خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

 



عکس میرزاکوچک خان جنگلی


وأسي جنگل بۊخۊسيم، ميـرزاکوچي‌خـانˇ مـره     ورخـانـأ، تــازهˈ کـۊنيـم، تــازه جـــوانــانˇ مـره

جــانˇ جــأ ديــل بکنيـم، ايـــــرانˇ آزادي خنـي     مالˇ جأ دس اۊسانيم ميــرزا حـۊسئن خانˇ مـره

صؤبˇ سر، کسما مييان دۊشمندأ نابـۊدأ کـۊنيم      شب بيشيم ماسۊله سنگر، کـاسˇ چــۊمـانˇ مـره

تيـــر بيبيم دۊشمنـدانˇ سينـهˈ نظــاره بيگيــريـم     شير بيبيم جنگ بۊکۊنيم گـۊرگان ؤ شالانˇ مـره

ايـــــرانˇ نــاجـــهˈ بنيــم هممتــا بيگـــانـه ديــلأ     پـا بـه پـا همـرا بيبيم ميـــرزاکـۊچـي‌خـانˇ مـره

ننيـم أ جنــگˇ مييـان خـالـي تـۊفنگم بــه زيميـن    همـه ســــرپـــا بـيـمـيـريـم جنـگـلˇ دارانˇ مــره

خـان ؤ خـان‌زادانˈ بيـرۊن فيشـانيم کشـورˇ جـأ     ستمـأ وأســي بجنگيـم گــيــلـــه‌مــــــردانˇ مـــره

اۊيأ کي گـؤرره کـۊنه تـۊپ ؤ زنه ايجگره تیــر     سـد و سنگـر چـاکـۊنيم پـا ؤ ســر ؤ جـانˇ مــره

سـر فأديم ميـــرزا مانستن، هنـأ سـربازي گيـدي     ويـري «درويـش» کي بيشيم جبهه رفقـانˇ مـره


محمد بشرا (درویش گیلانی) 

مجله دامون / دوره دوم / شماره مسلسل 17 / سال 1359

«ویژه نامه به یاد میرزاکوچک خان»



  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل


روزنامه جنگل 

شماره سی‌ام _ پنج‌شنبه بیستم رجب‌المرجب 1336 هـ ق (11 اردیبهشت 1297 هـ خ _ 2 مه 1911 م)

 

این چه بدبختی است

پس از قرن‌ها پریشانی و طی تمام درجات انحطاط و تنزل، پس از سال‌ها فشار طاقت‌فرسا و ابتلای به قتل و غارت و اسارت و ذلتی که مافوق آن برای هیچ ملت ذلیل پریشانی متصور نیست، پس از مدت‌ها تجربیات و امتحانات عدیده، پس از فهمیدن این نکته که ای بسا مواقع گران‌بهای استفاده را چه از دست ما به رایگان گرفتند و چه خود بدبختانه برای فساد اخلاق و دنائت طبع از دست دادیم پس از ادراک همه‌گونه مصائب و تحمل هر نوع متاعب ارادۀ خالق مهربان ما به تغییر حوادث زمان و سرنگون کردن تخت ظالمانۀ نیکولای مخلوع و واژگون شدن دولت مستبدۀ روس تعلق گرفته، طریق ترقی را از خاشاک موانع صاف کرده به ما ارائه نمود، یک سال است که از تاریخ بروز این موهبت خدایی می‌گذرد، یک سال است همه نوع اسباب استفاده برای ما فراهم گشته، یک سال است تمام وسایل اصلاحات و ارتقاء و خودآرایی برای ما تهیه شده، یک سال است یک قدم برنداشتیم و یک ذره به سمت ترقی نرفتیم بلکه مشی قهقهرایی کرده، روزگار ما امروز بدتر و پریشان‌تر از پنج سال قبل گردیده، قشون روس رفت، استیلای روس رفت، مداخلات صریحۀ روس رفت، قشون عثمانی هم از حدود ایران رفت، تمام دول متحاربه همگی تصدیق به بی‌طرفی و حفظ استقلال ایران داشته و دارند (مگر انگلیس)، دیگر چرا وامانده‌ایم؟ دیگر چه تأملی داریم؟ سکوت و سستی ما برای چیست؟ دیگر چه انتظاری داریم؟ ده ماه است اعلان انتخابات اعلام شد، وکلای مرکز تعیین گشتند، ولی هنوز اقدامی به انتخابات ولایات نشده، چرا؟ معلوم نیست.

مسیو براوین، سفیر دولت بالشویک، مدت‌ها است در تهران متوقف و رسماً اخطار کرد که حاضرم برای الغای امتیازات قدیمه و ابطال عهود سابقه و عقد معاهدات جدیده داخل مذاکره شوم، نه او را پذیرفتند و نه درصدد برآمدند که بفهمند مقصودش چیست و چه می‌گوید، وجودش آیا مضر است یا نافع، بیاناتش قابل استماع است یا رد کردنی، دولت قدیمۀ روس منهدم شد اما به ابهت سابقۀ سفیرش (ناخوانا)، اصل از میان رفته به فرع او متمسک شده‌اند و به افتخار رژیم پوسیدۀ نیکلا دو دستی به قزاق چسبیده‌اند، صاحب‌منصبان روسی قزاق‌خانۀ ایران کناره کرده می‌خواهند قزاق‌خانه را تحویل بدهند اولیای امور قبول نمی‌کنند و قول او را خلاف وفاداری، نجابت می‌دانند.

ماژور استوکس انگلیسی و سفیر انگلیس، مارلینگ، در پایتخت مملکت با بودن شاه و این همه رجال و سردارها و سپهسالارها و امیرها و حضرت اقدس‌ها و حضرت اشرف‌ها و ارباب انواع بدبخت ایرانی قزاق‌خانه را به غلبه تصرف می‌کنند، نفس‌داری نیست بگویند چه می‌کنند.

به اسم اتریاد همدان قزاق زیاد می‌کنند، هیچ‌کس نمی‌پرسد همدان کجاست، مملکت کیست و در آن‌جا چه واقعه حادث شده و اتریاد همدان چه لزومی پیدا کرده.

در جنوب و غرب انگلیس‌ها قشون تشکیل می‌دهند، در شرق به سرعت باد سرباز هندی وارد می‌کنند، در مرکز به علاوۀ تزیید قزاق و تسلیح اشرار، سفیر انگلیس به هم‌دستی چند نفر از بی‌شرفان ایرانی کمیتۀ تروریست تأسیس کرده، صلحای ملت را تهدید می‌کند، کسی نیست بگوید به کدام حق اقدام به چنین اعمال قبیحه می‌کنند.

فریاد قحطی از تمام ایران بلند است، در طهران روزی بالغ بر چهارصد نفر می‌میرند، گندم‌ها در انبارهای . . . و رجال ایران‌پرور احتکار شده، یک دانه را به نام دیانت، انسانیت، به نام همان دروغ بزرگی که به خودشان بسته‌اند حاضر نیستند بیرون آورده و مردم را از مرگ نجات دهند، ولایات یا بی‌حاکم یا حکامش همان گرگان گرسنه و شاه‌زادگان خودرو هستند که غیر از پول هیچ چیز را پرستش نمی‌کنند.

