خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

۴۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «گیلکی» ثبت شده است


در این گزارش سخن از استان گیلان می‌رود که در شمال ایران بر دریاکنار نشسته، رو به دریا و پشت به البرزکوه دارد و مشتمل است بر دریا و جلگه و کوهسار که آبادی‌هایش به درختستان‌ها و بیشه‌ها و جنگل‌های تنک و انبوه پیوسته است. مناظرش از نقش‌های زیبایی تشکیل می‌شود که بر زمینۀ سبز و آبی است که رنگ‌هایی آرامش‌بخش‌اند. هوایش معتدل است و سرما و گرمایش قابل تحمل، مگر در زمستان‌ها و تابستان‌های استثنایی.

به لطف رطوبتی که در فضایش شناور است آثار لطافت بر روی و خوی کسان می‌نشاند و به یمن اعتدال، از تلاقی سرما و گرمای محیط جریان معتدل پدید می‌آورد که به کیفیت نسیم یا بادهای بی‌شتاب هوا را می‌شکافند و با هر موجی که در گیلان (فر far) خوانده می‌شود صداهایی را که در مسیرشان جاری است به پیش می‌رانند که به تدریج واضح و واضح‌تر شده، تک‌صداها دوصدایی و احیاناً چندصدایی می‌شوند و آوایی به گوش می‌رسانند خیال‌انگیز و گاهی هیجان‌خیز.

از آن آواها بعضی پیام بهار را دریافت می‌کنند و برخی ندای یار را. صاحب‌دلی سماع فلک را می‌شنود و آن‌دیگر نغمه ملک را؛ اما هستند کسانی که از آواها چیزی جز صدا نمی‌شنوند و از نوایی که در دل هر صدایی است غافل می‌مانند که معذورند چون گوش و هوش‌شان معطوف به جای دگر است.

فراوان بودند مردمی که آمدند و زیستند (برگ درختان سبز را) دیدند و گذشتند و ندیدند آن‌چه را که اندیشمند بزرگ سعدی علیه‌الرحمه دید و در آن تأمل کرد و دریافت که هر برگ (دفتری است از معرفت کردگار).

می‌رویم بر سر موضوع. نسیم‌ها و بادها که در گیلان از مبدأ مشخصی برمی‌خیزند و در مسیر معینی پیش می‌روند به دو بخش تقسیم می‌شوند. بخشی نام از مبدأ خود می‌گیرند مانند: سیا وا (باد از کوه برخاسته) _ دریا وا (باد از دریا برخاسته) _ خزری وا _ دشتˇ وا _ گیلˇ وا _ کـۊتيم وا _ منجیلˇ وا یا (باد مه). بخشی دیگر به صفت شناخته می‌شوند مانند: خۊشکˇ وا _ گرمˇ وا يا گرمˇ باد يا (گرمش) _ بيرۊن وا _ سرتۊکˇ وا و جز آن1 که در این گزارش تنها از آن دسته جریان‌های هوایی یاد خواهیم کرد که منشأ درون‌مرزی دارند1 کم‌تاب یا بی‌شتاب‌اند مانند نسیم.

نسیمی که دامن‌کشان از روی دریا می‌گذرد و بر روی آب چین‌های ریز و درشت پدید می‌آورد که با نام‌های زیر مشخص می‌گردند:

1_ شرّه šarra   2_ تلیم talim   3_ سرپاشه sarpâše   و جز آن که سرپاشه‌اش بزرگ‌تر از تلیم و تلیم‌اش بزرگ‌تر از شرّه.

این موج‌ها متوالیاً به سوی ساحل پیش می‌روند با نوار ساحلی برخورد می‌کنند و به تناسب خردی یا کلانی موج، تک‌صداهایی به گوش می‌رسانند که با الفبای موسیقی تطابق دارد. از آمیزش صداها هم‌سرایی ملایمی عرضه می‌شود که نوازش‌گر است.

چنین است تأثیر عبور بادی که در بیشه‌ها و جنگل‌ها از لابه‌لای شاخه‌های درشت و ریز می‌گذرد و همه را هم زمان با نوازشی یکسان می‌نوازد. جنبش کند شاخه‌های بزرگ و دیرجنب، نوسان تند شاخه‌های باریک و جنب و جوش برگ‌های بی‌قرار را به نمایش می‌گذارد که هر یک به حرکتی منشأ صدایی می‌شوند و با هر صدایی مصدر الفبایی از الفبای موسیقی.

از هم‌سرایی آن‌ها الحانی خلق می‌شود که نه ذهن بشر را در ساختن آن دستی است و نه دست بشر را در پرداختن آن دستی. ظاهراً «بادآورد» است اما آسمانی است و از مظاهر طبیعی است که ناشی از نظام حاکم بر کائنات است. چون از نظام برآمده است پس بر قاعده نظم است و مانند هر منظومه‌ای است از جهان هستی، که در آرایش گیتی و فرح‌بخشی آن سهم دارند.

هر بهره و بخشی از آن آواها بر خاطر صاحب ذوقی بنشیند مبنایی می‌شود برای زمزمه‌ای و آهنگی؛ و زمینه‌ای به دست می‌دهد برای بهره‌گیری از الحان دل‌پذیری که در جهان جاریست از قبیل الحان پرندگان، زمزمه چشمه‌ساران، خروش رودها و دیگر صداها، و پایه‌ای می‌شود برای ترانه‌ها و داستان‌هایی که زبان به زبان به حافظه‌ها و از حافظه‌ها به زمان‌ها منتقل می‌شوند و از صافی زمانه می‌گذرند سرانجام به صورت «ترانه‌های بی‌امضاء» یا «آهنگ‌های بی‌امضاء» جای خود را در فرهنگ عامه می‌یابند.

آن‌چنان که آهنگ‌ها و ترانه‌های فراوانی از این دست جای خود را در فرهنگ عامه گیلان یافته است. نظایر این آهنگ‌های بی‌امضاء را در اقلیم‌های دیگر هم می‌توان یافت که مایه از صداهای اقلیم خود گرفته‌اند. که هر محیطی را آوایی مخصوص به خود است. غلغله دریا، همهمه جنگل، پژواک کوهستان، آوای دره‌های عمیق و صدای بیابان هر یک تأثیری جدا بر جای می‌گذارند. در میان آواهای متفاوت؛ آن‌هایی دل‌انگیزتر بر گوش می‌نشیند که از هم‌سرایی لحن‌های گونه‌گون طبیعت مایه‌های بیشتری دریافت کرده باشند که نغمات و آهنگ‌های گیلان از این دسته به‌شمار می‌آیند.

شاید همین امتیاز سبب شده است که آهنگ‌ها، ترانه‌ها و داستان‌های گیلی اعم از دریاکناری، جلگه‌ای و کوهساری در حیات خانوادگی و اجتماعی مردم منطقه نقش گسترده‌ای بیابد که آثار آن در سراسر گیلان در هر مرحله از مراحل زیر مشهود افتاده است:

1_ آهنگ‌های گوناگون لالایی (در کنار گهواره کودکان)2

2_ کلام ضربی برای نظم بخشیدن به حرکات در بعضی بازی‌های نونهالان و نوخاستگان (در صحن خانه یا چمنزار)3

3_ هم‌سرایی زنان کشت‌کار به هنگام نشاکاری و وجین به‌ویژه در روزهای (یاوردهی) (در مزرعه‌های برنج، بجارها)4

4_ نی‌نوازی شبانان برای هدایت گوسفندان و فراخوانی آن‌ها به هنگام گردهم‌آوری و بازگشت (در مراتع و دامنه‌ها)5

5_ صلا زنی یا دعوت عام هم‌جواران به وسیله ساز و نقاره یا سورنا و دمبل جهت شرکت در مراسم زیر:

الف_ مراسم عقد بندان و تشریفات مربوط

ب_ مراسم عروس‌بران6

ج_ شرکت در مسابقات کشتی «گیله‌مردی»7

د_ شرکت در تماشای «بندبازی» و شیرین‌کاری‌های مجریان8

هـ_ شرکت در تماشای «جنگ گاوان نر» که برای زورآزمایی تربیت می‌شوند9

(سه مورد اخیرالذکر غالباً پس از برداشت محصول اجرا می‌شود).

6_ ترانه‌های شب‌های «شب‌پاسی» که حرکات موزون مدعوین هنرمند را بدرقه می‌کند.

7_ سر و صداهای آهنگین و ضربی که تک‌نوازان را همراهی می‌کند (در جشن‌های ختنه‌سوران و سرتراشی) و جز آن.

علاوه بر آهنگ‌های ویژه سنتی معمول در مراسم، آهنگ‌ها و ترانه‌ها و داستان‌های دیگری با گویش مختلف گیلان به گوش می‌رسد مانند («گـۊسپند دۊخان» نک 5) _ «زردˇ مليجاى»10 _ «نی‌زن»11 _ «جنگل‌پر»12 _ «ای یار ای یار»13 _ «شرفشاهی»14 یا «کي تانه» (که به وسیله کرنا اجرا می‌شود)15.

