسکوی در اصفهان بر سر زبان‌ها افتاد. مردم چون می‌دانستند فاقد دولتی قاطع و مقاوم‌اند و سلطان حسین به هیچ عنوان حریف میدان نیست، به ناگزیر روشی احتیاط آمیز نشان داده و می‌نمایاندند خواهان جنگ و درگیری نیستند و خوشبختانه این شایعه نیز پایه و اساس درستی نداشت و هنوز روسیه به خود اجازه چنین تهاجمی نمی‌داد، ولی افغان‌ها پیش گامی کرده و به ایران تاختند و فرمانروای در خود گمشده صفوی به بدترین گونه‌ای زبونی را پذیرا و تسلیم مهاجم گردید.

در این روز و روزگاران گروهی سیاسی و اقتصادی به سرپرستی افسری لایق و جوانی شایسته و کنجکاو به نام آرتمی وُلینسکی (Artemi Volynski) به ایران آمد، این مأمور سیاسی آموزش دیده می‌باید در گیلان آگاهی‌های لازمه را کسب و اخذ نموده، همراه نقشه‌های حساس جنگی به دربار تزار گزارش دهد. به همراه این هیئت آموزش یافته، عده‌ای سرداران لشکری و کارکنان کنسولی و بازرگانی موظف به بررسی دقیق اوضاع نظامی و اجتماعی گیلان و دیگر ایالات نوار ساحلی بوده‌اند.

پطر می‌خواست با دریافت گزارش واقعی جغرافیایی و نظامی و مطالعه آن تصمیمی منطقی و سودمند برای حمله به ایران بگیرد، آرتمی وُلینسکی اصرا عجیبی داشت که امپراتور از اوضاع پریشان و درهم ایران سود جسته و هر چه زودتر به گیلان حمله‌ور گردد، و اطمینان می‌داد هیچ قدرت مقاومی برای سد پیشرفت روس‌ها وجود ندارد. از این روی پطر با یقین کامل دو فوج مجهز روسی به فرماندهی سرهنگ شیپوف (Shipov) جهت تسخیر گیلان و مازندران فرستاد. افواج روسی در نوامبر 1722 م در بندر انزلی از کشتی پیاده شدند و واقعاً بدون برخورد با مانع و رادعی گیلان را متصرف شدند و شیپوف مدت یکسال یعنی تا ماه مارس 1723 م در این منطقه حساس به فرمانروایی مطلقه پرداخت.

شگفتی برانگیز است که آب و هوای گیلان به یاری مردم آمد، نه از شاه مدد خواست و نه به جانبازی‌های مردم گیلان چشم دوخت و متکی شد و نه از هیچ مرجع و مقام فردی خواست، رایگان و بدون توقع صفوف دشمنان را مورد هجوم بی‌امان قرار داد، بیماری ناشناخته و کشنده‌ای به جان سپاهیان مهاجم مستولی ساخت. این بیماری یقیناً وبا و طاعون نمی‌توانست باشد زیرا همه‌گیر نبوده است، اگرچه دکتر لارنس لوکهارت (Lawrence Lochart) معتقد است که بیماری وبا بوده و از قول مانشتین (Manstein) سیاح آلمانی می‌نویسد:


(از همان حمله اول بر گیلان و سایر ولایات نزدیک آن، روسیان را بیماری ]و[

تلفات بسیار رسید، لشکریان روسی، مخصوصاً آنان که در گیلان بودند، چون مور و

ملخ می‌مردند... به روسیان در طی مدتی که سرگرم اشغال نواحی ایران بودند میان

یکصد و سی تا دویست هزار تن از بیماری تلفات وارد آمد...)


بنابراین آمار روشن، چگونه می‌توان نیروی عظیم مهاجم را فقط به دو فوج محدود کرد؟ تازه اگر سلطان حسین در ضعف هم نمی‌بود از کجا می‌توانست از عهده چنین سپاه انبوه و مجهزی به سادگی برآید. بنابراین عدم مقاومت مردم گیلان قابل توجیه می‌تواند باشد، ولی همین مردم بسیار زود به خود آمده و حرکتی جانانه نشان دادند.

در این زمان سلطان حسین کاملاً تسلیم محمود افغانی شد، هرج و مرج داخل کشور به اوج خود رسید، شاه تهماسب هم که خود را جانشین پدر می‌شناخت، با جنگ و گریز خویش را به تبریز افکند تا هسته مقاومتی به وجود آورد و کشور را از بن‌بستی خطرناک برهاند. این حرکت ایجاد دلگرمی می‌کرد و مردم احساس می‌نمودند نقطه اتکایی پیدا کرده‌اند، گیلک‌های ایران‌دوست، اگرچه در شرایط بحرانی زمان و غافلگیری سپاهیان روس نتوانسته بودند در مقابل تجاوز بیگانه مقاومتی نشان دهند، قوت قلبی یافته، به یکبارگی از خواب خمودت بیرون جهیده، از حکام محلی چاره کار جستند و آنها هم از تهماسب دوم کسب تکلیف نموده و پیشنهاد نبرد با روس‌ها را دادند...


(... حدر ]حیدر[ خان از آستارا عرض حالی به شاه نوشته است و اظهار داشته

است که می‌تواند دوازده هزار سپاهی، هشت هزار تن از مردم تالش و چهار هزار تن

ایرانی گرد آورد و اگر شاه هر سر آنان را یک تومان بدهد، به هر کجا که فرمان رود

روی خواند آورد و روسیان را، به فرمان او از پیش برخواهند داشت، شاه در

جواب او نوشته است شما را به سرداری لشکر منصوب می‌داریم، مداخل رشت

دوازده هزار تومان است می‌توانی آن مال را گردآوری و به روسیان دهی تا راضی

شوند و از سر گیلان برخیزند، و اگر نمی‌خواهند این دوازده هزار تومان بگیرند و از

کشورم بیرون روند، هم می‌توانی این دوازده هزار تومان را در میان لشکریان خویش

پخش کنی، تا به جنگ روسیان روند و خواهی نخواهی آنان را از کشور من

برانند.)


شهریار واژگون‌بخت صفوی، آهوی ناگرفته به دشت می‌بخشید، به جای آنکه از چنین پیشنهاد ایران‌خواهانه سود جسته و خویش را به آغوش گشوده مردم بیفکند و به یاری صمیمانه آنها حقوق پایمال شده ملی را باز ستاند، با زبونی و تردید آشکار وعده به مداخل فرا چنگ نیامده می‌دهد، و آنگاه که مردم حیدرخان را زیر سئوال می‌برند با تأثر و تأسف او در محفلی اعلام می‌دارد...


(... من چه می توانم بکنم؟ شاه مرا اجازت نمی‌دهد که هیچ کاری را به انجام آورم،

وگرنه من شبگاه، ناگهان به روس‌ها می تاختم و آنها را می‌کشتم و پراکنده

 می‌ساختم.)


با این وصف حاکم گیلان در اوایل 1723 م برابر اواخر 1134 ه.ق از مقاومت‌های پراکنده مردمی سود جست و با تشکیل نیروی بیست هزار نفری به پایگاه روس‌ها واقع در کاروانسرای بیرون شهر پیربازار حمله‌ور گردید. سرهنگ شیپوف که پیشاپیش از ناآزمودگی نیروهای مردمی آگاهی داشت، پیش از آنکه در محاصره قرار گیرد با سربازان مجهز از پایگاه بیرون آمده و به مدافعین ایرانی تاخت و آنها را به سختی در معرض تیربار قرار داد و متفرقشان ساخت.

پطر بعد از این جریان شیپوف را احضار نمود و در رأس نیروهای کمکی فراوان سرتیپ واسیلی یاکوب لوویچ لواشف (Vassili yakoblowich Levashov) را به گیلان فرستاد.

شاه تهماسب دوم که می‌توانست حد اعلای استفاده را از نبرد پراکنده مردمی کرده و نه تنها روس‌ها که افغان‌ها و دیگر مدعیان را هم سر جایشان بنشاند، قدرت درک و شناخت موقعیت را نداشت و در عین عجز و انکسار اسماعیل بیک اعتمادوالدوله را به نزد پطر فرستاد و از او خواست در این زمان که تسلط افغان‌ محرز گردیده بجاست اگر تزار از وی پشتیبانی نموده و پایه‌های لرزان سلطنتی در حال فروپاشی را استحکام بخشد. برای او و اسماعیل بیک مسئله حقوق قانونی و استقلال کشور مطرح نبود، آنها می‌خواستند به هر قیمتی که میسر باشد در مقام خود باقی بمانند، چند روزی به کشور و مردم حکومت کنند و شعله آرزوها را فروزان و گسترده‌تر بدارند، کاری به فردا نداشتند و این دو روزی را که در آن بوده‌اند غنیمت می‌شمردند، از هیچ‌گونه حاتم‌بخشی وقیحانه برای ابقاء خویش نمی‌هراسیدند، و زیر قراردادی صحه گذاشتند که صراحتاً تائید می‌کرد...


(... اعلی حضرت شاه، شهرهای دربند و باکو را با تمام زمین‌ها و جاهایی که مابین

دو شهر بسته است و در کنار دریای خزر جای دارند و نیز ایالت گیلان و مازندران و

استراباد را برای تصرف و تصاحب ابدی، به اعلی حضرت امپراتور سراسر روسیه

واگذار می‌کند و این سرزمین‌ها ازین زمان تا جاودان متعلق به اعلی حضرت

امپراتور سراسر روسیه و در تابعیت او خواهد بود و اعلی حضرت امپراتور،

سراسر این نواحی را بدان سبب مایل است به عنوان پاداش ][ بگیرد که سپاهی که

اعلی حضرت امپراتور برای یاری اعلی حضرت شاه در برابر شورشیان می‌فرستد،

در آنجا نگهداری شوند زیرا برای نگهداری این سپاه از اعلی حضرت شاه کمک

مالی نخواهد شد...)


وقتی که متن کامل قرارداد مطالعه شود، متوجه می‌گردیم که پطر کبیر چگونه از بی اطلاعی و ضعف پدر و پسری برای غصب حق مسلم ملتی بزرگ و کهن سوء استفاده کرده و دست دوستی و کمکی که بسویش دراز گردید از شانه کنده است. این سوء نیت آنگاه نمایان‌تر می‌شود که با غاصب چپاولگری چون اشرف افغان عهد مودت می‌بندد و در عهدنامه‌ای که به امضای محمد صیدال سپهسالار،و بیگلربیگی، و میرزا محمد اسماعیل، و عمر سلطان، و حاجی ابراهیم معتمدین مهاجم و سرتیپ واسیلی یاکوب لوویچ لواشف فرمانده سپاهیان روسی در گیلان رسیده است، تمام...


(... نواحی ماسوله و شفت و کهدم و تمام دارالمرز تا سرحدات ایالتی سابق خود...

]و[ پس از عبور از شفت، از سرحدات آنها شاهراه واقع در میان گیلان و قزوین،

در میان کهدم و زیتون رودبار، تا محله نقله‌بر که در آنجا کاروانسرا هست و آن

کاروانسرا در طرف متعلق به روسیه...)


باقی می‌ماند...

روس ها در مدت ده سال هر چه خواستند کردند و هر چه کردند هیچکس اجازه بازخواست و چون و چرا نداشت.


به‌راستی تاریخ سنگ صبوری است که ذره ‌ذره اجزایش از رمز و راز تشکیل گردیده است و باید برای شناخت خویش و حفظ استقلال و آزادگی، حرف حرف آن را دقیقاً خواند و به یاد سپرد.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

 در جریان اتفاقات رخ داده برای قزوین در عهد ایلخانان، در سال 782 هـ حکومت رستمدار به سید فخرالدین فرزند سید قوام‌الدین مرعشی رسید. به نوشته‌ی میرخواند مؤلف تاریخ روضة‌الصفا، مردم قزوین که در آن زمان، خود را مورد تجاوز قدرت‌های مختلف می‌دیدند از سادات مرعشی تقاضای کمک می‌کنند. سید فخرالدین سپاهی به کمک آنان می‌فرستد و خود در سال 781 به قزوین لشکر می‌کشد و بعد از مدتی اقامت به طالقان می‌رود و الموت را نیز از تصرف کیاییان هزار اسبی خارج می‌کند.

این حادثه قابل توجهی است که مردم قزوین که سال‌ها به مذهب تسنن تعصب داشتند به یکباره از سادات مرعشی شیعه یاری می‌طلبند و خود را تحت حمایت آنها قرار می‌دهند. می‌توان نتیجه گرفت این امر نشانۀ آشفتگی اوضاع سیاسی آن دوره است.
به نوشته‌ی تاریخ طبرستان و رویان و مازندران، سید علی کیا حاکم بیه‌پیش گیلان، از آشفتگی اوضاع بهره جست و خواجه احمد، سپهسالار اشکور و رودبار را مأمور فتح قزوین کرد و او بدون جنگ قزوین را به تصرف درآورد و قزوین به مدت هفت سال در تصرف آل کیا بود.

سید ظهیرالدین مرعشی در این باره می‌نویسد:
«چون از تسخیر دیلمان دو سال بگذشت و بقیةالسیف کوشیج با جمعی ملاحده به ولایت قزوین ملتجی بوده، همیشه به دزدی و نهب و غارت به اطراف دیلمان تطاول می‌نمودند حضرت صاحب‌قران کامگار، امیر تیمور به سرحد قبچاق و طرف شمال با جماعتی مغول و ازبک در جدال و قتال بود و در عراق باز ملوک طوایف بودند و هر که را شوکت و مکنتی بود به ولایتی دخل می‌کردند و قزوین را حاکمی و سرداری که اعتبار داشته باشد، نبود. فلهذا همت عالی باعث بر آن شد که لشکر ظفرپیکر بدان ولایت تاخت کنند و جمعی کوشیج را که آنجا به افساد و اغوای مردم دیلمان مشغول‌اند و بی ادبیها از ایشان به ظهور می‌رسد، بنیاد براندازند. با اصحاب و اعیان در آن باب مشورت کردند. خواجه احمد که سپهسالار اشکور و رودبار بود، گفت که به غایت صلاح است و اگر امر شود با جمعی که در تابعین من می‌باشد تسخیر قزوین میسر است. رخصت دادند که خواجۀ مشارالیه به قزوین رود و آن ولایت را به تحت تصرف آورد و کوشیج را با جمعی ملاحده از آنجا براند.

به حکم امر امامت‌پناهی، خواجۀ مذکور با لشکر دیلمستان و رودبار به قزوین رفت و بی ضرب تیر و شمشیر آن ولایت را به تصرف درآورد و کوشیج چون از آن حال باخبر گشتند بگریختند و به سلطانیه نزد ملاحده که آنجا به امر صاحب قرانی بازداشته بودند، رفتند و آنجا ماندند. خواجه احمد به اشارت و صلاحدید امامت‌پناهی، از بنی اعمام خود، خواجه علی نامی را به داروغگی قزوین بازداشت و خود معاودت نموده، به اشکور آمد. مدت هفت سال _والله اعلم به حقیقت الحال_ قزوین به تصرف عمال بااقبال سیادت قبابی بود.

در سال 788 که تیمور یورش سه ساله خود را آغاز کرده بود، محمدسلطان و پیرمحمد نوادگان خود را برای تصرف قزوین و سلطانیه می‌فرستد و آنها قزوین را به تصرف دولت تیموری درمی‌آورند. سید ظهیرالدین مرعشی دربارۀ این رویداد زیر عنوان «در ذکر تصرف کردن قزوین را امنای صاحب قران کامگار امیرتیمور و صورت حالاتی که در آن ایام واقع شد» چنین می‌نویسد:

«در [سنۀ] ثمان و ثمانین و سبعمائه، صاحبقران مذکور را تسخیر ولایت شمال فارغ‌البال گشته به عزم یورش سه ساله، متوجه عراق گشت. چون امرای نامدار از ری بگذشتند، نزد خواجه علی که داروغۀ قزوین بود، فرستادند که قزوین را می‌باید سپرد و تطاول که رفته است از آن پشیمان باید شد و عذر آن را پیشکشی‌های لایق و خدمات بسیار باید به تقدیم رسانید تا ما به وقت فرصت معروض ملازمان صاحب قرانی گردانیم. شاید که جهت ارواح مقدسه انبیا و اولیا علیهم‌السلام، اولاد سیدالمرسلین را بر آن معذور داشته، موأخذه نفرمایند و اگر در سپردن تقصیر و تهاون رود، یقین  که محل بازخواست خواهد بود.

در جریان این رویدادها دو نامه میان امیرتیمور و سلطان سید علی کیا رد و بدل گردیده است که نخست نامۀ امیرتیمور به سید علی کیا و سپس پاسخ او آورده می‌شود.


سواد مکتوب سلطان اعظم امیرتیمور گورکان که به مرتضای اعظم

سلطان السادات عرب و عجم سید علی کیا گیلانی نوشته

تیمور گورکان سیوزمیز


[امیر اعظم] سید علی کیا بتحیات و رأفت فراوان مخصوص بوده همگی همت همایون [ما را] بر تمهید قواعد اشفاق و سلوک [اوضاع بر نهج] وفاق مقصور شناسد. اما بعد معلوم دارد که چون ارسال رسل و رسایل در زمان موافقت و هم در زمان مخالفت سنت حضرت جل و علاست که جهت تحصیل قبول اطاعت و التزام حجت وارد می‌شده بنابر متابعت سنت الهی کیفیت نوشته می‌شود. چون او در بدایت حال طریقۀ متابعت و مطاوعت مسلوک می‌داشت حضرت ما را دربارۀ او نظر عنایت و شفقت با علی معارج کمال حاصل بود. بی موجبی در باب ثلم بنیاد انقیاد و امتثال اوامر، آثار مخالفت به ظهور رسانید و سببی که باعث برین معنی تواند بود معلوم نشد. البته استماع افتاده شد که نوبت آخر، چون رایات همایون بصوب ممالک ایران نهضت نمود، در آن عزیمت، بمیان عنایت الهی تدارک حال جماعتی معاندان و متمردان بچه صورت دست داد و ملک عزالدین [لر] و [پادشاه] احمد و دیگر ملوک کردستان و امراء شروان و شکی و ملک بقراط والی تفلیس که هر یک [طریقۀ مخالفت] ورزیدند و خلاف فرمان جهان مطاع حضرت پادشاه اسلام خلدالله ملکه و سلطانه بجای آورده از جادۀ مطاوعت انحراف نمودند، بچه نوع تأدیب و تعریک یافتند. چون رایات همایون به مبارکی بجانب [لر کوچک] نهضت کرد، ولایت و نواحی ملک عزالدین بکلی خراب و مستأصل گشت و او و پسران او مقید و محبوس شدند و ملوک کردستان، هر کس که از ایشان عصیان نمودند، مخذول و منکوب گشتند و احمد با وجود آنکه او را به مواعظ و نصایح بکرات تنبیه و تفهیم [کردیم متعظ و نافع نیامد] و بآخر هزیمت نمود و اختلال تمام باحوال او راه یافت و امراء شروان و ولایت شکی، جمعی که تمرد نمودند، مقهور گشتند آنها که التجا به درگاه عالم پناه آوردند ولایت و نواحی بدیشان مسلم داشته آمد و به انواع اصطناعات و عنایات اختصاص یافتند. ملک بقراط والی تفلیس، که مدت مدید سلطنت و حکومت دیار تفلیس و ابخاز و ممالک گرجستان به استقلال و مکنت هر چه تمامتر کرده بود و عظمت و بسطت و شوکت او شهرتی تمام داشت، او را باسلام و اطاعت دعوت کرده شد. تقاعد و تمانع نمود. پس لشکرهای منصوره جهت دفع و تدارک حال وی بصوب تفلیس در حرکت آورده شد. بعنایت الهی، به اندک زمانی استخلاص قلاع و حصون [ولایات او کرده] او را گرفته به درگاه عالم پناه آوردند و با وجود عدم قبول اسلام و اظهار مخالفت و وقع محاربت او را امان داده شد و بعد از آن چون طوعاً و رغبةً قبول دین محمدی صلی الله علیه و آله کرد و به شرایط امتثال اذعان نموده، ترتیب و تمیشت کرد، بر سریر ممالک و ولایت خودش فرستاده شد و بر قرار همان دیار برو مسلم داشته آمد.



غرض آنکه این جماعت که ذکر رفت مواضع و ولایات و نواحی و قلاع ایشان از حدود جیلان و اماکن و مساکن تو بهمه انواع مستحکم‌تر و صعب‌الحرام‌تر بود. چون ایشان به تقدیم شرایط اطاعت قیام ننمودند و فرمان بندگی حضرت پادشاه اسلام خلدالله تعالی ملکه و سلطانه بجای نیاوردند، بمیامن عنایت الهی عز شأنه و عم احسانه دفع تدارک ایشان با سهل‌الوجوه میسر شد. عجب از وی که از احوال و اوضاع این جماعت، بتخصیص از قضایای همسایگان خود، عبرت نمی‌گیرد. «و لتذکر اولوالالباب» کسانی که متابعت نمودند، چون سادات مازندران و والی [گرجستان بر سر] ولایت خود متمکن‌اند و امداد شفقت و عنایت دربارۀ ایشان روزبروز زیاده است و [والی رستمدار و ملوک استرآباد] که مخالفت کرده و عصیان نموده بچه صورت عواقب کار ایشان بوخامت انجامید. اینهمه قضایا نسبت با کسان دیگر موجب انتباه و اعتبار او نمی‌شود و احوال ولایت خوارزم و خراسان و تبریز نباشد که بچه نوع طریقۀ مخالفت و نفاق ورزیدند و نصیحت قبول نکردند عاقبت‌الامر مخذول و مقهور نشدند «جزاء بما کانوا یعلمون».

مقصود از تفهیم این معانی و استقصاء در تمهید این مبانی آن است که چون روایت «الفتنه نائمة لعن الله من ایقظها» از حضرت رسالت پناه صلی الله علیه و آله و سلم صحت تمام دارد، اهمال قاعدۀ عقل و نقل کردن و به شرایط فرمانبرداری که موجب انتظام امور است قیام ننمودن و فتنه و خرابی که واسطۀ استیصال کلی تواند بود جستن و طریق معاندت و مخاصمت که عاقبت آن از انواع وخامت، چناچه در باب جمعی که ذکر رفت خالی نتواند بود، مفتوح داشتن نوعی از تعجب است که شرعاً و عرفاً و عقلاً نامحمود است. اکنون اگر چناچه نظام و استقامت امور خود می‌خواهی، می‌باید که به همت فیاض پادشاه و عنایات و الطاف خسروانۀ حضرت ما نیکو امیدوار بود بلاحجاب بدرگاه عالم پناه متوجه شده یا یکی از برادران و فرزندان را روانه گرداند و قبول فرمان حضرت پادشاه اسلام در ولایت خود جاری و شایع گرداند تا به سبب نسبت سیادت او قلم عفو و اغماض بر جراید جرائم او کشیده شود و به موجب «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس» از افعال و حرکات او درگذشته آید و ولایت و مواضع بدو مسلم داشته شود و اگر بخلاف این معانی بجای آورد و نصیحت قبول نکند و از احوال دیگران قبنه نشود، می‌باید که جنگ را آماده و مهیا باشد که متعاقب بعد از قضاء ملک علام متوجه ولایت او خواهیم شد تا آنچه مطلوب صحیفۀ تقریر باشد بر لوح سطوت سمت ظهور یابد و چون بیشتر مواعظ و نصایح و ملاطفت قبول نکرده باشد و فتنه و جنگ خواسته، هر آینه آنچه واقع شود از خونریزش و خرابی و اسر و غارت گناه تمامی بدو عاید گردد و او بزه [کار] و آثم باشد والسلام.»




جواب نامۀ امیرتیمور که حضرت خلافت پناه امیرعلی کیا نوشته

«الواثق بالملک الغنی علی‌بن امیرالحسینی»


بر ارباب ملک  و ریاست و اصحاب عقل  و کیاست معین و مبرهن است که ایزد «جلت کبریاؤه و تقدست اسماؤه» به کمال خویش طوایف انسان را از راه بشریت و خلقت بر یک صفت و صورت آفریده است، والی باموالی یکسان است و ادنی با اعلی در یک میزان و تفاوتی و تمایزی که حاصل است جز عطیۀ فضل رب‌الارباب و هدیۀ لطف  مسبب‌الاسباب که «یزرق من یشاء بغیر حساب» است نیست. غناء و ثروت و فقر و فاقت و عطیت و عتبت از عوارضات‌اند جهت ابتلا و امتحان و محک عیار همگنان در میان ایشان پدید آورده تا هر یک در حالتی که باشند قدم بر جادۀ عبودیت راسخ و استوار دارند و اوامر و نواهی او را امتثال نمایند. فقیر از شدت و غنی از مکنت نلغزیده وظایف شکر و سپاس به تقدیم رساند و عین فرض عباد آنکه نقد دولت و نعمت از حضرت واهب‌العطایا دانسته در مقام تزلزل و تخشع فرود آید و از اشارت «ولبربسط الله الرزق لعباده لبغوا فی الارض» با خبر بوده قدم در دایرۀ عصیان و طغیان نهند و در بندگان خدای تعالی به نظر حقارت ننگرند و چون بر خزاین اسرار ربانی واقف باشند هیچ آفریده را کم از خود نبیند و بر قوت و سطوت جسمانی که مدار آن جز بر یک نفس بیش نیست اعتماد ننمایند و آزار مسلمانان که برادران دینی‌اند که «انما المومنون اخوه» اجتناب و احتراز واجب دانند تا در آینۀ اعمال جز چهرۀ نیک‌نامی نبینند و از دوحۀ اقبال جز میوۀ کامرانی نچینند.