اسرار مملکتی و مکاتیب دولتی از بغل همایونی مستقیماً به دفترخانۀ سفارت انگلیس نقل می‌شود، کسی نیست معایب این کار بزرگ را بفهماند. امروز شاه سفیر انگلیس، حاکم سفیر انگلیس، وزیر سفیر انگلیس، فعال مایرید سفیر انگلیس، اختیار دربار با سفیر انگلیس، عزل و نصب حکام با سفیر انگلیس، تعیین وزرا با سفیر انگلیس، قوای دولتی در اختیار سفیر انگلیس، اختیار جراید با سفیر انگلیس، بالجمله رشتۀ حیات تمام مملکت و سلطنت در دست سفیر انگلیس، به هر کاری که دست نهی روی در مقابل سفیر انگلیس است که عرض اندام می‌کنند، تاریخ ایران هیچ‌گاه چنین بی‌شرفی و شرب‌الیهودی را نشان نمی‌دهد، قباحت کارهای ما بدتر از دورۀ شاه سلطان حسین شده، محشر غریبی است، هنگامۀ عجیبی است، واقع انسان متحیر و مبهوت می‌شود، تفکر در این مسئله دل‌ها را کباب می‌نماید، تعمق در این اوضاع مغز اشخاص حساس را پراکنده می‌نماید، چگونه می‌توان تحمل کرد؟ چه‌سان ممکن است طاقت آورد که پادشاه یک مملکت بزرگ، جانشین اردشیر بابک، خود را مطیع صرف ارادۀ یکی از ادنی نوکرهای دولت انگلیس نماید؟

این چه بدبختی است که مجدداً به این کشور محنت کشیده متوجه گشته؟ چه روزگار تیره‌ایست که باز هم در مقابل دیدگان ما جلوه‌گر شده؟

اعلی‌حضرتا، تاج‌دارا، حق و جمیع موجوداتنش گویند که عرایض ما صمیمانه و خالی از شائبه و ریا و تزویر است، خاطر مقدس‌ات را متوجه به این مسئله مهم می‌نماییم که ایران دیگر طاقت کشمکش و مبارزه بین شاه و رعیت را ندارد، مملکت خراب شد، ملت گدا و نابود گردید، ثروت معدوم گشت، تجارت و فلاحت از بین رفت، دیگر ذره‌ای طاقت و توانایی نمانده، در این موقع روا نیست شخص اعلی‌حضرت به فریب خائنین دربار و تشجیع انگلیس‌های غدار به خرابی این کشور بیفزایید.

شهریارا، ملت پس از خلع شاه ماضی (یعنی پدر اعلی‌حضرت) با یک دنیا امید و اطمینان سلطنت ایران را به اعلی‌حضرت تقدیم داشته، از همه حیث مطمئن بودند شاه جوانی که در فضای آزادی پرورش شده هر نوع اقدام جدی در اصلاح مملکت و رفاه رعیت خواهند فرمود، چه‌قدر اسف‌آور است که این امیدها مبدل به یأس گشته، شاه مشروطۀ محبوب یک ملت به خرافات حشرات دربار و تحریک انگلیس به کلی حقوق مملکت و ملت خود را پشت‌پا زند.

شرافت سلاطین به ترقی مملکت و نشر عدالت و رفاه رعیت و مختاریت شخص سلطنت است، نه در خرابی مملکت و تحت‌الامری دولت مجاور بودن است. سلطنت به ترویج قانون مساوات است نه تصویب ارتجاع. قدرت به بسط قوانین حریت و انتخاب مامورین لایق است نه تحصیل تقدیمی از حکام و تسلیط آن‌ها به جان ملت و خنثی گذاشتن مشروطیت و از کار بازداشتن دوایر دولتی. ثروت یک پادشاه آبادی حوزۀ سلطنت و ازدیاد دارایی رعیت اوست، نه اندوختۀ طلا و نقره آن‌هم با ترتیبی که مورد تنقید تمام ملل عالم گردد. هیچ پادشاه به هم‌دستی سفیر دولت همسایۀ متجاوز خود به رعیت مطیع فداکار خویش پادشاهی ننموده و هیچ ملتی هم تا امروز از انگلیس‌های مکار حقیقت و راستی ندیده تا اعلی‌حضرت مشاهده فرماید.

زیاد کردن قزاق با پول و صاحب‌منصبان انگلیسی و روسی قوائم سلطنت را محکم نمی‌کند. عدالت و رأفت فرمایید که همۀ ایرانی فدایی اعلی‌حضرت گردند، زیرا عقلا گفته‌اند و به تجربه رسیده شاهنشاه عادل را رعیت لشگر است.

شاهنشاها، سزوار نیست که با دشمنان بسازید به دوستان بتازید، آیا خبر از حال امروز مملکت ندارید؟ آیا باز هم در فکر نشده‌اید که مستحضر گردید احرار گیلان را چه مقصودی است؟

نمی‌دانیم چه برهان و دلیلی اعلی‌حضرت را متقاعد می‌کند و از چه نوع عملیاتی خاطر مقدست مطمئن می‌گردد که فداییان گیلان جز استقلال مملکت و تحکیم مبانی سلطنت مقصودی ندارد، ولی انگلیس‌ها به هم‌دستی خائنین دربار، ایران را می‌خواهد تصاحب نمایند.

آیا ذات مقدس شاهانه حاضر نیستند که در این قضیه امتحان فرمایند تا خائن از خادم و کاذب از صادق تمیز داده شود؟

اگر شخص شاهانه محصور خائنین است به ملت اعلان فرمایند تا آن‌ها را از اطراف سریر ساحت متفرق نمایند.

اگر خود اعلی‌حضرت شهریاری از روی رضا و میل این ترتیبات ننگ‌آور را تصدیق می‌فرمایند در این‌جا چه نظریه‌ایست آن نظریه را به ملت ابلاغ فرمایند تا همه از حقیقت مسئله مسبوق شده و بدانند جهت چیست شاه تاج‌دار مهربان با دست خود به ریشۀ سلطنت و ملیت ایران تیر می‌زند.

خدیو مصر در تحت فرمان انگلیس سلطان است، پادشاه دانمارک هم در مملکت کوچکی بدون فرمان‌برداری از اجنبی سلطان، کدام یک محترم‌تر و با قدرت‌ترند؟

آیا اقتدار امپراتور آلمان و عظمت او برای اطاعت از دولت بیگانه است یا برای متفق شدن با ملت خود؟ آیا امیر افغانستان محترم‌تر است یا امپراتور اطریش؟ آیا امیر بخارا مقتدرتر است یا سلطان عثمانی؟

وا اسفا! چگونه اعلی‌حضرت شهریاری بدون هیچ مقدمه استقلال یک مملکت قدیم را محو فرموده و تسلیم ارادۀ انگلیس می‌شوند؟

صرف‌نظر از تاریخ گذشتگان، حوادث روسیۀ حاضر نیکوتر گواهی است که اعلی‌حضرت باید به آن متذکر شوند که به قوت بیگانگان به ملت خود تاختن و فشار آوردن جز خرابی و زوال و خسران و (ناخوانا) نتیجه ندارد.

شهریارا، این عرایض ما گرچه به ظاهر قدری خارج از نزاکت جلوه می‌کند ولی از فرط حب به این آب و خاک و علاقه به استقلال ایران و استحکام سلطنت اعلی‌حضرت به نگارش آن مبادرت شد.

خالق عالم را شاهد قرار می‌دهیم که هیچ منظور و مقصودی جز خیر دولت و ملت و قطع ایادی اجانب نداریم و در این طریق حق و صواب بدون پروای از مشکلات و عذاب به تمام قوا قیام داشته و داریم زیرا در این راه مشروع زندگانی ما باشرفانه و مردن ما نیز از روی شرافت‌مندی خواهد بود و از ذات مقدس شاهانه نیز استرحام می‌کنیم که بیش از این به مواعید اجنبی و اظهارات خائنین فریب نخورده، قدری امتحان فرمایند تا مقصود فداییان و سایرین واضح و حقیقت کشف گردد.

ای شاهنشاه ایران، ای جانشین سلاطین کیان، ای قائم‌مقام ساسانیان، راضی نشوید که این ایران، مهد قدیم متمدن، با دست اعلی‌حضرت مثل مصر و بخارا گردد.