این ترانه‌ها و آهنگ‌های کوتاه و بلند؛ یا از آوای طبیعت مایه گرفته‌اند یا از الحانی که مایه اصلی آن‌ها جدید است و بیانگر نوعی احساس قهر و مهر، و ساخته ذهن و ذوق آدمی است. تاریخ پیدایش لحن‌های دسته دوم با تاریخ پیدایش تفکر هنری در جوامع بشری ارتباط دارد و به زمانی مربوط می‌شود که تیکه و «بهره» کوتاهی که از آوایی بر ذهن می‌نشست و مبنای سرودی می‌شد نمی‌توانست چندان قانع‌کننده باشد. هم‌چنین صدای دستک یا کوبیدن دو قطعه چوب به یکدیگر یا به صدا درآوردن تشتک و چیزهایی از این قبیل ذوق آدمی را ارضا نمی‌کرد به ناچار صاحبان ذوق بر آن شدند برای غنی کردن موسیقی و به دست آوردن ابزار کار مؤثر در غنای موسیقی، چاره‌ای کنند. لاجرم تفکر هنری در زمینه تکمیل صوت‌یابی و صوت‌شناسی و اندازه‌گیری صوت‌ها شیوه بهره‌گیری از تلفیق صدا و تهیه ابزار و آلاتی که بتوان به وسیله آن‌ها بر لطف آوازها، سرودها و لحن‌ها افزود به کار افتاد.

تفکر هنری در سطحی وسیع‌تر آغاز شد. دست‌اندرکاران، طی کاوش‌ها و پژوهش‌ها نغمه‌ و نواهای نویی حتی از درون خویش شنیدند. صدای دل، ندای نیازهای روح که تقلید آن‌ها آسان نمی‌نمود؛ ولی پیگیری متوقف نگردید. سرانجام نیروی خواستن مانند همیشه بر دشواری‌ها غلبه کرد و به برکت تفکر هنری و تأمل در صدا و ندا و هر عامل صداساز و هم‌چنین ساختن‌ها و شکستن‌های ابزار مورد نظر به قصد دست‌یابی به ادواتی کامل‌تر و مراوده و تبادل تجارب به مرور زمان هم به غنای موسیقی دست یافتند هم به طبقه‌بندی الحان و هم‌چنین به تدارک ابزار و ادواتی که به تدریج کامل و کامل‌تر گردید از قبیل سازهای ضربی مانند: دف _ دمبک16 _ تنبک _ نقاره _ دهل و جز آن.

سازهای دمی از قبیل لبک (توتک) _ نای‌های گونه‌گون «مجلسی، میدانی و جنگی» و هم‌چنین سازهای زهی مانند: سه‌تار (سٚتا) _ تنبور _ چنگ _ سنتور _ عود _ قانون و کمانچه و جز آن‌ها. ادوات مزبور را برای همراهی با سرایندگان و هم‌نوازی جهت تحریک عواطف و احساسات به عرصه موسیقی کشاندند تا سراینده‌ای چون سخن ساز کرد، دف و چنگ و نی نیز هم‌آوازی کنند. در این رهگذر قدر سهم ایران چشم‌گیر بوده است.

با بهره‌مندی از مایه‌سازی‌ها و هم‌نوازی‌ها؛ راه‌ها و لحن‌ها خلق شد که نام سازندگان و نوازندگان معدودی از آنان بر اثر تقرب به قدرت‌های زمان، امکان تحصیل شهرت داشتند که در کتاب‌های مربوط به موسیقی آمده است و نام ردیف‌ها، مایه‌ها، راه‌ها و نغمه‌ها نیز در دیوان شاعران بزرگ ایران ثبت شده است. واژه‌ها و اصطلاحات بسیاری در ارتباط با موسیقی وضع گردید که در فرهنگ هنر و موسیقی ایران ضبط و ثبت شد که همه نشانه‌هایی تحسین‌آور از کوشش پردامنه و ثمربخش موسیقی‌شناسان و نوآوران این سرزمین است که گیلان نیز در آن سهم ممتاز دارد که در یادداشت‌های پژوهشی اهل دانش و هنر بدان اشاره شده است.

* * *

از جمله آن اشارات، گزارشی است از ابن خرداذبه که در حوالی سال‌های 255 و 256 هجری قمری ندیم خلیفه عباسی معتمد علی‌الله «احممدبن متوکل» بود و بر آگاهی‌های وی در زمینه رقص و آواز می‌افزود. در کتاب این دانشمند پرمایه به نام «الموسیقی العراقیه» آمده است17:

«آوازخوانی مردم خراسان با زنج – زنگ – است که درای هفت سیم است و زخمه آن مانند زخمه چنگ است و آوازخوانی مردم ری و طبرستان و دیلمان با تنبورهاست»... «ایرانیان تنبور را از بیشتر سازها برتر می‌گیرند».

در صفحه 96 همین کتاب آمده است: «ایرانیان نای را با بربط گرفتند دوتایی را برای تنبورها و سورنای را برای طبل و سنج را برای چنگ...».

* * *

با در نظر گرفتن گزارش بالا درمی‌یابیم که مردم ری و طبرستان و دیلمان به هنگام آوازخانی تنبور را به کار می‌گرفتند و جهت هم‌نوازی با تنبور «دوتائی» به کار می‌بردند که این شیوه‌ای جدید از شیوه خراسانیان بوده است.

در کتاب دیگری که از فیلسوف نامی ابونصرفارابی به نام «الموسیقی»18 به جای مانده است آمده «339 ق» «تنبور خراسانی دارای دو سیم است و گونه‌ای دیگر تنبور جیلی _«تنبور گیلانی»_ است». از این گزارش هم‌چنین برمی‌آید حتی ساز گیلانی هم به سبب بزرگی یا کوچکی کاسه یا کوتاه و بلندی دسته یا تعدد سیم، ساخت جداگانه‌ای داشته است.

آن‌چنان که ساخت نای جنگی «کرنا»ی گیلان19 با ساخت نای جنگی دیگر نقاط ایران متفاوت است.

باز می‌خوانیم: «شیوه کوک کردن تنبور گیلانی از شیوه کوک خراسانیان جداست و کوک گیلانی را با عنوان «تسویه جیلی» ثبت کرده است و معلوم می‌دارد که قواعد فنی گیلان نیز با قواعد مکتب‌های دیگر فرق داشته است».  

از این نکات چنین برمی‌آید که هنرمندان گیلان در راه پیشرفت هنر، راهی جدا داشته‌اند و در مقامی قرار یافته بودند که صاحب‌نظران والامقامی چون ابونصر محمد فارابی شیوۀ آنان را در مقایسه با شیوۀ مکتب‌هایی از قبیل خراسانیان یا عراق قابل یادآوری می‌دانسته...

* * *

این تذکر ضروری است که غرض از تذکار وجوه تفاوت و بازگویی نظرات اندیشمندان بلندپایه ترجیح شیوه‌ای بر شیوه دیگر نیست بلکه مقصود ارائه اثر وجودی مکتب‌هایی است که در خراسان و عراق و گیلان و معدودی نقاط دیگر به خاطر غنای موسیقی ایرانی و بسط آن، کوششی داشته‌اند.

نتیجه تفکر هنری و کار و کوشش مستمری که قرن‌ها ادامه یافت طراز نفایسی است از تراوشات روح و هنر نسل‌ها که در هفت گنجینه موسیقی زیر عنوان «هفت دستگاه» به یاگار مانده است با نام‌های شور – همایون – راست ماهور – نوا و غیره که به زعم موسیقی‌شناسان صاحب‌نام، کامل‌ترین و شامل‌ترین آن‌ها دستگاه شور است که با شاخه‌ها و مایه‌ها و گوشه‌هایش «فرهنگ عامه» سراسر ایران به ویژه گیلان را پرآوازه کرده است که پیش‌تر در اشاره به نفوذ موسیقی در حیات خانوادگی و اجتماعی گیلان، مواردش را برشمردیم. باید بیفزاییم که آثار چنان نفوذ در همه نقاط ایران مشهود است.

صاحب‌نظری که همت به گردآوری آهنگ‌های محلی مصروف می‌داشت و به بیشتر نقاط کشور مسافرت کرد و دست‌آوردهای خویش را منتشر نمود در مقدمه کتابچه‌ای که محتوی شش آهنگ محلی بوده و به سال 1328 شمسی انتشار داده چنین آورده است: «پس از مطالعات زیادی که درباره آهنگ‌های محلی در نقاط مختلف ایران کرده‌ام به یک نتیجه نهایی رسیده‌ام و آن «سلطنت گام شور است در ایران... » که این حکومت تازگی ندارد بلکه قرن‌ها پیش به‌وجود آمده است».