این مقدمات مبنی است بر جواب مکتوبی که امیر تیمور نوشته و آن مبنی است از سفاهت بسیار و نخوت بی‌شمار و کلمات نااندیشیده مطلقاً دعوی ربوبیت کرده هر شخص که بصفات «اوله نطفة و آخره جیفة» موصوف باشد و هر روز دو نوبت با کل و شرب محتاج بود [و به آنجا نه احتیاج دارد] چگونه خطاب «و ما کنا معذبین حتی نبعث رسولا» بزبان راند و اضافت فعوف و احسان و عفو و رضوان با نفس ضعیف خود که محل زلل و نیسان و قابل فنا و نقصان است کرده ندای «انا کذالک نجزی المحسنین» در دهد و از جناب ما و حضرت ما و مستقر عزت و جلال سخن گوید و رقم نسیان بر اشارت «و خلق الانسان ضعیفا و انه کان ظلوماً جهولا» کشد. چندانکه در آن باب تأمل رفت به جز حماقت کاتب صورتی ننمود جهت آنکه رعایت ادب کردن بر کافۀ انام از خواص و عوام واجب و لازم است و اگرچه با یکی از فرودستان و درم خریدگان باشد سخن سفیهانه و جزاف نبايد گفت تا از طعن و خلل خالی ماند. صورتی که خدمتش بر زبان رانده است و تحکمی و تکبری که نموده به این عبارت که قلم عفو و مغفرت بر جراید جرائم او کشیده شود بالله که اگر با یکی از سامیان و اختاجیان که از قبل او حاکم موضعی باشد و به انعام و اکرام او مخصوص گشته و ازو تمردی واقع گشته این خطاب تواند کرد و تا به این غایت عتاب توان نوشت. فی‌الجمله او نیز در آن معذور است که از دماغی که چندان پشم بیرون آمده یقین که از عقل بی بهره بود. حقاً اگر او را به دقایق این معنی اندک شعوری بودی رخصت کاتب ندادی، سبب آنکه مودّی بکفر و شرک مطلق است جایز نشمردی بلکه آیۀ «قل لا اسئلکم علیه اجراً الا المودة فی القربی» نصب‌العین داشته در توقیر و احترام اولاد بتول و احفاد رسول کوشیدی و بنابر حدیث صحيح صریح حضرت نبوی صلی الله علیه و آله «انی تارک فیکم الثقلین کتاب الله و عترتی» قصد ایذاء و آزار سادات که ودیعت وی‌اند نکردی و بر موجب «من اکرم اولادی فقد اکرمنی و من اهانهم فقد اهانتی» ترک ایشان نکردی و به اهانت ایشان قیام و اقدام ننمودی و با ایشان مقالات و کلمات بدین نوع نراندی و گرد کراهت بر خاطر ایشان ننشاندی. مضی هذا آنچه در مکتوب از وعد و وعید و تخویف و تهدید در صحبت دارنده ارسال رفته بود و در صورت فتحی که درین مدت شده است و مواعظ و تنبیهی که ذکر رفته علی تفصیل معلوم شد، چون قبل ازین یک دو نوبت سببی که موجب تباعد و تجانب گشته است نموده شد، و در صحبت خواجه شمس‌الدین محمد کتابت مشتمل بر کیفیات از آمدن ولی بر رستمدار که مقدمۀ مکاتبات و مراسلات از آن بود و بازگردانیدن نیک بوقا (؟) ازین دیار که سبب مخالفت و مخاصمت آن شد یکبار نموده آمد حاجت بتکرار و تذکار ندید. این معنی بر عالمیان «اظهر من الشمس و ابین من الامس» و دور و نزدیک و ترک و تازیک بر چگونگی این واقف و مطلعند با وجود اعتقاد چنانکه در حالت دوستی، دشمنی سگالند و قصد ولایت کرده دشمنان را با خود نزدیک می‌گردانند، ازین جانب موافقت و متابعت طلبیدن، آب به غربال پیمودن و جبال به ناخن کندن است قبول دعوتی که می‌فرمایند و امر بر متابعت و انقیادی که می‌نمایند از دو وجه خالی نتواند بود یا از جهت مصالح دین باشد یا فواید دنیوی. افعالی که بر مسلمانان اطراف روا داشته و صورتی که با بندگان خدای تعالی بظهور آورده است از قتل و غارت و سوخت و تاخت و اسر و غیرها معلوم شد که این معنی علامت دین و دیانت نیست. چه بر کفار که غیر ملت باشند مثل این حرکات جایز نیست و انبیاء و اولیاء رخصت نداده‌اند که با کفار این را به عمل آرند، بتخصیص با مسلمانانی که اهل قبله باشند و در دابرۀ دین محمدی علیه افضل الصلوات و التحیات درآمده و در دیار اسلام ساکن گشته و در فطرت اسلام زائیده و مطیع و منقاد شرع بوده و تخلف از امر شرع نکرده و از ایشان امری صادر نگشته که مستحق قتل و غارت و استیصال باشند و اگر غرض فواید دنیوی است قصۀ عادل و خطابی که با او بعد از خدمت و ملازمت و متابعت و مطاوعت رفته است همگنان را برای اعتبار کافی است «فاعتبروا یا اولی الابصار» پس تکلیف ما لایطاق نمودن و سادات و اهل بیت حضرت رسالت صلی الله علیه و آله را ملازمت فرمودن و تهدید و تخویف نمودن مناسب عقول ارباب دین و دیانت و خداوندان ملک و ملت نیست و از علامات وهن دین و امارات ضعف یقین است. از عنفوان الشباب الی یومنا هذا محکوم هیچ حاکمی نگشته [بسر شد] بقیه که از دهر فانی مانده است خود را در مقام مذلت داشتن و امتثال اوامر ظلمه و فسقه نمودن از مستحیلات دانند «النار و لاالعار و المنیه لا الدّینه» و از آنجا که حمیت و عصبیت هاشمیت است برای مهلت چند روزه در جهان فانی که مکث او عین سرعت است و اقامت او مقدمۀ رحلت بدین مذلّت رضا دادن از خیالات شمرد. لیس للمومن ان یذل نفسه، چند روزی که از بارگاه مهیمن متعال «تعالی شانه و توالی احسانه» منشور «تعز من تشاء» و توقیع «تؤتی الملک من تشاء» ارزانی شده و اعنۀ اختیار فوجی از بندگان پروردگار بقبضۀ اقتدار این ضعیف روزگار دادند، بر حسب قدرت و امکان در اعلاء اعلام دین و امضاء احکام شرع مبین و اتباع سیدالمرسلین کوشیده و استعانت احوال رعایا و زیردستان و تیمورزدگان و غارت‌رسیدگان را خالصاً مخلصاً لَوجه الله تعالی بدانچه مقدور و ممکن بود به تقدیم رسانیدیم و تا رمقی باقی باشد خواهیم کوشید و اعتماد بر حول و قوت حضرت عزت کرده به حکم نصّ «کم من فئة قلیلة غلبت فئة کثیره باذن الله و الله مع الصابرین» از کثرت و ازدحام ایشان باک نخواهیم داشت که «کثرة الغنم لا یهول القصاب» اعتبار بر قضیۀ واردۀ خوارزم و هرات و سیستان و خراسان و عراق و شروان و وان و نواحی آن نکنند و آن را از کرامات و نصرت تصور ننمایند بلکه چون فسق و فجور و معاش به ایشان در اقصی بلاد عالم فاش گشت و امر به معروف و نهی از منکر را ترک دادند و مفید به شرع شریف نبودند بر فحوای «و کذلک نولی بعض الظالینی بعضاً بما کانوا یکسبون او یلبسکم شیعاً و یذیق بعضکم بأس بعض» او را سبب هلال و استیصال ایشان ساخت ]چنان که قبل از این جد او را با آنکه کافر بود جهت دفع بعضی از فجار برانگیخته لوای استیلای او را برافروختند[ و نیز امثال این قضایا بسیار اتفاق افتاده که بسی از متکبران و جباران و خماران و فاسقان با مال و مکنت و عزت و ابهت و شوکت بر دست محبان و موالیان آل رسول مستأصل گشته‌اند و اکنون نیز هاتف غیبی در باب توجه مخالفان و معاندان که بدین جانب متوجه‌اند و بی استحقاق قصد آزار و ایذاء صلحا و اتقیا و علما و فقها و فقراء این دیار دارند در گوش جان می‌گوید که «قاتلوهم یعذبهم الله بایدیکم و یخزهم و ینصرکم علیهم و یشف صدور قوم مؤمنین» و بدین سروش خرم و مدهوش گشته و مدلول «و من یتوکل علی الله فهو حسبه» را کار بسته متعهد و آماده‌ایم و جنگ و جهاد را ساخته ایستاده‌ایم و بحمدالله که مقامهای استوار و مبارزان نیزه‌گذار داریم و تا جان در بدن و سر در گردن باشد خواهیم کوشید و حق «جاهدوا فی الله حق جهاده» که میراث آبا و اجداد ماست بجا خواهیم آورد و مضمون «لیبلونکم حتی نعلم المجاهدین منکم والصابرین» را کاربند خواهیم شد «و الله یؤید بنصره من یشاء و ما النصر الا من عندالله».

من کثر فکره فی العواقب لم تسجع. هر آینه بر لوح محفوظ بقلم تقدیر مسطور شده از قوت به فعل خواهد آمد و از خفا بظهور پیوندد و ماشاءالله کان و ما لم یشاء لم یکن ذکری که در اواخر مکتوب رفته بود که چون متابعت نکنند و مطاوعت ننمایند بدین سبب لشکرها متوجه گردند و فتنه و خرابی و قتل و غارت و اسر که واقع شود او آثم باشد، از علما که ملازم‌اند همین‌قدر استفسار نمایند که درین قضیه بورز و وبال و عقاب و نکال که احق و اولی است و که سزاوار لعن و عذاب حق تعالی است؟ با مثال این سخنان چنین تهدید نفرمایند که عالم اسرار بر افعال و اقوال همگنان مطلع است و بگناه زید، عمرو را مؤاخذه نخواهند کرد که «ولا تزرو وزاره وزر اخری».




برگرفته از کتاب سیمای تاریخ و فرهنگ قزوین، مجلد اول، پرویز ورجاوند، صص 168_174 / 

به نقل از اسناد و مکاتبات تاریخی ایران از تیمور تا شاه اسماعیل،

گردآورنده دکتر عبدالحسین نوائی، 1341، صص54_63


  • نیما رهبر (شبخأن)


نگاهی به عوامل پیدایش و خواسته‌های جنبش دهقانان گیلان در دوره مشروطه (قربان فاخته)



درآمد
نهضت مشروطیت ایران از نوع جنبش‌های ترقی‌خواهانه طبقات شهری بود، بدین معنی که حرکت مشروطه‌خواهی از شهرهای بزرگ آغاز گردید و در مراکز شهری گسترش یافت. اما با پیشرفت حرکت مردم و پس از تأسیس رژیم مشروطه و گشایش مجلس شورای ملی، جنبش آزادی‌خواهی به تدریج از شهر به روستا سرایت کرد و روستانشینان ایرانی که دخالتی در پیدایش انقلاب مشروطه نداشتند، در پرتو آگاهی اجتماعی فهمیدند که با برچیدن بساط استبداد دیگر نباید بندگی همجنس خودشان یعنی اربابان را بپذیرند. از همین‌رو در این دوره شاهد حرکت‌های دهقانی در گوشه و کنار کشور بر ضد نظام ستمگرانه ارباب - رعیتی و ظلم و ستم مالکان و مباشران، زبان به شکایت گشودند و خواستار رهایی از وضعیت اسفبار خود شدند و برای اصلاحات سریع به مجلس شورای ملی، انجمن‌ها و رهبران و بزرگان مشروطه امید بستند.

اما در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه خیزش دهقانان گیلان از جهات مختلف دارای اهمیت بیشتری است. فریدون آدمیت در این‌باره نوشته است: [در این دوره تنها در ولایت گیلان است که پیش‌درآمد حرکت متشکل زارعین را ملاحظه می کنیم و از آن به "انقلاب قراء و قصبات رشت" و "جنبش دهقانی علیه ملاکان" یاد کرده‌اند. در ایالت آذربایجان هم به مقاومت رعایا در برابر اربابان برمی‌خوریم اما نه به صورت وسیع و منظم. اشارات پراکنده‌ای هم راجع به اعتراض برزگران در برخی ولایات دیگر شده است. اما این اعتراض‌ها خصلت نهضت اجتماعی را ندارند. قیام روستاییان گیلان علیه ملاکین کم و بیش واجد خصوصیت جنبش اجتماعی است. تاکنون فغان زارع از مالک بلند بود، یک چند هم به حساب اربابان برسند.]

جان فوران درباره نقش دهقانان ایران به ویژه دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه می نویسد: [دهقانان در بهترین حالت خود اجزاء کمکی انقلاب بودند و به خاطر وجه تولیدی و انزوای جغرافیایی با انقلاب ارتباط چندانی پیدا نکردند... همگان برآنند که دهقانان در انقلاب مشروطیت دخالتی نداشته اند... درواقع مشخص نبودن منافع دهقانان در سطح ملی و مشکلات سازماندهی آنان در آن همه روستای جدا و پراکنده مانع از آن شد که دهقانان به عنوان یک طبقه در جریان انقلاب مشروطبت، اقدام‌هایی بیش از عملیات پراکنده و جسته و گریخته انجام بدهند. بنابراین، نظر مورد قبول یعنی "عدم مداخله دهقانان" در مورد دهقانان سراسر ایران مصداق دارد... اما گیلان تنها ایالتی بود که دهقانانش عملاً به جنبش پیوستند... دهقانان این خطه به مالکان حمله می‌بردند، آنها را از ده بیرون می‌انداختند و خانه‌هایشان را به آتش می‌کشیدند... ]

همچنین ژانت آفاری درباره‌ی نقش دهقانان گیلان در انقلاب مشروطه چنین نوشته است: [مشارکت دهقانان در انقلاب مشروطه‌ی ایران به هیچ وجه به گستردگی انقلاب 1905 روسیه نبود، اما اگر بگوییم که کلاٌ دهقانان ایران در این دوره منفعل یا ضد انقلاب بودند قطعاً در بازخوانی انقلاب مشروطه به راه خطا رفته ایم... منطقه خزر عرصه پایدارترین شورش‌های دهقانی دوره مشروطه بود. مقاومت دهقانان در این منطقه پیشینه داشت و اوضاع جغرافیایی منحصر به فرد آن نیز به این امر کمک می‌کرد... مقاومت دهقانی در گیلان نیرومندتر از نقاط دیگر بود. در گیلان با کمک عده‌ای از پیشه‌وران رادیکال عضو انجمن رشت شبکه‌ای ایجاد شد که تعداد قابل توجهی از دهقانان و پیشه‌وران در آن عضویت داشتند. این انجمن‌ها که بعضی از نگرانی‌ها و مصایب جوامع روستایی را انعکاس می‌دادند در برابر انجمن رشت و نیز مجلس قد علم کردند. مقاومت در منطقه کوهستانی طوالش نیرومندتر بود. روستاییان کنترل منطقه را به دست گرفتند و در برابر نیروهای اعزامی، مقاومت محلی و شاه به خوبی از خود دفاع کردند.]


به طور کلی دلایل اهمیت جنبش دهقانی در دوره مشروطه را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

الف- حرکت دهقانی گیلان از نظر گستره جغرافیایی محدود به منطقه‌ی خاصی نبود بلکه سرتاسر این استان را دربر می‌گرفت.

ب- از نظر زمانی تقابل و ستیز دهقانان با مالکان دو سال به درازا کشید و این موضوع در مقایسه با حرکت دهقانی در سایر نقاط ایران که عمری کوتاه و گذرا داشت، قابل توجه است.

ج- حرکت دهقانی گیلان همراه با آگاهی و بینش اجتماعی و سیاسی بود. اگر در گذشته زارعان بر اثر فشار بیش از حد مالکین، از روی اضطرار و به طور خودجوش هر از چندی بر خداوندان خود می‌شوریدند، اکنون پیام مشروطیت نوید تازه آزادی و رهایی را برای زارعین به ارمغان آورده بود. از همین رو بپاخاستگان دارای اهداف سیاسی و اجتماعی مشخصی بودند.

د- در میان حرکت‌های دهقانی عصر مشروطیت، تنها در گیلان شاهد حرکت متشکل، منظم و پیوسته دهقانان هستیم.

هـ- در جریان جنبش پیوند مستحکمی میان احزاب، گروه‌ها و افراد مشروطه‌خواه که در شهرها فعالیت داشتند، و دهقانان در روستاها برقرار گردید. در این فرآیند کار تازه‌ای که تنها در گیلان در این زمان صورت گرفت تشکیل "انجمن بلوکات" بود که درواقع به مثابه حزب سیاسی دهقانان محسوب می‌گردید.

و- اندیشه "دموکراسی اجتماعی" که اساس آن بر تأمین عدالت اجتماعی، از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و آزادی استوار بود، از طریق گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" از شهرها به روستاهای گیلان نفوذ یافت و دهقانان تحت تأثیر آن بر ضد مالکان بسیج شدند. از همین‌رو می توان گفت جنبش دهقانان گیلان در مقایسه با دیگر حرکت‌های دهقانی عصر مشروطه واجد خصوصیات جنبش اجتماعی بود.

ز- جنبش دهقانان در گیلان در روند خود از طرح خواسته‌ها و مطالبات اولیه فراتر رفت و خصلت انقلابی به خود گرفت و دهقانان با اربابان و حکومت وارد درگیری و ستیز شدند.

ح- برخلاف سایر نقاط ایران که روستاییان در مرحله تکوین و تأسیس مشروطیت نقشی نداشتند، چنان‌که خواهیم دید دهقانان گیلانی در تکوین و پیدایش جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان نقش و حضور فعالی داشتند و جرقه‌ی جنبش مشروطه‌خواهی در گیلان با اعتراض دهقانان آغاز شد.



زمینه‌ها و عوامل پیدایش جنبش
در ایجاد جنبش دهقانان گیلان در عصر مشروطه زمینه‌ها و عوامل جغرافیایی، اقتصادی، اجتماعی و سیاسی متعددی دخالت داشتند که در این بخش از تحقیق مهمترین آنها را مورد توجه قرار می‌دهیم:

الف- استثمار دهقانان، ظلم‌ها، ستم‌ها و اجحافات بی حد و حصر اربابان و نیز بی‌توجهی حکومت به خواسته‌ها و مسایل و مشکلات و رفاه و آسایش دهقانان زمینه‌های لازم را برای طغیان دهقانان در عصر مشروطه فراهم ساخت. آنان با وقوع انقلاب مشروطه برای رهایی از وضعیت اسفبار خود به حرکت درآمدند. به عبارت دیگر در گیلان زمینه عینی قیام دهقانی فراهم بود. دهقانان ستمکش گیلانی فقط به وسیله یک جنبش اجتماعی می‌توانستند خود را از قید و بندهای نظام ستمگرانه ارباب – رعیتی رها سازند.

ب- انقلاب مشروطه زمینه‌ی ذهنی یا مهمترین زمینه سیاسی و اجتماعی را برای حرکت دهقانی فراهم ساخت. با مشروطه فهمیدند که [پس از این حکمرانی به اراده مردم] است و این که با [آزادی ملت] طبقه زارع دیگر [بندگی همجنس خودشان] را نمی‌پذیرند. این خود مقدمه هشیاری طبقه دهقان به اشتراک منافع اجتماعی خویش بود. بدون چنین هشیاری طبقاتی، دهقانان متشکل نمی‌گردیدند و تحرک اجتماعی نمی‌یافتند. کما این که در قبل از مشروطه طبقه دهقان وجود داشت و ظلم و ستم بر آنان نیز بی حد و اندازه بود، اما چون آگاهی طبقاتی وجود نداشت، دهقانان نامتشکل و عاری از تحرک اجتماعی باقی ماندند.

ج- در فرآیند گسترش آزادی و مشروطه خواهی اندیشه‌ی "دمکراسی اجتماعی" که در ایدئولوژی مشروطیت پدیدار شده بود، توسط گروه "اجتماعیون عامیون گیلان" با شاخه‌های مختلفی که در نقاط مختلف گیلان از جمله مناطق روستایی داشت، میان دهقانان رسوخ یافت. در اندیشه دموکراسی اجتماعی از میان برداشتن نابرابری‌های اجتماعی و تأمین عدالت اجتماعی و تضمین مساوات اقتصادی نقش محوری داشت. از نظرگاه مفهوم دموکراسی اجتماعی مهم‌ترین مسایل اجتماعی ایران، که یک جامعه کشاورزی محسوب می‌گردید، اصلاح و تغییر نظام ارباب – رعیتی بود. معتقدان بر این باور که اجتماعیون عامیون گیلان تشکل یافته بودند، با پیشرفت جنبش مشروطه‌خواهی زمینه‌ی نشر فکر دموکراسی اجتماعی را در روستاهای گیلان مناسب دیدند و از طریق شاخه‌های خود در مناطق روستایی که به انجمن های "ابوالفضلی" یا "عباسی" معروف بودند، افکار خود را در میان روستاییان پخش نمودند و دهقانان را بر ضد نظام ظالمانه ارباب‌–‌ رعیتی برانگیختند. در همین فرآیند دهقانان در روستاهای گیلان دست به تأسیس "انجمن بلوکات" زدند که اساساً برای مبارزه بر ضد نظام فئودالی به وجود آمده بودند.

د- یکی از عواملی که در ایجاد زمینه مناسب برای شورش دهقانی در گیلان نقش مؤثری داشت، ضعف و بحران دولت مرکزی ایران و به تبع آن سست شدن پایه‌های قدرت حکمرانان و متنفذان و خوانین محلی بود که در نتیجه پیدایش انقلاب مشروطه به وجود آمده بود. همان‌گونه که جامعه‌شناسان معتقدند شورش‌های دهقانی معمولاً در زمانی رخ می‌دهند که حکومت مرکزی متزلزل شده و با بحران‌های نهادین روبرو گردیدند. این بحران‌ها به نوبه خود منجر به خلاء قدرت در ایالات می‌گردد و خلاء قدرت رادیکال‌های شهری را تشویق می‌کند تا به سراغ روستاها رفته با دهقانان ناراضی از وضع موجود متحد شوند و آنها را به حرکت درآورند. همان‌طور که فرگوسن از پژوهشگران جنبش‌های دهقانی معاصر نوشته است: [شورش‌های روستایی به انقلاب‌های موفقی منجر نمی‌شود مگر آن که رادیکالیسم شهری دهقانان را در تشکیلات سیاسی جمعی منسجم و همگونی بسیج کنند.]
با پیدایش انقلاب مشروطه به دنبال فرو‌رفتن حکومت و دولت ایران در بحران‌های فزاینده، قدرت و حاکمیت مطلق حکمرانان و مالکان و خوانین گیلان دچار آسیب شد و در خلاء ناشی از آن نیروهای رادیکال اجتماعی که در گروه‌های اجتماعیون عامیون متشکل شده بودند، با رفتن به میان روستاییان، دهقانان را بر ضد مالکان تحریک و متشکل نمودند.

هـ- در تحلیل ریشه‌های جنبش دهقانی گیلان نقش کارگران را در پاشیدن بذر بیداری میان دهقانان باید متذکر شد. چنان که پیشتر بیان شد در سده‌ی نوزدهم و در آستانه‌ی انقلاب مشروطه هزاران نفر از گیلان در جستجوی کار راهی نواحی جنوبی امپراتوری روسیه شدند و بخش زیادی از این مهاجرین روستاییان نگون‌بختی بودند که یا از دست مالکان از روستاها گریخته بودند و یا به منظور پیدا کردن کار و تأمین معاش خود تن به مهاجرت داده بودند. مهاجرین ضمن کار در شهرهای مختلف قفقاز به عنوان مغازه دار، مکانیک، بنا، نجار، درشکه‌چی، حمال و کارگر بارانداز و ساختمان و ... با محیط سیاسی و اجتماعی آنجا آشنا شدند و تعداد زیادی از آنها نیز به عضویت سازمان‌های انقلابی قفقاز مانند سازمان سوسیال دموکرات "همت" که در میان کارگران مسلمان فعالیت می‌کرد و کمیته‌ی باکوی حزب سوسیال دموکرات کارگری روسیه درآمدند. این دسته از کارگران که در جرگه‌ی فعالین سیاسی و سازمانی وارد شده بودند، در رویدادهای سیاسی محل مهاجرت خود نقش فعالی داشتند. این امر در مشارکت کارگران مهاجر ایرانی در اعتصاب‌های عمومی ژوئیه 1903/ تیر 1282 و دسامبر 1904/ آذر 1283 و همین‌طور در چندین اعتصاب دیگر، بازتاب یافت. در 1906م/ 1285خ حدود 2500 کارگر ایرانی معادن مس الله‌وردی در ارمنستان هسته‌ی اصلی اعتصابیون را تشکیل دادند. در تابستان 1906م/ 1285خ کارگران ایرانی، به همراه روس‌ها و قفقازی‌ها، در کارخانه‌ی نساجی سرمایه‌دار ایرانی تقی‌یف دست به اعتصاب زدند و از کنسول ایران خواستند به نفع آنان مداخله کند. کارگران حوزه نفت از این درخواست پشتیبانی کردند. این نگرانی وجود داشت که این مسئله به اعتصاب عمومی صدهزار کارگر در باکو منجر شود.


مجاهدین مشروطه، نفرات نشسته: فرزندان حاج وکیل


بی‌شک مهمترین و پایدارترین پی‌آمد پدیده‌ی مهاجرت گسترده، تأثیر آن بر جامعه‌ی گیلان در دوره‌ی مشروطه بود. سیاسی شدن تدریجی کارگران مهاجر در خارج از کشور سرانجام به گسترش عقاید رادیکال در گیلان در دوره‌ی مشروطه انجامید. عامل عمده‌ی ترویج این عقاید، کارگران مهاجر به ویژه آنانی بودند که به صورت فصلی در ناحیه قفقاز مشغول کار می‌شدند. بسیاری از این مهاجرین هسته‌ی اصلی گروه اجتماعیون عامیون گیلان را تشکیل می‌دادند که رادیکال‌ترین جریان سیاسی در جنبش مشروطه‌خواهی گیلان به شمار می‌رفت. ژانت آفاری درباره‌ی تأثیر مهاجرین در رویدادهای انقلاب مشروطه چنین می‌نویسد: [از دست دادن زمین در بسیاری از موارد موجب مهاجرت انبوه دهقانان به شهرها و نیز کشورهای همجوار شد. وُلف موضوعی را که قبلاً توسط ادواردز مطرح شده بود بسط داد و بر نقش محوری کارگران مهاجر روستایی که به صفوف کارگران شهری می‌پیوندند، تأکید کرد. کارگران مهاجر اغلب افکار جدیدی را با خود به روستاها برمی‌گردانند. این دهقانان سابق معمولاً پیوندهای محکمی با روستاهای خود دارند و در مواردی، به دلیل بی‌ثباتی اشتغال در شهرها، برای کار فصلی به روستا برمی‌گردند. کارگرانی که پیوندهای خود را با جوامع بومی حفظ می‌کنند، در دوره انقلاب نقش مهمی دارند و "انتقال دهنده ناآرامی شهری و ایده‌های سیاسی" می‌شوند. چنان‌که قبلاً دیدیم، کارگران ایرانی مهاجر که در صنایع نفت قفقاز کار می‌کردند، در زمان انقلاب مشروطه در 1906 (1285) محمل افکار انقلابی شدند. بسیاری از این کارگران به ایران بازگشتند و در انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به فعالیت پرداختند. تأثیر آنها را در روستاهای چندین ایالت (از جمله گیلان) می‌توان تشخیص داد.]

دهقانان مهاجر گیلانی با پیدایش انقلاب مشروطه در حالی‌که تحت تأثیر محیط افکار سوسیال دموکراسی قفقاز و روسیه قرار داشتند، در شهرها و روستاهای گیلان حضور یافتند و به فعالیت‌های سیاسی مشغول شدند. آنان با عضویت در گروه‌های اجتماعیون عامیون گیلان و ایجاد انجمن‌های دهقانی در روستاها، نقش مهمی در کشاندن دهقانان به صحنه مبارزات سیاسی و اجتماعی و خیزش بر ضد مالکان ایفا نمودند. بدین‌گونه دهقانان مهاجر افکار و تجربه‌های سیاسی خود را که در قفقاز کسب کرده بودند، برای بیداری دهقانان به خدمت گرفتند.

و- همجواری گیلان با امپراتوری روسیه و نزدیکی با مراکز انقلابی قفقاز سبب پیوند گسترده انقلابیون و مشروطه‌خواهان گیلان با گروه‌های سوسیال دموکرات روسیه و قفقاز و ایرانیان انقلابی ساکن قفقاز گردید. این گروه‌ها و افراد که در امپراتوری روسیه بر ضد نظام استبدادی تزارها مبارزه می‌کردند و به مسایل دهقانی و اراضی توجه خاصی داشتند، کمک به جنبش آزادی‌خواهی مردم ایران را از وظایف انقلابی خود می‌دانستند. از همین‌رو از آغاز جنبش مشروطه‌خواهی در شمال ایران و از جمله در گیلان حضور فعالی داشتند و به ویژه در برانگیختن دهقانان بر ضد نظام ارباب – رعیتی تلاش زیادی نمودند. اسپرینگ رایس مأمور سیاسی دولت انگلیس که در سال 1907م / 1325ه.ق به مأموریت ایران و روسیه فرستاده شده بود به [روابط نزدیک میان احزاب انقلابی روسیه و ایران] اشاره می‌نماید. یکجا می‌نویسد: [بتازگی انجمن‌های پنهان زیادی از روی الگوی روسیه تشکیل شده‌اند] و در جایی دیگر می‌گوید: [انقلابیون رشت و تبریزی، از بادکوبه الهام می‌گیرند.] یا این‌که در انزلی [جنبش دهقانی علیه ملاکین درگرفته] و [افرادی از بادکوبه آمده] آن جنبش را یاری می‌دهند.

در دوره مشروطه پیام‌های انقلابی از کمیته اجتماعیون عامیون ایرانی قفقاز به نقاط مختلف ایران به ویژه گیلان و آذربایجان می‌رسیدند و پخش می‌شدند. به گفته‌ی یکی از مأموران انگلیسی [اندیشه‌های انقلابی که آن سوی مرز روس را همه‌جا فرا گرفته] به ایران سرایت یافته و [اذهان مردم کمابیش آلوده به آن افکار گشته] است. ناظم‌الاسلام کرمانی در تارخ خود از بیان نامه‌های فراوان چاپی از آن سوی مرز ایران می‌رسیدند، سخن به میان آورده است، یکی از آنها با عنوان "انتباه‌نامه اجتماعیون عامیون ایران" و به امضای "اجتماعیون عامیون فرقه ایران، قومیه مرکزی قفقاز" در 23 رجب 1324 به تهران رسیده یود. در این اعلام نامه می‌خوانیم: [ای فقرای ایران جمع شوید، ای اهالی کاسبه ایران، ای زراعتکاران ایران، ای اهل دهاتیهای ایران همت کرده اتحاد نموده، اجتماع بکنید، خودتان را از ظلم این ظالمان خوش خط و خال استبداد مذهب خلاص نموده رهایی یابید... ببینید چگونه اهالی همسایه شمالی... جد و جهد و سربازی می‌کنند، روحانیان و کشیشان... در راه دفع ظلم مانند حضرت عیسی دست از جان شسته، خود را چطور در طریق رضای عیسی فدا می کنند... ما اهالی ایران که در قفقاز ساکن هستیم از هر جهت حاضر شدیم تا در موقع، خود را به راه دولت و ملت فدا بکنیم... زنده باد طرفداران حریت و ملیت، نیست بود طرفداران استبداد] بدین‌گونه چنان‌که می‌بینیم انقلابیون آن‌سوی مرزهای ایران در برانگیختن دهقانان گیلان سهیم بودند. همچنین همان طور که آفاری یادآوری نموده نزدیکی گیلان به مراکز انقلابی ایران مانند تهران و تبریز بر قوت جنبش دهقانی می‌افزود.