مناسب دیدم که این مقاله را به ذکر ابیات ذیل خاتمه دهیم:

 

کــاخ خـاقــان تخـت جمشیـد افسـر نوشیـروان     تــا بـه کــی بــازیچـــۀ دســت خیــــال ایـــن و آن

طـــاق کســـری شد لگـدکــوب ستـور اجنبـی     دجله خـون شد زیـن مصیبت چـون دل نوشیـروان

فارس رفت از دسـت و شد معدوم آثـار عجـم     زیــن مـذلـت خـــاک بـر ســر مـی‌کنـد تــاج کیـان

فتنه چون ضحاک شد در مملکت فرمان گذار     محـــو شــد فـــر فـــریـدون مــرد رســم کــاویــان

نیسـت بـی‌جــا بـا چنین آیین و رسـم ســرگین     خــون بـه تـاج و تخـت ایـــران گــر ببـارد آسمـان

مــرکــز فتنـه اسـت یـک‌ســر پایتخت مملکت     کــــرده بــدنـــامــی مقـــر در مسکـــن نـــام‌آوران

شـــاه مـا از خـواب غفلـت دیــده بگشاید اگـر     گـــــریــه پــرویــز بینــد خشــم پــوریــای نیکــان

مملکت بیمـار و محتــاج حکیمی حــاذق است     تــن همــی فــرسـایـدش در دـست ایـن نـابخــردان

پـادشـاهــا رسـم شـــاهـی یـادگیـــر از ویلهلـم     کــه گــذشتــه قــدرتـش از قیــــروان تـا قیــــروان

ملک ســاســان شـد ســراســر پایمـال دشمنان     هـــــان کجـــاییـد ای یـــلان دودۀ ســـاســـانیـــــان

خســروا دانـی کـه انــدر خـواب‌گـاه داریـوش     دیــو لنــدن خـــواب بینــد جنــگل مــــــازنــــدران

پــادشــاهــا تـو شبـانستـی و ایــن مــردم رمـه     گـــرگ افتــد در رمــه غفلـت اگـــر ورزد شبـــان

 

  • نیما رهبر (شبخأن)




تي أمؤنˇ يادˇ مرأ (آيدا فتوحی)

نويسا ؤ ايجرا: آيدا فتوحى

لهجه: رشتي


 

کس کسأ فاندرستيد، ايتأ چۊم-دکف، بياد بأورديد

گۊل باهار؟ چيه کاس جان

ترأ ياده اۊ رۊزان کي نأ به دار بيم نأ به بار

اۊ رۊزان کي تي لبˇ خانده مرأ خانده کۊديم باهار باهار

کاس جان خۊ چۊمانˈ فۊچه، ايتأ کۊره-يه آتش بۊ

ديلم أنˇ شين بۊرأ بؤسته زۊغالˇ مانستن چک چک کۊدي

خۊ لاويرأ فاکشه بۊجؤر ناله بۊکۊده کي: هاى هاى هاى

هۊ رۊزان کي ترأ پاک جگا دأئيم مي ديلˇ تان

گۊل باهار وارشˇ مانستن بوارسته کي:

غۊرۊبان هتؤ شؤئي مي خانه بؤستي تاسيان

کاس جان بۊگؤفته: هۊ رۊزان کي تي جۊلان گۊل کۊدي تا خانده کۊدي

گۊل باهار لب-دۊکۊن خانده بۊکۊده کي: مي مرأ گب تا زئي دئه-وختانˈ زنده کۊدي

کاس جان دئه طاقت ناشتي، آخر حله زۊد بۊ کي پۊشت به گۊل باهار رۊ به آفتاب

خۊ دسانأ بۊجؤرأ گيري ؤ خۊ غريبي آوازأ تاوده أ دشت ؤ دمنˇ مئن ؤ ناله بۊکۊنه

نۊشۊ،  نۊشۊ،  ايپچه بئس، رنجه نۊکۊن جانه

نۊشۊ، نۊشۊ، زندگي بي تۊ تاسيانه

أمما فقد نيگا بۊ ؤ آه

گۊل باهارم آه بکشه

بچرخسته خۊ پا پاشنه سر، خۊ گۊلگۊلي دامنˈ پهنˈ کۊده زمينˇ سر

الان هۊ جائي کي ايسا بۊ، پاکين، کاسئى جانˈ رۊبرۊ بۊ

اۊنˇ دۊتا دسأ قاب بزه خانده بۊکۊده کي:

چي صفائي،  چي صفائي،  چي صفا داشتي اۊ وخت

أمي دس ديلˇ مييان، گۊلˇ وفا کاشتي اۊ وخت

بخييالي کي آتشˇ سر آب فۊکۊني

گۊل باهارˇ سردˇ دس، کاس جانˇ شرابˇ شۊرۊبˈ آرامˈ کۊده بۊ

خۊ مشامˈ بچرخانه، ديلˇ جا ناله بۊکۊد:

خۊدايأ گۊل-جانˇ عطرأ هيشکي نأره، بازۊن به زوان باورده کي:

گۊل باهار، خئلي زمات بۊ کي تي دسأ أتؤ مرأ فاندأبي-يأ

ناگي تا واخبأ به، خالي ايتأ دس بۊ رۊ به آسمان، چۊم وازأ کۊده، ماتˈ زه

صاراىˇ برهۊتˇ مانستن خۊشکأزه بۊ، خۊ گۊلي بغضˈ نتانستي فاده بۊ بيرۊن

بترکسته، أبرˇ باهارˇ مانستن أرسۊ،  أرسۊ،  أرسۊ

گۊل باهار،  گۊل باهار،  چيره أنقدر جۊدائي بامˇ سر تۊ را کۊني؟

چي به بئسي مي لبˇ گۊلˈ به خانده واکۊني؟

گۊل باهار عأينˇ هۊ آفتابي کي رادٚواره خۊ چۊمˇ گۊشه جا ايتأ بينيشانه الماسˈ کي

سۊسۊ زئي تاودأ کاسˇ جانˇ پا ورجا ؤ قايمˈ کۊده دردˇ أمرأ بۊگؤفته:

هاى کاس جان، تي درد مره بايه، من کي نامؤبۊم کي نشم

کاس جانˇ رنگ ؤ رۊ مهتاوˇ ديمˇ مانستن بپرسته

خۊ چۊمانˈ دۊرۊشتأ کۊده کي:

بي رحم ؤ بي مۊرۊوت تي واستي پۊر زماته واهيلˈ بؤ مي تسکˇ ديل

مي أ ديل ديله، خييال نۊکۊن ايسه بيجارˇ گيل

گۊل باهار خۊ غۊرصˇ خانده-يأ بشکنه کي: آۊ  آۊ  آۊ

تۊرأ بؤستي خييال کۊني منم هتؤ

تۊ نأني مگر دس-فارٚسˇ سئبˈ مزه نأره خۊردن

تا بۊسۊج واسۊج نيبي دارˇ لچه سر، شواله مانستن به آسمان کي پر نکشي

گۊل باهار هتؤ ايسا بۊ، خۊ دسأ تکام بدأ ؤ بازۊن پۊشتأ کۊده

باينه ايتأ طاوۊس، خۊ دامنˈ فاکشه سبزهˈنˇ سر

کبکˇ خرامانˇ مانستن، خرامان خرامان جه کاسˇ جانˇ چۊم-دکف دٚوارسته

کاسˇ جانˇ کام خۊشکأبؤ

خۊشکأبؤ مشکˇ مانستن تام وازأ کۊده کي:

دئه الان، غۊرۊب کي به   تي أمؤنˇ يادˇ مرأ

گب زنم خانده کۊنم   مره مره بادˇ مرأ

 

 تي أمؤنˇ يادˇ مرأ - آيدا فتوحى


خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

نامردي

 

********

 

دؤرˇ مگــزان لابـــدانˇ ويـــرجـــا الکــي-يـه      ميـدان دنٚکـف تــي زۊرˇ بــازۊ همــه پـي-يـه

خئلـي دانمـه کـرچي، کــۊنـي زنجيــلأ پـــاره      تــي لاسپـــاره ولاّ أمـي ويــرجــا شاليکـي-يـه

چهلأ بـۊکـۊنـي پئنجـا يـا آخـــر نـۊکـۊنـي تــۊ      سـرسـۊم کـي بکفتـي تـرأ اۊ مـؤقه حـالـي-يـه

مئـوه-داري کـي مئـوه نـده خـۊشکــأ بــه بئتـر      کــي پـــۊر خــارأ وا گـــؤفتــــن ليليکـــي-يـه