و می‌افزاید: «طواف ایرانی با آواز شور مشتری جلب می‌کند، بنّا آجر را با آواز شور می‌گیرد، روضه با آواز شور خوانده می‌شود، در تلاوت هم لحن شور شنیده می‌شود».

* * *

چنین می‌نماید که دستگاه شور مجموعه‌ای است از نخستین مایه‌هایی که هر یک از اقوام ایرانی از آوای طبیعت اقلیم خود دریافت کرده‌اند که نام آنان هم بر شاخه‌ها و نغمه‌ها و گوشه‌های دستگاه شور به‌جا مانده است20 و هم آن یافته‌هاست که به دست گوهرشناسان هنر موسیقی در ترصیع دستگاه به‌کار رفته و مجموعه‌ای واحد به نام «دستگاه شور» به‌وجود آورده است که به صورت «رمز وحدت و یگانگی» ملت ایران درآمده است. رمزی که نمایان‌گر کوشش هنری همه اقوام ایرانی است و میراث مشترک نسل‌هاست. رمزی که ریشه در روح دارد و از اندیشه‌های متعالی همه دوران‌ها سیراب شده است و مدام در حالت بالندگی است. رمزی که در فراز و نشیب‌های تاریخ مظهر کرامت‌هایی هم بوده است.

این است شاهدی از تاریخ: از کتاب «الاغانی» ج 3 ص 276 چ قاهره 1947 م.

« در نخستین قرن هجری در جریان جنگ‌هایی که بین یزید بن معاویه و عبدالله بن زبیر روی داد و به استیلای ابن‌زبیر بر حجاز و عراق عرب منتهی گردید؛ خانه کعبه به سختی آسیب دید و ابن‌زیبر بر آن شد خانه کعبه را نوسازی کند. اجرای نیت را به بنّایان ایرانی حوالت کردند. آن‌ها به سال 64 هجری قمری به حجاز آمدند و آغاز به‌کار کردند. در حین بنّایی به شیوه خود که معمول ایران بود به آوازه‌خوانی پرداختند و پس از فراغ از کار روزانه به بربط‌ نوازی سرگرم شدند. آن نواها بر دل تازیان صاحب ذوق حجاز نشست. کسانی مانند ابوعثمان سعید بن مسجح به فرا گرفتن آهنگ‌های ایرانی راغب شدند... الخ».

از این ماجرا قرن‌ها سپری شده است ولی صدای آن بنّایان و آهنگ‌های ایرانی که از خانه کعبه برخاست هنوز از متن موسیقی مردم جزیرة‌العرب به گوش می‌رسد. الحان همان بنّایان ایرانی است که متن نغمه‌های ملت‌های مسلمان است اعم از عرب یا مستعرب که از اقیانوس اطلس تا اقیانوس هند و هم از مدیترانه تا خلیج فارس بود و هنوز شنیده می‌شود و کرامت رمزی را که بدان اشاره داشتیم آشکار می‌کند. گمان داریم همین یک نکته کافی باشد.

... در این مقام شایسته است یاد دانشمندان بلندپایه و هنرمندان گران‌مایه را گرامی بداریم که در گذشته و حال عوامل پیوند روحی مردم ایران را گرامی داشتند و هم‌چنان گرامی می‌دارند، بر جاذبه و منزلش افزودند و می‌افزایند و از آلایش‌های پست به دورش داشته و منزه‌اش می‌دارند.

به سائقه همین گرامی‌داشت، از هنرمندی یاد می‌کنیم که شایسته اعزاز است و او موسیقی‌دانی بود به نام ملا موسی و معروف به «مرد».

ملا موسی مرد در نخستین سال‌های قرن چهاردهم هجری قمری به خاطر تعلیم موسیقی و ردیف‌شناسی و پرورش صوت و تربیت داوطلبان شرکت در صحنه شبیه‌خوانی، مکتبی در رشت تأسیس کرد. به کوی سبزه‌میدان ناحیه تکیه مستوفی جنب مسجدی که به همین نام است. مشوقش در این کار میرزا طاهر مستوفی رشتی بود و دستیارش ملا عیسی روضه‌خوان که مانند همه اهل منبر آن دوران، تعلیم یافته از مکتب استادی موسیقی‌دان بوده است. او سال‌ها پس از درگذشت «مرد»، زیست و سرانجام به سن یک‌صد و چند سالگی در رشت بدرود حیات گفت.

از ملا عیسی که هر هفته به روزهای دوشنبه در روضه‌خوانی خصوصی مستفیض‌مان می‌داشت شنیدم که می‌گفت: ملا موسی «مرد» صوتی خوش داشت، بیانش شیوا بود و صوایش رسا و به دقایق موسیقی ایرانی آشنا. طنین صدایش چنان بود که وقتی بر منبر اوج می‌گرفت آویزه‌های چلچراغ مسجد مستوفی را به جنبش درآورده و نظر تحسین حاضران را جلب می‌کرد. ملا موسی مرد، سالی دو ماه در محرم و رمضان به منبر می‌رفت و هر سال دوازده روز نیز در شبیه‌خوانی بر حسب تعهدی که پیش خود کرده بود نقشی بر عهده می‌گرفت. بقیه اوقات سال به تعلیم می‌پرداخت. در مکتبی که گشود شاگردان زیادی بر او جمع شدند. او مرا (ملا عیسی؟) به دستیاری دعوت کرد. پذیرفتم که هم کار، کار خیری بود و هم فرصتی که چیزهای تازه‌ای از او فرا گیرم...

بعد از بنیادگذاری تکیه دولت «تازه‌ای» در تهران که دری هم به کاخ گلستان داشت از او و دیگر خوش‌صدایان موسیقی‌دان بلاد دیگر دعوت شد که در تعزیه‌داری دولت شرکت جویند. ملا موسی همراه حاکم وقت راهی پایتخت شد. سه بار بر منبر و سه بار در صحنه شبیه‌خوانی هنرنمایی کرد و درخشید. باری نقش مقابلش را در شبیه‌خوانی به حریفی واگذاشتند که در «محاوره آهنگین» بر همتایان خود فائق آمده بود اما در مقابله با ملا موسی شکست یافت زیرا «مرد» با لحنی که در مایه مثنوی بداهتاً ابداع کرده و به‌کار گرفته بود حریف را دچار سرگشتگی نمود که این نکته از نظر صاحبان مجلس مکتوم نماند و تقدیر و تحسین خود را با اعزاز و اکرام و انعام ابراز داشتند. مثنوی ابداعی او را «مثنوی مرد» خواندند که چندی به همین نام گوش‌نواز بوده است. ملا موسی مرد در آخرین سال‌های عمر، مجاور بلده طیبه قم شد و مؤذن افتخاری حرم مقدس. سرانجام به سال 1327 هجری قمری به سوی آفریننده‌ای پرواز کرد که «نوا» ازوست و نوازش هم. روانش از نوازش ایزدی بهره‌مند باد22.

 

حواشی:

1_ بادهای بیرون‌مرزی عبارتند از گرمˇ وا یا باد گرم و خشک‌کننده که از صحرای تفته بیرون از مرز اوج می‌گیرد و از جنوب غربی گیلان وارد منطقه می‌شود و از شمال شرقی خارج می‌گردد، موسمی، سست‌کننده و گرم است.

ب_ سر تـۊکˇ وا، از شمال دریای کاسپی برمی‌خیزد و به سوی جنوب پیش می‌آید، موجب تلاطم دریا و بدهوایی می‌شود.

ج_ منجیلˇ وا که در مرز بین گیلان و آذربایجان و زنجان بر اثر تلاقی دو جریان گرم و سرد به‌وجود می‌آید، از تنگه منجیل عبور می‌کند و دشت منجیل را فرا می‌گیرد.

د_ بیرۊن وا و بادهای دیگری که درباره آن‌ها و تأثیرشان باید جداگانه بحث کرد.

2_ لالایی مانند «شاله شاله شال بامؤ – یا – ریکای ریکای – و غیره».

3_ مانند أشترمه اۊشترمه.

4_ سرود بجار «اؤهؤى مار مي مار اؤى».

5_ مانند «گۊسپند دۊخان» که استاد ابوالحسن صبا از دیلمان به‌دست آورد و به نت کشید با نام «دیلمان» ضبط و منتشر نمود.

6_ عارۊس بران: در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، به نت کشیدند و چاپ شد.

8_ 7_ در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، به نت کشیدند، به نام «پهلوانان» منتشر کردند، به اهتمام دکتر لطف‌الله مفخم پایان در مجموعه‌ای که شامل 25 قطعه ضربی بود به سال 1327 شمسی انتشار یافت.

9_ نگاه کنید به شماره 8 – 7 چاپ و منتشر شد، به نام پهلوانان «فومنی مقام».

10_ زردˇ ملیجای را استاد صبا از منطقه امارلو به‌دست آورد و به نت کشید. قسمتی از آن را با سرود «ای وطن، ای حب تو آئین من» همراه کردند، ضبط و منتشر شد.