ز- از عوامل اصلی در برانگیختن دهقانان و گسترش خیزش آنان، گروه‌ها، احزاب و انجمن‌هایی بودند که با هدف دفاع از منافع طبقاتی دهقانان و رهبری و هدایت حرکت آنان تشکیل شده بودند و در برنامه‌ها و مرامنامه‌هایشان به مسأله ارضی دهقانان توجه ویژه‌ای داشتند و در شهرها و روستاها از منافع دهقانان و خیزش آنان حمایت و پشتیبانی می‌کردند مانند "فرقه مجاهدین رشت"، "انجمن عباسی" و "انجمن بلوکات". ژانت آفاری درباره نقش انجمن‌ها و رهبران فکری و سیاسی در برانگیختن دهقانان چنین می‌نویسد: [رشد انجمن‌های شهری نظیر انجمن‌های تبریز و رشت، خیلی زود در روستاها وشهرها اثر گذاشت و مردم روستاها و شهرها به حمایت از این انجمن‌ها برخاستند. در بعضی از روستاهای بزرگ، انجمن‌های پیشه‌وران و دهقانان تشکیل شد، هر‌چند که این انجمن‌ها با مخالفت مجلس و نیز مقامات محلی روبرو شدند. قیامهای دهقانی در مجاورت مراکز رادیکال شهری به وقوع پیوستند و این قیامها در شمال کشور که در آن شعبه‌های فرقه اجتماعیون عامیون فعالیت داشتند، قوی‌تر بودند. رهبری فکری قیامها با روزنامه‌نگاران رادیکال، پیشه‌وران و واعظانی بود که از تشکیل انجمن‌ها در شهرها و روستاها حمایت می‌کردند. انجمن‌های مجاهدین و انجمن‌های عباسی که تا حدود زیادی بیانگر آمال دهقانان بودند، شمار قابل توجهی از طبقات پایین روستایی و شهری را در عضویت داشتند.] در ادامه این تحقیق در بخش رهبران خیزش دهقانی درباره‌ی این گروه‌ها و انجمن‌ها و نقش آنان در جنبش دهقانی به تفصیل سخن به میان خواهد آمد.

ح- جامعه‌شناسان در بررسی جنبش‌های دهقانی وجود دهقانان متوسط را به عنوان یک عامل سیاسی – اجتماعی در شورش‌های دهقانی مؤثر می‌دانند. وجود دهقانان متوسط در گیلان در دوره‌ی موجود مورد بحث را می‌توان از زمینه‌های اصلی پیدایش جنبش دهقانی دانست. به طور کلی جامعه ی دهقانان را در یک تقسیم‌بندی کلی می‌توان به سه گروه تقسیم کرد:

"دهقانان ثروتمند" که زمین‌هایشان را با اجیر‌کردن کارگران بدون زمین کشت می‌کنند؛ "دهقانان متوسط" که املاک مستقل کوچک‌شان را با نیروی کار اعضای خانواده‌شان کشت می‌نمایند؛ و دیگر "دهقانان فقیر" که از زارعان سهم‌بر فقیر، کارگران بدون زمین و زارعان تقریباً بی زمین ترکیب یافته‌اند. از این سه طبقه، برجسته‌ترین نقش در شورش‌های دهقانی را دهقانان متوسط بازی می‌کنند. همان‌گونه که ولف در کتاب "جنگ‌های دهقانی در قرن بیستم" به نحوی مستند ثابت کرده است، [از آنجا که دهقان ثروتمند کسی است که کارگر اجیر می‌کند، پول قرض می‌دهد، نماینده دولت است و در‌نتیجه حامی وضع موجود: حوزه قدرتش در روستا به متنفذان خارج از روستا بستگی دارد و مستقل نیست.] 

دهقانان فقیر، حتی اگر علاقه‌ای هم به حفظ وضع موجود نداشته باشد، به نوبه خود به خاطر دستمزد، غذا، زمین و امرار‌معاش آن‌چنان به دیگران وابسته است که قادر نیست به یک عمل سیاسی مستقل دست بزند: [دهقان فقیر قدرت تاکتیکی ندارد و چون هیچ منبعی که از آن خودش باشد در اختیار ندارد تا در مبارزه قدرت به کارش آید، کاملاً زیر سلطه کارفرمایش قرار دارد.] در مقابل دهقان طبقه متوسط هم توان شوریدن دارد و هم تمایلش را. زیرا به آن اندازه زمین ندارد که مانند کارفرمایان بزرگ حافظ وضع موجود باشد ولی به اندازه‌ای زمین دارد که به لحاظ اقتصادی و اجتماعی از متنفذین محلی و حکومت مرکزی مستقل باشد. مالکیت زمین برای دهقانان متوسط، برخلاف دهقانان فقیر، به اندازه کافی امنیت اقتصادی فراهم می‌کند تا بتوانند به مقابله با مالکان بزرگ و کارگزاران دولتی برخیزد. به گفتۀ وُلف: [دهقان متوسط از کمترین حد آزادی تاکتیکی که مستلزم مبارزه با مالکان است، برخوردار است.] به عبارت دیگر، اسقلال اقنصادی شالوده‌های استقلال اجتماعی و سیاسی را پی می‌ریزد.

پژوهشگران معاصر بر این باورند که در آستانه قرن بیستم نوعی خاص از دهقانان متوسط در گیلان وجود داشت. در گیلان در آستانه‌ی انقلاب مشروطه نهادهای سلطنتی، دولتی، مذهبی و عمده مالکان در مجموع فقط مالک 28 درصد از روستاها بودند. در حالی‌که خرده‌مالکان و مالکان کوچک دیگر تا 50 درصد از روستاها را به خود اختصاص داده بودند. موقعیت ضعیف مالکان در برابر دهقانان، زراعت مبتنی بر سهم‌بری را تضعیف و اجاره‌داری زمین با نرخ‌های ثابت را تقویت کرده بود. دهقانان متوسط در گیلان به طور نسبی در مقایسه با سایر نقاط کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بودند؛ اجاره‌های درازمدت زمین اغلب با نرخ‌های ثابت موقعیت مساعدتری برای چانه‌زدن در مقابل مالکان و نوعی آزادی از بیگاری و آسودگی از نگرانی از دست‌دادن حق کشت فراهم می‌کرد و همه‌ی اینها موجب شد تا دهقانان اسقلال و موقعیت اجتماعی بیشتری به دست آورند. نوسان ناگهانی در اقتصاد بازار به خصوص در تجارت با روسیه، همراه رشد تدریجی جمعیت موجب نارضایتی در بین دهقانان متوسط شد. تخمین زده می‌شود که جمعیت گیلان طی نیمه دوم قرن نوزدهم میلادی دو برابر شده باشد. این امر سبب استفاده بیش از حد از زمین‌های موجود گردید، مساحت املاک، کاهش یافت، بر تعداد افراد بی‌زمین افزوده شد. در حالی‌که میزان جمعیت نسبت به مساحت زمین افزایش یافته بود، تعداد کمی از مالکان بزرگ، به خصوص مالکین مزارع چای و توتون منفعت خود را حفظ کردند و اربابان کوچک به جمع‌آوری اجاره از دهقانان تحت فشار ادامه دادند. از آنجا که این اربابان هیچ نقش مهمی از قبیل حمایت از روستاییان، سرمایه گذاری در امور آبیاری و حمایت از برزگران در مشکلات مالی ایفا نمی‌کردند، دهقانان آنان را نه به عنوان "ولی‌نعمت"که به عنوان "انگل" می‌شناختند. می‌توان گفت مبانی طبیعی احترام بین مالک و دهقان در گیلان وجود نداشت.

بدین‌سان همان‌گونه که آبراهامیان نوشته است گیلان برخلاف سایر نقاط ایران و به همان دلایلی که در روسیه، چین، ویتنام، مکزیک و بسیاری کشورهای دیگر وجود داشت، دهقانان انقلابی در خود پرورش داد. این دهقانان متوسط که از مالکان بزرگ و دولت مستقل بودند حداقل نفوذ و قدرتی را به دست آوردند که لازمه درافتادن با نظم موجود بود. اینان از تجاری شدن کشاورزی متحمل ضربه سختی گردیدند. روستاهای ایشان برونگرا و نسبتاً از سلطه مالک آزاد بودند، رابطه نزدیکی با روستاهای دیگر داشتند و به‌طور مستقیم با اقتصاد بازار درآمیخته بودند. درنتیجه، این روستاها نه تنها خود ناراضی بودند، بلکه از نارضایتی روستاهای دیگر نیز آگاه بودند.

فقدان دهقانان متوسط به این معنی است که روستاها هیچ قشری را با حداقل امنیت اقتصادی و استقلال اجتماعی که لازمه در‌افتادن با اقتدار حکومت مرکزی و مالکان محلی است پرورش نداده بلکه برعکس روستاها از زارعان اجاره‌دار و کارگران بی‌زمین تشکیل شده بود که امرار معاششان کاملاً به حُسن‌نیت مالکان وابسته بود. هرچند در شرایط خاصی عوامل بیرونی قادر خواهند بود دهقانان بی‌زمین را برانگیزانند و به جنبش‌های رادیکال بکشانند – چنان که در جریان جنبش دهقانی گیلان رخ داد- اما در شرایط عادی آنها آنقدر به مالکان وابسته‌اند که نمی‌توانند خود آغازگر حرکت سیاسی باشند. از همین‌رو است که باید دهقانان متوسط گیلان را آغازگر و جلودار جنبش در دوره‌ی مشروطه بشمار آورد.

ط- از دیدگاه بسیاری از جامعه‌شناسان یکی از عوامل اصلی بروز شورش‌های دهقانی وجود اقتصاد مبتنی بر بازار می‌باشد. همان‌گونه که منابع معتبر تأکید نموده‌اند روستاهای ایران از جمله گیلان در اوایل سده‌ی نوزدهم میلادی از لحاظ اقتصادی متکی به خود بودند. در نتیجه روستاها هم محصولات کشاورزی مورد نیازشان را تولید می‌کردند و هم اجناس دیگری را که بدان نیاز داشتند. اما رشد تجارت با اروپا در نیمه دوم سده‌ی نوزدهم به‌تدریج خودکفایی روستاهای سنتی را به نابودی کشاند و پایه‌های اقصاد معیشتی متزلزل گردید. نزدیکی جغرافیایی و سهولت ارتباط گیلان با روسیه از طریق دریای خزر، باعث رونق کشاورزی تجاری در این منطقه شد. حتی از اوایل دهه 1870م / 1280ه.ق تقاضای تجار روس باعث رونق کشت محصولاتی چون ابریشم، برنج، چای، کنف و توتون و دیگر محصولات گشت. همان‌گونه که خمسی یکی از پژوهشگران ایرانی می‌گوید: [موقعیت جغرافیایی گیلان به ما یاری می‌رساند تا دریابیم چرا آن استان نخستین ایالت ایران بود که در آن سرمایه‌داری روستایی پدید آمد.]

تراکم جمعیت، حاصلخیزی زیاد، و امکان ارتباط با روستاها در گیلان، موجب رشد سریع و زودرس تجارت محلی شد. حتی در نیمه‌ی نخست سده نوزدهم که دیگر بخش‌های ایران عمدتاً جوامعی خودکفا و خودبسنده بودند، گیلان به دلیل بازارهای مکاره روستایی‌اش مشهور بود. توسعه‌ی تجارت خارجی در نیمه‌ی دوم سده‌ی نوزدهم نه تنها باعث تحرک تجارت محلی شد، بلکه ارتباط‌های مدرن را نیز متداول ساخت. برای نمونه نوسازی بندر انزلی توسط روس‌ها، ایجاد خط آهن بین انزلی و رشت و احداث راه شوسه انزلی به تهران از آن جمله بود. در نتیجه تا اوایل سده‌ی بیستم میلادی بسیاری از روستاها به آسانی به بازار داد و ستد و شهرهای نزدیک دسترسی داشتند. بدین‌گونه اقتصاد منطقه‌ای در اقتصاد ملی و اقتصاد ملی در اقتصاد بین المللی مستحیل شده بود. در ابتدای سده‌ی بیستم بسیاری از دهقانان برای فروش محصولات خود و خرید مایحتاجشان به بازارهای شهر می‌رفتند.

شکل‌گیری اقتصاد مبتنی بر بازار از یک‌سو روستاییان را با تجارت ملی و جهانی پیوند می‌داد، واحدهای منطقه‌ای خودبسنده را از بین می‌برد و درنتیجه روستاییان را در معرض نوسان‌های شدید بازار جهانی قرار می‌داد و از سویی دیگر قیمت زمین را افزایش داد و بدین‌سان دهقانان متوسط را در معرض یک رقابت نامنصفانه با دهقانان ثروتمند، اربابان و تجار شهری زمین‌خوار (بوژووازی ملاک) قرار می‌داد و در بین آنان ایجاد نارضایتی می‌نمود. علاوه بر این اقتصاد بازار با فعال کردن کشاورزی تجاری، رابطه مستقیمی بین دهقانان و شهرهای منطقه ایجاد کرد. به گفته‌ی میگدال جامعه‌شناس معاصر [تجاری شدن کشاورزی، تولیدکنندگان روستایی و مصرف‌کنندگان شهری را به هم پیوند داده و بر اقتدار انحصاری مالکان بر معاملات روستاییان با جهان خارج پایان می‌دهد و روستاهای سنتی درون‌گرا را به روستاهای جدید بالقوه برون‌گرا تغییر‌‌‌شکل می‌دهد و بدین‌سان مالکان بزرگ را به نابودی می‌کشاند.]


چند تن از مجاهدین جنبش مشروطیت، نفر وسط میرزا کوچک‌خان


با پیدایش انقلاب مشروطه وجود اقتصاد مبتنی بر بازار در گیلان موجب گردید تا پیام مشروطیت خیلی سریع از شهرها به روستاها منتقل شود، زیرا پیوند و ارتباط گسترده‌ای میان شهرنشینان و روستانشینان وجود داشت و از سویی دیگر دهقانان متوسط که از وضع خود نگران و ناخرسند بودند، از فرصت ایجاد شده بر اثر انقلاب، بهره جسته و نارضایتی و اعتراض خود را با شرکت در جنبش بزرگ دهقانی گیلان به نمایش گذاشتند.

ی- وجود دهقانان انقلابی در گیلان را همچنین می‌توان ناشی از عوامل زیستی و جغرافیایی دانست. گیلان برخلاف بسیاری از دیگر مناطق ایران، دارای خاک حاصلخیز و باران فراوان است. این ویژگی موجب برداشت بیشتر محصول و تراکم و فزونی جمعیت می‌شد و به دهقانان اجاره‌دار در مقایسه با دهقانان مناطق خشک‌تر ایران، استقلال بیشتری در برابر مالکان می‌داد. از سوی دیگر روستاهای گیلان از نوع روستاهای "برون‌گرا" بودند نه روستاهای "درون‌گرا" که در دیگر نواحی ایران مشاهده می‌گردید. دور بودن روستاها از یکدیگر و نیز مناطق شهری، مشکلات حمل و نقل و رفت و آمد، تفاوت‌های زبانی، اختلافات مذهبی، رقابت‌های منطقه‌ای، شبکه‌های خویشاوندی و خصوصیات قبیله‌ای که همگی از ویژگیهای روستاهای دورن‌گرا به‌شمار می‌روند، به مالکان کمک می‌کرد تا دهقانان را نه تنها در انزوا نسبت به سایر روستاها قرار دهند، بلکه از تماس با رادیکال‌های شهری و حتی کارگزاران حکومتی نیز دور نگه دارند. انزوای روستاها از یک‌سو به محلی‌گرایی دامن می‌زد و از سویی دیگر مانع رشد آگاهی طبقاتی در مناطق روستایی و ارتباط روستاییان با یکدیگر و نیز شهرنشینان می‌گردید.

در گیلان اما به دلایل مختلف از جمله حاصلخیزی و امکان بهره‌برداری از زمین در تمام نواحی، تراکم جمعیت، نزدیکی روستاها به یکدیگر و مراکز شهری، وجود بازارهای هفتگی در تمام نقاط گیلان که تماس روستاییان را آسان می‌کرد، دسترسی روستاها به بازار داد و ستد در شهرهای نزدیک، وجود راههای ارتباطی و تجارتی که شهرها و روستاها را به هم متصل می‌نمود، روستاها از نوع روستاهای "برون‌گرا" به‌شمار می‌رفتند. برخی عوامل دیگر اجتماعی – اقتصادی نیز وجود داشت که سبب توسعه‌ی روستاهای برون‌گرا در گیلان عصر قاجار بود؛ عامل نخست وجود زبان مشترک در بین جمعیت‌های روستایی بود؛ به جز ناحیه‌ی تالش که مردم به زبان تالشی سخن می‌گفتند بقیه مردم روستانشین و نیز شهرنشین منطقه به زبان گیلکی صحبت می‌کردند که ارتباط اجتماعی مابین روستاها را آسان می‌کرد. دومین عامل فقدان جامعه‌ی عشایری در گیلان بود که موجب می‌شد روستاها از یک سازمان همبسته عشایری برخوردار نباشند و مالکان نتوانند از پیوندهای خویشاوندی با روستاییان استفاده کنند. چون روابط آنان روابط ایلی نبود، مالکان وظیفه حمایت از روستاییان را به عهده نداشتند و روستاییان این مناطق با خطر حمله قبایل دیگر مواجه نبودند و برای حفاظت از خود به احداث دیوارهای بلند نیاز نداشتند. سومین عامل آن که گیلان در مقایسه با دیگر مناطق روستایی کشور از سطح زندگی بالاتری برخوردار بود و این امر باعث می‌شد که دهقانان مازاد محصول بیشتری برای فروش داشته باشند و درنتیجه روستاها پیوندهای ثابت و بی‌واسطه با بازار اقتصادی مدرن برقرار کنند. چهارمین عامل فراوانی باران و آب بود که از اهمیت توزیع و تقسیم آب می‌کاست و درنتیجه نقش مهم آن در سازهان‌های روستایی از میان رفت. در گیلان روستاها عمدتاً به جویبارهای کوچک و بارندگی طبیعی متکی بودند و نه به قنات‌های پرهزینه، در نتیجه مالکان نمی‌توانستند اقتدار خدای‌گونه‌شان را مانند سایر نقاط کشور بر ابزار تولید اعمال کنند.

این ویژگیهای زیستی و جغرافیایی همگی با پیدایش انقلاب مشروطیت بستر و زمینه مناسبی در جهت خیزش دهقانان و گسترش سریع آن در تمام نواحی گیلان فراهم ساخت. از سویی دیگر این شرایط موجب دوام خیزش دهقانان و افزایش قدرت مقاومت آنان در برابر مالکان و حکومت گردید.



خواسته‌های جنبش دهقانی
با وقوع انقلاب مشروطه دهقانان گیلان امید داشتند تا مجلس و دولت مشروطه در جهت کاستن از آلام آنها و رفع ستم مالکان گام‌هایی بردارد. اما دهقانان و مسایل و مشکلات آنان در رژیم نوپای مشروطه در ابتدا کاملاً نادیده گرفته شد و با آن که اکثریت جمعیت کشور را روستاییان تشکیل می‌دادند، دهقانان در انتخابات اولین مجلس شورای ملی از حق انتخاب کردن و انتخاب شدن محروم گردیدند. در همان حال قانون اساسی مشروطه توده‌های زحمتکش کشور از جمله دهقانان را از حق شرکت در امور کشور محروم می‌ساخت.

اما انقلاب مشروطه توده‌های وسیع مردم ایران را تکان داد و دهقانان، کارگران و تنگدستان شهری با شعارها و مطالبات خاص خود کم‌کم به صحنه مبارزه اجتماعی و سیاسی کشیده شدند. دهقانان گیلان در همین فرآیند به جنبش درآمدند و مطالبات خود را به گونه‌های مختلف طرح و پیگیری نمودند. دهقانان در ابتدا برای اصلاحات سریع در نظام حاکم ارباب‌–‌ رعیتی به مجلس و دولت و انجمن‌های برآمده از انقلاب مشروطه امید بستند. در همان اوان انقلاب مشروطه از جانب دهقانان یا به نمایندگی از آنان، تظلم‌ها و شکواییه‌هایی خطاب به نمایندگان مجلس، صاحبان روزنامه‌ها یا اعضای انجمن‌های ملی شهرها نوشته می‌شد.

به رغم بی‌سوادی عمومی حاکم بر روستاها، روستاییان می‌کوشیدند از طریق تنظیم شکواییه و ارسال آن به افراد و گروه‌های صاحب نفوذ مشروطه‌خواه و نهادهای برآمده از انقلاب صدای اعتراض خود را به گوش همه برسانند. نامه‌هایی که توسط باسوادان جوامع روستایی یا هواداران شهری آنها نوشته می‌شدند، اغلب به امضای عده‌ زیادی همراه بود. بعضی از نامه‌ها را اعضای انجمن‌های شهری از جمله اعضای انجمن‌های مجاهدین (اجتماعیون عامیون) به نمایندگی از جانب دهقانان و نیز صیادان انزلی – که همان زمان بپا خاسته بودند- می‌نوشتند. عده‌ای از نمایندگان مجلس نیز به نمایندگی از سوی موکلان خود شکواییه می‌فرستادند. هم‌زمان با این تظلم‌خواهی‌ها در برخی نقاط روستایی دهقانان با مالکان به کشمکش برخاستند و از پرداخت مال‌الاجاره خودداری ورزیدند. نامه‌های دهقانان اغلب با اعلام حمایت پرشور از انقلاب، قانون اساسی و مجلس شروع می‌شد. اما با گذشت زمان و با رفع خوش‌بینی نسبی روستاییان از نهادهای مشروطیت مضمون نامه‌ها به خشم و ناشکیبایی گرایید. شکواییه‌ها شامل شرح مفصل دشواری‌های زندگی در روستاها بودند. دهقانان از ظلم و زورگویی‌ها و سوءاستفاده مباشران و مالکان می‌نوشتند، از تعهداتی که مالکان تحمیل می‌کردند، از قتل و غارت راهزنان و دزدان محلی، زدن، شکنجه و کشتن روستاییان، تجاوز به زنان و دختران روستایی و... شکایت داشتند و از مقامات نظام جدید مشروطیت طلب یاری و مساعدت داشتند. بعضی از نامه‌نویسان خواستار الغای تمامی مرسومات تحمیلی اربابان و خاتمۀ بیگاری بودند. بعضی دیگر که روشنفکرتر بودند، از اصلاحات ارضی –که در مجلس نیز بحثش جریان داشت- سخن به میان می‌آوردند. الغای تیول از دیگر خواسته‌های دهقانان بود که به ویژه از سوی انجمن‌های داریکال شهری روستایی حمایت می‌شد. از نظر دهقانان الغای تیول به معنی خاتمه‌دادن به سلطه‌ی مالکان و نیز دولت بر روستاییان بود. همچنین عده‌ای از روشنفکران رادیکال اساساً خواهان ملی‌شدن زمین بودند. بدین معنی که تمام روستاهایی که قبلاً از نظر حکومت تیول محسوب می‌شدند، زیر کنترل مجلس درآیند. نویسنده‌ای از انزلی با چنین احساسی نوشت: [رودخانه و دهی که ده هزار تومان عایدی او باشد چرا باید یک نفر بخورد؟ حتماً باید عایدی او به خزانه دولت و ملت که بیت‌المال مسلمین است داخل شود. وکلای شورای ملی را یادآوری می‌نمایم که ملتفت باشند که تیول را موقوف و در جزو بیت‌المال مسلمین نمایند و به مصارف ملک ملت برسد.]


به‌طور کلی خواسته‌ها و اعتراض‌های دهقانان گیلان را در طول خیزش می‌توان در موارد زیر خلاصه نمود:

الف- عدم پرداخت بهره مالکانه یا مال‌الاجاره به ارباب. 

ب- عدم پرداخت مالیات؛ دهقانان مجبور بودند پنج نوع مالیان بپردازند؛ کدخدا، مباشر، مقامات جزء و حاکم هر کدام مقداری از مالیات جمع‌آوری شده را بر می‌داشتند و بقیه را به حکومت مرکزی می‌دادند. 

ج- لغو تمام مرسوماتی که مالکان و مباشران بر دهقانان اعمال می‌کردند مانند "رسم اجازه گرفتن" که طبق آن دهقانان برای هر نوع معامله‌ای از جمله شوهردادن دختران خود می‌بایست از مالک اجازه می‌گرفتند. همچنین دهقانان از بهای گزافی که برای کسب اجازه پرداخت می‌شد ناخرسند بودند.

د- لغو بیگاری.

هـ- رفع ظلم و ستم و تبعیض اربابان.

و- مخالفت با اجاره‌بهای سنگین اربابان.

ز- مخالفت با "رسم هدیه" اجناس به مالک که به مناسبت‌ها و بهانه‌های مختلف از دهقانان دریافت می‌شد.

ح- رسیدگی به خواسته‌ها و شکایت دهقانان و اجرای عدالت در حق آنان توسط دولت و مجلس مشروطه.

ط- الغای رژیم ارباب – رعیتی.


لازم به یادآوری است اندیشه‌ی الغای نظام زمین‌داری کمابیش در پیش از انقلاب مشروطه توسط برخی از روشنفکران ایرانی مطرح شده بود. از جمله طالبوف یک سال پیش از انقلاب مشروطه یعنی در سال 1323 ه.ق نوشت [املاک ایران را بایستی "هیأت موثقه"‌‌ ای تقویم کنند و میان رعیت تقسیم نمایند. صاحبان املاک قیمت اراضی‌شان را به اقساط سی ساله و به "ضمانت دولت" دریافت دارند... بعد از این نباید در ایران ملاک باشد، همه اراضی شخصی یا خالصه دیوانی باید به تبعه فروخته شود.] در دوره‌ی مشروطه اندیشه الغای نظام فئودالی قوت بیشتری گرفت و به ویژه توسط گروه‌های موسوم به اجتماعیون عامیون که با اصول سوسیالیسم آشنایی داشتند، تبلیغ گردید. در همین راستا نویسندگان روزنامه صوراسرافیل طی سلسله مقالاتی نظریه‌ی الغای نظام ارباب‌‌ – رعیتی را در ارتباط با اصول دموکراسی اجتماعی اعلام داشتند و ضمن تشریح این اصول به تفصیل درباره‌ی حقوق دهقانان و تحدید حقوق و امتیازات مالکان و موضوع فروش زمین‌ها به دهقانان بحث نمودند.

با پیدایش انقلاب مشروطه "اجتماعیون عامیون" گیلان که در عقاید و مرامنامه‌شان رفع ستم از دهقانان جایگاه ویژه‌ای داشت، اندیشه‌ی الغای نظام ارباب – رعیتی را در میان دهقانان گیلان پراکنده ساختند و این اندیشه در روند جنبش دهقانی قوت و قدرت بیشتری گرفت. تأسیس انجمن‌های "عباسی" و "بلوکات" در نواحی مختلف گیلان در همین فرآیند صورت گرفت. بنابراین می‌توان گفت دستیابی به زمین از خواسته‌های مهم جنبش دهقانی گیلان بود.



  • نیما رهبر (شبخأن)







شرکت در مراسم برای عموم آزاد است.



  • نیما رهبر (شبخأن)


چکیده: سید رضا کیا از امیران کمتر شاخته شدۀ سلسلۀ کیایی در قسمت شرقی گیلان (بیه پیش) است که علاوه بر اینکه در شمار امیران مقتدر روزگار خود بوده، به شاعری نیز می پرداخته است. علی رغم هم عصر بودن، قرینه ای مبنی بر دیدار وی با حافظ در دست نیست. از اشعار سید رضا کیا بر می آید که شیفتۀ شعر حافظ بوده است؛ به طوری که نمودِ این شیفتگی در اشعار وی نمایان است. در این گفتار پس از مقدمه ای درباره رضا کیا، به این تأثیر پذیری پرداخته شده است.
 