مي زنـدگـي چـرخˇ مياني چــۊب تــانٚـود کـي     مـي رگ کي واگــرده جـه نتــاجˇ گيلکــي-يـه

جه خۊشکأ-بـؤسه دارˇ جا مئـوه نيچه هي کس     خـۊشـکˇ خـۊجˇ دارأ دبکـه زئــن الکــي-يـه

مـــرداى نکفـه هيـــزره نـامـــردانˇ پــا جيــر      مــرداکانˇ کفتــن ليـمˇ پـــۊریـــاىˇ ولــي-يـه

وختـي پالـوان زۊرخـانـه گــؤدأ دهــه مـــاچـي     نـامـردانˇ غيـرت اۊنˇ خــاکˇ نعلـه-کي-يـه

«خاجه» واسي خـؤب فانديـري أ دؤره زمـانهˈ     نـامــردي أ بــازارˇ جــا نـامــــردانˇ فـي-يـه

 

حجت خواجه ميري (ول بيگيفته رادٚوار) 

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

 

 
 

آقاىˇ وزير بهداشت بفرماسته: «کؤليه فۊرؤختن خؤرم کار ني-يه، شيمي کؤليه-يأ هأتؤ مرجانه فأديد!»

هأنˇ وأستي جه وزيرˇ مؤترمˇ بهداشت کي خؤرم کاران زياد بۊکۊده دأره، تشکؤر کۊنيم کي أمرأ

رانمائي بۊکۊده. مألۊمˇ کي آقاىˇ وزير هيزره واخب ني-يه کؤشان، چي وأستي خۊشانˇ نازنين کؤليه-يأ

فۊرۊشده. بخألي تيتالي يا ثوابˇ ره أ کارأ کۊنده!

اينفر کي خۊ کؤليه-يأ بۊفرؤخته بۊ گؤفتي، أگه آقاىˇ وزير اۊ پۊلي کي خايمه مرأ فأده، مي چۊمانˇ سر،

ايتأ کؤليه کي ويشتر نأرم، اۊنم ديپيچم کادؤ دۊرۊن باينن کادؤىˇ تولد فأدم آقاىˇ وزيرأ.

وأورسئم أولي کؤليه-يأ چۊتؤ بۊفرؤختي بۊگؤ، مي کؤرکي-يأ خأستيم مردأ-دم هرجيگا بۊشؤم وام فأگيرم

نؤبؤسته کي نؤبؤسته، وا جاهاز بيهه-بيم دئه، جاهاز فاندأ بيم کي مي دسˇ سر مأنستي.  

بازنشسته-يم، مائي ئي تۊمۊنˇ مرأ کي أمي چا پۊرأ نيبه. ايرۊز هأ باغˇ مؤحتشمˇ دۊرۊن نيشته بۊم کي،

ايتأ هأ رۊزنامهˈن چيسه ارشاد تازگي-يان مرجانه پخشأ کۊنه، مي دس فارسه. کرأ خاندأن دۊبۊم کي يؤکؤ

ايتأ مۊناقصه آگهي-يأ بيدئم بينيويشته بۊ «شيمي کؤليه-يأ هينيمي»

مي مرأ بۊگؤدم: خئلي-يان أ دۊنيا دۊرۊن ايساد ايتأ کؤليه ويشتر نأرد، من ايتأ کؤليه عيلاوه دأرم،

عيلاوه کؤليه-يأ چي خأيم بۊکۊنم کي!!؟

چي ره أ خۊدادادي سرمايه جا ايستفاده نۊکۊنم، حؤکمن جه هۊ اول-سر خۊدا فادأ کي هر زمات گير دکفتيم

بيشيم اۊنˇ سر وخت. أتؤ بؤبؤسته کي مي کؤليه-يأ بۊفرؤختم ؤ کؤرˇ دانهˈ اۊسه کۊدم مردˇ خانه.

البت أسأ وا مي اۊ دۊتا کؤرانˇ رئم جاهاز جۊرأ کۊنم، ولکي بتانستم أشانˇ مارأ راضي-يأ کۊنم،

ايتأ خۊ کؤليه-يأ مرجانه فأده آقاىˇ وزيرأ، أمما اۊنˇ جا وأسي مي کؤرانˇ جاهازأ فأده-يأ.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

1590اسپندارما30-تئران-آثارˇ ملي أنجۊمن


گۊرۊم گۊرۊم گۊرۊم بل     نؤرۊزما ؤ نؤرۊزبل


  نؤسال ببه سالˇ سۊ         نؤ فأدي خانه واشۊ


   نؤزا ؤ بۊد ؤ وابۊ         أمي رۊزي ره واشۊ


*=*=*=*=*=*


1591ˇ گيلکي نؤسال؛ هممتا گيلکانˈ مۊوارک ببه






ايشالا کي هممتانˇ ره خۊجير سال ببه


نوروزی که مال گیلک‌هاست

در واقع این تقویم مال خورشید است

تقویم دیلمی

  • نیما رهبر (شبخأن)


نظریه‌ای درباره نام تالش (هارون شفیقی عنبرانی)

*******************************************

تالش به یک واحد جغرافیایی از گیلان اطلاق می‌شود که تا امروز دربارۀ آن مطالبی در تاریخ نوشته‌اند. اگر کسی بخواهد امروز دربارۀ همین منطقۀ تالش دست به تحقیقاتی بزند و در این راه باز به جمع‌آوری نظرات سابق محققان بپردازد تصور می‌کنم این‌کار زیاد جالب و قابل‌توجه نباشد، زیرا این اقدام جز تکرار مکررات چیزی به‌شمار نمی‌آید، چه بازگو کردن یک سلسله منقولات از مآخذ مختلفه به عقیدۀ این بنده به درد یک تألیف جداگانه می‌خورد تا به درد یک اظهارنظر تحقیقی و استنباطی از شواهد و قرائن موجوده که در خلال اوراق و افکار فرهنگ اجتماع جای گرفته است.

بشر متمدن همیشه در مقابل دو نوع منشأ معلومات قرار دارد. یکی معلومات در صحیفه‌های مدونات و کتب و دفاتر، دوم آن‌چه در میان اجتماع در سینه‌ها در زوایای روایات در لفافه‌های کلمات بالاخره در مسیر پرنشیب و فراز زندگانی یک جامعه قرار گرفته است. به نظر نگارنده مطالعه یک دایرة‌المعارف محیط و جامع به مراتب آسان‌تر است از مطالعه و استنباط یک سلسله معلومات که در صفحات زندگی یک ملت نهفته است. البته این نظر در دایرۀ خارج از امور مسلمات تاریخ صحت دارد و درست است.

ما اگر من‌باب مثال بخواهیم دست به تحقیقات دربارۀ همین شناختن ریشۀ کلمۀ «تالش» بزنیم می‌توانیم به نظریات محققانی که در این موضوع اظهارنظر کرده‌اند توجه داشته باشیم ولی این کار نه مانع ابراز عقیدۀ کسی می‌تواند باشد و نه مانع انتقاد از نظریات دیگران.

عده‌ای از محققین و مورخین وقتی که می‌خواهند روی همین اسم تالش بحث کنند نمی‌دانم به چه مناسبتی به یاد یونان زمان اسکندر و دارا می‌افتند و با لحنی مقرون به قاطعیت می‌گویند که: تالش از تالوش یونانی یا از کادوس مثلاً زبان فارسی بوده است و توأم با چند حدسیات دیگر. اما اگر ما در مقابل این اظهارعقیده‌ها کمی به خود جرأت بدهیم و در اولین قدم تسلیم بلاشرط نظریات غیرقطعی تاریخ نشویم و تأثیر کلمات و زبان یونانی را روی فرهنگ خودمان در دوهزار و اندی سال پیش نپذیریم، تصور می‌کنم مرتکب گناهی نشده‌ایم.

راستی چرا یونان؟ ما با یونانیان و یونانیان با ما چه روابط و چه مناسبتی داشته‌اند؟ اجازه بدهید عرض کنم. ما می‌تواینیم ارتباط دوهزار و اندی سال پیش ایران و یونان را در سه عنوان خلاصه کنیم.