11_ نی‌زن: در اختیار استاد ابوالحسن صبا قرار دادم، ایشان تحت عنوان «گوش به زنگ» به نت کشیدند، در کتابچه نت 25 قطعه‌ای آقای دکتر مفخم پایان چاپ شده است. آهنگ آن را از سلسله (شهریاری مقام) دانسته‌اند.

12_ جنگل‌پر: با ارکستر اداره کل فرهنگ و هنر با خوانندگی بانو خاطره پروانه به افتخار یکی از رئیسان دول خارجی اجرا شد. ترانه در «اوخان» چاپ شده است.

13_ « ای یار، ای یار» در کتابی که از طرف اداره فرهنگ و هنر به چاپ رسید، منتشر گردید.

14_ شرفشاهی: به وسیله آقای ملا مهدی فرزند ملا عیسی روضه‌خوان که شرحش گذشت «با تسلط کامل خوانده شد» و استاد ابوالحسن صبا به نت کشیدند.

15_ «کي تانه يال واکۊنه» که با کرنا نواخته می‌شود. در این مقام مناسب است یادآوری شود که کرنا در گیلان از نی گیاهی ساخته می‌شود، بر سر آن آلتی به شکل «ن» نصب می‌کنند.

16_ دمبک: را در گیلان دمبل می‌نامیدند. در محاورات خودمانی هم با عنوان «دایره دمبل» یا دایره دمبک یاد می‌کردند و دمبل عبارت است از دو طبل بیضی متصل به هم که یکی کوچک‌تر از دیگری و سورنای را همراهی می‌کند. دمبل خیلی کوچک‌تر از نقاره است.

17_ صفحه 25 از کتاب «الموسیقی العراقیه» چاپ بغداد 1370 هجری قمری.

18_ صفحه 167 و 149 از کتاب «الموسیقی» تألیف فارابی موجود در کتابخانه مجلس.

19_ کرنای: مرکب از دو لغت کر و نای می‌باشد. کر به معنی جنگ که در فرانسه به صورت «گر» و به انگلیسی «وهر» خوانده می‌شود، در فارسی کلمه کارزار آمده است که به معنی جنگ است. و نای همان نای است که در گیلان از نی گیاهی نه فلزی ساخته می‌شود، با سری به شکل دایره «ن» یا «ل» و به طول دو تا دو و نیم متر که به وسیلۀ هیئت‌های سه یا چهار نفری در نمایش وقایع جنگی نظیر واقعه کربلا نواخته می‌شود.

20_ نگاه کنید به کتابچه مشتمل بر شش آهنگ محلی از «دشت باوی» گردآورنده منوچهر محمودی، ناشر دکتر لطف‌الله مفخم پایان، آبان 1328.

21_ بر شاخه‌ها و نغمه‌ها و لحن‌ها و گوشه‌های دستگاه شور این نام‌ها هم دیده می‌شود: «نیشابور – نیشابورک – دشتی – دشتستانی – گیلی – آذربایجانی – افشار – قجر – بیات کرد – عراقی – فهلویات – گبری – چوپانی – اسپهبدی – بیات زند» (بیات زند را بیات ترک هم خوانده‌اند ولی نام اصلی همان بیات زند است که پس از استیلای قاجاریه به سبب کینه‌ای که محمدخان قاجار و سلسله‌اش از زندیه داشتند، موسیقی‌دانان آن را به جای بیات زند، بیات ترک شناساندند تا نغمه مزبور را در دستگاه شور حفظ کرده باشند).

* نام اسپهبد که در شاخه‌های شور به‌کار برده شده نام ناحیتی بوده در شمال گیلان که حمدالله مستوفی در کتاب «نزهت‌القلوب» موضع‌اش را معلوم داشته است. «چاپ تهران به کوشش محمد دبیرسیاقی» طول جغرافیایی از جزایر خالدات «فه» = 85 و عرض از خط استوا «لح» = 28 درجه که منطبق است با طالش کنونی و آستارای دو سوی مرز، و حاکم‌نشین آن منطقه «شنیدان» نام داشته است.

** یاوردهي: مراسمی است گروهی که در مواقع کمک اهالی به خانواده زارع مجاور انجام می‌شود. کمک دست‌جمعی و همکاری در خانه‌سازی – کمک دست‌جمعی یک‌روزه مردان خانواده عروس در کشت و زرع به پدر یا رئیس خانواده داماد و متقابلاً کمک یک‌روزه و گروهی زنان خانواده داماد در نشاءکاری یا «وجین مزرعه» با مادر عروس یا خود وی، که با تشریفات شادی‌آوری صورت می‌گیرد.

*** سرتراش: مراسمی است که روز حمام رفتن و اصلاح و آرایش سر و روی داماد (برای اولین ملاقات با خانواده عروس)، در محیطی شاد برگزار می‌شود و هدایایی هم به داماد تقدیم می‌شود.

22_ در شرح حال بالا از گواهی‌های مرحومان محمدی انشائی – سیدعباس جلیل‌زاده – نعمت‌الله فروزش کسمائی به نقل از مرحوم معین‌التجار مقیمی استفاده شده است که در کتاب نام‌ها و نام‌دارها تألیف نگارنده خواهد آمد.

 



  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل


روزنامه جنگل 

شماره سی‌ام _ پنج‌شنبه بیستم رجب‌المرجب 1336 هـ ق (11 اردیبهشت 1297 هـ خ _ 2 مه 1911 م)

 

این چه بدبختی است

پس از قرن‌ها پریشانی و طی تمام درجات انحطاط و تنزل، پس از سال‌ها فشار طاقت‌فرسا و ابتلای به قتل و غارت و اسارت و ذلتی که مافوق آن برای هیچ ملت ذلیل پریشانی متصور نیست، پس از مدت‌ها تجربیات و امتحانات عدیده، پس از فهمیدن این نکته که ای بسا مواقع گران‌بهای استفاده را چه از دست ما به رایگان گرفتند و چه خود بدبختانه برای فساد اخلاق و دنائت طبع از دست دادیم پس از ادراک همه‌گونه مصائب و تحمل هر نوع متاعب ارادۀ خالق مهربان ما به تغییر حوادث زمان و سرنگون کردن تخت ظالمانۀ نیکولای مخلوع و واژگون شدن دولت مستبدۀ روس تعلق گرفته، طریق ترقی را از خاشاک موانع صاف کرده به ما ارائه نمود، یک سال است که از تاریخ بروز این موهبت خدایی می‌گذرد، یک سال است همه نوع اسباب استفاده برای ما فراهم گشته، یک سال است تمام وسایل اصلاحات و ارتقاء و خودآرایی برای ما تهیه شده، یک سال است یک قدم برنداشتیم و یک ذره به سمت ترقی نرفتیم بلکه مشی قهقهرایی کرده، روزگار ما امروز بدتر و پریشان‌تر از پنج سال قبل گردیده، قشون روس رفت، استیلای روس رفت، مداخلات صریحۀ روس رفت، قشون عثمانی هم از حدود ایران رفت، تمام دول متحاربه همگی تصدیق به بی‌طرفی و حفظ استقلال ایران داشته و دارند (مگر انگلیس)، دیگر چرا وامانده‌ایم؟ دیگر چه تأملی داریم؟ سکوت و سستی ما برای چیست؟ دیگر چه انتظاری داریم؟ ده ماه است اعلان انتخابات اعلام شد، وکلای مرکز تعیین گشتند، ولی هنوز اقدامی به انتخابات ولایات نشده، چرا؟ معلوم نیست.

مسیو براوین، سفیر دولت بالشویک، مدت‌ها است در تهران متوقف و رسماً اخطار کرد که حاضرم برای الغای امتیازات قدیمه و ابطال عهود سابقه و عقد معاهدات جدیده داخل مذاکره شوم، نه او را پذیرفتند و نه درصدد برآمدند که بفهمند مقصودش چیست و چه می‌گوید، وجودش آیا مضر است یا نافع، بیاناتش قابل استماع است یا رد کردنی، دولت قدیمۀ روس منهدم شد اما به ابهت سابقۀ سفیرش (ناخوانا)، اصل از میان رفته به فرع او متمسک شده‌اند و به افتخار رژیم پوسیدۀ نیکلا دو دستی به قزاق چسبیده‌اند، صاحب‌منصبان روسی قزاق‌خانۀ ایران کناره کرده می‌خواهند قزاق‌خانه را تحویل بدهند اولیای امور قبول نمی‌کنند و قول او را خلاف وفاداری، نجابت می‌دانند.

ماژور استوکس انگلیسی و سفیر انگلیس، مارلینگ، در پایتخت مملکت با بودن شاه و این همه رجال و سردارها و سپهسالارها و امیرها و حضرت اقدس‌ها و حضرت اشرف‌ها و ارباب انواع بدبخت ایرانی قزاق‌خانه را به غلبه تصرف می‌کنند، نفس‌داری نیست بگویند چه می‌کنند.