مقدمه
سید رضا کیا که گاه با عنوان «کارکیا سید رضی» نیز از او یاد می شود، فرزند سید علی کیا (شهادت: 791 ق) و چهارمین امیر از سلسلۀ کیاییان گیلان (معروف به «کارکیاییان»، «سادات کیایی» یا «سادات ملاطی») است . نام او در منابع به دو صورت «سید رضا» و «سید رضی» آمده و این دوگانگیِ نوشتاری در ضبط نام وی موجب بروز اشتباهاتی در میان محققان شده است؛ به گونه ای که سعید نفیسی و نخجوانی در نوشته هایشان او را دو فردِ متفاوت تصور کرده اند (نفیسی، 1306: ش 28 و 29، ص 266-283؛ نخجوانی، 1337: ش 44، ص 94-102).
از تاریخ تولدش اطلاعی در دست نیست، اما تاریخ دقیق درگذشت او در تاریخ گیلان و دیلمستان «سنۀ تسع و عشرین و ثمانمائه... روز دوشنبه غرۀ جمادی الاول، موافق دوازدهم تیرماه قدیم» ذکر شده است. (مرعشی، 1364؛ ص 146)



سلسله نَسَب
نسبت سید رضا به امام زین العابدین (ع) می رسد: علی کیا بن امیر کیا بن حسین کیا بن حسن کیا بن سید علی بن سید احمد بن سید علی الغزنوی بن محمد بن ابوزید بن ابو محمد بن احمد الأکبر مشهور به «عقیقی کوکبی» بن عیسی الکوفیبن علی بن حسین الأصغر بن امام علی زین العابدین.

----------------------------------------------

1.سید علی بن سید احمد از قریه فشام کوهدم به ملاط نقل مکان کرد. (غفاری، ص 84)
2.چند وقت در مدرسۀ مولانا عبدالوهاب غزنوی به تحصیل اشتغال داشت. (همان، همانجا)
3.محمد بن ابوزید از ابهر به گیلان نقل مکان کرد و در فشام کوهدم رحل اقامت افکند. (همان، همانجا)
4.عیسی الکوفی بن علی به غایت فاضل و عفیف بوده و از کوفه به سببِ ترس از عباسیان به ابهر آمد و در آنجا اقامت گزید. (همان، همانجا)
5.همان، ص 84. این نسب در مجالس المؤمنین به این صورت آمده است: ] سید رضا بن[ علی بن کارکیا... ابن حسن کیا بن سید علی... ابن احمد بن سید علی الغزنوی... ابن محمد بن ابوزید... ابن ابومحمد حسن بن احمد الاکبر مشهور به عقیقی کوکبی بن عیسی بن الکوفی... ابن علی بن حسن الاصغر بن الامام الهمام علی زین العابدین. (شوشتری، 1365: ج 2، ص 371)



چنانچه که بیان شد، از تاریخ تولد و رخدادهای دوران کودکی و نوجوانی سید رضا هیچ اطلاعی در دست نیست و از کهن ترین کتب مربوط به تاریخ گیلان نیز اطلاعی در این باره به دست نمی آید. در واقع اگر فرض کنیم سید عمر متوسطی داشته، مثلاً 60 سال، تولد او را در نیمة دوم قرن هشتم می توان در نظر گرفت. در فصلِ مربوط به حکمرانیِ سید رضا به تفصیل چگونگی قدرت گرفتن و حکومت وی آمده است. (همان، ص 110-185)

-----------------------------------------------------------
1.البته در این فصل به حکومت کارکیا سید محمد نیز پرداخته شده است.




خانواده
جد سید رضا، سید امیر کیای ملاطی (م: 763 ق) سر سلسلۀ خاندان کیایی است که متاسفانه به علت افتادگی، در تنها نسخۀ موجود از کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی، اطلاع چندانی از او در دست نیست. محتوای اندک قمست باقیمانده از بخش مربوط به سید امیر کیای ملاطی مواردی است از قبیل نوشتن «مکاتیب امرا»، روانه ساختن قاصد و حضور وی و دیگر سادات به مدت یک سال در کلارستاق رستمدار و مورد احترام ملوک آن عصر واقع شدن و در نهایت اطلاع دربارۀ مرگ وی:

«مکاتیب امرا نوشته، قاصد را روانه ساختند. چون سادات را به کلارستاق رستمدار نزول واقع شد، ملوک آن عصر مقدم ایشان را معزز داشته، احترام بواجبی نمودند. و چون یکسال کمابیش، سادات را آنجا توقف واقع شد، بر مضمون ما تَدرِی نَفسٌ ما ذا تَکسِبُ غَداً وَ ما تَدرِی نَفسٌ بِأیَّ أرضٍ تَمُوتُ، سید امیر کیا را وعدۀ حق در رسید و آنجا وفات یافت.» (همان، ص 15)


 بر اساس برخی منابع دیگر، وی در سال 733 ق از ملاط خارج شده، مدتی به علت چیرگی حاکمان گیلان در اشکور و کلارستاق بوده، تا اینکه در «کلاره دشت» بدرود حیات گفته است. (همان، ص196)


جدّۀ وی (= همسر سید امیر کیا) دختری از سولش بود که هیچ اطلاعی از او در دست نیست. در تاریخ گیلان و دیلمستان درباره سید علی کیا، پدر سید رضا، مطالب قابل توجهی آمده است و این در حالی است که در مورد مادرش تنها به ذکر لفظ «دختر کدخدا» بسنده شده است. از دیگر اقوام سید رضا به تفصیل در منابع یاد شده است.

-----------------------------------------------------------------

1.روستایی در لنگرود.
2.شجره نامۀ او به پیوست در کتاب فرمانروایان گیلان آمده است.




سید رضا قبل از حکمرانی بر لاهیجان
مرعشی اول بار در شرح حکومت سید علی کیا، از سید رضا یاد می کند. وی در فصل دوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مدد طلبیدن امیره دباج فومنی به جهت تسخیر گسکر و وقوع حادثه ای که در آن زمان سمتِ سنوح (= وقوع) یافت» آورده که سید هادی کیا، عموی سید رضا، بعد از شنیدن خبر واقعۀ گسکر – که گویا بعد از 791 ق روی داده – و قتل سید محمد کیا پاشیجایی و دیگر مبارزان بیه پیش و در نتیجه بدون امیر ماندن پاشیجا1، حکومت این منطقه را به سید رضا کیا و حکومت کیسم را به سید محمد کیا، معروف به «امیر سید محمد» (فرزند سید مهدی کیا) تسلیم کرد:

«چون خبر واقعۀ گسکر به سمع اشرف سید هادی کیا رسید، به سبب قتل سید محمد کیای پاشیجائی و اصحاب بیه پیش متألم گشت. اما چون بجز صبر چاره ای دیگر نبود، رضا به قضای سبحانی داده إِنَّالِلَهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ برخواند و پاشیجا را به فرزند ارشد سعادتمند سید شهید، سید علی کیا نور قبره – سید رضی کیا - که گل نوباوۀ بستان سرای سیادت و عدالت بود، داد.» (همان، ص 99)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
1.پاشیجا روستایی است در شرق گیلان نزدیک لاهیجان که امروزه به «پاشاکی» معروف است.



 سپس در همان فصل آمده که امیره فلک الدین پس از زیارت کعبه به لاهیجان آمد و با سید رضا کیا ملاقاتی کرد و با عذرخواهیِ تمام از کارهای گذشته اش، از سید رضا خواست که اگر به توبۀ او اعتقاد دارد و آن را از صمیمِ قلب می داند، کوچصفهان را در برابرِ آشتی قبول کند. سید پذیرفت و به او کمک کرد تا رشت را بگیرد. (همان، ص 99-100)

--------------------------------------------------------------------------------------
1.امیره فلک الدین توسط پسرش امیره علاءالدین حلق آویز شد.



مرعشی در فصل سوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مخالفت نمودن برادرزاده های سید هادی کیا با او و اخراج نمودن او از لاهیجان» آورده که سید حیدر کیا گوکه و سید حسین کیا (برادرزادۀ سید هادی کیا) طلب ملک موروثی از سید هادی کیا کردند که با مخالفت سید هادی روبرو شدند. از این رو پس از جمع کردن لشکر، به سید رضا – که در آن هنگام والی پاشیجا بود – پیغام فرستادند که به لاهیجان بیاید. پس از اینکه سید رضا به لاهیجان آمد، به اتفاق همدیگر با لشکر بیه پس که به عنوان نیروی کمکی به آنها پیوسته بود، به سمت رانکو رفتند. سید هادی به لشکرگاه خود واقع در ملاط آمد و دو لشکر در کوتمکِ ملاط به هم رسیدند. در این هنگام جنگ سختی درگرفت که به عقیدۀ ظهیرالدین عظیم ترین جنگ در گیلان بود و در نهایت با شکست سید حسین کیا و لشکریانش به پایان رسید. (همان، ص 102-103)



امیر عالم و شاعر
با مطالعۀ احوال سید رضا مشخص می شود که وی مانند برخی از امرا و سلاطین پیشین، به سرودن شعر نیز علاقه داشته است. در واقع برای پرداختن به شخصیت وی، ناچار باید دو حوزۀ حکمرانی و شاعری او را از هم تکفکیک کرد؛ یعنی با مطالعۀ احوال وی در منابع تاریخی با «امیر حکمران» مواجهیم و با بازخوانی اشعاری وی با «امیر شاعر.»

در منابع مرتبط با زندگی سید رضا علاوه بر صفات و القاب متعارفی که برای بیشتر امرا و پادشاهان ذکر می شود، صفاتی نیز برای وی ذکر شده که تصویر روشن تری از شخصیت او به دست می دهد. تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی از مهمترین منابع در توصیف شخصیت و منشِ سید رضاست که در فصل چهارم آن به شرح و بسط شاخصه های رفتاری و شخصیتی وی پرداخته شده است:


- مداومت بر شیوۀ ائمۀ اطهار به خصوص امام علی (ع): «و به افصح عبارات در همه اوقات مضمون ابیات امام هدی علی مرتضی (ع) را بر خلأ و ملأ خوانده بر آن مداومت می نمود که، شعر:


                                                 طعامی حلال لمن قد اکل     و داری مناخ لمن قد نزل
                                                 اقدّم ما عندنا حاضر           و إن لم یکن غیر خبز و خل

                                                 فأمّا الکریم فیرضی به        و أمّا اللئیم فذاک الویل»

                                                                                (همان، ص 112)

-------------------------------------------------------------------------------------
1.از کتابهای معاصر قابل ذکر در این زمینه کتابی است با این مشخصات: حالت، ابوالقاسم (بی تا): شاهان شاعر، احوالات شاهان و شاهزادگان سخنور و بغض شعرای دربار آنها و برگزیدۀ اشعار آنها، تهران، علمی.



- بخشش و کرم: «جهت احبای دولت و اعیان مملکت دست کرم او به غربال عنایت مشک و عنبر می بیخت و اعدای بانکبت را قهرش شربت زقّوم در حلقوم فرو می ریخت. نظم:


                               حکم عزرائیل و برهان مسیح     در کف و تیغش عیان عیان بودی به هم»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- شجاعت و دلاوری: «و در مقام شجاعت و دلاوری، همچو جدش در معارک از ببر بیان سبق بردی، و غبار تهوّر و جبانت را از ضمیر هر جبان و متهوّر به آب زلال شجاعت پاک می گردانیدی. بیت:


                                      برق تیغش دیدبان در ملک دین     ابر جودش میزبان در شرق و غرب»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- عدل، جهانداری و ...: «در باب عدل و داد جهانداری و محب نوازی و عدو گدازی، استحقاق آن داشت که شاهان عصر و خسروان دهر از او مستفید گردند.» (همان، همانجا)


- علم: «سید رضا کیا مردی بود به جمیع علوم دینی و دنیوی آراسته و در تحقیقات هر فن در ایام خود نظیر نداشت و طبع وقّادش دفاتر فصحای زمان را به آب بلاغت شسته، خاطر فیاضش لوح ذکا و فطنت را به نقوش فضل و هنر آراسته.» (همان، ص 111)


- شاعری: این صفت او تنها در تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی آمده: «و از منشآت طبع لطیف اوست؛ شعر:

                                                            تا اسیر تو شدم از غم دل آزادم ...»

                                                                                                   (همان، ص 112)


اشاره به اشعار عربی فصیح وی از دیگر اطلاعات همان منبع است که با ذکر وجه سرایش شعر همراه است: «و هم از اشعار عربیه فصیحه اوست که در حق مولانای معظم، مولانا حسن کرد نور قبره، فرموده است؛ شعر:


                                     فقلت لمولی الکرد لمّا رأیته     جنیت ثمار الفضل من دوحة الهوی
                                    فأعرض عنّی ثمّ قال تبسّما      و ذلک فضل الله یؤتیه من یشائ»

                                                                                                             (همان، ص 113)



در کتابخانه مجلس شورای اسلامی مجموعه ای از اشعار شاعران قدیم به نام مجمع الشعرا، به شماره 530 موجود است که دارای ترتیب الفبایی با شعرهایی از ناصر خسرو تا جامی است. بر اساس قرائنِ موجود در منبع یاد شده – که در حال حاضر مهمترین منبع شناخته شده از اشعار سید رضا است – می توان احتمال داد که وی دیوان شعری داشته که انتخاب شعرهایش از آنجا صورت گرفته است. این حدس زمانی بیشتر تقویت می شود که بدانیم شیوۀ انتخاب اشعار دیگر شاعران این مجموعه نیز بر اساس نظم الفبایی است. در واقع به نظر می رسد این مجموعه اشعار از نسخه ای از نسخه های دواوین شعرا، یا حداقل از جنگ واره ای الفبایی از اشعار این شاعران انتخاب شده باشند.



سید رضا و حافظ
بر اساس نوع رویکرد شیفته وارِ سید رضا به شعر حافظ – که البته در این قرن مختص او نیست – میزان علاقه و دلبستگی وی به اشعار حافظ معلوم می شود. این دلبستگی گستره ای دارد از استقبال وزن و قافیه و تضمین ابیات و مصاریع اشعار حافظ تا تلاش برای نزدیک شدن به حال و هوای اشعار با تکرار مضامین، سنن ادبی، ایماژها و عبارات شعر حافظ؛ گاه به صورت کاربرد عین کلمات و گاه با اندک تغییری در آنها.

این استقبال از این نظر بیشتر اهمیت دارد که به خاطر بیاوریم این اشعار تنها اندکی پس از وفات حافظ و شاید هم در اواخر عمر حافظ سروده شده است. از آنجا که تاریخ تولد سید رضا تاکنون بر ما پوشیده مانده، می توان احتمال داد که این امیر کیایی در صورت معمّر بودن، حتی زمان حافظ را درک کرده و حداقل بخشی از اشعارش را در همان زمان سروده است. نکته جالب دیگر رواج و روایی دیوان حافظ در گیلان، نقطه ای تقریباً دور افتاده از شیراز است که خود از سحر سخن خواجه حکایت دارد.

استقبال از شعر حافظ در بیشتر اشعار سید رضا، صورت های مختلفی دارد که در ادامه بدان پرداخته می شود. وی 19 غزل از 57 غزل خود را به طور کامل در استقبال از غزلیات حافظ سروده و در بسیاری موارد به تضمین اشعار حافظ پرداخته است.



الف) استقبال از غزلیات حافظ


صوفی ببین لطافت جام و مدام را     دیگر جدا مکن ز می صاف جام را

                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 40)  


صوفی بیا که آینه صافیست جام را     تا بنگری صفای می لعل فام را

                                                                                    (حافظ، 1320:ص 6)


ساقی به دورِ حُسنت مدهوش ساز ما را     چون دورِ ماست پر کن جامِ جهان نما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


دل دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را     دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

                                                                            (حافظ، ص 5)

 
« بده ساقی میِ باقی» دلِ مجنونِ شیدا را     بگو می چاره ای سازد دل بیچارۀ ما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را     به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

                                                                            (حافظ، ص 3)


خوشا به غلغل بلبل سماع و شُربِ رَیاح     چون غنچه مست برون آمدن ز خرقۀ صباح

                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 218)


اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح     صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح

                                                                               (حافظ، ص 68)


حاش لله که دل از مهر شما باز آید     مرغِ جانم ز گلستان هوا باز آید

                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 218) 

 
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید     عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

                                                                                   (حافظ، ص 159)


تا غمش نقش بقا بر ورقر عالم زد     هر کجا ساده دلی بود ازین غم دم زد

                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 219)


در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد     عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

                                                                                     (حافظ، ص 103)


جان را چو در آیینۀ رویش نظر افتاد     آیینِ ریا و ورعش از نظر افتاد

                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 219)


پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد     وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

                                                                                    (حافظ، ص 75)


ساقیا فصل بهار است بده جامی چند     تا برانم مگر از باده و گل کامی چند

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند     محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

                                                                                      (حافظ، ص 123)


خُنُک آنکه همچو لاله همه عمر اَیاغ دارد     ننهد ز دست ساغر دلش ارچه داغ دارد

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد     که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

                                                                                     (حافظ، ص 79)


چشمِ تو پروایِ دادخواه ندارد     هیچ غم از حالِ بی گناه ندارد

                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 220)


روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد     پیشِ تو گل رونق گیاه ندارد

                                                                                       (حافظ، ص 86)


از صبا نکهتِ عیسی نفسی می آید     بی شک این فاتحه از کویِ کسی می آید

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید     که ز انفاس خوشش بویِ کسی می آید

                                                                                  (این غزل در چاپ قزوینی غنی نیامده است)


بیار رَطلِ گران ای بتِ فرشته نهاد     بیا که عمرِ گرانمایه می رود بر باد

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)

 
شراب و عیشِ نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                       (حافظ، ص 69)


ساقی بیا که دورِ گل و لاله می رود     فصل بهار و بلبلِ خوش ناله می رود

                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود     وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود

                                                                                           (حافظ، ص 152)


آتشِ دل تا نسوزد رشتۀ جانم چو شمع     هر شبی تا روز اندر بزمِ رندانم چو شمع

                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 298)


در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع     شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع

                                                                                               ( حافظ، ص 199)


مستِ شمولِ عشقم از ساغرِ شمایل     نی از حَجیم خایف نی بر نَعیم مایل

                                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 326)


هر نکته ای که گفتم در وصف هر شمائل     هر کو شنید گفتا لله در قائل

                                                                                                (حافظ، ص 209)


صنما ما به تماشایِ لقات آمده ایم     واندرین شهر و ولایت به وَلات آمده ایم

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 363)


ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم     از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده ایم

                                                                                                  (حافظ، ص 252)


تا اسیرِ تو شدم از غمِ دل آزادم     شادمانم که به سودای غمت دل دادم

                                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 363)

  
من روزِ ازل از مادرِ فطرت زادم     به بلا شادم و از بندِ طرب آزادم

                                                                                                  (همان، همانجا)


فاش می گویم و از گفته خود دلشادم     بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

                                                                                                      (حافظ، ص 216)


روزِ عیدست و من امروز به جان می کوشم     که روم حاصلِ سی روزه به می بفروشم

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 364)


من که از آتشِ دل چون خم می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                         (حافظ، ص 233)


مدّتی شد که بیابانِ غمت می پویم     به امیدی که ز وصلِ تو نسیمی بویم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)


بارها گفته ام و بار دگر می گویم     که من دلشده این ره نه به خود می پویم

                                                                                        (حافظ، ص 262)




ب) تضمین یک مصرع به صورت کامل: 

مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                         (حافظ، ص 103)

هر کسی لایقِ سودای وصالش چو نبود     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 219)

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                           (حافظ، ص 79)

همگی لقای جانان طلبد سوادِ عینم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 220)

گوشۀ ابری تست منزلِ جانم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                             (حافظ، ص 87)

گوشۀ میخانه بِه که در همه عالم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 220)

       یار دارد سرِ صیدِ دل حافظ یاران     شاهبازی به طریقِ مگسی می آید

                                                             (این بیت مربوط به غزلی است که در چاپ قزوینی غنی نیامده است)

شراب و عیش نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

                                                                                               (حافظ، ص 69)

به کنجِ صومعه تا کی کنیم ضایع عمر     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 220)

تا شدم حلقه به گوش درِ میخانۀ عشق     هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                  (حافظ، ص 216)

تا نهادم قدم اندر حرمِ کعبۀ عشق      هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 363)

من که از آتش دل چو خمِ می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                    (حافظ، ص 233)

یک دو ماهست که همچون خمِ می در هوسش     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 364)



ج) تضمینِ قسمتی از یک مصرع یا با اندک تغییری در آن:
 

اگر به مذهب تو خون عاشسقت مباح     صلاحِ ما همه آنست کان تراست صلاح

                                                                                                     (حافظ، ص 68)

به غمزۀ خونِ «رضا» چشمش ار خورد شاید     که در شریعتِ او خون عاشقست مباح

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 137)

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات     با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                       (حافظ، ص 75)

زنهار که بر ساغرِ رندان نزنی سنگ     با اهلِ خدا هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 219)

شب ظلمت وبیابان به کجا توان رسیدن     مگر آنکه شمعِ رویت برهم چراغ دارد

                                                                                                        (حافظ، ص 79)

شب تار و وادی ایمن منِ بی قرار گمره     مگر آتشِ تجلّی به رهم چراغ دارد

                                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش     که مگو حال دل سوخته با خامی چند

                                                                                                           (حافظ، ص 124)

ذوقِ مستی و می از اهلِ ریا پنهان بِه     سخنِ چخته مگوئید برِ خامی چند

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 220)

زاتش وادیِ ایمن نه منم خرّم و بس     موسی اینجا به امید قَبَسی می آید

                                                                                       (دیوان حافظ چاپ قزوینی – غنی این غزل را ندارد)

در جهان مشغلۀ حُسن برافروخت رخش     دل از این رو به امیدِ قَبَسی می آید

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 220)

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق     که در این دامگه حادثه چون افتادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

طایرِ گلشنِ قدسم سویِ ویرانۀ دهر     آمدم در طلبِ دانه به دام افتادم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 363)

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند     آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

                                                                                                             (حافظ، ص 262)

تو مپندار که این گفتۀ موزونِ «رضا»ست     آنچه او گفت بگو روز ازل می گویم

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 364)

خاک ک.یت زحمت ما برنتابد بیش زا این     لطف ها کردی بُتا تخفیف زحمت می کنم

                                                                                                              (حافظ، ص 242)

حضرتِ او زحمتِ ما بر نتابد بیش از این     دیو را فردوسِ اعلی برنتابد بیش از این

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 395)



د) ابیاتی که یادآورِ ابیاتی از حافظ اند:


«رضا» را خاطری در فیض چون خورشید تابانست     ولی از نور کی باشد نصیبی چشمِ اَعمی را

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 41)

وصل خورشید به شب پرّۀ اَعمی نرسد     که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

                                                                                                   (حافظ، ص 131)

چشمانِ تو مستند ز خونِ دلِ عشّاق     این طُرفه که خواهند کباب از جگرِ ما

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 40)

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر     ترک مستست مگر میل کبابی دارد

                                                                                                    (حافظ، ص 85)

منکرِ شیوۀ رندان مشو ای زاهدِ وقت     که ندادند جز این تحفه به ما روزِ ازل

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 326)

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر     که ندادند جز این تحفه بما روز الست

                                                                                                      (حافظ، ص 20)

از ما به مقصدِ ما چندان مسافتی نیست     لیکن «رضا»ست الحق اندر میانه حایل

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 326)

گفتم که کی ببخشی بر جانِ ناتوانم     گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل

                                                                                                          (حافظ، ص 209)

دروۀ قدرِ مرا هیچ مهندس نشناخت     چه عجب گر به صُماخت نرسد فریادم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 363)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت     یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

دل دیوانۀ ما را ز یاقوتش دوا فرما     که بستی در ازل یارا به بندِ زلفِ مشکینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن     که این مفرّح یاقوت در خزانه تُست

                                                                                                          (حافظ، ص 25)

عروس دهر را دیدم که با اهل هوس می گفت     کسی کو وصلِ ما خواهد دهد جان را به کابینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن     هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

                                                                                                          (حافظ، ص 77)

گر شدم معتکفِ کویِ مغان منع مکن     حلقۀ پیرِ مغان کرد قضا در گوشم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 364)

حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش است     بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

                                                                                                            (حافظ، ص 139)

 



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 
سال دهم، شماره سی و هفتم، زمستان 1392




  • نیما رهبر (شبخأن)


دولت آل بویه در تاریخ ایران اهمیت زیادی دارد، زیرا به عنوان یک دولت شیعی به مدت یک قرن بر بغداد و دستگاه خلافت عباسی تسلط یافت و همین طور سهم عمده ای در توسعه تشیع در ایران ایفا کرد. بنابراین بررسی مسائل مرتبط با این دولت اهمیت زیادی دارد. یکی از این مسائل روابط آن دولت با دولت های کوچک محلی است که در مقاطعی سد راه توسعه آل بویه بودند. یکی از این دولت ها، بنو حسنویه بود که در این پژوهش حیات سیاسی و روابط آن با دولت آل بویه مورد بررسی قرار می گیرد.


شکل گیری دولت بنو حسنویه

در اوایل قرن چهارم دستگاه خلافت عباسی به نهایت ضعف خود رسید. این عامل باعث ظهور دولت های مستقل در سراسر خلافت شد.

مرداویج که در آرزوی احیای عظمت ایران باستان بود، در نواحی جبال به جدال با عمال خلیفه پرداخت. در مناطق کردستان قبایل کرد که همیشه به خودسری می پرداختند، این زمان فرصت را غنیمت شمردند و به فکر استقلال افتادند. در میان قبایل کرد، قبیله ی برزیکان، تحت ریاست حسن بن حسین برزیکانی، معروف به حسنویه که دژ سرماج در جنوب غربی بیستون، در جهت هرسین، از محکم ترین و غیرقابل نفوذترین دژهای جبال را در دست داشت (حموی. 243؛ ابن اثیر. 120/15؛ ابودلف. 126)، جنب و جوش و فعالیت زیادتری از خود نشان می داد.

مرداویج در ادامه ی فتوحات خود سراسر نواحی مرکزی ایران را تصرف کرد، هارون بن غریب، عامل خلیفه، از مقابل وی گریخت و به مناطق غربی تر روی آورد و تنها توانست شهرهای دینور، ماسبذان، مهاجانقذف و حلوان را تا سال 322 حفظ کند (مسکویه رازی. 406/5)، اما وی به دست عمل خلیفه کشته شد و به جای او محمد بن خلف به آن مناطق فرستاده شد (همان، 437). هر چند مؤلف الکامل آغاز حکومت حسنویه را در سال 3119 می داند (ابن اثیر. 120/15)، ولی در این زمان هیچ نام و نشانی از وی نیست. به نظر می آید وی در این زمان سرگرم مطیع کردن قبایل کرد بوده است.

مرداویج در سال 323 کشته شد. آل بویه که ابتدا در خدمت وی بودند و از سال 320 بر وی عصیان ورزیده بودند، اکنون وارث قلمرو وی شدند.

قتل مرداویج و گرفتاریهای جانشینان او برای تسلط بر قلمرو وی و همین طور ضعف دستگاه خلافت که از سال 334 تحت الحمایه آل بویه شده بود که خود سرگرم نزاع با رقبایی چون حمدانیان موصل، شاهینیان بطایح و بریدیان بودند به حسنویه فرصت داد تعدادی از شهرهای جبال، از جمله سهرورد، دینور، شهر زور، نهاوند و شاپورخواست را به تصرف خود درآورد (اصطخری. 165؛ ابن حوقل. 112).

معلوم نیست منظور از شاپورخواست خرم آباد است که در آن زمان چنین نامی داشت (حموی. 188)، یا شهری به همین نام که در چهارده فرسخی بیلقان و هفت فرسخی مراغه قرار داشت (ابن خردادبه. 98). البته مورد دوم صحیح تر می باشد، چرا که بعید است حسنویه در بدو قدرت خود توانسته باشد تا خرم آباد که در قلب قلمرو آل بویه بود، پیش آمده باشد.