نخست از راه روابط علمی و شاید تجاری دو ملت. دوم از طریق لشکرکشی خشیارشا به یونان. سوم از نظر هجوم اسکندر مقدونی به کشور ما. البته اگر بتوان این دو عنوان اخیر را «ارتباط» نامید!

اما عنوان نخستین! ما هیچ‌گونه لزومی نمی‌بینیم که در هم‌چنین ارتباطی شاهنشاهی ایران آن زمان برای نام‌گذاری یک منطقه کوچک از کشور بزرگ خود لفظی را به عاریت از بیگانه بگیرد و آن را مورد استفاده قرار دهد!

اما در عنوان دومی! خشیارشا در تمدن و اجتماع یونان نفوذ کرد و تسلط به‌دست آورد، در این صورت باید زبان و لغات ایران در جامعۀ یونان اثر بگذارد نه عکس قضیه.

در عنوان سومی باید گفت: قیام اسکندر و حمله او به ایران و کشته شدن داریوش سوم تا برچیده شدن تسلط مقدونیان از ایران زمانی طولانی نبود. پس دشوار است که ما باور کنیم زبان این قوم برای ما در نام‌گذاری یک واحد جغرافیایی منطقه‌ای کوچک از کشور بزرگ خودمان مورد نیاز باشد. از طرفی دیگر این سؤال پیش می‌آید که آیا منطقۀ تالش آن‌وقت مسکون بود یا نه؟ و اگر نبود پس این قصور که یک دولت مهاجم بیاید و به یک راه سوق‌الجیشی غیرمسکون نامی بگذارد و آن نام هم برای آن نقطۀ غیرآباد اسم خاص گردد و چندهزار سال هم به اعتبار خود باقی باشد صحیح نیست! و اگر بگوییم که: بلی مسکون بود و قومی در این منطقه سکونت داشتند آن‌وقت باید پرسید: آیا این قوم برای محل و موطن خود نامی داشتند یا نه؟

مسلماً جواب این پرسش مثبت است! زیرا محال می‌باشد جمعی در محلی بنشینند و برای آن محل نامی نداشته باشند. پس نتیجه می‌گیریم قبل از این‌که پای لشکریان اسکندر به این خاک برسد این سرزمین کوچک از هر حیث شناخته شده بوده و نام هم داشته است.

بالاخره هر نوع فرض کنیم نمی‌توانیم این موضوع را قبول نماییم که این نقطه از ایران یا هر نقطۀ دیگر از ایران نام خود را از لغت بیگانه گرفته باشد، آن‌‌هم بیگانه‌ای که مانند باد و طوفان مدت محدود و کوتاهی در کشور ما سر برافراشت و بعد برای همیشه خاموش گردید.

با این مقدمه نسبتاً طولانی اگر ما ادعا کنیم که کلمۀ تالش اسمی است که ساکنین این مرز و بوم از زبان خودشان برای محل سکونت‌شان آن‌هم مبتنی بر یک مناسبت معقول و طبیعی برگزیده‌اند حرفی به گزاف نگفته‌ایم. حالا برویم سر نظریاتی که ما می‌خواهیم دربارۀ پیدایش و تکوین نام تالش و ریشۀ این واژه ارائه دهیم، و برای عرضه نظریات خود لازم است از موقعیت جغرافیایی طبیعی این محیط الهام بگیریم.

تالش در ساحل غربی دریای کاسپی واقع شده و همیشه دارای باران‌های موسمی و غیرموسمی است. از این جهت زمین‌اش مرطوب و پر از گل و لای می‌باشد . گل و لای را هم در این زبان «تـۊل = tul» می‌گویند. این کلمه عیناً به همین معنی، امروزه در زبان گیلکی هم به‌کار می‌رود. در زبان تیره‌ای از بومیان این منطقه حرف «ش» ساکن پسوندی است معادل و مترادف با پسوند «زار» فارسی در کلمه‌های «لاله‌زار»، «گل‌زار»، «چمن‌زار»، «گندم‌زار» و امثال آن. گو این‌که این پسوند تالشی در میان کلمات خیلی کم دیده می‌شود و شاید هم موارد انگشت‌شماری داشته باشد ولی قطعاً هست و وجود دارد. پس اگر ما نام تالش را ترکیبی از «تـۊل» به‌علاوۀ پسوند «ش» به معنای «گل‌زار» یعنی جای گل، گل‌خیز توجیه کنیم زیاد هم بیراهه نرفته‌ایم. هم‌چنان که این معنی در اسم گیل و گیلان و گیلک هم منظور بوده است، و تصدیق این نظریه قدمت و اصالت این دو اسم را برای این دو واحد جغرافیایی به وضع روشنی ثابت می‌نماید. یعنی این دو تیره از قوم ایرانی اسم محیط خود را از حالت و کیفیت طبیعی همان محیط اتخاذ کرده‌اند و چه ابتکار بی‌نظیر و ذوق و سلیقۀ واقعاً قابل تقدیری1! هم از این‌رو است که نام گیلان و تالش تناسب تطابق مسمی با اسم خود را برای همیشه حفظ کرده و خواهد کرد زیرا این نام از یک وضع طبیعی و اصیل محیط که باران‌خیز بودن آن نیز هست متأثر گردیده است2.

ما در منطقۀ تالش به کلماتی دیگر برمی‌خوریم که عین این کلمه «تـۊل» را به شکلی کمی متفاوت در خود حفظ کرده است. مانند کلمات: «تالش‌دۊلاب و گیل‌دۊلاب».

ما می‌دانیم که واژه «دۊلاب» به معنی چرخش و درحرکت نیست، بلکه این‌هم ترکیبی است از دو کلمۀ «تـۊل» که تای منقوطه‌اش به دال تبدیل یافته و «دل‌آب» یعنی «آب گل‌آلود» شده است. با این تقدیر «تالش» یک اسم خاص کلی خواهد بود و «تالش‌دۊلاب» یک اسم خاص دیگر شامل یک قسمت از آن و ترکیب کلمۀ «تـۊلش» به همان معنی که گذشت و «تـۊلاب» باهم هرگز تکرار دو کلمه به یک معنی را نمی‌رساند، بلکه این ترکیب به اعتبار دو معنی و دو حالت متفاوت در یک چیز است. مثلاً «تـۊل» به معنی مطلق گل و «تـۊل‌آب» به معنی گل مایع مانند خون و خوناب و احتمال دارد که اصل اين کلمه از «تـۊل» به اضافۀ «اب» یا «ابی» باشد که هر دو به معنای نهر است و مرحوم استاد عباس اقبال به‌کار برده است3.

 

 

حواشی

*********

1-      می‌گویند هوای نقطه‌ای در آذربایجان باعث سلامت و صحت یکی از امراء و بزرگان شد. به‌خاطر این اثر طبیعی نام آن‌جا را تب‌ریز گذاشتند. اگر این روایت صحیح باشد امروز ما نمی‌توانیم برای وجه تسمیۀ تبریز که همان ریختن تب از شخص بیمار است اعتباری قائل باشیم زیرا این نقطه برای همه‌کس و برای همیشه تب‌ریز نیست و شاید هم با این‌همه دود و گازوئیل قرن ماشین و تمدن این اسم با مسمای خود زیاد هم منطبق و صحیح نباشد. باز می‌گویند اسب مخصوص نادرشاه افشار مریض بود و هر مداوا که کردند سود نبخشید تا به رودخانه‌ای در همین تالش ما رسیدند و پس از یک هفته که لب به آب و علف نزده بود در آن‌جا آب خورد و شفا یافت. نام آن رودخانه را «شفارۊد» گذاشتند. باز این معنی شفا یافتن اسب نادر جز در همین مورد نادر مورد دیگری ندارد.  