به اسم اتریاد همدان قزاق زیاد می‌کنند، هیچ‌کس نمی‌پرسد همدان کجاست، مملکت کیست و در آن‌جا چه واقعه حادث شده و اتریاد همدان چه لزومی پیدا کرده.

در جنوب و غرب انگلیس‌ها قشون تشکیل می‌دهند، در شرق به سرعت باد سرباز هندی وارد می‌کنند، در مرکز به علاوۀ تزیید قزاق و تسلیح اشرار، سفیر انگلیس به هم‌دستی چند نفر از بی‌شرفان ایرانی کمیتۀ تروریست تأسیس کرده، صلحای ملت را تهدید می‌کند، کسی نیست بگوید به کدام حق اقدام به چنین اعمال قبیحه می‌کنند.

فریاد قحطی از تمام ایران بلند است، در طهران روزی بالغ بر چهارصد نفر می‌میرند، گندم‌ها در انبارهای . . . و رجال ایران‌پرور احتکار شده، یک دانه را به نام دیانت، انسانیت، به نام همان دروغ بزرگی که به خودشان بسته‌اند حاضر نیستند بیرون آورده و مردم را از مرگ نجات دهند، ولایات یا بی‌حاکم یا حکامش همان گرگان گرسنه و شاه‌زادگان خودرو هستند که غیر از پول هیچ چیز را پرستش نمی‌کنند.

اسرار مملکتی و مکاتیب دولتی از بغل همایونی مستقیماً به دفترخانۀ سفارت انگلیس نقل می‌شود، کسی نیست معایب این کار بزرگ را بفهماند. امروز شاه سفیر انگلیس، حاکم سفیر انگلیس، وزیر سفیر انگلیس، فعال مایرید سفیر انگلیس، اختیار دربار با سفیر انگلیس، عزل و نصب حکام با سفیر انگلیس، تعیین وزرا با سفیر انگلیس، قوای دولتی در اختیار سفیر انگلیس، اختیار جراید با سفیر انگلیس، بالجمله رشتۀ حیات تمام مملکت و سلطنت در دست سفیر انگلیس، به هر کاری که دست نهی روی در مقابل سفیر انگلیس است که عرض اندام می‌کنند، تاریخ ایران هیچ‌گاه چنین بی‌شرفی و شرب‌الیهودی را نشان نمی‌دهد، قباحت کارهای ما بدتر از دورۀ شاه سلطان حسین شده، محشر غریبی است، هنگامۀ عجیبی است، واقع انسان متحیر و مبهوت می‌شود، تفکر در این مسئله دل‌ها را کباب می‌نماید، تعمق در این اوضاع مغز اشخاص حساس را پراکنده می‌نماید، چگونه می‌توان تحمل کرد؟ چه‌سان ممکن است طاقت آورد که پادشاه یک مملکت بزرگ، جانشین اردشیر بابک، خود را مطیع صرف ارادۀ یکی از ادنی نوکرهای دولت انگلیس نماید؟

این چه بدبختی است که مجدداً به این کشور محنت کشیده متوجه گشته؟ چه روزگار تیره‌ایست که باز هم در مقابل دیدگان ما جلوه‌گر شده؟

اعلی‌حضرتا، تاج‌دارا، حق و جمیع موجوداتنش گویند که عرایض ما صمیمانه و خالی از شائبه و ریا و تزویر است، خاطر مقدس‌ات را متوجه به این مسئله مهم می‌نماییم که ایران دیگر طاقت کشمکش و مبارزه بین شاه و رعیت را ندارد، مملکت خراب شد، ملت گدا و نابود گردید، ثروت معدوم گشت، تجارت و فلاحت از بین رفت، دیگر ذره‌ای طاقت و توانایی نمانده، در این موقع روا نیست شخص اعلی‌حضرت به فریب خائنین دربار و تشجیع انگلیس‌های غدار به خرابی این کشور بیفزایید.

شهریارا، ملت پس از خلع شاه ماضی (یعنی پدر اعلی‌حضرت) با یک دنیا امید و اطمینان سلطنت ایران را به اعلی‌حضرت تقدیم داشته، از همه حیث مطمئن بودند شاه جوانی که در فضای آزادی پرورش شده هر نوع اقدام جدی در اصلاح مملکت و رفاه رعیت خواهند فرمود، چه‌قدر اسف‌آور است که این امیدها مبدل به یأس گشته، شاه مشروطۀ محبوب یک ملت به خرافات حشرات دربار و تحریک انگلیس به کلی حقوق مملکت و ملت خود را پشت‌پا زند.

شرافت سلاطین به ترقی مملکت و نشر عدالت و رفاه رعیت و مختاریت شخص سلطنت است، نه در خرابی مملکت و تحت‌الامری دولت مجاور بودن است. سلطنت به ترویج قانون مساوات است نه تصویب ارتجاع. قدرت به بسط قوانین حریت و انتخاب مامورین لایق است نه تحصیل تقدیمی از حکام و تسلیط آن‌ها به جان ملت و خنثی گذاشتن مشروطیت و از کار بازداشتن دوایر دولتی. ثروت یک پادشاه آبادی حوزۀ سلطنت و ازدیاد دارایی رعیت اوست، نه اندوختۀ طلا و نقره آن‌هم با ترتیبی که مورد تنقید تمام ملل عالم گردد. هیچ پادشاه به هم‌دستی سفیر دولت همسایۀ متجاوز خود به رعیت مطیع فداکار خویش پادشاهی ننموده و هیچ ملتی هم تا امروز از انگلیس‌های مکار حقیقت و راستی ندیده تا اعلی‌حضرت مشاهده فرماید.

زیاد کردن قزاق با پول و صاحب‌منصبان انگلیسی و روسی قوائم سلطنت را محکم نمی‌کند. عدالت و رأفت فرمایید که همۀ ایرانی فدایی اعلی‌حضرت گردند، زیرا عقلا گفته‌اند و به تجربه رسیده شاهنشاه عادل را رعیت لشگر است.

شاهنشاها، سزوار نیست که با دشمنان بسازید به دوستان بتازید، آیا خبر از حال امروز مملکت ندارید؟ آیا باز هم در فکر نشده‌اید که مستحضر گردید احرار گیلان را چه مقصودی است؟

نمی‌دانیم چه برهان و دلیلی اعلی‌حضرت را متقاعد می‌کند و از چه نوع عملیاتی خاطر مقدست مطمئن می‌گردد که فداییان گیلان جز استقلال مملکت و تحکیم مبانی سلطنت مقصودی ندارد، ولی انگلیس‌ها به هم‌دستی خائنین دربار، ایران را می‌خواهد تصاحب نمایند.

آیا ذات مقدس شاهانه حاضر نیستند که در این قضیه امتحان فرمایند تا خائن از خادم و کاذب از صادق تمیز داده شود؟

اگر شخص شاهانه محصور خائنین است به ملت اعلان فرمایند تا آن‌ها را از اطراف سریر ساحت متفرق نمایند.

اگر خود اعلی‌حضرت شهریاری از روی رضا و میل این ترتیبات ننگ‌آور را تصدیق می‌فرمایند در این‌جا چه نظریه‌ایست آن نظریه را به ملت ابلاغ فرمایند تا همه از حقیقت مسئله مسبوق شده و بدانند جهت چیست شاه تاج‌دار مهربان با دست خود به ریشۀ سلطنت و ملیت ایران تیر می‌زند.

خدیو مصر در تحت فرمان انگلیس سلطان است، پادشاه دانمارک هم در مملکت کوچکی بدون فرمان‌برداری از اجنبی سلطان، کدام یک محترم‌تر و با قدرت‌ترند؟

آیا اقتدار امپراتور آلمان و عظمت او برای اطاعت از دولت بیگانه است یا برای متفق شدن با ملت خود؟ آیا امیر افغانستان محترم‌تر است یا امپراتور اطریش؟ آیا امیر بخارا مقتدرتر است یا سلطان عثمانی؟

وا اسفا! چگونه اعلی‌حضرت شهریاری بدون هیچ مقدمه استقلال یک مملکت قدیم را محو فرموده و تسلیم ارادۀ انگلیس می‌شوند؟

صرف‌نظر از تاریخ گذشتگان، حوادث روسیۀ حاضر نیکوتر گواهی است که اعلی‌حضرت باید به آن متذکر شوند که به قوت بیگانگان به ملت خود تاختن و فشار آوردن جز خرابی و زوال و خسران و (ناخوانا) نتیجه ندارد.

شهریارا، این عرایض ما گرچه به ظاهر قدری خارج از نزاکت جلوه می‌کند ولی از فرط حب به این آب و خاک و علاقه به استقلال ایران و استحکام سلطنت اعلی‌حضرت به نگارش آن مبادرت شد.