رکن الدوله در جدال با حسنویه

پس از تحکیم قدرت آل بویه قلمرو آنان میان سه برادر تقسیم شد. عمادالدوله بر فارس و سراسر جنوب، حسن رکن الدوله در جبال و احمد معزالدوله در عراق مستقر شدند.

رکن الدوله در جبال خود را با قدرت نو ظهور حسنویه مواجه دید و به دلیل اشتغال به کارهای مهمتری مانند دفاع در مقابل سامانیان در شرق، قادر به انجام هیچ کاری نبود، مخصوصن اینکه حسنویه در این نزاع ها ظاهرن خود را طرفدار آل بویه می دانستند. (مسکویه رازی. 328/6).

تسلط حسنویه بر مناطق مرزی جبال نتایج منفی زیادی برای آل بویه به بار آورد. او از دهقانان مالیات های زیادی می گرفت و از کاروان ها باج های نامشروع به نام راهداری اخذ می کرد (همان، همان جا؛ ابن اثیر. 15-16). مهمتر از همه این که باعث ناامنی جاده مهم خراسان به عراق و مکه می شد که از قصرشیرین و خانقین رد می شد (ابودلف. 58)، هر چند به ظاهر حسنویه اطرافیان خود را از راهزنی منع می کرد (الروذراوری. 288؛ ابن اثیر. 120-121)، ولی چون مانع تحکیم قدرت آل بویه در مسیر آن جاده مهم می شد که هر ساله تعداد زیادی از حجاج از آن می گذشتند و حفظ امنیت آن برای دولت آل بویه اهمیت زیادی داشت، باعث شیوع راهزنی در آن جاده شده بود. مسافرانی که از این مسیرها می گذشتند، به ناامنی راهها اشاره دارند. ابن حوقل می نویسد راه ابهر تا زنجان به واسطه راهزنی کردها ناامن است و مردم این راه را ترک کردند و برای رفتن از همدان به زنجان، راه سهرورد را برگزیدند (ابن حوقل. 13).

ناامنی این راه مهم باعث بی اعتباری آل بویه در نگاه عامه مسلمانان می شد و سامانیان رقیب آنها از آن بهره می بردند. حسنویه نیز این روند بهره برداری می کردند، زیرا با ناامنی راهها در قلمرو آل بویه کاروان ها از قلمرو بنو حسنویه می گذشتند و این باعث مزید اعتبار آنها و رونق اقتصادی قلمرو آنها می شد، می توان که باور داشت که خود حسنویه قبایل کرد را به راهزنی در این جاده ترغیب می کردند (ابن جوزی، 272؛ ابن اثیر، 257).

از لحاط استراتژیک نیز ناامنی راهها برای آل بویه مضر بود، زیرا باعث می شد آل بویه جبال نتوانند در مقابل سامانیان که مدام قلمرو آنان را مورد حمله قرار می دادند، از عراق عرب کمکی دریافت کنند.

در سال 359 کاسه صبر رکن الدوله لبریز شد، زیرا حسنویه به سهلان بن مسافر، کارگزار او در جبال، حمله کرد و او را به سختی شکست داد. رکن الدوله برای سرکوب او وزیر خود ابن عمید را اعزام کرد. وزیر تا همدان نیز پیش رفت، ولی به طور ناگهانی مُرد و فرزندش ابوالفتح فرماندهی سپاه را بر عهده گرفت. او که جوانی خام و جاه طلب بود، علی رغم اصرار سهلان بن مسافر برای ادامه جنگ به ری بازگشت تا جانشین پدرش شود و تنها مبلغ صد هزار دینار به عنوان هزینه لشکرکشی از حسنویه دریافت کرد (مسکویه رازی. 328-333؛ ابن اثیر. 15-16).

حسنویه که با رهایی یافتن از این خطر بدون شک می توانست بساط وی را در هم پیچد، فرصت یافت به تحکیم قدرت خود پرداخته و کار را به جایی برساند که در نزاع های خانوادگی آل بویه دخالت کند.


عضدالدوله و بنو حسنویه

بعد از مرگ رکن الدوله، فرزندش، عضدالدوله که هوای تسخیر بغداد را در سر داشت و تلاش وی را پیش از آن مخالفت های پدرش ناکام گذاشته بود، فرصت یافت به آرزوهای خود جامه عمل بپوشاند. وی در سال 367 به عراق لشکر کشید. عزالدوله از حسنویه کمک خواست، او نیز قول یاری داد. این لشکرکشی به شکست عزالدوله و پذیرش صلح از سوی وی انجامید، ولی با رسیدن کمک از سوی حمدانیان موصل و سپاهی که حسنویه به سرکردگی دو پسرش، عبدالرزاق و ابوالنجم بدر، به یاری وی فرستاده بود، خیلی زود پیمان خود را با عضدالدوله نقض کرد (ابن خلدون. 667) و دوباره جنگ را آغاز کرد که به شکست وی در سامرا منجر شد. فرزندان حسنویه که به یاری عزالدوله آمده بودند، با مشاهده ی ناتوانی او در مقابل رقیب اش دچار تعلل شدند. عبدالرزاق از جرجرایا بازگشت و تنها بدر با او باقی ماند. عزالدوله که خود را ناتوان از مقاومت در مقابل رقیب می دید، تسلیم شد و سوگند خورد که مطیع عضدالدوله باشد. بدر که از وی ناامید شده بود، عراق را ترک کرد (مسکویه رازی. 443-448).

این اولین دخالت حسنویه در نزاع های خانوادگی آل بویه بود که به وی فرصت داد قدرت خود را نشان دهد و در عین حال باعث بروز دشمنی میان او و عضدالدوله شد.

با قدرت گیری عضدالدوله زنگ خطر برای فخرالدوله که بعد از پدرش رکن الدوله بر جبال حکمرانی می کرد، به صدا در آمد (ابن اثیر.83). بنابراین فخرالدوله در سال 367 برای عقد اتحاد با حسنویه به دینور رفت، ولی مرگ حسنویه در سال 369 مانع شد که وی از این اتحاد سودی ببرد. با مرگ او میان پسرانش اختلاف افتاد، ابوالعلا و ابوعدنان به فخرالدوله و بدر به عضدالدوله پیوست (مجمل التواریخ و القصص، 394؛ ابن اثیر، 121).

عضدالدوله در سال 370 برای ساماندهی به امور جبال، به آن منطقه لشکر کشید و در ابتدا وارد قلمرو بنو حسنویه شد. دژ سرماج مرکز قدرت حسنویه سقوط کرد و غنایم زیادی نصیب عضدالدوله شد (الروذراوری. 10). او سپس رو به همدان نهاد و با فخرالدوله روبرو شد. فخرالدوله شکست خورد و به قابوس زیاری، فرمانروای گرگان، پناهنده شد (عتبی. 48).

عضدالدوله قلمرو حسنویه را به دو قسمت تقسیم کرد: دینور را به عراق ملحق کرد و بقیه را به اضافه قلمرو فخرالدوله، به برادرش مؤیدالدوله داد (الروذراوری. 10).

عضدالدوله به زودی متوجه شد حفظ سلطه اش بر کردهای خودسر و ناراضی کار دشواری است، بنابراین بدر بن حسنویه را به عنوان دست نشانده به قلمرو پدرش فرستاد (همان، 12؛ ابن اثیر. 170).

بدر در تمام مدت حیات عضدالدوله مطیع وی بود و کاری در جهت دشمنی با وی انجام نداد. بدین ترتیب آل بویه توانستند بر مشکلی که مدتها با آن دست به گریبان بودند، غلبه کنند، ولی این روند چندان دوام نیافت.


قدرت گیری بنو حسنویه بعد از عضدالدوله

(بدر بن حسنویه و جانشینان عضدالدوله)

با مرگ عضدالدوله در سال 372، فرزندش صمصام الدوله جانشین وی شد، ولی او با مخالفت برادرش شرف الدوله، حاکم کرمان، روبرو شد (الرذراوری. 78-81). این نزاع های به بدر فرصت داد موقعیت خود را تحکیم کند و آماده دخالت در نزاع های خانوادگی آل بویه شود که این زمان شروع واقعی آن بود.

بعد از مرگ مؤیدالدوله که اندک مدتی بعد از مرگ برادر رخ داد، فخرالدوله فرصت یافت به قلمرو خود بازگردد (عتبی. 67). وی در اولین قدم با بدر ین حسنویه متحد شد. در سال 373 محمد بن غانم برزیکانی با تعدادی از قبایل کرد که از پدر فرمان نمی بردند، به قلمرو فخرالدوله هجوم آورد و اطراف قم را غارت کرد، فخرالدوله از متحد خود، بدر، کمک خواست و با یاری بدر میان آنها صلح ایجاد شد، ولی محمد بن غانم همچنان در ناحیه هفت جان باقی ماند تا اینکه در سال 375 شکست خورد و کشته شد (ابن اثیر. 151).

فخرالدوله نسبت یه قابوس نقض عهد کرد و او را از گرگان بیرون راند. قابوس به قلمرو سامانی که این زمان تحت سلطه سبکتگین بود، پناهنده شد. سبکتگین به وی قول یاری داد و فخرالدوله که خود را ناتوان از مقاومت در مقابل سبکتگین می دید، از بدر کمک خواست. بدر نیز سپاه زیادی از کردها برای یاری وی گرد آورد، ولی مرگ سبکتگین مانع این آزمایش قدرت شد (عتبی. 67).

نکته جالب توجه در روابط آل بویه و بنو حسنویه این است که علی رغم تمام نزاع هایی که با هم داشتند، هرگاه قلمرو آل بویه مورد حمله سامانیان و غزنویان قرار می گرفت، حسنویه به آل بویه رو می کرد. دلیل این موضع گیری این است که آنها ادامه قدرت متزلزل آل بویه را بر حضور سامانیان و غزنویان که دارای نظام های متمرکز و قدرتمندتری بودند و موقعیت آنها را به خطر می انداختند، ترجیح می دادند.

در عراق بعد از مدتی نزاع، شرف الدوله در سال 376 امیرالامرا شد و در اوایل حکومت خود، به علت گرایش بدر به فخرالدوله، سپاهی به فرماندهی قراتگین به جنگ وی فرستاد. در قرمیسین این سپاه با بدر روبرو شد که به شکست قراتگین منجر شد. به طوری که وی تنها با تعدادی اندک از سپاهیانش توانست از معرکه رهایی یابد. بدر بر اردوگاه وی دست یافت و غنایم زیادی به دست آورد. این پیروزی نقطه اوج موفقیت های بدر بود و موقعیت وی را تحکیم کرد (ابن جوزی. 322-323؛ الروذاروی. 239-240؛ ابن اثیر. 170-11). این پیروزی و همین طور دشمنی پایداری که از زمان نزاع فخرالدوله با عضدالدوله میان آل بویه عراق و آل بویه جبال به وجود آمده بود، موقعیت بنو حسنویه را چنان تحکیم کرد که هیچ کدام از فرمانروایان آل بویه نتوانستند بر انها فایق آیند.

با مرگ شرف الدوله در سال 379، فخرالدوله به تحریک صاحب بن عباد که در رویای تسخیر بغداد بود، مصمم شد به عراق حمله کند. چون به قدرت بدر پی برده بود، ابتدا به همدان رفت و در آن جا با او متحد شد. آن دو تصمیم گرفتند که بدر از کردستان و فخرالدوله از طریق لرستان وارد خوزستان شوند و پس از الحاق دو سپاه، به عراق عرب حمله کنند. این لشکرکشی در سال 380 آغاز شد و دو سپاه در خوزستان به هم ملحق شدند. بهاءالدوله سپاهی به مقابله آنان فرستاد. قبل آن که جنگی رخ دهد، بدر از متحد خود کناره گرفت و به کردستان برگشت. فخرالدوله نیز پس از مدتی توقف، به علت بالا آمدن آب کارون از نبرد با سپاه بهاءالدوله خودداری کرد و به ری بازگشت (عتبی. 81؛ الروذراوری. 169-170؛ ابن اثیر. 181-182).

مسلما دلیل این که بدر پیش از شروع نبرد از میدان کناره گرفت، ترس از پیروزی بهاءالدوله نبود، چرا که قدرت فخرالدوله بیشتر بود. حقیقت این است که دلیل بقای بنو حسنویه اختلافات خانوادگی و عدم یکپارچگی آل بویه بود که خود بنو حسنویه نیز به آن دامن می زدند، لذا بدر نمی خواست با حمایت از فخرالدوله که جاه طلب تر از سایر اعضای خاندان آل بویه بود، باعث پیروزی او و یکپارچگی قلمرو آل بویه شود و دوباره خود را با یک عضدالدوله دیگر مواجه ببیند.

فخرالدوله پس از بازگشت از خوزستان به ری رفت. بدر که از اتنقام گیری فخرالدوله نگران بود، برای تجدید عهد ابتدا ابو عیسی شادی، از رؤسای کرد تابع خود را به کرج نزد صاحب بن عباد فرستاد و به دنبال او، خود نیز به کرج رفت. فخرالدوله که از توان نظامی وی آگاه بود، برای تحیم روابط شان دخترش را به ازدواج پسر خود مجدالدوله درآورد (مجمل التواریخ و القصص، 396). با این تدابیر فخرالدوله از شرّ مزاحمت های بدر رهایی یافت و او را به جان آل بویه عراق انداخت.

بدر در این فرصت تلاش زیادی برای کسب قدرت و مشروعیت جهت رقابت با آل بویه انجام داد، به همین مظور در سال 386 مبلغ پنج هزار دینار برای تأمین مخارج مسافرت حجاج فرستاد. برای عمارت راهها مبلغی هزینه کرد و برای امنیت حجاج مبلغ نه هزار دینار بین اعراب بدوی تقسیم کرد تا این که مزاحم حجاج نشوند (الروذراوری. 287).

بدر با کسب اعتبار برای خود موقعیت آل بویه که خود را سلاطین جهان اسلام می دانستند، زیر سؤال برد و کار را به جایی رساند که در سال 388 رسولی نزد خلیفه القادر بالله فرستاد. خلیفه به وی عهد و لوا و خلعت داد. بدر اما از پذیرش آنها خودداری کرد و اصرار داشت که خلیفه به او لقب ناصرالدوله دهد. خلیفه در مقابل درخواست وی تسلیم شد و لقب ناصرالدوله برای او فرستاد. پیش از آن بدر لقب نصرةالدوله داشت. جالب اینجاست که بهاءالدوله خلیفه را وادار کرد که خواسته بدر را برآورده کند (همان، 311؛ ابن الجوزی. 8-9؛ ابن اثیر. 257).

شاید بهاءالدوله می خواست با این کار روابط خود را با بدر بهبود بخشد، یا مهمتر از آن با تقویت قدرت بدر از وی در مقابل جانشینان جوان و ضعیف فخرالدوله، یعنی مجدالدوله و شمس الدوله، استفاده کند.

در همین زمان بهاءالدوله در برابر بنو حسنویه به حربه ای متوسل شد که نقش عمده ای در تضعیف آنها داشت. آن حربه، برکشیدن عنازیان حلوان بود که شاخه ای از کردها و رقیب برزیکان ها بودند. بدر ناچار شد حفاظت از جاده مهم خراسان به عراق و مکه را به ابوالفتح بن عناز، سرکرده آنها واگذار کند. در عین حال منتظر فرصت بود تا به بهاءالدوله لطمه بزند.

در سال 392 این فرصت به دست آمد. در این سال ابوجعفر حجاج که از سال 389 به علت اقامت بهاءالدوله در فارس، امارت عراق و خوزستان را داشت، به علت ناتوانی از مقام خود معزول شد. این کار به عصیان وی منجر شد. بدر از فرصت استفاده و به او پیوست و با حمایت بنی مزید که این زمان به عنوان رقیب آل بویه در عراق ظهور کرده بودند، بغداد را محاصره کرد. ابوالفتح بن عناز در مقابل آنها از بغداد دفاع کرد که در نهایت با رسیدن سپاه اعزامی بهاءالدوله متحدین دست از محاصره برداشتند و آل بویه از خطری بزرگ رهایی یافتند (ابن خلدون. 683).

در سال 397 بهاءالدوله به ابوالعباس بن واصل که از ضعف آل بویه در عراق استفاده کرده بود و بر بطایح مسلط شده بود، حمله برد. ابوالعباس گریخت و به اهواز رفت. بدر به او کمک کرد، ولی باز هم شکست خورد و به خانقین حمله و ابوالعباس را دستگیر کرد. او را به بهاءالدوله تحویل داد که در واسط کشته شد. بهاءالدوله برای انتقام از بدر، به علت حمایت اش از ابوالعباس، سپاهی به فرماندهی عمید لشکر به سرکوب او فرستاد، ولی پیش از آن که نبردی درگیرد، بدر او را قانع کرد که به هیچ وجه قادر به شکست وی نیست. عمید لشکر که سخنان وی را صحیح می دانست، با او صلح کرد و بازگشت (ابن الجوزی. 57؛ ابن اثیر. 304-305).

در جبال پس از مرگ فخرالدوله، مجدالدوله تحت کفالت مادرش سیده در ری فروانروا شد. همدان نیز به شمس الدوله، برادر دیگر او سپرده شد (ابن اثیر. 246).

سیده که از ناتوانی خود در مقابل قدرت غزنویان و آل بویه عراق آگاه بود، با بدر متحد شد و به تمام معنی خود را تحت کفالت وی قرار داد. بدر نیز تابع سیاست همیشگی بنو حسنویه از وی در مقابل غزنویان حمایت می کرد و همین طور مانع سقوط او به دست آل بویه بغداد می شد.

زمانی که قابوس بعد از مرگ فخرالدوله به قلمرو خود بازگشت، سیده از بدر برای مقابله با او چاره اندیشی خواست. بدر پیشنهاد داد که به علت ضعف و ناتوانی مجدالدوله شایسته نیست که دارایی و نیروی وی در دفاع از گرگان هدر داده شود و بهتر است که قابوس به حال خود رها شود، امرای دیلمی اما با این پیشنهاد مخالفت کردند و سپاهی به جنگ قابوس فرستادند که با شکست سختی مواجه شدند (الرودراوری. 297-298).

محمود غزنوی که خود را حامی اهل سنت و دشمن آل بویه شیعی می دانست، با مرگ فخرالدوله فرصت را غنیمت شمرد و مصمم شد به قلمرو آل بویه حمله کند. برای این منظور سفیری به ری فرستاد تا میزان قدرت نظامی مجدالدوله را ارزیابی کند. سیده که از قصد وی آگاه بود، از بدر کمک خواست. بدر نیز سپاهی عظیم آراست و در فاصله ی بین ری و شاپورخواست مستقر کرد تا سفیر محمود آنها را ببیند. این تدبیر باعث شد محمود موقتا از فکر حمله به ری صرف نظر کند (همان، 291).

در سال 397 میان سیده و مجدالدوله اختلاف ایجاد شد و سیده از بدر کمک خواست. بدر سپاهی به کمک سیده فرستاد که به کمک آن بر مجدالدوله غلبه کرد و او را دستگیر و به جای وی شمس الدوله را به حکومت ری منصوب کرد. همچنین ابوبکر رافع از خدم و معتمدان بدر را به وزارت او برگزید. بعد از مدتی سیده نسبت به شمس الدوله بدبین شد و او و ابوبکر رافع را عزل کرد. آنان نیز به همدان رفتند (خواندمیر. 291؛ ابن اثیر. 313-314).

شمس الدوله از بدر کمک خواست و او نیز که از اقدامات سیده ناراضی بود، با سپاهی راهی ری شد. در این هنگام پسرش، هلال، بر او شورید و بدر ناگزیر شد از نیمه راه بازگردد. شمس الدوله با سپاهی که از بدر گرفته بود، به قم حمله کرد و شهر را غارت کرد، ولی مردم شهر او را ناگزیر به فرار کردند (مجمل التواریخ و القصص، 400؛ ابن اثیر 324).


پایان کار بنو حسنویه

بدر در دینور با هلال روبرو شد که به شکست و اسارت بدر منجر شد. او در اسارت به توطئه بر ضد پسر پرداخت و نامه هایی به بهاءالدوله، شمس الدوله، ابو عیسی شادی و ابوالفتح بن عناز نوشت و آنها را تحریک کرد که به هلال حمله کنند. آنها نیز از هر طرف به قلمرو هلال حمله کردند و علی رغم مقاومت دلیرانه هلال، ابوغالب، وزیر بهاءالدوله، او را شکست داد و اسیر کرد. قلمرو بنو حسنویه توسط بدر غارت شد و صدمه زیادی دید. بدر که از برزیکان ها، به علت شورش بر وی، ناراضی بود، تعداد زیادی از آنها را کشت. این قتل عام با توجه به جمعیت کم برزیکان ها، ضربه سهمگینی بر پیکر بنو حسنویه وارد آورد. بدر در عوض گوران ها، شاخه ی دیگری از کردها، را برکشید (مجمل التواریخ و القصص، 401؛ ابن اثیر. 352-353)، ولی وقایع بعدی ثابت کرد که وی نمی بایست به گوران ها اعتماد می کرد.

بدر که اینک بسیار ضعیف شده بود و با مخالفت قبایل کرد روبرو بود، خوشبین مسعود از سرکردگان گورانی را که یکی از مخالفان وی بود، ابتدا شکست داد، ولی در حین محاصره، با توطئه گوران هایی که در سپاه او بودند، کشته شد. با مرگ وی قلمروش که شامل شاپورخواست، دینور، نهاوند، بروجرد، اسدآباد و قطعه ای از شمال خوزستان می شد، به تصرف شمس الدوله درآمد. سلطان الدوله، جانشین بهاءالدوله که از تسلط قلمرو بنو حسنویه به دست شمس الدوله ناراضی بود، هلال را از اسارت آزاد کرد و با سپاهی یبه جنگ شمس الدوله فرستاد، ولی شکست خورد و کشته شد (همان، 365).

در سال 496 شمس الدوله به فکر افتاد از طاهر بن هلال که بعد از اسارت پدرش بر بدر شوریده بود و به دست شمس اسیر بود، جهت ضربه زدن به آل بویه عراق استفاده کند. برای این منظور او را آزاد کرد و با سپاهی به سوی قلمرو سلطان الدوله فرستاد. او بر شهر زور که در زمان بهاءالدوله به تصرف آل بویه عراق درآمده بود، مسلط شد، ولی ابوالبشر عنازی به آنجا حمله کرد و او را کشت (همان، 49/16). با مرگ او سلسله ی بنو حسنویه منقرض شد.

با انقراض بنو حسنویه، آل بویه از شرّ رقیبی سرسخت که به اختلافات خانوادگی آنها دامن می زد و با تضعیف قدرت آنها در مناطق کردستان باعث شیوع راهزنی می شد و با کسب اعتبار در نزد عامه مردم و خلیفه به اعتبار آنها که خود را فرمانروایان جهان اسلام می دانستند، لطمه می زد، رهایی یافتند.


نتیجه

دولت آل بویه از همان ابتدای شکل گیری با مشکلات زیادی روبرو شد که مهمترین آنها تعداد مراکز قدرت (بغداد، شیراز، ری) و درگیری های بی پایان آن دولت با همسایگان بود که در نهایت موجب ضعف و سقوط آل بویه شد. در این میان دولت بنو حسنویه با وجود وسعت کم قلمروش به خاطر تسلط بر جاده های استراتژیک غرب ایران و برخورداری از حکام لایقی چون بدر بن حسنویه، مشکلات زیادی برای آل بویه به وجود آوردند که در تضیف این دولت و تشدید اختلافات درونی آن تأثیر عمده ای داشت و روند انحطاط در سقوط آن را تسریع کرد.



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، سال نهم،

شماره سوم و چهارم، پاییز و زمستان 1388،

شماره ی 35-36 


  • نیما رهبر (شبخأن)

گیله وا / سال اول / شماره 2 / ص 3

شیمی عید موبارک ببه


نوروزبل


در گاهشماری سنتی ما گیلانیان که رو به فراموشی گذارده است و تنها هاله ای از آن میان گالشها یعنی دامداران کوه نشین دامنه شمالی رشته کوههای البرز نمایان است . پیش اهل فن به گاهشماری دیلمی یا طبری معروف است، سال نو همین چند روز پیش تحویل شده است!

آیا می دانستید؟ چند نفر؟ کسی به کسی تبریک گفت؟ نه!

ما نوروز ایرانی را به صد، نه _ هزاران ذوق و شوق پذیراییم و باید هم.

سفره هفن سین می چینیم، آیینه و قرآن می گذاریم و به گل و سبزه می آراییم و بسیاری تزیینات دیگر. چرا که عید ملی ما ایرانیان است و یکی از بهترین عیدها.

وجه اشتراک شادی های جمعی ماست، پس سخت بدان پایبندیم.

به همین نسبت سال نو اروپاییان و آمریکاییان را نیز می شناسیم و برخی از ما شب ژانویه را گاه مثل خود آنها شادمانیم. هیچ عیب ندارد، آدم در خوشی دیگران شرکت جوید. همه ما انسانیم و برادر، و در خانه جهانی خود در غم و شادی یکدیگر شریکیم. آن هم عیدی است که نیمی از جهان می گیرد.

اما ای کاش عید خود را هم به خاطر می داشتیم و در سرزمین کوچک و بومی خود، در این دنیای بزرگ و پهناور، آن را این قدر غریب و محو با بی تفاوتی خود، نه _ فراموشی خود، پشت سر نمی گذاردیم.


***

امسال را من کوه نرفتم، اما گالشی را در رشت دیدم که پی دارو می گشت و از من نشان داروخانه ای را می خواست. در آغوشش گرفتم و بوسیدم و نوروز را به او تبریک گفتم. یک لحظه فکر کرد خویشِ اویم. درماند که چرا به یادم ندارد. او نیز مرا بغل گرفت وبوسید اما همچنان مردد نگاهم کرد.

گفتم نه خویش توام نه چون تو کوهی. دشتی ام و گیله مرد. از این پایین، آن بالا و تو را همیشه نظاره دارم و غبطه می خورم از اینکه در هیاهوی شهر گم شدم و بسیاری از خصال نیک، سنن خوب و آیین های پاک گذشتگانم را از دست داده ام و تو کوهی و گالش،خوش باش که بیشتر آن ها را داری.

شاید منظورم را نفهمید چون هاج و واج براندازم کرد که این شهریِ ظاهرا آراسته از منِ پشتِ کوهی چه می خواهد! اما وقتی از «نوروزبل» امسال پرسیدم و روشن کردن آتش «نوروزما»، وضع محصول فندق و غلّه، زیارت سر تربت و علم واچینی شاه شهیدان و ... گل از گُلش شکفت و گفت ها ... نوروزبل! بار دیگر بغلم گرفت و بوسید، این بار از روی اطمینان، خویشی و قومی. و بعد آهی کشید و گفت خانه خرابِ زلزله ام، سیل آمده روستای ما جابجا شده، کسی در کوه نمی ماند، امسال پایین آمدیم، زنم بجارکار کرد بدنش پر از «بجاردانه» است، من عملگی می کنم، پسرم اجباری است، بی خانمانیم آقا آتش به جانیم آقا، نوروزبل اینجاست. و سینه اش را نشانم داد و زد به تختِ آن: یعنی که آتش اینجاست.


***

رسم است شب 15 مرداد (هر از چند گاهی یک روز کم یا زیاد) سال گیلانی تحویل شود و «نوروز ما» یعنی اولین ماه سال دیلمی سر بگیرد.

می گویند « در این شامگاه که به گمان پیران، زمین دزدانه نفس سرد برمی آورد، به پیشواز سال نو رفته آتشی بلند مانند آتش سده می افروزند که آن را نوروزبل می گویند. یعنی شعله ی بلند و فروزان آتشِ نوروزی».

نوروز ما، ماه رسیدن محصولات گندم و غلات دیگر است، پس ماه خوشی است و شادمانی. ماه دارایی و مال داری، ماه جشن و عروسی.

سابق بر این سرتاسر منطقه را جشن و سرور فرا می گرفت. پیران ولایت روایت می کنند و می گویند (که به چشم خود دیدیم و از پدران خود هم شنیدیم) که کلان آتشی برپا می شد سابق ... وقتی که سال تحویل می شد.

تازه شدن سال! آیا این خوشی از برای تغییر و تحول نیست؟

تغییر و تحولی درسال؟ و در انسان؟

نوروزبل این شعله ی فروزان آتش آیا عید آفرینش انسان نیست و سپاس از خداوندگار عالم؟

البته امروز به گونه ای دیگر منطقه را نشاط و سرور در بر می گیرد. به طریق رسم زیبای علم واچینی در بقاع متبرکه. علم واچینی بی گمان ریشه در تشریفات جنبی نوروزبل، سال نو گیلانیان قدیم دارد که با نیایش های مذهبی همراه بوده است.