2-      در این جا سؤالی پیش می‌آید که آیا حرف «ش» پسوند مترادف با «زار» فارسی در کلمۀ «تالش» که گفتیم نظایری هم دارد، مثلاً در چه کلمه‌ای و کجا؟ باید گفت در این خصوص زیاد جستجو نشده است و ما یکی از نظایرش را در زبان تالشی عنبران اردبیل می‌شناسیم. در زبان تالشی عنبران درختچه‌های کوتاه جنگلی به ارتفاع یک متر و کمتر از آن را «کـؤل» با ضم کاف عربی و سکون لام می‌گویند، و جایی که از این قبیل درخت در آن زیاد می‌روید «کـؤلش» نامیده می‌شود به‌معنای «درخت‌زار، بوته‌زار» یا «کـؤل‌زار». کلمه‌ای دیگر هم به‌صورت «ارش» هست که کمی تفاوت معنی با کلمه «تـۊل» و «کـؤل» دارد و به معنی «گردش‌گاه، گذرگاه، سیاحت‌گاه» و امثال این‌ها می‌باشد.  

3-      تاریخ مغول، عباس اقبال آشتیانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، 1347هـ.ش، ص 3، 16 و 60.

 

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

جنگل دۊمباله دأره...

بۊکۊش تا ترأ نۊکۊشتده؛ جنگلˇ داب هنه...

اۊ زمات کي دئه راىˇ گۊرۊز نمانه     آدم ناچاري دس به شمشير بره

أن هۊ جنگلˇ تعريفه، ولي سيويليزه بؤبؤ، جه وحشي داب برۊن بامؤ، ايزه ني دس ببردد أنˇ وأگردانˇ دۊرۊن.

جنگلˇ داب أنˇ کي هتؤ بيده نيده وأ کۊشتن، ولي وختي شاري بؤبؤستي ؤ سيويليزه،

وأ اول دليل بأري بزين هرتا کار تي ديل بخأسته تأني کۊدن، هرچن قانۊن لاب، تي پۊشتي-يأ نۊکۊنه،

ولي خأ، أنقد نر ؤ مادده دأره کي بتأني جيويشتن...

أنˇ چم ني أتؤيه کي مثن باستاني آثارˇ مسئۊلي؛

نیشیني فيکر کۊني کي چۊتؤ شأ ايتأ خۊجير کار کۊدن، جه اۊيأ کي تي کارˇ دۊرۊن اۊستائي فیلفؤر ايتأ را ترأ بياد أيه...

هرتا خانه کي سفالسره، همهˈ واچينيد حلب بۊکۊنيد... صفي مچدˇ مانستن.

هرتا قديمي ساختمان کي هني نهأ، فۊگۊردانيد، اۊنˇ جا ايتأ قشنگˇ ساختمان چاکۊنيد... ابتهاجˇ پئري خانه ؤ نؤبلˇ خانه مانستن.

هرتا قديمي بساخته کي نهأ، هنده فۊگۊردانيد اۊنˇ جا هرچي شيمي ديل بخأسته چاکۊنيد، مثن بازارˇ کاروانسرائانأ همهˈ فۊگۊردانيد أسرنؤ چاکۊنيد، أصن اۊشانˇ جا پاساژ چاکۊنيد، دأنم، شيمي ديل مردۊمˇ ويجا نهأ، خأئيد أتؤ بيکاري کۊنهˈ بتاشيد... (خۊدا شمرأ قؤوت بده پالوانان).

ولي... ولي ايتأ مۊشکيل نهأ، اۊنم أنˇ کي سيويليزه ؤ شاري آدم کي هنقد کارأ ئي-مرتبه نۊکۊنه، ماندي به...

(أمي مييان باشد، وختی أنگۊشدانهˈ گيدي مئدانˇ مشق ؤ آفتاب به آفتاب چئل قدم را کۊنيدي، هتؤ به دئه...

شاري بؤستنˇ عأيب هنه، آدمأ ايزه...)

ناقلن فۊگۊردانيد، پاساژم نؤبؤسته نؤبؤسته، پارکينگ کي به...

مؤضۊ جا دۊرأ بؤستيم؛ خأستيم جنگلˇ داب ؤ دۊستۊرأ ايمرۊ مرأ بيگيم...

هنقد واچئن ؤ دينچئن ؤ فۊگۊردانئن ؤ آبادأ نۊکۊدن ؤ دؤرسنئن، أنˇ وأستي-يه کي

أ سيويليزه ؤ شاري آدمان خأيد به گزأ شؤنأ پيش دکفد... هنده وأورسي چۊتؤ؟!

گيلکان گيدي «دۊ زن-دار مچد خۊسه» ولي «اۊيأ کي رانمائي رانندگي مأمۊر بئسه، چراغˇ گبأ نوأ گۊش کۊدن»...

أسأ أشان هيچ، نيديني هيتتا خانه سفالسر ني-يه؟!

تش سۊجي-يانأ نييده-ئي؟!

بازۊن أگه بکفه اينفرˇ سرأ بگنه، کيسه جواب بدنه؟!!

هنˇ وأستي، صفي مچدˇ چن هيزار ساله سرأ حلب بۊکۊدد...

هنˇ وأستي سعادتˇ کاروانسرايأ خرابأ کۊدان درد...

هنˇ وأستي ابتهاجˇ پئري خانهˈ فۊگۊردانئن درد...

هنˇ وأستي نؤبلˇ خانهˈ فۊگۊردانئد؛ أسرنؤ بساختد...

هنˇ وأستي أنقد کۊنمۊنه بۊکۊدد کي ميرزاکۊچي خانˇ پئري خانه فۊگۊردست،

ساختنˇ مؤقه واخبأ بؤستد (أمان بۊگؤفتيم واخبأ بؤستد، شۊمانم هنأ بيگيد).

أسأ چاره چيسه؛ وا سيويليزه ؤ شاري آدمانˇ مانستن (وحشي-يانˇ مانستن نأ) بیشي تي صفه دۊرۊن ايتأ هشتگ بزني

#نه-به-تخريب- ... (أسأ هرچي)

فلانکسˇ قؤلي هأ ايمرۊ قدرأ بدأريم کي ديرۊ، ايمرۊ جا بدتر بۊ...

راس گه؛ پۊردˇ عراقأ کي فۊگۊردانئد هي کس نۊبۊ ايتأ هشتگ اۊنه بزنه... خبرگۊزاري-يانم بخألي أشانˇ پۊلأ فاندأ بيد،

اعتصابˇ دۊرۊن ايسا بيد، نتانستد ثابت قدمˇ دؤره مانستن مردۊمˇ گبأ زهار يأ خۊشانˇ قؤلي {منعکس} بۊکۊند...

نأنم شائد پيرشرفشایأ ديل بدأده کي بۊگؤفته بۊ:

مي ديل به بلا دره، تي زۊلفأ واچينا

ندانمه مي ديل ؤ تي زۊلف چنينا؟

به کعبه بۊشؤم پنداشتم واچينا

مي کعبه تۊئي، بي تۊ کعبهˈ واچينا

أشانˇ کعبه-يم مردۊمد، هرچي کي بخأيه مردۊمأ به گزأده؛ «واچینا»

ولی جه همه-کس بئتر خۊدابيامرز افراشته بۊگؤده:

شارأ تۊ آبادأ کۊني     شاري شيمي جيره-خۊره

*

*

أسأ را چيسه؛

شئونˇ خۊدابيامرزˇ قؤلي:

اۊشاني کي هسأ أشانˇ سعى دخيله

وأ ويريزيد.

 

ويريزيد، هسأ وختˇ کۊششه، جانˇ براران

وختˇ خۊنˇ جۊششه، جانˇ براران. (حسين کسمائي)

آها، جنگل دۊمباله دأره...

*

ببه کي فردأ، ايمرۊ جا بئتر ببه.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)


 

شال، بينا کۊد کلاچ ؤ اۊنˇ قشنگي جا گب زئن... ؤ اۊنˇ جا بخأسته خۊ خؤرۊم سدا مرأ اۊنه آواز بخأنه....

کلاچ، ايزه خۊ کيتابانٰ کيتابخانه دۊرۊن فاندرست...