خالق عالم را شاهد قرار می‌دهیم که هیچ منظور و مقصودی جز خیر دولت و ملت و قطع ایادی اجانب نداریم و در این طریق حق و صواب بدون پروای از مشکلات و عذاب به تمام قوا قیام داشته و داریم زیرا در این راه مشروع زندگانی ما باشرفانه و مردن ما نیز از روی شرافت‌مندی خواهد بود و از ذات مقدس شاهانه نیز استرحام می‌کنیم که بیش از این به مواعید اجنبی و اظهارات خائنین فریب نخورده، قدری امتحان فرمایند تا مقصود فداییان و سایرین واضح و حقیقت کشف گردد.

ای شاهنشاه ایران، ای جانشین سلاطین کیان، ای قائم‌مقام ساسانیان، راضی نشوید که این ایران، مهد قدیم متمدن، با دست اعلی‌حضرت مثل مصر و بخارا گردد.

مناسب دیدم که این مقاله را به ذکر ابیات ذیل خاتمه دهیم:

 

کــاخ خـاقــان تخـت جمشیـد افسـر نوشیـروان     تــا بـه کــی بــازیچـــۀ دســت خیــــال ایـــن و آن

طـــاق کســـری شد لگـدکــوب ستـور اجنبـی     دجله خـون شد زیـن مصیبت چـون دل نوشیـروان

فارس رفت از دسـت و شد معدوم آثـار عجـم     زیــن مـذلـت خـــاک بـر ســر مـی‌کنـد تــاج کیـان

فتنه چون ضحاک شد در مملکت فرمان گذار     محـــو شــد فـــر فـــریـدون مــرد رســم کــاویــان

نیسـت بـی‌جــا بـا چنین آیین و رسـم ســرگین     خــون بـه تـاج و تخـت ایـــران گــر ببـارد آسمـان

مــرکــز فتنـه اسـت یـک‌ســر پایتخت مملکت     کــــرده بــدنـــامــی مقـــر در مسکـــن نـــام‌آوران

شـــاه مـا از خـواب غفلـت دیــده بگشاید اگـر     گـــــریــه پــرویــز بینــد خشــم پــوریــای نیکــان

مملکت بیمـار و محتــاج حکیمی حــاذق است     تــن همــی فــرسـایـدش در دـست ایـن نـابخــردان

پـادشـاهــا رسـم شـــاهـی یـادگیـــر از ویلهلـم     کــه گــذشتــه قــدرتـش از قیــــروان تـا قیــــروان

ملک ســاســان شـد ســراســر پایمـال دشمنان     هـــــان کجـــاییـد ای یـــلان دودۀ ســـاســـانیـــــان

خســروا دانـی کـه انــدر خـواب‌گـاه داریـوش     دیــو لنــدن خـــواب بینــد جنــگل مــــــازنــــدران

پــادشــاهــا تـو شبـانستـی و ایــن مــردم رمـه     گـــرگ افتــد در رمــه غفلـت اگـــر ورزد شبـــان

 

  • نیما رهبر (شبخأن)

1590اسپندارما30-تئران-آثارˇ ملي أنجۊمن


گۊرۊم گۊرۊم گۊرۊم بل     نؤرۊزما ؤ نؤرۊزبل


  نؤسال ببه سالˇ سۊ         نؤ فأدي خانه واشۊ


   نؤزا ؤ بۊد ؤ وابۊ         أمي رۊزي ره واشۊ


*=*=*=*=*=*


1591ˇ گيلکي نؤسال؛ هممتا گيلکانˈ مۊوارک ببه






ايشالا کي هممتانˇ ره خۊجير سال ببه


نوروزی که مال گیلک‌هاست

در واقع این تقویم مال خورشید است

تقویم دیلمی

  • نیما رهبر (شبخأن)


نظریه‌ای درباره نام تالش (هارون شفیقی عنبرانی)

*******************************************

تالش به یک واحد جغرافیایی از گیلان اطلاق می‌شود که تا امروز دربارۀ آن مطالبی در تاریخ نوشته‌اند. اگر کسی بخواهد امروز دربارۀ همین منطقۀ تالش دست به تحقیقاتی بزند و در این راه باز به جمع‌آوری نظرات سابق محققان بپردازد تصور می‌کنم این‌کار زیاد جالب و قابل‌توجه نباشد، زیرا این اقدام جز تکرار مکررات چیزی به‌شمار نمی‌آید، چه بازگو کردن یک سلسله منقولات از مآخذ مختلفه به عقیدۀ این بنده به درد یک تألیف جداگانه می‌خورد تا به درد یک اظهارنظر تحقیقی و استنباطی از شواهد و قرائن موجوده که در خلال اوراق و افکار فرهنگ اجتماع جای گرفته است.

بشر متمدن همیشه در مقابل دو نوع منشأ معلومات قرار دارد. یکی معلومات در صحیفه‌های مدونات و کتب و دفاتر، دوم آن‌چه در میان اجتماع در سینه‌ها در زوایای روایات در لفافه‌های کلمات بالاخره در مسیر پرنشیب و فراز زندگانی یک جامعه قرار گرفته است. به نظر نگارنده مطالعه یک دایرة‌المعارف محیط و جامع به مراتب آسان‌تر است از مطالعه و استنباط یک سلسله معلومات که در صفحات زندگی یک ملت نهفته است. البته این نظر در دایرۀ خارج از امور مسلمات تاریخ صحت دارد و درست است.

ما اگر من‌باب مثال بخواهیم دست به تحقیقات دربارۀ همین شناختن ریشۀ کلمۀ «تالش» بزنیم می‌توانیم به نظریات محققانی که در این موضوع اظهارنظر کرده‌اند توجه داشته باشیم ولی این کار نه مانع ابراز عقیدۀ کسی می‌تواند باشد و نه مانع انتقاد از نظریات دیگران.

عده‌ای از محققین و مورخین وقتی که می‌خواهند روی همین اسم تالش بحث کنند نمی‌دانم به چه مناسبتی به یاد یونان زمان اسکندر و دارا می‌افتند و با لحنی مقرون به قاطعیت می‌گویند که: تالش از تالوش یونانی یا از کادوس مثلاً زبان فارسی بوده است و توأم با چند حدسیات دیگر. اما اگر ما در مقابل این اظهارعقیده‌ها کمی به خود جرأت بدهیم و در اولین قدم تسلیم بلاشرط نظریات غیرقطعی تاریخ نشویم و تأثیر کلمات و زبان یونانی را روی فرهنگ خودمان در دوهزار و اندی سال پیش نپذیریم، تصور می‌کنم مرتکب گناهی نشده‌ایم.

راستی چرا یونان؟ ما با یونانیان و یونانیان با ما چه روابط و چه مناسبتی داشته‌اند؟ اجازه بدهید عرض کنم. ما می‌تواینیم ارتباط دوهزار و اندی سال پیش ایران و یونان را در سه عنوان خلاصه کنیم.

نخست از راه روابط علمی و شاید تجاری دو ملت. دوم از طریق لشکرکشی خشیارشا به یونان. سوم از نظر هجوم اسکندر مقدونی به کشور ما. البته اگر بتوان این دو عنوان اخیر را «ارتباط» نامید!

اما عنوان نخستین! ما هیچ‌گونه لزومی نمی‌بینیم که در هم‌چنین ارتباطی شاهنشاهی ایران آن زمان برای نام‌گذاری یک منطقه کوچک از کشور بزرگ خود لفظی را به عاریت از بیگانه بگیرد و آن را مورد استفاده قرار دهد!

اما در عنوان دومی! خشیارشا در تمدن و اجتماع یونان نفوذ کرد و تسلط به‌دست آورد، در این صورت باید زبان و لغات ایران در جامعۀ یونان اثر بگذارد نه عکس قضیه.

در عنوان سومی باید گفت: قیام اسکندر و حمله او به ایران و کشته شدن داریوش سوم تا برچیده شدن تسلط مقدونیان از ایران زمانی طولانی نبود. پس دشوار است که ما باور کنیم زبان این قوم برای ما در نام‌گذاری یک واحد جغرافیایی منطقه‌ای کوچک از کشور بزرگ خودمان مورد نیاز باشد. از طرفی دیگر این سؤال پیش می‌آید که آیا منطقۀ تالش آن‌وقت مسکون بود یا نه؟ و اگر نبود پس این قصور که یک دولت مهاجم بیاید و به یک راه سوق‌الجیشی غیرمسکون نامی بگذارد و آن نام هم برای آن نقطۀ غیرآباد اسم خاص گردد و چندهزار سال هم به اعتبار خود باقی باشد صحیح نیست! و اگر بگوییم که: بلی مسکون بود و قومی در این منطقه سکونت داشتند آن‌وقت باید پرسید: آیا این قوم برای محل و موطن خود نامی داشتند یا نه؟

مسلماً جواب این پرسش مثبت است! زیرا محال می‌باشد جمعی در محلی بنشینند و برای آن محل نامی نداشته باشند. پس نتیجه می‌گیریم قبل از این‌که پای لشکریان اسکندر به این خاک برسد این سرزمین کوچک از هر حیث شناخته شده بوده و نام هم داشته است.