خرده گیران بگویند این چه نوروزی است که از وسط تابستان شروع می شود! باکی نیست، نوروز بیش از نیمی از مردم جهان هم از اول زمستان شروع می شود. هر چه هست باشد. کوه نشینان سرتاسر دامنه البرز و جلگه نشینان دریا کناران خزر در مازندران و گیلان در این سال نو شریک اند.

مردمی که تنگ در آغوش پدر خشن البرز و مادر بخشنده ی خزر، از آستارا تا استارباد زندگی می کنند و این یکی از نقطه های اشتراک و پیوند تاریخی شان است.


نوروزتان پیروز  


اطلاعات بیشتر درباره نوروزبل (عید باستانی گیلانیان) را از اینجا بخوانید.

  • نیما رهبر (شبخأن)

میراز علی خان امین الدوله، فرزند مجد الملک سینکی، صاحب رساله مجدیه، پس از عزل از صدارت یک ساله، به دستور مظفرالدین شاه مکلف می شود به املاک خود لشت نشا برود و این حکم نوعی تبعید محترمانه است که از جانب شاه صادر می شود. امین الدوله دلشکسته و آزرده از توطئه های درباریان و فساد دربار، بار سفر می بندد.

در بین راه به پیشنهاد برادرش، مجد الملک، عزم سفر مکه می کند و تلگرافی از عروس خود خانم فخرالدوله، دختر مظفرالدین شاه می خواهد تا از شاه اجازه این سفر را بگیرد. ولی شاه به بهانه بروز ناخوشی در حجاز، اجازه سفر نمی دهد. امین الدوله به این حکم شاهی وقعی نمی گذارد و تلگرافی به فخرالدوله پاسخ می دهد:

«چون تهیه مسافرت خود را دیده و مصمم شده ام، {به شاه} عرض کنید انصراف از راه حق مناسب نیست».

امین الدوله از روز سیزدهم وال سال 1316 ه.ق که به همراه مجدالملک برادرش، و معین الملک پسرش، و تنی چند از مستخدمان خود از تهران حرکت کرد، سفرنامه خود را به صورت یادداشت های روزانه نوشته و دیده های خود را در مسیر سفر یادداشت کرده تا بیستم رجب سال 1317 ه.ق که دو روز قبل از آن در رشت محترمانه به او یادآور می شوند که به امر دربار، باید رشت را ترک کند و به لشت نشا برگردد، آن را به پایان رسانده است.

امین الدوله 1259-1322 قمری. حاجی میرزا علی خان سینکی، پسر مرحوم حاجی میرزا محمد خان مجدالملک، متولد هشتم ماه ذی قعده از سال 1259 قمری در تهران از وزرای عهد ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه مشهور به آزادی خواهی و معارف دوستی و اصلاح طلبی که به عهد مظرالدین شاه؛ یعنی در سال 1316 به مقام وزارت نیز رسید. وی خط ملیحی می نوشت که به اسم او به سبک امین الدوله معروف شده بود و بسیار کسان تقلید خط و انشای او را که آن نیز انشای موجز و شیرینی بود، می نمودند. وفاتش به مرش کلیه در شب جمعه بیست و ششم صفر سنه هزار و سیصد و بیست و دو قمری در لشت نشای گیلان که بعد صدارت و روی کار آمدن میرزا علی اصغرخان امین السلطان به آنجا تبعید شده بود، اتفاق افتاد. به سن شصت وسه. (نقل از مقدمه سفرنامه، ص12)
(شرح حال مختصر امین الدوله از مقاله وفیات معاصرین علامه فقید محمد قزوینی که در شماره سوم از سال سوم مجله یادگار، صص37و38)

امین الدوله در راه بازگشت از سفر مکه به ایران، در تفلیس بیمار می شود و مدتی در آن شهر اقامت می گزیند و به مداوای درد کلیه و مثانه، به طبابت پزشکان خارجی و پزشک مخصوص خود که از ایران آمده بود، صرف وقت می کند و پس از بهبودی نسبی به ایران باز می گردد. در انزلی بدون توقف، به وسیله کشتی کوچک دولتی، به بندر چونشینان (چون چنان) می رسد و از آنجا با ناو از طریق رودخانه اُمشک به لشت نشا می آید. در اینجا نیز از بیماری و کسالت در امان نیست، به طوری که نماز را نشسته ادا می کند. پس از چند روز اقامت در لشت نشا در حالی که تب و کسالت همچنان ادامه دارد، به پیشنهاد یکی از دوستان خود، حاج سید رضی و پزشک مخصوصش، عمادالاطبا، به چند ملاحظه به رشت نقل مکان می کند.:

اول تبدیل آبو هوا، که شاید این بیماری و ناتوانی از او دور شود، دوم نزدیکی فصل زمستان که راه ها از گل و لای مسدود می شود، با وجود بیماری و نقاهت اگر به دوا و درمان نیاز باشد، در شهر همه چیز در دسترس است. و مهم تر آن که مردم در لشت نشا او را زندانی تصور می کنند. برای باطل کردن این تصور لازم است بدانند که می تواند به هر کجا که دلخواه اوست، سفر کند و مفهوم حبس و تبعید، امور ملکی او را مختل و به حیثیت او لطمه وارد نکند.

امین الدوله با تنی چند از دوستان با ناو از لشت نشا به بندر چونشینان و از انجا با کشتی به انزلی می رسد. سپس از طریق مرداب و با کرجی به رودخانه داخل شده، به پیربازار و از آنجا به رشت می رود. (شنبه ششم رجب سال 1317 ه.ق).

در رشت چند روز از وقت او به دید و بازدید دوستان و جمعی اتباع ایالت می گذردو عصر با درشکه تا بیرون شهر و باغ مرحوم بیگلربیگی که حالا متعلق به محتشم الملک است (باغ محتشم)، رفته، قدری پیاده گردش می کند.

همان شب قسمتی از بازار دچار حریق می شود. اینک شرح ان به قلم امین الدوله؛
 

شب پنج شنبه یازدهم رجب (1317 ه.ق)
 « . . . هنوز به خابگاه نرفته بودم که یکی از نوکرها گفت گویا این طرف ها جایی آتش گرفته باشد و شمال شرقی را نشان داد. با حاج سید رضی و آقایانی که متفرق نشده بودند، به ایوان رفتیم. روشنی در هوا نمایان بود و همه متفقا گفتند در خارج شهر و دهات نزدیک است. من گفتم به نظرم نزدیک می آید و باید داخل شهر باشد. چون هوا سرد بود و حالم خوش نبود، از ایوان به اطاق رفتم. حاجی میرزا شفیع خان گفت شعله و روشنی در تزاید است. ثانیا به ایوان رفتم. آقایان هم آمدند، دیدم دامن آسمان خونین و افقی سرخ در شب تار و تیره ظاهر شده است.

کم کم غلغله و ولوله برخاست و معلوم شد که مردم ملتفت شدند. به بامها برآمده اند. بلافاصله اخبار متواتر شد که قیصریه شریعتمدار و بازار و کاروانسرا آتش بروز کرده، همه به اندیشه حفظ منازل خود از سرایت حریق به دست و پا افتادند. در کوچه آوازها به هم پیوست. مردم به تک و دو آمدند. زبانه آتش هم طوری بلند شده بود که همه خان ها را تهدید می کرد... با ناتوانی خود را به کوچه کشیدم. هنگامه عرصات و شب وانفسا بود. زن، مرد، کوچک، سوار و پیاده که به این بلای جانسوز رو کرده، می دویدند.

چند قدم با پاهای عاجز و تن مستمند حرکت کردم. ملتفت شدم در تاریکی و این ازدحام، بی قوت و رمق کجا می روم؟...
مرا مدد کردند از پله های عمارت نو بالا رفتم. آقایان هم آنجا انجمن شدند و به خوبی نمودار بود که آتش چه می کند.

افسوس که مختصر چشم و دست نقاشی و طراحی از من ترک و فراموش شده است. نمایش شراره ها و رنگ های گوناگون که در فضای تیره زبانه می کشید و مسجد و گلدسته آن که به شکل مخصوص می سوخت و می گداخت. سقف ها که فرو می ریخت و تابشی که ابنیه و عمارات نزدیک به حریق را روشن کرده بود. مردمی که در دیوارها و بام ها به بیداد آتش محو و حیران بودند، دورنمای غریبی داشت ...

در این شهر بزرگ اسباب و آلات اطفا موجود نیست، مگر در محل بانک و مسکن ارامنه که چند دستگاه تلمبه بود و نگذاشتند آتش به آن سمت برود. حاج سید رضی در خانه خود دو دستگاه تلمبه دارد، به اصطلاح گیلانی ها (ناسوس). خواستند از خانه بیرون بکشند و به کار اطفای خارج و حفظ عمارت باز دارند. لوله و پیچ و بست آن متلاشی بود و شخصی که این آلات را به او سپرده بودند، حضور نداشت. با معطلی و زحمت زیاد، آماده حرکت کردند و بیرون بردند. در قیصریه وبازاری که نزدیک به خانه است، خواستند به کار دارند. یک سر لوله را به چاه انداختند و هر چه دسته را حرکت دادند، آب نداد، معلوم شد روغن فروش از بیم نزدیکی آتش، خیک های روغن خود را به چاه انداخته است.

متوالیا از دکان ها صندوق و زنبیل و بسته و کولباره به اینجا آوردند. در حیاط و ایوان اینجا می ریختند، بی آنکه معلوم باشد از کیست. خلاصه، قیامت واقعی بود، بالجمله نزدیک سحر بود که گفتند اطراف آتش، آنچه ابنیه بود خراب کرده، راه سرایت حریق را بستند. آمدم به خوابگاه خود قدری آرام گرفتم.


جمعه دوازدهم رجب (1317 ه.ق)
  گفتگو همه از حریق دیشب و باعث آن و تعداد دکان ها و کاروانسرا ها و قیصریه و مسجد و خان است که به کلی سوخته است و غارت و سرقتی که از مال التجاره و اسباب دکان ها شده بود. اما از اموال تجار در آتش چندان که تصور می شد، تلف نشده بود، مگر مقداری ابریشم و قند و شکر و نفت که نتوانسته بودند بیرون ببرند. من الغرایب شخصی از کسبه روایت کرد که به امداد آشنای خود رفته بودم. چون مقداری اسباب چینی و بلور در دکان داشت، مشغول شدیم به برچیدن و در صندوق بستن. سایر امتعه نیز جمع آوری و بسته می شد که به خانه یکی از دوستان نقل کنیم.

در صندوق آهنین قریب شش هزار تومان پول نقره بود. به زحمت صندوق را غلتانده، از سوی دکان به پایین انداختم که حمال ها بیایند و به عراده بگذاریم و ببریم. مطمئن و آسوده که این صندوق به این سنگینی از خطر دزد محفوظ است. همین که از بستن اسباب ها فارق شدیم و حمال ها را برای نقل اسباب خواستیم، ملتفت شدم که صندوق پول نیست. از سکو پایین جسته، دویدم و از آنها که ایستاده بودند، پرسیدم چنین صندوق آهنی ندیدند؟ دو نفر گفتند صندوق از اینجا حمل شد و به آن سمت بردند.

به تعاقب صندوق شتاب کردم. دیدم به عراده گذاشته، می برند، فریاد کردم مال مردم را چرا می برید و کجا می برید؟ جوانی از اهل حرفت و درزّی کسبه برگشت که از خودمان است و به خانه می بریم. گفتم بایستید که صاحب مال اینک می رسد. چون ایستادگی کرد و به عراده چی اصرار که به کسی مربوط نیست، تعجیل کنید و به خانه برسانید. من فریاد کردم که چنین دزدی نمی شود.

صندوق از کسی است که بگوید در آن چیست و کلید صندوق را هم داشته باشد. من هم کلید دارم و هم می گویم که در این صندوق چه هست. جدّ و برهان من باعث شد جوان دزد چنان در میان آینده و رونده پنهان گردید که سایه او را هم ندیدم.

سرانجام در روز سه شنبه شانزدهم رجب، نصرالسلطنه با کمال شرمندگی پاکت تلگرافی را از بغل خود بیرون آورد و گفت:
امروز عصر رسیده است و نمی دانم مبنا و محمل آن چیست. امین الدوله آن را باز کرد.

دست خط تلگرافی بود به این عبارت:

(محرمانه به نصرالسلطنه. از قراری که به عرض رسید، امین الدوله به رشت آمده است و مشغول مرادوه و کاغذ پراکنی است. خود شما او را اطلاع بدهید برود سر ملک خودش. انتهی.)
 
امین الدوله ناچار با دو سه روز تأخیر، از راه ساخته تا سنگر و از آنجا به اُمشه می رود و شب را در آنجا اقامت و صبح فردا به طرف لشت نشا حرکت می کند. این آخرین سفر اوست چرا که با وجود کسالت و نقاهتی که دارد و با درد غربت و غم دوری از خانه در آنجا اقامت می کند و به رتق و فتق امور رعایا و آبادانی لشت نشا و بندر چونشینان (چون چنان) می پردازد و بالاخره پنج سال پس از آن، در شصت و سه سالگی در ملک خود لشت نشا جهان خاکی را وداع می کند و در همان جا به خاک سپرده می شود.
امین الدوله در طول سفر دراز خود، رفت و برگشت، هر جا به گل و گیاه نادری بر می خورد و یا با ساختمان نوسازی روبرو می شد، به همراهانش دستور می داد تخم و دانه گل و گیاه را خریداری و نقشه ساختمانی را تهیه کنند تا از آنها در املاک خود، چونشینان و لشت نشا مورد استفاده قرار دهد. احداث کاروانسرا، انبارهای آجری و سفال پوش به همراه ده دوازده خانه رعیتی که دو باب آن مسکون بود، در بندر چونشینان به همت او تحقق یافته بود.