پينيرأ بنأ دارˇ خالˇ سر، ايتأ بۊلندˇ اؤخانˇ مرأ بخأند... قار... قار...

شال خۊ دسانأ بنأ خۊ گۊشانˇ سر، بينا کۊد گۊرؤختن.

*

*

آدم وختي کيتاب بخأنه، أنˇ تجرۊبه-يم ويشترأ به

 

جه أيأ بيشناويد

 

 

خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید

 

  • نیما رهبر (شبخأن)



برخی از لغات گیلکی با لغات زبان‌های ایرانی کهن از قبیل اوستائی و پهلوی و نیز فارسی دری کهن مشابه و هم‌ریشه‌اند.

در این‌جا بدون این‌که وارد بحث فنی و تخصصی بشویم از باب نمونه به مواردی اشاره می‌کنیم.


واژه های گیلکی (سیروس شمیسا)



خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید

  • نیما رهبر (شبخأن)



أمي رأى فقد آقاىˇ . . .

 

* * *

 

بۊکـۊده کـاران:

ـ دۊ دفأ پـۊشـت دٚرٚن پـۊشـت کلاچ آبادˇ ديهاتˇ کئخۊدا، کي اۊ دۊ دفــأ دۊرۊن سه دفــأ، کئخـۊداىˇ نـۊمـۊنـه بـؤبـؤ

ـ ئي سـال، سـاحلي شطـرنجˇ فدراسيـؤنˇ رئيس

ـ ايتـأ سـه، چـار، پئـن رۊز مجلسˇ نمـاينده

ـ ايتأ هف، هش، ده سال ايرانˇ نمـاينده، لانگـرهانـسˇ جـزيـرهˈنˇ دۊرۊن

 

* * *

 

ناجـهˈن:

ـ رانمـائي رانندگـي چـپ گـردستنˇ تابلـؤيـأ اۊسـادن

ـ نيـؤتـؤنˇ دؤوؤمـي قـانـۊنˈ، چـاکـۊن واکـۊن کـۊدن

ـ شـۊتـۊر مۊرغˇ چـۊتؤئي مـۊرغـانـه نهأنˈ، چاکـۊن واکۊن کـۊدن

ـ هممتا چپ دسˇ آدمانˈ، دؤلتي ايدارهˈن ؤ مؤسسهˈنˇ جا بيـرۊن اگـادن

ـ پيش‌دکفتنˇ وأسـي، هيـأتˇ دؤلـت ؤ پـارلمـانˈ ايتـأ کـۊدن

ـ بئلکؤل تۊمامˇ چيزانˈ چاکۊن واکۊن کۊدن، جغرزˇ بعضي‌تـان

ـ اغطثـادي مفـاصـدˇ مـرأ جنگستـن

 

* * *

 

زيـويـش‌نـامـه:

آقاىˇ . . . سالˇ 1330، ايتأ ديهاتˇ دۊرۊن، کۊ پسˇ پۊشت، ايتأ فقيرˇ خانواده مئن بـۊدۊنيـا بامـؤ ؤ درزˇ وأسي بامـؤ شار ؤ جه سالˇ 1350 تا 1353، هنˇ خاني کي ستم‌شائي رژيمˇ مرأ کشمکش بۊکۊده بۊ، 8 سال دکفته دۊزداغ ؤ آزاتˈ بـؤستنˇ پسي، جه سالˇ 1353 تا 1356، سه سال ديپلؤمˇ ره بۊدؤب وادؤب بۊکۊده کي، تترج هممتا سال بکفته، ولي هني نــاجـه دأشتي خـۊ ديپلـؤمˈ فـأگيـره.

دستˇ بقضا، اينقلابˇ پيرۊزأ بـؤستنˇ پسي، أنˇ استعداد ني واشکافه ؤ سالˇ 1359 عـۊلـۊم سيـاسي دۊکتۊري-يأ بيرۊتˇ دانشگا جا، سال 1362 اقتصادˇ دۊکتۊري-يأ لندنˇ جا ؤ آخـربـسر ني سالˇ 1364 حـۊقـۊقˇ بيـن‌المللˇ دۊکتۊري-يأ تئرانˇ دانشگا جا فأگيـره ؤ هسايم کرأ خۊجيـر مۊردۊمˈ خدمت کــۊنه.

 

* * *

دۊنچـۊکستـه کـانـديـدا، خاطـرجمـي ورچسب  ؤ هف رۊز فـۊرؤختـنˇ پسـي خـدمـات أمـرأ


* * *



ويژه‌نامه دومين جشنواره سراسرى طنز مکتوب / (سيد امين تويسرکانى)

خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید


  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل



روزنامه جنگل _ شماره نوزدهم _ یکشنبه بیست و سوم صفر 1336 ه.ق (18 آذر 1296 ه.خ _ 9 دسامبر 1917 م)

 

چرند و پرند


آیا میدانید:

وزیر بحریه نداریم؟ کشتی نداریم، تحت‌البحری نداریم.

وزیر بلدیه نداریم؟ برای آن‌که معموره‌ای نگذاشتند.

وزیر داخله نداریم؟ داریم اما...!

وزیر خارجه نداریم؟ چرا نداریم؟

وزیر عدلیه نداریم؟ اصلاً عدالت نداریم.

وزیر پست و تلگراف نداریم؟ پس آقای امین‌الملک چه کاره است؟

وزیر مالیه نداریم؟ به خدا نداریم.

وزیر تجارت و فواید عامه نداریم؟ راستی نداریم؟

وزیر جنگ نداریم؟ وزیر صلح هم نداریم.

وزیر معارف نداریم؟ اختیار دارید معرفت نداریم.

والا حضرت اشرف، آقای وثوق‌الدوله، به همین زودی به کوری چشم حسود،

امتیاز کل مدارس ایران را به پروتستان‌های انگلیس خواهند واگذار نمود و به فوریت

ایران رشک پاریس و لندن خواهد گشت.

غیر از این‌ها همه را داریم.

 

  • نیما رهبر (شبخأن)





ریشه یابی واژه های گیلکی (جهانگیر سرتیپ پور)


جلد دوم کتاب «ویژگی های دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی» / رشت / 1372 / گیلکان / چاپ اول



  • نیما رهبر (شبخأن)

 

دئرأ به، دۊرؤغ̍ نيبه...

اۊني کي گؤفتي خۊدا حققه،  مردن حققه، اۊ دۊنيا حققه...

حؤکمن ايچي دأنستي، ايچي بيده بۊ، هتؤئي کي گب نزئي...

ولي أشان همه-دانه ديرۊ شينه، ایمرۊ هممه-چی أرۊ اۊرۊ بؤبؤ...

ايمرۊ أگه بۊگؤفتد دۊرؤ حققه، نوأستي بيگي چي ره...

ايمرۊ أگه بۊگؤفتد گيلانˇ ورف هيتتا خرابي ببار ناورده،

هتؤ اۊ ورفˇ مانستن کي هيتتا أمي مئوه̍ نأ پٚرٚسمتال نۊکۊده ؤ فينشاديد کاسپي دريا دۊرۊن،

وأستي بيگيد آها، حق هنˇ کي شۊمان گيد...

أگر بۊگؤفتد آب دأريم، وأستي بيگيد آها،

أگر بۊگؤفتد برق دأريم، وأستي بيگيد آها،

أگر بۊگؤفتد جاده̍ ن وازد، وأستي بيگيد آها،

أگر بۊگؤفتد خبرگؤزاري-يان جغرزˇ حق نگده، وأستي بيگيد آها؛

هرچن کي دؤجين بۊکۊند اۊشاني کي شايأ خۊش نايه،

پرتخال̍ نˇ مانستن پٚرٚسمتال بداند ؤ فيشاند،

بزين اۊشاني کي ايجۊر گب زند کي خيياله هيچي نؤبؤسته-يأ خۊشانˇ قؤلي «منعکس» بۊکۊند...