بالاخره هر نوع فرض کنیم نمی‌توانیم این موضوع را قبول نماییم که این نقطه از ایران یا هر نقطۀ دیگر از ایران نام خود را از لغت بیگانه گرفته باشد، آن‌‌هم بیگانه‌ای که مانند باد و طوفان مدت محدود و کوتاهی در کشور ما سر برافراشت و بعد برای همیشه خاموش گردید.

با این مقدمه نسبتاً طولانی اگر ما ادعا کنیم که کلمۀ تالش اسمی است که ساکنین این مرز و بوم از زبان خودشان برای محل سکونت‌شان آن‌هم مبتنی بر یک مناسبت معقول و طبیعی برگزیده‌اند حرفی به گزاف نگفته‌ایم. حالا برویم سر نظریاتی که ما می‌خواهیم دربارۀ پیدایش و تکوین نام تالش و ریشۀ این واژه ارائه دهیم، و برای عرضه نظریات خود لازم است از موقعیت جغرافیایی طبیعی این محیط الهام بگیریم.

تالش در ساحل غربی دریای کاسپی واقع شده و همیشه دارای باران‌های موسمی و غیرموسمی است. از این جهت زمین‌اش مرطوب و پر از گل و لای می‌باشد . گل و لای را هم در این زبان «تـۊل = tul» می‌گویند. این کلمه عیناً به همین معنی، امروزه در زبان گیلکی هم به‌کار می‌رود. در زبان تیره‌ای از بومیان این منطقه حرف «ش» ساکن پسوندی است معادل و مترادف با پسوند «زار» فارسی در کلمه‌های «لاله‌زار»، «گل‌زار»، «چمن‌زار»، «گندم‌زار» و امثال آن. گو این‌که این پسوند تالشی در میان کلمات خیلی کم دیده می‌شود و شاید هم موارد انگشت‌شماری داشته باشد ولی قطعاً هست و وجود دارد. پس اگر ما نام تالش را ترکیبی از «تـۊل» به‌علاوۀ پسوند «ش» به معنای «گل‌زار» یعنی جای گل، گل‌خیز توجیه کنیم زیاد هم بیراهه نرفته‌ایم. هم‌چنان که این معنی در اسم گیل و گیلان و گیلک هم منظور بوده است، و تصدیق این نظریه قدمت و اصالت این دو اسم را برای این دو واحد جغرافیایی به وضع روشنی ثابت می‌نماید. یعنی این دو تیره از قوم ایرانی اسم محیط خود را از حالت و کیفیت طبیعی همان محیط اتخاذ کرده‌اند و چه ابتکار بی‌نظیر و ذوق و سلیقۀ واقعاً قابل تقدیری1! هم از این‌رو است که نام گیلان و تالش تناسب تطابق مسمی با اسم خود را برای همیشه حفظ کرده و خواهد کرد زیرا این نام از یک وضع طبیعی و اصیل محیط که باران‌خیز بودن آن نیز هست متأثر گردیده است2.

ما در منطقۀ تالش به کلماتی دیگر برمی‌خوریم که عین این کلمه «تـۊل» را به شکلی کمی متفاوت در خود حفظ کرده است. مانند کلمات: «تالش‌دۊلاب و گیل‌دۊلاب».

ما می‌دانیم که واژه «دۊلاب» به معنی چرخش و درحرکت نیست، بلکه این‌هم ترکیبی است از دو کلمۀ «تـۊل» که تای منقوطه‌اش به دال تبدیل یافته و «دل‌آب» یعنی «آب گل‌آلود» شده است. با این تقدیر «تالش» یک اسم خاص کلی خواهد بود و «تالش‌دۊلاب» یک اسم خاص دیگر شامل یک قسمت از آن و ترکیب کلمۀ «تـۊلش» به همان معنی که گذشت و «تـۊلاب» باهم هرگز تکرار دو کلمه به یک معنی را نمی‌رساند، بلکه این ترکیب به اعتبار دو معنی و دو حالت متفاوت در یک چیز است. مثلاً «تـۊل» به معنی مطلق گل و «تـۊل‌آب» به معنی گل مایع مانند خون و خوناب و احتمال دارد که اصل اين کلمه از «تـۊل» به اضافۀ «اب» یا «ابی» باشد که هر دو به معنای نهر است و مرحوم استاد عباس اقبال به‌کار برده است3.

 

 

حواشی

*********

1-      می‌گویند هوای نقطه‌ای در آذربایجان باعث سلامت و صحت یکی از امراء و بزرگان شد. به‌خاطر این اثر طبیعی نام آن‌جا را تب‌ریز گذاشتند. اگر این روایت صحیح باشد امروز ما نمی‌توانیم برای وجه تسمیۀ تبریز که همان ریختن تب از شخص بیمار است اعتباری قائل باشیم زیرا این نقطه برای همه‌کس و برای همیشه تب‌ریز نیست و شاید هم با این‌همه دود و گازوئیل قرن ماشین و تمدن این اسم با مسمای خود زیاد هم منطبق و صحیح نباشد. باز می‌گویند اسب مخصوص نادرشاه افشار مریض بود و هر مداوا که کردند سود نبخشید تا به رودخانه‌ای در همین تالش ما رسیدند و پس از یک هفته که لب به آب و علف نزده بود در آن‌جا آب خورد و شفا یافت. نام آن رودخانه را «شفارۊد» گذاشتند. باز این معنی شفا یافتن اسب نادر جز در همین مورد نادر مورد دیگری ندارد.  

2-      در این جا سؤالی پیش می‌آید که آیا حرف «ش» پسوند مترادف با «زار» فارسی در کلمۀ «تالش» که گفتیم نظایری هم دارد، مثلاً در چه کلمه‌ای و کجا؟ باید گفت در این خصوص زیاد جستجو نشده است و ما یکی از نظایرش را در زبان تالشی عنبران اردبیل می‌شناسیم. در زبان تالشی عنبران درختچه‌های کوتاه جنگلی به ارتفاع یک متر و کمتر از آن را «کـؤل» با ضم کاف عربی و سکون لام می‌گویند، و جایی که از این قبیل درخت در آن زیاد می‌روید «کـؤلش» نامیده می‌شود به‌معنای «درخت‌زار، بوته‌زار» یا «کـؤل‌زار». کلمه‌ای دیگر هم به‌صورت «ارش» هست که کمی تفاوت معنی با کلمه «تـۊل» و «کـؤل» دارد و به معنی «گردش‌گاه، گذرگاه، سیاحت‌گاه» و امثال این‌ها می‌باشد.  

3-      تاریخ مغول، عباس اقبال آشتیانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ سوم، 1347هـ.ش، ص 3، 16 و 60.

 

 

  • نیما رهبر (شبخأن)


 

شال، بينا کۊد کلاچ ؤ اۊنˇ قشنگي جا گب زئن... ؤ اۊنˇ جا بخأسته خۊ خؤرۊم سدا مرأ اۊنه آواز بخأنه....

کلاچ، ايزه خۊ کيتابانٰ کيتابخانه دۊرۊن فاندرست...

پينيرأ بنأ دارˇ خالˇ سر، ايتأ بۊلندˇ اؤخانˇ مرأ بخأند... قار... قار...

شال خۊ دسانأ بنأ خۊ گۊشانˇ سر، بينا کۊد گۊرؤختن.

*

*

آدم وختي کيتاب بخأنه، أنˇ تجرۊبه-يم ويشترأ به

 

جه أيأ بيشناويد

 

 

خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید

 

  • نیما رهبر (شبخأن)



برخی از لغات گیلکی با لغات زبان‌های ایرانی کهن از قبیل اوستائی و پهلوی و نیز فارسی دری کهن مشابه و هم‌ریشه‌اند.

در این‌جا بدون این‌که وارد بحث فنی و تخصصی بشویم از باب نمونه به مواردی اشاره می‌کنیم.


واژه های گیلکی (سیروس شمیسا)



خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید

  • نیما رهبر (شبخأن)



أمي رأى فقد آقاىˇ . . .