 
  • نیما رهبر (شبخأن)
شهر آستانه اشرفیه واقع در ̊ 49 و َ 58 طول شرقی و ̊ 38 و َ 26 عرض شمالی در 30 کیلومتری مشرق رشت (مرکز استان گیلان) با آب و هوای معتدل خزری. وجه تسمیه: این شهر در قدیم کوچان یا کوچیان نام داشت.(کاشانی، ص 60). کوچان یعنی محل زندگی کوچ ها که از ساکنان قدیمی گیلان به شمار می روند و در بسیاری از متون باستانی نامشان با بلوچ ها آمده است. بلوچ ها در قرن های دوم و سوم هجری از گیلان کوچیده به جنوب شرقی ایران رفتند و کوچ ها به منطقه ی جلگه ای و دو سوی سپیدرود آمدند و گروهی در کوچسفهان امروز و گروهی دیگر در آستانه امروز یا کوچان پیشین ساکن شدند و نام خود را بر این دو ناحیه نهادند. آقا سید حسن یا سید ابراهیم معروف به سلطان جلال الدین اشرف فرزند امام موسی کاظم (ع) و برادر تنی امام رضا (ع)، پس از شهادت برادر، با جمعی از سادات برای خونخواهی امام راهی ایران می شود و در نواحی کوچان و لاهیجان پس از رشادت های فراوان به شهادت می رسد و در کوچان به خاک سپرده می شود. مزار او کم کم زیارتگاه خاص و عام و مزیّن به بارگاه می گردد و به مرور زمان، کوچان به آستانه اشرفیه تغییر نام می یابد. (برای اطلاع بیشتر راجه به سرگذشت، مبارزات، شهادت طلبی و خاکسپاری حضرت سلطان سید جلال الدین اشرف، رک: «بحرالانساب» ابو سعید خوارزمی، «سادات متقدمه گیلان» محمد مهدوی سعید نجفی لاهیجانی، «جنگ نامه حضرت سیر جلال الدین اشرف» محمد روشن).
  • نیما رهبر (شبخأن)
چندی پیش متنی با عنوان " یک پیشنهاد به شهروندان گیلانی " نظرم را به خود جلب کرد و سؤالاتی را در ذهنم ایجاد کرد. در متن آمده بود: «با استفاده از خدمات شرکت ایرانسل که فرصتی برای ما گیلانی ها محسوب می شود، زبان غنی خود را حفظ کنیم و در ترویج فرهنگ اصیل خود که به راستی میراث گذشتگانمان می باشد، قدمی هر چند کوچک برداریم» و در پایان متن لیستی از آهنگ های گیلکی را با کدهای آنها قرار داده بودند. فی نفسه کار بسیار پسندیده ای است که نهایت خوش فکری و علاقه خاطر  نویسنده متن را بازگو می کرد. سؤال: گیلک امروز در مواجه با پیشنهاداتی از این دست چه رویکردی خواهد داشت؟ لزوم قبول این دسته از پیشنهادها در وهله اول وجود حسی ناسیونالیستی است که با جستجو در زمینۀ گذشته و حال گیلکان، باید دید آیا این حس، امروز در آنها وجود دارد؟ اگر وجود دارد شدت و ضعف آن به چه میزان است؟ در صورت عدم وجود این حس آیا انگیزه ای برای اینکار وجود دارد؟ گیلکی از دیدگاه علم زبان شناسی زبانی مستقل است و به هیچ وجه گویشی از زبانی دیگر محسوب نمی شود. زبان گیلکی به لحاظ علمی دارای ساختار منحصر به فردی است که مستقل از زبان فارسی تکوین و توسعه یافته است. حفظ «و» باستانی در گیلکی، برخلاف «گ» در فارسی است. به عنوان مثال گیلکی «وَرگ»، در مقابل فارسی «گرگ»، گیلکی «ورف» در مقابل فارسی «برف»، گیلکی «وَشنه ، ویشتا»، در مقابل فارسی «گرسنه».    در این باره چند سطری می نویسم و در انتظار انتقادات و پیشنهادات دوستان می نشینم؛ باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.   مقدمه؛ در دسته بندی تبلیغات، پیشنهاد فوق در دستۀ تبلیغات مستقیم قرار می گیرد.  تبلیغات در منابع انسانی سبب ایجاد تحرک در افراد می شود اما از معایب آن می توان به انگیزۀ پائین برای مطالعه مواد تبلیغی نام برد. در تعریف تبلیغات مستقیم (Direct Advertisement) آمده است: پیام دهنده، پیام خود را هر چند با رنگ و لعاب و بوق و کرنا همراه کرده باشد اما، صریح و بی پروا به مخاطبین خود اعلام می کند. در این روش مستمعین و بیندگان، متن یا تصویری را به عنوان پیام و اطلاعیه تبلیغی دریافت می کنند و پیام دهندگان نیز در مقام مبلغ قرار دارند و شناخته می شوند. مهمترین فایدۀ تبلیغات مستقیم برای گیرندگان پیام آن است که آنها لااقل از تبلیغی بودن پیام مستقیم باخبرند و از این جهت در معرض غافلگیری قرار نمی گیرند و در پذیرش یا رد آن مختار هستند. (کاویانی، محمد، روانشناسی و تبلیغات، پژوهشگاه حوزه و دانشگاه، قم، 1387، ص9). در موارد بسیاری می توان از تبلیغات مستقیم استفاده کرد اما، باید به این نکته توجه داشت که تبلیغ مستقیم زمانی بازده مورد نظر را داراست که شرایط آن نیز مهیا باشد. با این مقدمه به سراغ مبحث اصلی می رویم؛ در اصل پانزدهم قانون جمهوری اسلامی ایران آمده است: « زبان و خط رسمی و مشترک مردم ایران فارسی است. اسناد، مکاتبات، متون رسمی و کتب درسی باید به این زبان و خط باشد؛ ولی استفاده از زبان های محلی و قومی در مطبوعات و رسانه های گروهی و تدریس ادبیات آنها در مدارس، در کنار زبان فارسی آزاد است. » با وجود این، همچنان شاهد عدم علاقه به زبان مادری، کم توجهی و فاصله گرفتن از هویت خود هستیم که پیش زمینه های موجود را می توان اینگونه برشمرد: 1_ در گذشته های نه چندان دور، حکام و خوانین در گیلان به سبب بالاتر نشان دادن خود و تحقیر رعیت، به زبان فارسی تکلم می کردند و آنان که به زبان گیلکی صحبت می کردند را مورد تمسخر قرار می دادند.  2_ از عوامل دیگر به کار گیری اصطلاحاتی چون " خرده فرهنگ، گویش یا زبان محلی "، " تحقیرآمیز " و " هجوم به کرامت انسانی " و . . .  به عنوان دشمن نگریستن به این زبان هاست. در رابطه با موضوع " تخریب زبان های مادری توسط صدا و سیما " در رسانه ها در سالهای گذشته برنامه ها به گونه ای بود که شاید ناآگاهانه و غیر مستقیم، با تمرکزگرائی فرهنگی و چاشنی ناسیونالیسم، موجب تخریب زبانهای محلی می شد و حتی در بعضی از برنامه ها این گویش ها به سُخره گرفته می شدند. سؤال: با وجود چنین پیش زمینه هائی آیا می توان انتظار مقبولیت داشت؟ به طور حتم پاسخ منفی است و غیر از این هم انتظار نمی رود؛ مگر در مواردی خاص.  آیا باید مرگ نمادی را نظاره گر باشیم که خود را برکشیده از آن می دانیم؟   هویت، زبان، ارتباط جدایی ناپذیر آنان در تعریف هویت که در زبان های لاتین آنرا در برابر واژه (Identity) آورده اند، آن را در اصل واژه ای عربی دانسته و از مصدر جعلی "هو" ضمیر مفرد غایب گرفته شده است. (نیکلسون، 1374، 7). در فرهنگ معین نیز هویت: شخصیت، ذات و حقیقت چیز، بیان شده است. زبان نیز به عنوان مهمترین تولید فرهنگی بشر، نقش بسیار مهمی در شکل گیری هویت انسانی دارد. شاخص ترین ویژگی بشر زبان بوده و درواقع زبان به ما اجازه می دهد تا از هوش، گنجایش های عاطفی و حتی تجهیزات جهانی خود بیشترین استفاده را ببریم. به عبارتی بشر بدون زبان نمی توانسته به مقاصد خود دست پیدا کند. از اینرو توانائی برقراری ارتباط از طریق زبان، همه جنبه های فرهنگ از خویشاوندی، سیاست، مذهب و زندگی خانوادگی گرفته، تا علم و تکنولوژی را تحت تأثیر خود قرار می دهد و به همین دلیل زبان در توانایی ما برای سازگاری سریع و مؤثر با مقتضیات جدید، نقش تعیین کننده ای دارد. (ثلاثی، 1375، 427). در نظریه هویت قومی _ زبانی، جایلز جانسون که برای تبیین و تشریح استفاده از زبان به عنوان شاخصی برای هویت گروهی مطرح شد، بر آن است که انسان، جهان را به گروههای اجتماعی مختلف طبقه بندی می کند و در این میان جهت رقم زدن هویت اجتماعی مثبت برای خود، از شاخص هائی استفاده می کند که یکی از آنها می تواند زبان باشد. (نگار داوری اردکانی، 1376، 7-8). بدین ترتیب در واقع زبان و هویت دو جزء جدائی ناپذیر در تشکیل زیرساختهای جوامع بشری در عرصۀ اجتماعی و فردی هستند. (محمدرضا قمری و محمد حسین زاده، مقاله، 1389، 153). صحبت از زبان گیلکی است، زبانی که روزی زبان اول یکی از مهمترین استانهای کشور بود و سنت شعری و موسیقیائی قدرتمندش توجه فارسی زبانان را هم جلب کرده بود.   بؤنه بازم بی نم بی یم تی رشتˈ     بگردم ناز بدم تی باغ و دشتˈ     دوخؤنم تأ: گیلؤن جؤن، اوی گیلؤن جؤن      تی گیل ̌ جی بزأن قالب می خشت ̌        نشأن ̌ دس ویتن تی باغ و دشتˈ     تی لاجؤنˈ، تی رودبارˈ، تی رشتˈ         گیلؤن جؤن تِ جی دورأ بؤن ̌ مئنم     تی ور، تا مرگ ایسأن، می سرنوشت ̌ سوال: حال که هویت ما در گرو زنده ماندن زبان ماست، چه باید کرد؟   تولد دوبارۀ زبان، مولد هویت تا به اینجا کم و بیش بیان شد که پنهان کردن هویت گیلکان و دوری از زبان گیلکی به چه منظور بوده است. سؤال: آیا تولد دوباره ممکن است؟ برای رسیدن به این مهم که البته نیاز به بررسی، شناخت، هدف گذاری دقیق و مناسب و کارکردن زیاد دارد، فاکتورهایی را با هم مرور می کنیم؛   1_ داشتن آگاهی از پیشینۀ تاریخی خود؛ انسان هر روزه با استفاده از تجربیات دیروز و روزهای قبل خود و دیگران زندگی می کند پس درواقع با تاریخ زندگی می کند و می توانیم بگوییم، زندگی بدون تاریخ امکان پذیر نیست. اما اهمیت آن در چیست؟ ملتی که از تاریخ خود خبر نداشته باشد، همواره در پیچ و خم ها زندگی و حوادثی که برایش رخ می دهد تجربه ای نخواهد داشت و نیز حرفی برای گفتن، بنابراین صد در صد شکست خواهد خورد. چیزی که برای گیلکانِ از هویت خود گریزان، صدق می کند. این موضوع در سخنان مولای متقیان امام علی (ع) خصوصاً در جای جای نامه ها و حکمت های نهج البلاغه برجستگی خاصی دارد و سخنان ایشان ناظر بر عبرت گرفتن های خاص از تاریخ است. ایشان خطاب به فرزند برومندش امام حسن مجتبی (ع) فرمود: "  مَنِ اعْتَبَرَ أَبْصَرَ وَ مَنْ أَبْصَرَ فَهِمَ وَ مَنْ فَهِمَ عَلِم‏ "(3) هر کس از وقایع گذشتگان عبرت بگیرد بینا مى شود، کسى که بصیرت و بینایى پیدا کرد مى فهمد، و آن کس که فهمید عالم مى‏شود.(نهج البلاغه، 208).   2_ خودباوری؛  توانایی مداومت در معرض ناملایمات و نومیدی ها، معیاری برای باورداشتن خود و توانایی دستیابی به موفقیت است. داشتن استمرار و مداومت، کیفیت مهم مورد نیاز برای رسیدن به موفقیت است. مهمترین سرمایه و دارائی که می توانیم داشته باشیم، این است که بتوانیم بیش از دیگران دوام بیاوریم. خودباوری عبارت است از اینکه خود را فردی شایستۀ رویارویی با مسائل و مشکلات زندگی و نیز لایق شادی ها و موفقیت ها بدانیم. روانشناسان معتقدند خودباوری برای رشد و تکامل متعادل و سالم انسان بسیار ضروری است و بدون خودباوری، رشد روانشناختی در مراحل اولیه متوقف می شود. بدون خودباوری، فرد حالت شخص بیگانه ای را دارد که در منزل کسی دیگر زندگی می کند. او نمی داند چه چیزی را انتخاب کند یا چه تصمیمی بگیرد و وقتی کسی از اهالی منزل او را دوست بدارد یا به او احترام بگذارد، گمان می کند این دوست داشتن و احترام متعلق به او نیست بلکه، متعلق به دیگری است و او لایق آن نیست.   3_ حس ناسیونالیستی (میهن خواهی)، انگیزه و استمرار؛ ناسیونالیسم: ملت خواه، کسی که طرفدار ملیت خود باشد. در لغت نامه معین چنین آمده است.   اما در فرهنگ عامیانه فارسی، دو مفهوم ناسیونالیسم (Nationalism) و میهن خواهی (Patriotism) به گونه ای درهم  و به هم آمیخته مورد استفاده قرار می گیرد و این دو اغلب یکی فرض می شود. بسیار پیش می آید که فردی میهن دوست یا سخنی میهن خواهانه، فردی ناسیونالیست و سخنی ناسیونالیستی تعریف می شود. این دو مفهوم را باید از هم جدا دانست چرا که یکی حاوی فلسفه سیاسی و آن دیگری نمایندۀ احساس طبیعی یا انگیزه ای غریزی است. منظور ما در این متن از حس ناسیونالیستی، همان حس میهن خواهانه می باشد. یکی از صفات مشترک بین انسان و حیوان حب وطن و زادگاه است که ما در میان جانوران نیز شاهد هستیم که هر کدام برای حفظ قلمرو خود تلاش می کنند و حتی مرزبندی هائی را قائل می شوند، به طوری که در صورت کمترین تخطی از جانب دیگر حیوانات در قلمرو خود سریعاً حالت تدافعی به خود گرفته و از مرزو محدودۀ خود دفاع می کنند. در انسان نیز چنین خصوصیتی به سبب تفاوت در نژاد وجود دارد که خداودند نیز در قرآن به آن اشاره کرده و آن را امری طبیعی و فطر دانسته. به جهت اینکه محبت به وطن جزء طبیعت و سرشت انسانی است از این رو این امر مورد تأئید قرآن نیز هست. هنگامی که پیامبر (ص) به مدینه هجرت کرد در راه به جُحفه (منطقه ای میان مکّه و مدینه) رسید و مسیر رفتن به مکّه را شناخت. مشتاق مکّه شد و زادگاه خود و پدرانش را به یاد آورد. پس جبرئیل نازل شد و فرمود: « أتَشْتَاقُ ألَی بَلَدِکَ وَ مَوْلِدِکَ؟ فَقَال نَعَمْ فَقَالَ جَبْرَئِیلُ (ع) فَأنَّ اللهَ عَّزَّ وَ جَلَّ یَقُولُ " إنَّ الَّذِی فَرَضَ عَلَیْکَ الْقُرْآنَ لَرادَّکَ إِلی مَعادٍ " یَعْنِی لَرَادُّکَ إِلی مَکَّةَ ) (فتال نیشابوری، بی تا، ج2، ص406): " آیا مشتاق شهر و زادگاهت شده ای؟ پیامبر (ص) فرمود: آری. جبرئیل فرمود: خداوند می فرماید: همان کسی که قرآن را بر تو فرض و واجب کرد تو را به زادگاهت، مکّه، باز می گرداند." سؤال: فاکتور لازم برای به وجود آمدن یک حس ناسیونالیستی چیست؟ مهمترین و اولین فاکتور لازم که به سبب اهمیت آن، در آخر ذکر گردید، انگیزه می باشد. انگیزه یکی از مهمترین وجوه زندگی انسان است. به گونه ای که یک فرد برای ادامه زندگی، بقا، فعالیت و حتی تغییر، نیازمند انگیزه است و بدون انگیزه زندگی انسان بدون حرکت، راکد، سرد و بی روح خواهد بود. آلپورت انگیزه را وضعیت درونی ارگانیزم تعریف می کند که رفتار و تفکر فرد، ناشی از آن است. برای پرورش رفتارهای جدید باید یاد گرفت، اما برای عمل به آنچه یاد گرفته ایم، نیازمند انگیزه هستیم. سد راه رسیدن به بسیاری از اهداف این است که آن قدر برایش ارزش قائل نیستیم که وقت بگذاریم و تلاش کنیم. برای تغییر، هم باید دانست (یادگیری)، هم باید خواست (انگیزه). اما باید به این نکته هم توجه کرد که از دانستن تا انجام دادن فاصله زیادی است. آنچه که باعث شروع فعالیت در انسان می شود، انگیزه است. به عبارتی انگیزه، نقش استارت را ایفا کرده و انسان توسط یادگیری، بقیه مسیر را طی می کند. در این میان باید به پویا بودن فرآیند انگیزه در انسان اشاره کرد. چرا که انگیزه های انسانی (حتی نیرومندی آنها) در طولانی مدت تغییر می کند. ایجاد انگیزه لازم و در عین حال پویا، برای فراگیری زبان گیلکی و تکلم به آن، از عوامل مؤثر در این مهم می باشد. نتیجه گیری: منظور از نوشتن این متن آن نیست که نژاد گیلک ذاتاً یک قوم برگزیده و دارای همه محاسن نیک است بلکه منظور، بیان آن است که: " ایران، سرزمینی است با تنوع طبیعی _ فرهنگی بسیار بالا، که می توان از آن به نحو مطلوبی در روند توسعه و قدرتمندتر شدنش بهره برد. تکثر زبان ها و قوم ها یکی از اَشکال این تنوع است که به رقم تصویری که عموماً به صورت منفی از آن ایجاد شده، و گاه آن را به مثابه مشکلی احتمالی برای انسجام و فرآیند شکل گیری روحیه وساختارهای دولت ملی مطرح کرده اند، می تواند درست برعکس، به مثابه ابزاری اساسی برای تقویت این فرآیند، به کار گرفته شود. (فکوهی، ناصر، مطالعات فرهنگی و ارتباطات، 1386، شماره 9). باشد که فردا، بهتر از امروز باشد.   چند واژه گیلکی، بررسی و مقایسه آنان با فارسی؛   آشتالو āštālu «هلو» احتمالاً مرکب از ast-˃*āšt «استخوان هسته» (قس فارسی آشتالنگ «استخوان پا»؟) و ālu «آلو»؛ قس خوانساری helkušta ̈ که احتمالاً مرکب از halgu˃helk «آلو» (قس فارسی هُلو، گیلکی خُلی) و ast-˃*as ̌t=*ušta ̈ «هسته». (WIrM I358)     آغوز āyuz «گِردو» (ستوده) مشتق از ایرانی *ā-gauzā̌- مرکب از پیشوندِ ā و *gauz- «گِرد بودن، کُرَوی بودن»؛ قس یدغا oyuzo «گردو» (*āgauzā̌-˃)، فارسی گَوْز. گونۀ دیگرِ ریشۀ gaud- gauz- است که از آن واژه های گود «گردو» در ترکیبِ گوداب، گوی (*gauda-˃) و گُنده «چانۀ خمیر»  *gundaka-˃) با میان وند –n-) در فارسی و گوده (--­˂ همین مدخل) در گیلکی باقی مانده است. (IIFL II 189)   سَبَج sabaǰ «شپش» (ستوده) مشتق از اوستایی: spiš- «شپش»؛ قس فارسی میانه  spiš ,spuš؛ پشتو sp·ža؛ شُغنی sepaž. (IIFL I 406 ̦ AiW 1625 ̦ EVP 69)     2 داستان گیلکی نقل از آرتور کریستن سن (ترجمه محمد روشن)؛   ایوار ایتا پیره مَردک ایتا آغوز دار جیر نیشته بو. ایتا پیچِه اوشنتَر ایتا هیندوانه باغ نیه بو. اَمَردَه ک رئ به رو هَف - هَش دانه پیلّه پیلّه هیندوانه واجه بید. پیره مَردَه ک خوره خوره گوفتی: خودایا تی قودرته قوربان بشم! اَ هیندوانانه بَه آدوروشتی – رِه ایتا باریکه لُو، اَاغوزا بَه اَکوچیکی رِه ایتا بَه اَ پیلّکی خلق بوکودی. هاتو کی هَه خیالانه دورون دوبو، ایتا اغوز جِه دارَه سَر بکفته. پیره مردَه که کَلّه بَگَنَسته، خون باوَردَه. بیچاره پیره مَردَک دُو دستی خو سره بیگیفته، بو گوفته: خودایا، تی حِکمَتَه شوکور! اگر اَن اغوز جا هیندوانه بو بوستی بی می کلّله مغزه ولو کودی! (امیر کاووس بالا زاده، مهر و داد و بهار،1377، ص 177)  ----------------------------------------------------------- مَمَد و مَمُود دُوتا بَراران اِتا کوچه رَه شونده بید. مَمَد بِیده ایتا فوندوق زمینه سر کَفتِه. مَمُوده نیشان بَدَه. مَمُود دولّا بُبوسته فوندوقه اُساده. مَمَد بُوگوفته فوندوق مِ شینَه. مَمُود بوگوفته: نَه، فوندوقه من جَه زمینه سَر پیدا بُوکُودم، تَرَه فانَه دَم. هاتو کِی هَشان دعوا گیفات دبید، اَشانه خالا پَسر اَشانه بیده. بُودُوَسْتَه با مو، اَشانَه سیوا بُوکوده، بُگوفته: ایتا پیچِه صَبَر بُوکونید، من الاˈن شیمی میان کدخودا مَردی کُونَم. خالاˈ پَسر فوندوقه خوگازه – امرا بشکنه. فوندوق پوستَه نیصفه فادا مَمَده، نیصفه فادا مَمُودا. فوندوق مغزه درگاده خُودهانه میان. بُو گوفته: نیصفه پُوست تی شین، نیصفه پوستام اُنی شین. باقی فوندوق می حقّه کَدخودا مردیه. (امیر کاووس بالا زاده، مهر و داد و بهار، 1377، ص 178)
  • نیما رهبر (شبخأن)
شهر آستارا واقع در 48ْ و 51َ طول شرقی و 38ْ و 26َ عرض شمالی در 190 کیلومتری شمال غربی رشت (مرکز استان گیلان) با آب و هوای گرم و مرطوب. مقبره ای که آن را متعلق به یکی از فرزندان امام موسی کاظم (ع) می دانند، مهمترین اثر باستانی شهر است. وجه تسمیه: نگارش های مختلف شهر «آستار» در منابع قدیم و جدید:  «اصطاراب» . . . کتاب صریح الملک (درباره موقوفات اردبیل)، 136 الف - ب - 138 ب . . . Estarab  «اصطراب» . . .                     همانجا                                  . . . Estarab «استاره» . . .                 همانجا، مرعشی، 272                       . . . Estareh «آستارا» . . . مرعشی، 337، 347، 353، 354؛ خواندمیر، 171/8؛ فومنی، 159، و تلفظ و کتابت کنونی واژه . . . Astara   در کتابهای تاریجی و جغرافیائی، از وجه تسمیه آستارا ذکری به میان نیامده است، اما آنچه میان مردم محل، مشهور است، این است که در گذشته در این ناحیه تپه های شنی، برکه ها، مرداب ها و نیزارهائی وجود داشته که راه رفتن در آنها مستلزم احتیاط بوده و به همین سبب مردم به یکدیگر می گفته اند آهسته رو یا آسته رو که بر اثر مرور زمان «آستارا» تلفظ و نامیده شده است. همچنین احتمال دارد، «آستارا» تغییر شکل از کلمه «ایستاره»، «ایشتازا»، «عشروت» که مربوط به عهد میتراپرستی (دوره اشکانیان) و پرستش ستاره مشتری است، باشد. از سوی دیگر می توان احتمال داد که «آستارا» مرکب از دو کلمۀ «آهسته» و «رود» باشد و «رود» صورت دیگر «رش» در تفرش و «ریز» در تبریز است که ریشۀ این واژه در زبان های آریائی نیز «Ri» است و در زبان لاتین Revus، در یونانی Rhu و در سانسکریت Ru است به معنی رود و جریان. واژه های Rhino و River انگلیسی و Rhein (راین) آلمانی از واژۀ Rhenos لاتین گرفته شده و Reka سلتی به معنی رود است و Rhone که نام رود بزرگی است به نوشته زئوس، رود تند معنی می دهد و Reka روسی و «ریو» اسپانیائی (ریودوژانیرو) همه از ریشۀ «Ri» و به همین معنی است. ریشۀ Raek اوستائی و Recs فارسی میانۀ زرتشتی و Rez فارسی میانۀ تورفانی و Ri آدری و Ru و Ru قزوینی و گیلکی به معنی رود بوده و با این واژه ها، هم ریشه است.(زکاء، 155/3).
  • نیما رهبر (شبخأن)
نخستین بیمارستان های رشت تا سال 1307 ه.ش رشت نیز مانند همه جای ایران، در گذشته ای نه چندان دور، فاقد تأسیسات بهداشتی _ درمانی کارآمد بود. گامهای نخستین این ساماندهی از سده ای قبل آغاز شد. در این منطقه به علت موقعیت جغرافیایی، فرهنگی، اقتصادی و تجاری، این حرکتِ آغازین، زودتر و اصولی تر از سایر نقاط کشور شروع شد و سریع تر به بهره وری رسید. و اما سال 1307 بدین جهت پایان مقال قرار داده شد، که در این سال کار ساختمانی و تجهیزات بیمارستان نوبنیاد رشت پایان یافت و به نام " بیمارستان ملی رشت " افتتاح گردید. در روزنامه پرورش _ شماره 561 _ سال 1308، چنین آمده است: " ... در ساعت پنج بعدازظهر روز دوشنبه ششم خرداد ماه 1308 ش در حضور طبقات مختلف مردم گیلان و " رضا افشار " حاکم وقت، بیمارستان نوبنیاد رشت با نام " بیمارستان ملی رشت " افتتاح گردید ... " (ولی این بیمارستان از سال 1307 کار خدمات درمانی خود را آغاز کرده بود.)   اندیشه ایجاد بیمارستان در آدمی: برای شناخت این اندیشه ناگزیریم ابتدا به سرنوشت تکاملی انسانها نظری اجمالی داشته باشیم. آدمی از ابتدای آفرینش به صورت غریزی، با درد و رنج و بیماری آشنا شد و دریافت که این رخدادها از قدرت و تحّرک او می کاهد و در نتیجه نمی تواند به غذای کافی دست یابد و از خود به هنگام بروز حوادث دفاع کند و در معرض خطر نابودی قرار می گیرد لذا: 1) انسان نخستین، به تنهائی زندگی می کرد و غرایز راهنمای او بود و چاره ای جز تحمل آن نداشت. 2) در دوره شکارگری، مغز پژوهشگر بدو آموخت که یک تنه در شکار موفق نیست و از این زمان زندگی و کار و شکار گروهی آغاز شد. او به تجربه دریافت که قدرت جسمانی و چالاکی رمز موفقیت اوست و هر کس قوی تر باشد موفق تر و سهم بیشتری از شکار خواهد برد. از این هنگام سالم بودن، قوی بودن، رمز پیروزی و موفقیت شناخته شد. 3) در مرحله کشاورزی کمون اولیه* با مشخصه های زیر شناخته می شود: زندگی مشترک داشتن، در محلی مناسب ساکن بودن، احتراز از کوچ کردن جز به ضرورت، کار گروهی، تقسیم کار بر حسب قدرت و مهارت و هوشمندی، داشتن قدرت بدنی و سالم بودن، نیاز و وابستگی متقابلِ فرد به کمون و کمون به فرد. کمون به فرد سالم و ورزیده و کارا نیاز داشت و فرد هم به کمونی که احتیاجات او را برآورده سازد. فرد بیمار در کمون علاوه بر آن که قدرت کاری خود را از دست می دهد و سطح درآمد را پائین می آورد، ممکن است سبب اشاعه بیماری نیز گردد. لذا موجودی است مزاحم و غیر مفید، و از اینجا این فکر حاصل شد که چگونه می توان از چنین موجودی خلاصی یافت؟ این فکر پایه اولیه درمان های ابتدائی بود.   *(جامعه بدون طبقه که هيچ گونه تملك بر وسايل و ابزار توليد وجود نداشته است).   اندیشه ایجاد بیمارستان دررشت: برای ریشه یابی منطقی و صحیح اندیشه و تاریخ تأسیس بیمارستان در رشت، ابتدا فهرست وار نظری داشته باشیم به ادوار مختلف پزشکی و پزشکان در این ناحیه: اقوام ساکن جنوبی دریای خزر مانند سایر اقوام باستانی، طب سنتی خاص خود را داشتند. منطقه گیلان تا زمان به حکومت رسیدن صفوی، استقلال داشت و حکام و پادشاهانی در شرق و غرب گیلان حکومت و سلطنت می کردند. حکیم باشی ها درمان گَرانِ زمان بودند . گیاه درمانی وسیله معالجه در بیماران بود. حرفه پزشکی بر اثر فرهنگ و هوشمندی مردم این ناحیه پیشرفته تر از سایر نواحی بود. پزشکی گیلان صاحب مکتبی بود به نام " گیله تجربه " که همپای طب سنتی هند، چین و بین النهرین شهرت یافته بود. به سال 1000 هجری شمسی مرزهای گیلان به دست شاه عباس صفوی گشوده شد و شرق و غرب گیلان یکپارچه شدند و رشت به مرکزیت این ناحیه انتخاب گردید. رشت تا آن زمان قریه کوچکی بود محصور در جنگلهای دامنه البرز، ولی امکانات بسیار برای رشد و ترقی داشت. داشتن محصولاتی چون ابریشم، برنج، سیگار و بعدها چای، و آب راهی ارتباطی، مانند دریای خزر _که شرق را به غرب متصل می ساخت _، توجه بازرگانان داخلی و خارجی و گردشگران و سیاست پیشه گان را به خود جلب کرد و به سرعت راه رشد و ترقی را پیمود. در این زمان غرب، دوره قرون وسطائی، جاهلیت و تعصب را به پایان برده و با رنسانس همه جانبه به ترقیّات چشمگیری دست یافته بود. کشورهائی چون فرانسه، انگلیس، اتریش و روسیه شهرت و جذبه خاصی یافته بودند. راه مسافرت پادشاهان، شاهزادگان، رجال، سرمایه داران و مالکین و فرزندان آنها جهت سیاحت، سیاست، تجارت، تحصیل علم و صنعت به غربِ تازه به دوران رسیده و شهرت یافته باز شده بود و این فرنگ رفتگان با حرفهائی تازه به مملکت خود باز می گشتند. در همسایه شمالی ما روسیه، انقلاب کمونیستی به پیروزی رسیده بود و گروهی از پزشکان منطقه قفقاز از روسیه گریخته و به ایران پناهنده شده و عده ای از آنها در رشت اسکان یافته بودند. در چنین عصری طیف پزشکان ساکن رشت به صورت زیر بود: 1) حکیم باشی ها با پایگاه محکم و جایگاه رفیع در میان عامه مردم و طبابت به طریقه گیله تجربه و گیاه درمانی. 2) اطباء مهاجر که اکثر آذری و مسلمان و تعدادی ارمنی که آنها نیز مهاجرین از روسیه و ترکیه بودند. 3) پزشکان فرنگی که از غرب به همراه رجال و بازرگانان و شرکتهای خارجی به ایران آمده و در رشت متمرکز شده بودند. 4) پزشکان ایرانی تحصیل کرده در غرب و مراجعت نموده به کشور.   5) پزشکان تحصیل کرده دارالفنون. 6) پزشکان وابسته به گروههای مذهبی که در کنار انگیزه های مذهبی و سیاسی خدمات بهداشتی و درمانی نیز می نمودند. در میان این گروههای ناهمگون و غیرمتجانس، اختلاف های سلیقه ای و درگیری های علمی و حرفه ای و گاه سیاسی و عقیدتی وجود داشت.   در همین زمان در رشت بیماری های بومی چون سل، مالاریا، انواع انگل ها و کم خونیها وجود داشت. گهگاه بیماریهای همه گیری چون وبا و طاعون، حصبه، آبله شیوع پیدا می کرد و موجب مرگ و میر فراوانی می شد. اطباء تحصیل کردۀ فرنگ _خواه ایرانی، فرنگی و یا مهاجر_ که به فنون جدید آشنا بودند از جمله مسائلی را که در جامعه رشت جا انداختند و مورد قبول عامه قرار گرفت مسئله قرنطینه (جداسازی) مریض ها از اشخاص سالم و بوجود آوردن مکانهائی که بیمارانِ واگیر در آن محل به منظور درمان و جدا بودن از دیگران و جلوگیری از سرایت بیماری بستری گردند. لذا با قاطعیت و شواهد تاریخی می توان گفت که در رشت فکر احداث بیمارستان از انقلاب مشروطه به بعد و بوسیلۀ پزشکان تحصیل کرده فرنگ بوجود آمده است. بیمارستان های اولیه رشت را در دو گروه می توان مورد بررسی قرار داد.   بیمارستان های نا شناخته: در میان کتابها  و نوشته هائی که از این زمان باقی مانده است، گهگاه به اطلاعاتی دست می یابیم که دلالت بر ایجاد و احداث بیمارستانی دارد که هیچوقت، یا به پایان نرسیده و یا بازدهی لازم و کافی را نداشته است و اکثراً جا و مکان آنها نیز ناشناخته مانده است. مثلا: در یادداشت های ملک المورخین و مرآت الوقایع مظفری می خوانیم که: " در ماه شوال 1323 ه.ق - مقارن مشروطیت – عضدالسلطان والی گیلان یک باب مریضخانه در رشت دایر نموده است. " و یا " مدتی است که بعضی از متمولین رشت به همراهی عضدالسلطانِ حاکم و سردار منصور در رشت مریضخانه ای را که همیشه سی مریض داشته باشد ایجاد کرده اند و سردار منصور سالی چهار هزار تومان عایدی خود را وقف آنجا کرده است. " { عضدالسلطان (ابوالفضل میرزا) فرزند مظفرالدین شاه یکی از حکام زمان قبل و بعد از مشروطیت بود و دکتر مؤدب الدوله نفیسی فرزند ناظم الاطباء پیشکار و طبیب مخصوص و مشوّق او در احداث بیمارستان بود ...} متأسفانه از مکان این بیمارستان و سالهائی که دایر بوده هیچگونه اطلاعی در دست نیست. در سال 1283 ه.ش / 1905 م عده ای از منوّرین گیلان درصدد احداث بیمارستانی برآمدند، پیشتر از این تاریخ، عبدالله خان نوّاب (پسر عموی مادر آقای کدیور) که شخصی متدیّن و متنفذ بود به فکر احداث بیمارستانی بر آمده بود و حتی یک متر پایه ساختمان بیمارستان از زمین بالا رفته بود ولی در اثر موانع محلی، بنا ناتمام ماند و ناچار از این خیال منصرف گردید. (زمین نامبرده جائی است که تیمورتاش عده ای از کشاورزان و روستائیان بیگناه را در آن مکان به دار آویخته بود.) تطبیق این دو نوشته می رساند که بیمارستان در شُرُف احداث در محل باغ محتشم، صحرای ناصریه، قرار داشته است. ولی در زمان حاضر اثری از آن دیده نمی شود. " . . . در تاریخ 18 شهریور ماه 1288 ه.ق 24 شعبان 1327 ه.ق / 10 سپتامبر 1909 م، ظلّ السلطان، (یکی از پسران ناصرالدین شاه و حاکم اصفهان)، در اروپا بود برخلاف نصیحت دولتین روس و انگلیس از راه روسیه به ایرن آمد. در بندر انزلی او را توقیف کردند و در رشت تحت نظر برادران "میرزا کریم خان" و ایادی آنها بود. برای آزادی خود علاوه بر دادن پول نامه ای هم بدین مضمون نوشت: (چون از وجودم خدمتی ساخته نیست دوازده هزار تومان ماهیانه ام را به معارف و بیمارستان رشت اختصاص می دهم که وسیله مدیر روزنامه ایران صرف این خیرات شود.) {باید نتیجه گرفت که در این سال بیمارستانی در رشت بوده که حقوق ضلّ السلطان برای مخارج آن حواله شده و به احتمال قوی باید همان بیمارستان خیریه بیستون باشد.}   بیمارخانه (کلمه ای معادل بیمارستان): " . . . در جوار باربند محله درمانگاهی به وسیله "میرزا مهدی شریعتمدار" ساخته شد که به فاصله یک سال آتش گرفت و منهدم شد. عرصه آن درمانگاه به نام بیمارخانه معروف شد. " در سال 1299ه.ش در جنگ بین انگلیسی ها و جنگلی ها "بمبی" در این ناحیه منفجر شد و شعر زیر نشانه آن است: بالون هوائی، بومب تاوادائی، بیمارخانه کون، می دیل بوبو خون " ای هواپیما، در پای بیمارخانه بمبی انداختی و دلم خون شد. "   بیمارستانهای شناخته شده: در این بخش سه بیمارستانی که تا سال 1307 تأسیس شده بودند به اختصار معرفی می گردند و شرح کامل آنها در مجموعه بیمارستانهای رشت جمع آوری شده است:   مریضخانه آقا سید علی آقا: در سالهای بعد از مشروطیت مردم رشت به علت جنگ و گریزهای داخلی، نهضت ملی جنگل، فشار طرفداران استبداد، حمله قوای روس و انگلیس به گیلان، پیدایش قحطی ها و بیماری های واگیر، در شرایط دشوار و نامساعدی به سر می بردند. در این زمان انجمن خیریه رشت دوباره فعال گردید  و به اقدامات تعاونی روی آورد. از جمله این فعالیت ها – که گروهی از اطباء صاحب درایت و بصیرت و تجربه نیز در آن شرکت داشتند – بوجود آوردن یک بیمارستان بود جهت کمک به مردم مستمند. آقا سید علی آقا فرزند حاج سید حسین خان، بخشی از خانه موروثی خود را در اختیار انجمن خیریه نهاد و انجمن نیز اولین بیمارستان 12 تختخوابی را به نام واگذارنده، "بیمارستان آقا سید علی آقا" نامید. این بیمارستان در محله حاجی آباد قرار داشت. تختخوابها و ملزومات به وسیله بازرگانان و مالکین نیکوکار خریداری شده بود و روی هر تختخواب اسم اهداء کننده نیز با پلاکی مشخص می شد. مخارج بیماران بستری شده نیز به عهده انجمن خیریه بود که به وسیله مردم نیکوکار و کمک های مردمی تأمین می شد. این بیمارستان دو طبقه بود. طبقه فوقانی دو سالن بزرگ داشت که در هر یک شش تختخواب نهاده بودند و طبقه پائین به صورت درمانگاه اداره می شد و بیماران مراجعه کننده را رایگان معاینه و درمان می نمودند. اطباء طبق برنامه های تنظیمی خدمات بهداشتی – درمانی خود را ارائه می دادند. { از جمله پزشکانی که در این خدمات رایگان شرکت داشتند از آقایان ( دکتر یدالله خان، دکتر ارفع الحکماء، دکتر آخوند اوف، دکتر علی خان فارسی ) نام برده می شد. } در ابتدای تأسیس این بیمارستان مردم اصولاً ار رفتن و بستری شدن در آنجا ترس داشتند ولی رفته رفته دریافتند که خدمات بیمارستانی مفید و ارزشمند است و به تدریج بر تعداد مراجعان افزوده شد. در این هنگام رؤسای انجمن خیریه به فکر توسعه و تعویض بیمارستان افتادند و بعد از نزدیک به سه سال این اولین بیمارستان منحل، و به جای دیگری منتقل گردید. لازم به ذکر است که در این زمان فقط مردان از وجود بیمارستان استفاده می کردند و زنان به علت پای بندهای خاص سنتی و مذهبی از مراجعه به بیمارستان و بستری شدن اِبا داشتند.   بیمارستان خیریه بیستون: خدماتی که در اولین بیمارستان صورت گرفت تدریجاً مردم را با امر بستری شدن در بیمارستان آشنا نمود و ترس را از آنان زایل کرد. در این هنگام انجمن خیریه رشت به کمک پزشکان نیک اندیش و جهاندیده و آشنا به فنون جدید به فکر توسعه بیمارستان و خدمات درمانی و امدادی بیشتر افتادند ، در این زمان از وجود یک روحانی متموّل و خیّر بهره جستند. حاج سید علی آقا فومنی – که اخلافش بعدها لقب مقیمی گرفتند – خانه ای را در محله بیستون (طالقانی) در اختیار انجمن خیریه رشت نهاد که تبدیل به بیمارستان شد. این بیمارستان دو طبقه و دارای 24 تختخواب جهت بستری نمودن بیماران بود ( 14 تختخواب جهت بیماران داخلی، 8 تختخواب جهت بیماران جراحی و دو تختخواب برای زنانی که مشکل زایمانی داشتند. ) بودجه بیمارستان به وسیله انجمن خیریه از طریق جمع آوری اعانه ها، خودیاری مردم تأمین می شد و بعدها بخشی از عوارض، پوطی* 5 شاهی نیز بدان اضافه شد. بیمارستان خیریه بعد از دریافت کمک پوطی 5 شاهی از اداره بلدیه ( شهرداری ) – در حدود سال 1297 ه.ش – به " مریضخانه ملی رشت " تغییر نام داد و با همین نام در سال 1307 به بیمارستان نوبنیاد پورسینا منتقل گردید. مریضخانه خیریه هیئت امنائی داشت که منتخب انجمن خیریه و هیئت اتحاد اسلام بودند و در این زمان ریاست هیئت امناء با " آقا سید حسن آقا معصومی اشکوری " از علمای مبارز و مورد احترام و قبول جامعه گیلان بود. از نظر کارهای درمانی بهداشتی بیمارستان به صورت زیر اداره می شد: پزشکان ثابتی داشت که مکلّف به انجام امور درمان بودند مانند: دکتر یدالله خان که بعدها شناسنامه " بشردوست " گرفت، او تنها جراح بیمارستان و شهر بود و حسن شهرت فراوانی داشت و سالها با تمام توان خود در خدمت مردم رشت بود. دکتر موسی خان فیض که ریاست بخش داخلی را داشت و بیماران بستری و مراجعین سرپائی را درمان می نمود. " دکتر پطروس تاشچیان " متخصص زنان و زایمان که به همراهی خانم " تاکوئی " کار زنان و زایمان را انجام می دادند. مریضخانه خیریه (ملی رشت) گذشته از خدمات درمانی برای عامه مردم، به نیازهای پزشکی نهضت جنگل نیز – که مبارزاتش در این سالها به اوج خود رسیده بود – کمک فنی می نمود بدین طریق که: نهضت جنگل با وجود بیمارستانهای صحرائی که در ناحیه " گوراب زرمیخ " و فومن و صومعه سرا داشت وقتی با مشکل پزشکی روبرو می شد از وجود مریضخانه خیریه و اطباء آن به طور رایگان سود می جست و در مقابل، بسیاری از اطباء جنگل چون " دکتر علی خان شفا "، دکتر ابولقاسم خان فربد "، " دکتر منصور باور " نیز متقابلاً ساعت هائی از وقت خود را برای رسیدگی رایگان به بیماران سرپائی در اختیار بیمارستان میگذاشتند. در این میان پرستارانی چون آقایان حسن فرنود، رضا خراسانی، حکیمی اشکوری ( که سپس با گذراندن امتحانات پزشک شناخته شد )، عباس کمائی، خانم نابت، در بیمارستان با حقوقی ناچیز خدمت می کردند و بعد همه آنها به بیمارستان پورسینا منتقل شدند. این بیمارستان تا سال 1306 ه.ش به کار پرثمر خود ادامه داد و با ساخته شدن بیمارستان نوبنیاد پورسینا در سال 1307 و انتقال بیماران و کلیه تجهیزات به کار خود پایان داد. *(پوط کلمه ای است روسی و واحدی است در وزن «معادل 3/16 کیلوگرم» )   بیمارستان آمریکائی – مسیحی رشت: کهنسالان گیلان عموماً، و مردم رشت خصوصاً، بیمارستان آمریکائی را به نام بیمارستان " دکتر فریم " می شناسند. طبیبی که در سال 1907 م  ( به نوشته ماهنامه شمال ) 1286 ه.ش همراه گروه مذهبی " پریسبتارین Presbetarian " – شاخه ای از مسیحیان پروتستان – به رشت آمد، و در محله اسکندرآباد (ابتدای خیابان بیستون) نزدیک کلیسا و قنسولگری انگلیس در رشت، خانه ای مشتمل بر سه اطاق و یک ایوان اجاره نموده و کار پزشکی خود را آغاز کرد. برای گیلانیان، نام دکتر فریم مترادف است با طبیبی انسان دوست، خدمتگزار، مهربان و خستگی ناپذیر که در حدود سی و پنج سال از بهترین روزهای عمر و جوانی خود را، در آن شرایط سخت و غیر قابل تحمل گیلان، به خدمت بیماران و نیازمندان گذراند. پاره ای از روزهای هفته با صندوقی دوا و اکثر پیاده به بازارهای هفتگی اطراف رشت می رفت و به کمک بیماران و درمان آنها می شتافت. در اندک زمانی به حذاقت و خدمتگزاری شهرت یافت و مورد استقبال و احترام عامه مردم قرار گرفت. صفات اخلاقی و انسانی دکتر فریم توأم با تخصص او در جراحی و داخلی از آمریکا و قدرشناسی و تساهل مردم روشنفکر گیلان سبب شدکه دکتر فریم موفق به گرفتن مجوز از دولت ایران جهت ساختن بیمارستان و مدرسه پرستاری گردید. با تهیه قطعه زمینی در خیابان " چراغ برق "، بیمارستانی مجهز و نوین به روش غربی دایر نمود و به تربیت پرستارانی پرداخت که مدتها نه تنها در رشت بلکه در سراسر ایران خدمت نمودند. بیمارستان آمریکائی از سال 1294 ه.ش شروع به کار و خدمت نمودن کرد و در سال 1342 به جهت اختلاف با مؤسسات بهداری کشور به خدمت خود در رشت خاتمه داد و بیمارستان با کلیه تجهیزات آن به سازمان تأمین اجتماعی فروخته شد و پرستاران و کارمندان بیمارستان جذب وزارت بهداری شدند. بیمارستان پورسینا نیز در سال 1307 افتتاح و شروع به کار نمود.     فصلنامه سیاسی، ادبی، فرهنگی گیلان ما دکتر سید حسن تائب
  • نیما رهبر (شبخأن)