 

سر نيزه کي بر حققه، زره پۊش کي حققه

سرهنگˇ سه تا قؤپه اۊنˇ دۊش، کي حققه

سربازˇ وظيفه تي پسر، يا تي براره

حققه فۊداره تير، به سرهنگˇ ايشاره

پايˇ تخت کي بر حققه، وزيرالوزراء حق

هم تختˇ کييان، تاجˇ کييان، جقه-يه شا، حق

تي سرگي، به جانˇ مي خانم، مرگˇ تي کؤبرا

ناحقˇ شيمي مسلک ؤ تي حزب ؤ تي شؤرا

ناحقˇ تي فرياد ؤ تي أفغان ؤ تي زاري

ناحقˇ تي بدبختي ؤ لؤختي، تي نداري

ناحق، تۊ مه رأ فاش ؤ فلاکت دیهی، لک لک

مي چۊمˇ دۊرۊن فانديري گي، دۊزدˇ پدرسک

أرباب جانئکأ، کؤ ديلˇ أمرأ تۊ گۊئي دۊز

بس أنقذه بۊنجاق ؤ قواله، تي کۊنˇ گۊز؟!

الان سه چهار ساله تي ره پاک اۊتۊراستي

جه کالبي نيمه بدترأ بؤم من، راسي راستي

أروايه پيله مۊفخۊر ؤ جانˇ مي دؤختر

تي دامنˇ لؤشه̍ گيره مي فردایه ماشر

 محمدعلي أفراشته (رادباز قلعه اي)

ايمرۊزأ فردایه ماشرˇ أمرأ دٚواريد،

فردا کي هأ پيسخالˇ ذره ايمان̍ مردۊمˇ جا جيگيفتيد، دئه چي أمرأ خأئيد جيويزيد...

ايمرۊزم دٚواره، باقي رۊزانˇ مانستن کي دٚوارسته ...

أ ايتأ ورفم دٚواره، باقي ورف̍ نˇ مانستن... کي دٚوارسته

أ آهˇ دۊشباره-يم دٚواره، باقي آهˇ دۊشباره̍ نˇ مانستن کي دٚوارسته...

ولي، اۊ رۊزˇ رافائي کي ايسائيم أيه،

فارٚسه اۊ رۊزه کي أمي نؤبه ببه، آها...

دئرأ به، دۊرۊغ̍ نيبه.

 

 

 

  • نیما رهبر (شبخأن)




خاخـۊرزا

بينيويشته-کس: پـرويـزˇ فکـرآزاد

ايجـرا: نـرگسˇ جـوانبخـت

لهجـه: خـۊشـکˇ بيجـاري

 

يني تۊ خالأ دأري؟

مي چـۊشم تٚلٚسه بـۊکـۊده آخـه زأى

يني ايـدانه خـاخـۊرزا وا بـدارم، اۊنـم أجـۊر بـي‌وفـا؟

مـن چي گـۊنـائي بـۊکـۊدمه کي مي ديـلˇ تـۊشکه بزئم تي ديلˇ آخـر؟

کـم ته‌ره زأمـت بکشئمه، تي آبخـانـه آبـأ کم خـاليˈ کـۊدمه؟

جه مي خاخـۊر کمتـر تي غـۊرسـهˈ بـۊخـۊردمـه؟

مي ديل خـۊشي تـۊئي دئـه زأى، من کي هلمـالـه اينتظـاري جي تـۊ نـدارمـه

فقـد هـر مـا وا ايـوار بائي أ خـانـه درˈ بزني؟

باز خـۊدا همسادهˈنˇ پئـرˇ مارˈ بيـامـرزي، بـازار شـؤ دٚرٚده مـه‌رئم خـريد کـۊنـٚدٚه

نـويـره هيککس، هيککس، أ خـانـه دره نـزنـه، هيککس مه‌ره نـۊمـۊد نـۊکـۊنـه جغرز تـۊ

خـالأ أصلن بدبختˇ بدبخت، جي مـار بدبخت-تره

تي مارˇ خـۊدابيامرز ايتـأ داوا تـرأ کـۊدي، هچيـن مي ديل بکنده بـؤئي دکتي مي دسˇ تـان

گـؤفتيم مي جغلهˈ دئـه نيفرين نـۊکـۊني-يـأ خـاخـۊرˈ

دۊرۊسسه تـۊ بـزأئي، ولـي هـأ پسـر مي جگـر گـۊشه-يـه دئـه

مـن ايتـأ داوايـأ نتانستيم تـرأ کـۊدن

دۊرۊسسه زن ئـۊ زاى دأري، گيريفتاري، دأنـم

يني مي حق فقـد ايتـأ رۊزه؟ اۊنـم ايتـأ ساعـت؟

اۊنـم أدٚل آخـرˇ مـا؟

حـق نـدارمـه هـر هفتـه-ئي ايتـأ رۊز تـرأ بيدينم؟

کـاري نـدارمـه، خـايـم تـرأ نيگـا بـۊکـۊنـم

تي صدايـأ بيشنـاوم، ايـزه مي ديل قؤوت بيگيـري

بـۊگـؤدم منم مـرأ أ دۊنيـا مييان ئي نفـرأ دارمـه

نـانـم، نـانـم، چي بـۊکـۊدمـأ خـۊدا جـانـه، کي مي أرأ أتـؤ بـۊکـۊده،  

مي اۊجـاقˈ کـۊرأ کـۊده، مـرأ تي مـؤختاج بـۊکـۊده

بـاشد، بـاشد، ئـا، ئـا، ئـا، ئـا، ئا، دئـه گـریه نـۊکـۊنم

گـريه نـۊکـۊن، تي اۊقـاتˈ زرخˈ نـۊکـۊن

دئـه هيچي نـۊگـۊمـه، لال بـۊمـأ، ئـا

تـۊ فقـد هـأيأ فـۊرۊز بيـه، تـامتـۊم بـزه هـايـأ تي ورجـه نيشينمه

دأنـي، مي مـواجيبˇ ايمـرۊز صؤب فأگيتمـه

چنقـد پـۊل خـأئي تي بلاميسر، تـه‌ره مـن بيميـرم

چئي-يـأ زيـرجـا مييان تـاود بـۊخـۊر، نـۊسـۊجـي

شـام مـي ورجـا نئسي؟

بـۊشـۊ تـي زنˇ زاکˇ دسˇ بيگيـر بـأر

دأنـي، خئلي زمـاتˇ اۊشـانˈ نيدئم، مـي ديـل تسکˈ بـؤ مـي نـوّهˈنˇ ره

شمـه‌ره شـام چـاکـۊنـم؟

ويـريـز خـاخـۊرزايـأ قـۊربـان بـۊشـؤم، تـي بلاميسر، بـۊشـۊ زاکـانˈ ويگيـر بيـه، چـي بـۊکـۊنـم

هـأى بئس تي کفشه ايتـأ لتّه بـزنـم، تـر تميـز بـۊشـۊ بيـرۊن

زاکـانˈ شـام أري؟

الان ويـريـزمـه از مي جـا ايتـأ ديگˇ سيـرˇ قاليـه چـاکـۊنمـه، زيتـۊن پرورده أرأ

هممه-چي دارمـه، دأنـم تـي زنˇ ويـرجـا أرنـامـۊس دأري

اۊنˇ وسي-يه دئـه اۊشـانˈ نـأري أيـأ، چي بـۊکـۊنـم، دئه مـي شـانس بـۊ

أمما تـي زن سيـرˇ قاليه خئلي دۊس دأره، چـاکـۊنـم؟

ايچي بـۊگـۊ دئـه، چي ره هيچي نيگـي؟

هتـؤ را دکتي شـؤ دري؟

تـرأ پـۊل کـم فـادأم نـاراحتـأ بـؤئـي؟

أ مـا پسي ويشتـر فـادم

أ رۊزانـه ايـزره مي دوا دۊکتـۊرˇ ره خـرج دأشتيم

ايچـي بـۊگـۊ دئـه زأى

شـام شيمـي رافــــا بئسم؟

بـۊشـؤئـي؟!......


 گیلˇ قصه / خاخۊرزا / نرگسˇ جوانبخت

  • نیما رهبر (شبخأن)