نهضت جنگل (خاطرات حاج احمد کسمائی)
-----------------------------------
در دهه ای که مانع چاپ این مختصر شدند، خود دست به کار پرداختن چهره ای تازه از انقلاب جنگل و سران آن بودند،
تا هیچکس بالاخره نتواند بفهمد جانبازانی که جنگل را پایه گذارده و هستی شان را بر سر اعتقاد خود نهادند چه کسانی بودند،
چرا انقلاب کردند و چرا سرکوب شدند، و سرکوبگران ایشان چه کسانی و جیره خوار کدامین قدرت بودند؟
(پوراندخت کسمائی)  


یادداشت حاضر خاطرات حاج احمد کسمائی، یکی از بنیان گذاران جنبش جنگل می باشد که توسط دخترش پوراندخت کسمائی به رشته تحریر درآمده است. وی در مقدمه کتاب این چنین توضیح می دهد:  

"ابتدا ایشان به هیچ وجه حاضر نبودند در این زمینه قدمی برداشته و مطالبی را تقریر یا تحریر نمایند. از سوی دیگر از دست اندرکاران این نهضت هیچ نشانه مستندی باقی نمانده بود. اگر اسنادی بود از میان رفته و اگر کسانی هم بودند یا با حکومت ساخته و یا درگذشته بودند، به هر حال پدرم را متوجه این واقعیت کردم که هیچیک از سران جنگل خاطراتی از خود باقی نگذارده اند که بعداً بتواند مورد استفاده تاریخ نویسان قرار گیرد و گذشته از این کسانی که درباره جنگل مطالبی نوشته اند مسلماً صلاحیتشان به اندازه شما نبوده و بیم این هست که این نوشته ها در ذهن مردم ایران، آن نهضت را از مسیر اصلی خود منحرف نماید. »   مرحوم احمد کسمائی در یادداشت هایش می گوید: شاید مشکل باشد پس از یک ربع قرن شما بتوانید احساس آن روز ما را کاملاً درک کنید و همین مسئله است که در مقابل نهضت ما یک علامت سؤال قرار داده و هر کس بنا به ذوق شخصی، پاسخی برای هر یک از این چراها در ذهن خود می سازد. بعضی ها هم که در تخیل بی باک تر و دلیرترند این تصورات خام را با نام واقعیت، با راست و دروغ می آمیزند و متأسفانه این مسائل بی اساس را به چاپ هم می رسانند.   و اینک مشروح جریان رخدادهای این دوره را از زبان خود اومی شنویم. وی می گوید: جان و مال و فرزند من چه ارزش آن را داشت که در مقابل آزادی و استقلال وطنم حتی به حساب بیاید و این فقط من نبودم که از همه چیز گذشتم، چون من هزاران نفر بودند که ارج و اجرشان صدها بار بیش از من است چه فقط یک جان داشتند و آن را در راه آزادی ایثار کردند. به گمان من آنها کاری خارق العاده تر انجام دادند.

ما چگونه می توانستیم ناظر آن همه فجایع باشیم و ناموس خود را به دست براتوف و آقای ساکس و وثوق الدوله و امثال آنها بسپاریم. ما به چشم خود می دیدیم که وطنمان قطعه قطعه می شود، شهرهایمان را درهم می کوبند، باغ هایمان را به آتش می کشند و ما را از هر پیشرفتی ممانعت می کنند. اندیشه کردم من، حاج احمد کسمائی، با همه دارائی ام، اگر وطن نداشته باشم چه خواهم داشت، اگر در سرزمین من مردمش آزاد نباشند، چه ارزشی دارد و اگر برای جان و مال و خانواده ام سر بر آستان هر ناکسی بسایم، حیثیت و شرف انسانی من چه خواهد شد؟ من عاشق سرزمینم و مردم آن و آزادی و استقلال ایشان بودم و از هر خارجی تنفر داشته و دارم. آخر چگونه می توانستم صبح از خانه ام بیرون بیایم و سرم را بالا بگیرم، در حالیکه ناظر فجایع سربازان خارجی در خیابانهای رشت و زبونی توأم با خیانت حاکمان دست نشانده باشم. این بود که بار دیگر در ذهنم مطرح شد: حاج احمد کسمائی، با امکانات فراوان بودن و به خیانت سر فرود آوردن، یا یک انسان آزاد و مبارز و مجاهد راه استقلال و آزادی و یار و در کنار مردم بودن. همین مسائل بود که مرا واداشت بار دیگر اندیشه قیام مسلحانه و برپا کردن تشکیلاتی تازه را از فکر به عمل درآورم تا بلکه بتوانم کاری برای این مردم غمزده و واقعاً بیچاره انجام دهم. نخستین اشکال تهیه پول بود. به هیچکس نمی توانستم روی آورده و کمک بخواهم. دست خودم نیز آنچنان باز نبود زیرا خرید چهل هزار من تبریز پیله خشک، که قرار بود برای کمپانی بونه به مارسی بفرستم و شروع جنگ مانع ارسال آن شده بود و ده هزار من توتون، که در انبارم مانده بود، همه سرمایه ام را در انبارها متمرکز کرده بود.

ولی من حاج احمد کسمائی ای را قبول کردم که در کنار مردم و در راه آنها باشد. این بود که پیله های خشک را از انبار بیرون آورده و در لاهیجان و کسماء آنها را به ابریشم بدل کردم. ده هزار من توتون را نیز فروختم، پولی نسبتاً قابل توجه گرد آمد و خدا را شاهد می گیرم که یکبار نیز حتی وسوسه نشدم تا این پول را برداشته و با خانواده ام به جای دیگری برای زندگی بروم. لذا مقدمات کار را به طور جدی آغاز کردم. هیچ راهی نبود مگر اینکه افکارم را به مرحله اجرا درآورم و آموخته های دوران کمیته سّری را برای سازماندهی انقلابی جدید به کار بگیرم. این بود که اول به کسماء رفتم. نخستین کسانی که اول به من پیوستند عبارت بودند از برادرم ابراهیم و پسرعمه ام محمد حسن کسمائی و پسر عمویم میرزا جواد کسمائی و میرزا مهدی کسمائی و محمد اسمعیل عطار کسمائی و شیخ محمد علی شفتی و کربلائی حسین بزار کسمائی. آنها را شبانه پس از پایان کار در کارخانه پیله جمع کرده و مسائل را با ایشان در میان گذاشتم. صادقانه باید بگویم که آنها نیز هر یک به تنهائی در بیدار کردن یک جنبش انقلابی با من همفکر بودند. وقتی که به نتیجه مثبت رسیدم، سازماندهی را آغاز کردم.

در رشت به سراغ بعضی یاران گذشته رفتم. عزت الله خان هدایتی و سید آقایی خمسخی و حاج جواد گل افسانی (گل افزانی) فومنی و محمد رسول گنجه ای و محمد رضا گنجه ای به ما پیوستند و به این ترتیب یک جمعیت سّری جدید در گیلان تشکیل دادیم. در جلسه عمومی طولانی ما، به اتفاق آراء تصمیم گرفته شد که در نقطه ای از گیلان مسلحانه قیام کنیم. به همین جهت کارها را تقسیم کردیم و من تمام سرمایه ام را در میان گذاشتم و بلافاصله با تهیه اسلحه و مهمات، کار را شروع کردیم. زمانی که جمعیت سّری دوم در رشت تشکیل شد، میرزا کوچک خان در تهران بود و او هم در تب و تاب ناشی از سرگشتگی های مملکت می سوخت. تهران نیز از هیجان انقلابی خالی نبود بلکه تلاش انقلابی در آنجا بیشتر از نقاط دیگر محسوس بود. همه می گفتند که می باید به این وضع خاتمه داد و به این جهت مردم دسته دسته به مبارزات انقلابی می پیوستند. مملکت شده بود آمیخته ای از نیروهای انقلابی، دیگر مسئله طبقات، سرمایه، لباس و غیره مطرح نبود بلکه مقدمات یک وحدت عمومی به چشم می خورد.

جلسه ای نبود که در آن روحانی، دکان دار، تاجر ، فعله و طوّاف دوره گرد در کنار هم ننشسته و یک دل و یک جهت درباره چگونگی مبارزه انقلابی همفکر نباشند. میرزا کوچک خان چنان که خود می گفت هرگز از این مبارزات دور نبود، لذا با سردار علی خان دیوسالار فاتح اقداماتی برای ایجاد یک تشکیلات انقلابی در مازندران به عمل می آورند و با برنامه ریزی قبلی به منطقه نور و کجور می روند و کار تشکیلاتی خود را آغاز می کنند. اما پس از مدت کوتاهی اقامت، کارها مطابق برنامه انجام نمی شود و گویا اختلافاتی هم میان آنها پیش می آید. تردید نیست که میرزا یک انقلابی وطن پرست بود و برایش ریاست مآبی نمی توانست مطرح باشد. بالاخره خلاصه کنم که به هر صورت او با میرزا به هم می زند. هنگامی که میرزا از وجود یک جنبش انقلابی در رشت آگاه می شود به رشت می آید. وقتی که به رشت وارد می شود "اوسینکو" قنسول روسیه که از افکار انقلابی میرزا آگاه بود او را گرفته و محبوس می کند. این زمان بود که ما آگاه شدیم یک انقلابی در زندان قنسولخانه روسیه است. بلافاصله تلاش برای آزادی او شروع شد تا اینکه حاج میرزا رضا ابوالملّه با کمک چند تن دیگر میرزا را از حبس آزاد کردند.

در کنسولگری با او شرط می کنند که مذاکره انقلابی و مراوده با کسی را ندارد و با مردم رفت و آمد نکند و در اقدامی که علیه روس ها باشد شرکت ننماید. پس از آزادی میرزا، عزت الله خان و سید آقائی خمسخی به منزل من آمدند. نتیجه مزاکرات ما آن شد که نباید یک انقلابی مانند میرزا کوچک را باطل نگاه داشت و قرار شد به صورتی پنهان با میرزا ملاقات کنیم. من پیشنهاد آنها را پذیرفتم. برای آن که از هر جهت خیالمان راحت باشد این ملاقات پنهانی در خانه من صورت گرفت. بعد از گفتگوهای بسیار من و میرزا کوچک با هم عهد و قرار گذاشتیم به اتفاق یکدیگر جنبشی مسلحانه برپا کنیم. من همه سرمایه ای که داشتم و به صورت سکه های نقره و طلا در کیسه بود به او نشان داده و گفتم این مالم و این جانم، همه را در راه آزادی ایثار خواهم کرد. پس از آن هفته ای یک شب جمعیت ما در رشت جلسات سّری تشکیل می داد. مأمورین قنسولگری روسیه آگاه شده بودند که جلساتی تشکیل می شود. به همین جهت بر فشار خود افزوده بودند تا کمیته سّری را به دام بکشند.

در زمانی که کمیته به فعالیت خود دامه می داد و در رشت ملاقات و مذاکراۀ حتی دو نفر نیز ممنوع بود، این ممنوعیت شامل فعالیتهای ما هم شد ولی کمیته پیشنهاد کرد هر هفته در منزل یکی از ما مجلس روضه خوانی و غیره تشکیل داده شود. چون برپا داشتن این شعائر آزاد بود اعضای کمیته به عنوان شرکت در روضه خوانی به منزلی که جلسه در آن بود رفته و ضمن برپا کردن عزاداری به انجام کارهای خود می پرداختند. به همین جهت بود که در طی جلسات هفتگی تصمیم گرفته شد برای علنی کردن موجودیت کمیته سّری و فعالیت های آن نام "هیئت اتحاد اسلام" را بر روی جمعیت بگذاریم. این را باید توضیح بدهم "هیئت اتحاد اسلام" ما که با شرکت میرزا کوچک خان تشکیل شد وابسته به هیچ سازمان یا جمعیت دیگری به همین اسم یا عناوین دیگر نبود و اگر شایعات و نوشته های دیگری در این ضمینه وجود داشته باشد هرگز باواقعیت تطبیق نکرده و دروغ محض است و دیگر این که از آغاز شروع قیام تا خاتمه آن عطف به دستورالعمل کمیته اجرائی جنگل، هیچگونه تماسی میان ما با دولت ها برقرار نشد و هیچگونه گفتگوئی نیز به عمل نیاوردیم، زیرا به طور قطع و واقع می دانستیم دولت هائی که در تهران بر سر کار می آیند همه یا مزدور خارجی هستند و یا آنقدر ضعیف اند که به قول و فعلشان اعتبار نیست و گذشته از این دولت های مرکزی نه تنها مخالف و روبری ما قرار گرفته بودند بلکه عامل اجرا و و به ثمر رسانیدن تحریکات و فشارهای خارجی بر نهضت جنگل بوده و خارجی ها هم نمی خواستند که دولت های مرکزی با ما مذاکره کنند، به همین دلایل در طول مدت قیام، نه ما نمایندگان دولت مرکزی را پذیرفتیم و نه از سوی ما کسی برای مذاکره با دولت مرکزی رفت. این تذکر را مخصوصاً می دهم زیرا در بعضی از نوشته ها که مبتنی بر عدم اطلاع است آمده که گویا رابطه و مذاکره ای بین جنگلی ها و دولت مستوفی الممالک وجود داشته است.

خواستم توضیح بدهم که ما هر کسی را که با حکومت مرکزی همکاری می کرد نمی پذیرفتیم و دولت مرکزی نیز در تمام این مدت مخالف و مقابل ما بود. به این ترتیب کار پنهانی ما آغاز شد ولی میرزا هم از طرف روسها و هم از طرف دولتی ها تحت نظر و مورد سوء ظن بود، لذا قرار شد در منزل خویش بماند تا هر زمان که مقتضی شد او را مطلع کنیم. چون کارمان پنهانی بود پیدا کردن افراد همفکر و هم قسم شدن با ایشان به زمان طولانی نیاز داشت. چنان که چند ماه طول کشید تا ما توانستیم عزت الله خان هدایتی و سید آقائی خمسخی و حاج آقا جواد گل افسانی و محمد رسول گنجه ای و حاج علی خان اعتماد، محمد رضا گنجه ای، دکتر ارفع الحکماء، میرزا اسماعیل دهقان، حسن خان معین الرعایا، مشهدی غلامعلی ماسوله ای، شیخ محمد علی رئیس شفتی، کربلائی حسین معروف به کسمائی، سید ابوالقاسم کسمائی، میرزا جواد کسمائی، میرزا هادی لاکانی، میرزا محمود گارنیه، مشهدی علیشاه چمسخالی، فتح الله خان گسگری و عده ای دیگر را که به یاد ندارم، ولی از دوستان و همشهری های ما بودند با هدف جمعیت خود همراه کنیم. زمانی که این گروه به ما پیوستند سرمایه ای در میان گذاشتیم و خرید اسلحه را از بازار و ایلات آغاز کردیم.

در طی همین مدت که ما مشغول جمع آوری افراد بودیم میرزا کوچک خان نیز بیکار نمانده بود و حتی قبل از آشنائی با من، با آقایان سید حبیب الله مدنی و ابوالقاسم فخرائی دوست و نزدیک شده و آنها هم مذاکراتی برای انجام یک قیام مسلحانه کرده بودند. وقتی که با میرزا به هم پیوستیم همه نیرویمان را یکجا متمرکز نمودیم چون مقدار تقریباً کافی برای آغاز اسلحه خریداری کرده بودیم، دیگر میرزا نمی توانست در خانه خودش تحت نظر باشد لذا به خانه من آمد و برای مدت شش ماه در آنجا اقامت گزید و در شهر چنین مطرح شد که از زیر نظر پلیس و مأمورین سفارت روس گریخته و از رشت رفته است. زمانی که اسلحه و باروت به جنگل فرستاده شد، میرزا و تعدادی از همفکران ما به جنگل رفتند.

از تمام کسانی که برای برقراری انقلاب مسلحانه با ما هم قسم شده بودند تعداد کمی به جنگل آمدند. شاید لازم باشد نام ایشان را اگرچه تکراری هم باشد ذکر کنیم. زیرا در آن زمان بریدن از خانواده و زندگی و در دهان مرگ رفتن برای ملتی که صد و پنجاه سال جنگ ندیده بود و تلاش برای آزادی و استقلال به گذشت فراوان نیاز داشت. لذا خلاصه می کنم از هم قسم های ما هدایتی، خمسخی، گل افسانی، رسول گنجه ای، محمد رضا گنجه ای، معین الرعایاء ماسوله ای، حسین کسمائی، ابراهیم کسمائی، مهدی کسمائی، عطار کسمائی، جواد کسمائی، چمسخالی، محمد حسن کسمائی، فتح الله خان گسگری و محمد علی شفتی برای آغاز کار به جنگل آمدند. از دیگر کسانی که بعداً به تشکیلات ما پیوسته ولی از آغاز به جنگل آمدند باید از محمد سیاه توکلی، محمد زرگر اهل انزلی، شیخ عرب و مهدی تفنگ ساز با شاگردش استاد علی، میرزا علی کُرد، میرزا علی طالقانی، عبدالوهاب خراسانی و احمد کردستانی را نام ببرم.

این کسانی که نام بردم همگی در جنگل صاحب منصب بودند و در تقسیم کاری که به عمل آمده بود این کسان رؤسای جنگل و فرماندهان یا افسران جنگی بودند. اکثرشان با تمام توانائی به نهضت جنگل کمک کردند تا روزی که کمیته دستور انحلال داد اکثر این افراد مردانه جنگیده اند و تعداد زیادی از ایشان کشته و مجروح شدند و بعد نیز زندگی هیچیک از آنها از چپاول و غارت روس ها و انگلیس ها و حکومت مرکزی در امان نماند. اکثر این افراد از مجاهدترین و خوشنام ترین مردم منطقه گیلان بودند. به همین جهت زمانی که مردم دانستند "هیئت اتحاد اسلام" برای مبارزه جهت آزادی و استقلال به جنگل رفته همه افراد جنگجو و میهن پرست و دهقانان محل به نهضت جنگل پیوستند. ما هر روز شاهد ورود گروههای مختلفی از مردم گیلان و مازندران، آذربایجان و کردستان بودیم، و بدین ترتیب بود که کار جنگل مایه گرفت و گسترده شد.  


فصلنامه سیاسی، ادبی، فرهنگی گیلان ما
سال اول، شماره سوم، تابستان1380
در جستجوی سناریوی مستند جنگل مه آلود
روبرت واهانیان


  • نیما رهبر (شبخأن)
یک متن با چاشنی حرف حساب
  • نیما رهبر (شبخأن)

جهانگیر سرتیپ پور فرزند عزیزالله خان معروف به آقاخان (سرتیپ) در سال 1282 شمسی در محلۀ سبزه میدان رشت پا به عرصۀ زندگی گذاشت. تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ سعادت رشت گذراند. وی در سن 17 سالگی بر اثر داشتن روح سلحشوری و عِرق وطن پرستی، رسماً به " نهضت جنگل " پیوست و در عداد رزمندگان سردار جنگل میرزاکوچک خان درآمد. 
جهانگیر سرتیپ پور فرزند عزیزالله خان معروف به آقاخان (سرتیپ) در سال 1282 شمسی در محلۀ سبزه میدان رشت پا به عرصۀ زندگی گذاشت. تحصیلات مقدماتی را در مدرسۀ سعادت رشت گذراند. وی در سن 17 سالگی بر اثر داشتن روح سلحشوری و عِرق وطن پرستی، رسماً به " نهضت جنگل " پیوست و در عداد رزمندگان سردار جنگل میرزاکوچک خان درآمد. با وقوع درگیری بین قوای سرخ کودتاچی و جناح کوچک خان، کار جهانگیر به اعدام کشید و حکم تیرباران به نام او قرائت شد، اما به طریقی از خطر مرگ، رهائی یافت. 
جهانگیر سرتیپ پور بعد از شکست نهضت جنگل، از سال 1300 تا 1320 به امور فرهنگی و هنری روی آورد. از سال 1330 از سوی انجمن شهر رشت به سِمَت شهردار انتخاب گردید و مدت 2 سال و چند ماه در این سِمَت باقی بود. وی در این مدت کوتاه خدمات ارزنده ای برای مردم رشت انجام داد که عبارتند از:
 _  تهیۀ نقشه جامع شهر رشت 
_  احداث فاضلاب در خیابان های اصلی شهر 
_  تأسیس بنگاه حمایت مادران و نوزادان ( که خود سال ها ریاست هیئت مدیرۀ آن را بر عهده داشت )
_  و تشکیل کارگاه های گلدوزی و حصیربافی در مؤسسۀ نوانخانۀ رشت و تعلیم صنایع دستی به اطفال یتیم این مؤسسه. در مرداد 1342 به نمایندگی مردم رشت در مجلس شورای ملی انتخاب شد.

در دوران نمایندگی با پیگیری و کوشش وی اقدامات ارزنده ای به شرح زیر انجام گردید:
_  احداث راه رشت _ فومن
_  تأمین اعتبار خرید زمین برای احداث فرودگاه رشت
_  خرید بانک خون برای بیمارستان پورسینا
_  توسعۀ کتابخانه ملی رشت
_  انجام مقدمات تأسیس دانشکدۀ کشاورزی و واگذاری 200 هکتار زمین جهت تأسیس دانشگاه گیلان.

به دنبال اقدامات سرتیپ پور در این دوره از سوی افراد نیکوکار مقادیر قابل توجهی زمین برای تأسیس زایشگاه رشت اختصاص داده شد و دولت نیز اعتبار آن را تأمین کرد. جهانگیر سرتیپ پور در دهۀ 1350، از کارهای سیاسی و اجتماعی کناره گرفت و بار دیگر فعالیت های فرهنگی و هنری را آغاز کرد.
او در این دوران به نگارش خاطرات و تنظیم یادداشت ها و ادامۀ پژوهش های خویش پرداخت. آثاری از او در زمینه های ادبی، تاریخی، سیاسی و اجتماعی در مجلات و روزنامه های تهران و رشت با امضای مستعار چاپ شد. آثار چاپ شدۀ جهانگیر سرتیپ پور شاعر و محقق نامدار گیلان از این قرار است:

" گیلان نامه " ( جزوه ای در 54 صفحه مصور در تعرفۀ محصولات کشاورزی و دامی و اوضاع طبیعی که در آبان ماه سال 1355 خورشیدی در رشت چاپ شد. )
" اوخان " مجموعۀ بیش از 70 تصنیف و ترانۀ گیلکی که آهنگ 15 ترانه آن را خود ساخته و بقیه روی آهنگ های خارجی تنظیم شده است. این کتاب با شعرهای آهنگین در سال 1338 در تهران توسط بانو فهمیه اکبر با تصایر زیبائی از حسین محجوبی چاپ و منتشر گردید.
"نشانه هائی از گذشتۀ دور گیلان و مازندران " که در سال 1356 چاپ و منتشر شد.
" ویژگی های دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی " که در سال 1369 چاپ و منتشر گردید.
" نامها و نامدارهای گیلان " ( فهرست الفبائی نام بزرگان علم و هنر و ادب و تاریخ گیلان به انضمام توصیف اماکن تاریخی ) در آذرماه 1371 منتشر شد.
سرتیپ پور در سن 90 سالگی به جهان باقی کوچ کرد و مطابق وصیت اش، در گورستان سلیمانداراب رشت در جوار آرامگاه میرزاکوچک خان سردار جنگل به خاک سپرده شد.  

نمونۀ اشعار جهانگیر سرتیپ پور: 
-----------------------------------  
جه جؤر، آتش واره، جیر هنده سرده  /  از آسمان، آتش می بارد، زمین هنوز سرد است 
آتش مي پارساله هۊش
ˈ ببرده  /  آتش هوش مرا از سر برد
جه أ سردي، مي دیل دائم به درده  /  از این سرما، دل من مدام غمگین است
ببار أي آسمان مي خوشه زرده  /  ببار ای آسمان که خوشۀ من زرد است
زمانه، زمانه، أئ زمانه باز تي کاره  /  زمانه، زمانه، آی زمانه بازم کار توست
بیا زۊدتر بۊکۊن مي درده
ˈ چاره  /  بیا و زودتر درد مرا چاره کن

  • نیما رهبر (شبخأن)