 

* * *

 

بۊکـۊده کـاران:

ـ دۊ دفأ پـۊشـت دٚرٚن پـۊشـت کلاچ آبادˇ ديهاتˇ کئخۊدا، کي اۊ دۊ دفــأ دۊرۊن سه دفــأ، کئخـۊداىˇ نـۊمـۊنـه بـؤبـؤ

ـ ئي سـال، سـاحلي شطـرنجˇ فدراسيـؤنˇ رئيس

ـ ايتـأ سـه، چـار، پئـن رۊز مجلسˇ نمـاينده

ـ ايتأ هف، هش، ده سال ايرانˇ نمـاينده، لانگـرهانـسˇ جـزيـرهˈنˇ دۊرۊن

 

* * *

 

ناجـهˈن:

ـ رانمـائي رانندگـي چـپ گـردستنˇ تابلـؤيـأ اۊسـادن

ـ نيـؤتـؤنˇ دؤوؤمـي قـانـۊنˈ، چـاکـۊن واکـۊن کـۊدن

ـ شـۊتـۊر مۊرغˇ چـۊتؤئي مـۊرغـانـه نهأنˈ، چاکـۊن واکۊن کـۊدن

ـ هممتا چپ دسˇ آدمانˈ، دؤلتي ايدارهˈن ؤ مؤسسهˈنˇ جا بيـرۊن اگـادن

ـ پيش‌دکفتنˇ وأسـي، هيـأتˇ دؤلـت ؤ پـارلمـانˈ ايتـأ کـۊدن

ـ بئلکؤل تۊمامˇ چيزانˈ چاکۊن واکۊن کۊدن، جغرزˇ بعضي‌تـان

ـ اغطثـادي مفـاصـدˇ مـرأ جنگستـن

 

* * *

 

زيـويـش‌نـامـه:

آقاىˇ . . . سالˇ 1330، ايتأ ديهاتˇ دۊرۊن، کۊ پسˇ پۊشت، ايتأ فقيرˇ خانواده مئن بـۊدۊنيـا بامـؤ ؤ درزˇ وأسي بامـؤ شار ؤ جه سالˇ 1350 تا 1353، هنˇ خاني کي ستم‌شائي رژيمˇ مرأ کشمکش بۊکۊده بۊ، 8 سال دکفته دۊزداغ ؤ آزاتˈ بـؤستنˇ پسي، جه سالˇ 1353 تا 1356، سه سال ديپلؤمˇ ره بۊدؤب وادؤب بۊکۊده کي، تترج هممتا سال بکفته، ولي هني نــاجـه دأشتي خـۊ ديپلـؤمˈ فـأگيـره.

دستˇ بقضا، اينقلابˇ پيرۊزأ بـؤستنˇ پسي، أنˇ استعداد ني واشکافه ؤ سالˇ 1359 عـۊلـۊم سيـاسي دۊکتۊري-يأ بيرۊتˇ دانشگا جا، سال 1362 اقتصادˇ دۊکتۊري-يأ لندنˇ جا ؤ آخـربـسر ني سالˇ 1364 حـۊقـۊقˇ بيـن‌المللˇ دۊکتۊري-يأ تئرانˇ دانشگا جا فأگيـره ؤ هسايم کرأ خۊجيـر مۊردۊمˈ خدمت کــۊنه.

 

* * *

دۊنچـۊکستـه کـانـديـدا، خاطـرجمـي ورچسب  ؤ هف رۊز فـۊرؤختـنˇ پسـي خـدمـات أمـرأ


* * *



ويژه‌نامه دومين جشنواره سراسرى طنز مکتوب / (سيد امين تويسرکانى)

خط ؤ کيليدتأخته | خط و صفحه‌کلید


  • نیما رهبر (شبخأن)





ریشه یابی واژه های گیلکی (جهانگیر سرتیپ پور)


جلد دوم کتاب «ویژگی های دستوری و فرهنگ واژه های گیلکی» / رشت / 1372 / گیلکان / چاپ اول



  • نیما رهبر (شبخأن)




خاخـۊرزا

بينيويشته-کس: پـرويـزˇ فکـرآزاد

ايجـرا: نـرگسˇ جـوانبخـت

لهجـه: خـۊشـکˇ بيجـاري

 

يني تۊ خالأ دأري؟

مي چـۊشم تٚلٚسه بـۊکـۊده آخـه زأى

يني ايـدانه خـاخـۊرزا وا بـدارم، اۊنـم أجـۊر بـي‌وفـا؟

مـن چي گـۊنـائي بـۊکـۊدمه کي مي ديـلˇ تـۊشکه بزئم تي ديلˇ آخـر؟

کـم ته‌ره زأمـت بکشئمه، تي آبخـانـه آبـأ کم خـاليˈ کـۊدمه؟

جه مي خاخـۊر کمتـر تي غـۊرسـهˈ بـۊخـۊردمـه؟

مي ديل خـۊشي تـۊئي دئـه زأى، من کي هلمـالـه اينتظـاري جي تـۊ نـدارمـه

فقـد هـر مـا وا ايـوار بائي أ خـانـه درˈ بزني؟

باز خـۊدا همسادهˈنˇ پئـرˇ مارˈ بيـامـرزي، بـازار شـؤ دٚرٚده مـه‌رئم خـريد کـۊنـٚدٚه

نـويـره هيککس، هيککس، أ خـانـه دره نـزنـه، هيککس مه‌ره نـۊمـۊد نـۊکـۊنـه جغرز تـۊ

خـالأ أصلن بدبختˇ بدبخت، جي مـار بدبخت-تره

تي مارˇ خـۊدابيامرز ايتـأ داوا تـرأ کـۊدي، هچيـن مي ديل بکنده بـؤئي دکتي مي دسˇ تـان

گـؤفتيم مي جغلهˈ دئـه نيفرين نـۊکـۊني-يـأ خـاخـۊرˈ

دۊرۊسسه تـۊ بـزأئي، ولـي هـأ پسـر مي جگـر گـۊشه-يـه دئـه

مـن ايتـأ داوايـأ نتانستيم تـرأ کـۊدن

دۊرۊسسه زن ئـۊ زاى دأري، گيريفتاري، دأنـم

يني مي حق فقـد ايتـأ رۊزه؟ اۊنـم ايتـأ ساعـت؟

اۊنـم أدٚل آخـرˇ مـا؟

حـق نـدارمـه هـر هفتـه-ئي ايتـأ رۊز تـرأ بيدينم؟

کـاري نـدارمـه، خـايـم تـرأ نيگـا بـۊکـۊنـم

تي صدايـأ بيشنـاوم، ايـزه مي ديل قؤوت بيگيـري

بـۊگـؤدم منم مـرأ أ دۊنيـا مييان ئي نفـرأ دارمـه

نـانـم، نـانـم، چي بـۊکـۊدمـأ خـۊدا جـانـه، کي مي أرأ أتـؤ بـۊکـۊده،  

مي اۊجـاقˈ کـۊرأ کـۊده، مـرأ تي مـؤختاج بـۊکـۊده

بـاشد، بـاشد، ئـا، ئـا، ئـا، ئـا، ئا، دئـه گـریه نـۊکـۊنم

گـريه نـۊکـۊن، تي اۊقـاتˈ زرخˈ نـۊکـۊن

دئـه هيچي نـۊگـۊمـه، لال بـۊمـأ، ئـا

تـۊ فقـد هـأيأ فـۊرۊز بيـه، تـامتـۊم بـزه هـايـأ تي ورجـه نيشينمه

دأنـي، مي مـواجيبˇ ايمـرۊز صؤب فأگيتمـه

چنقـد پـۊل خـأئي تي بلاميسر، تـه‌ره مـن بيميـرم

چئي-يـأ زيـرجـا مييان تـاود بـۊخـۊر، نـۊسـۊجـي

شـام مـي ورجـا نئسي؟

بـۊشـۊ تـي زنˇ زاکˇ دسˇ بيگيـر بـأر

دأنـي، خئلي زمـاتˇ اۊشـانˈ نيدئم، مـي ديـل تسکˈ بـؤ مـي نـوّهˈنˇ ره

شمـه‌ره شـام چـاکـۊنـم؟

ويـريـز خـاخـۊرزايـأ قـۊربـان بـۊشـؤم، تـي بلاميسر، بـۊشـۊ زاکـانˈ ويگيـر بيـه، چـي بـۊکـۊنـم

هـأى بئس تي کفشه ايتـأ لتّه بـزنـم، تـر تميـز بـۊشـۊ بيـرۊن

زاکـانˈ شـام أري؟

الان ويـريـزمـه از مي جـا ايتـأ ديگˇ سيـرˇ قاليـه چـاکـۊنمـه، زيتـۊن پرورده أرأ

هممه-چي دارمـه، دأنـم تـي زنˇ ويـرجـا أرنـامـۊس دأري

اۊنˇ وسي-يه دئـه اۊشـانˈ نـأري أيـأ، چي بـۊکـۊنـم، دئه مـي شـانس بـۊ

أمما تـي زن سيـرˇ قاليه خئلي دۊس دأره، چـاکـۊنـم؟

ايچي بـۊگـۊ دئـه، چي ره هيچي نيگـي؟

هتـؤ را دکتي شـؤ دري؟

تـرأ پـۊل کـم فـادأم نـاراحتـأ بـؤئـي؟

أ مـا پسي ويشتـر فـادم

أ رۊزانـه ايـزره مي دوا دۊکتـۊرˇ ره خـرج دأشتيم

ايچـي بـۊگـۊ دئـه زأى

شـام شيمـي رافــــا بئسم؟

بـۊشـؤئـي؟!......


 گیلˇ قصه / خاخۊرزا / نرگسˇ جوانبخت

  • نیما رهبر (شبخأن)

 

 

 

 

 

_ لال بیمیر.

*  چی بـۊگـؤفتـم مگـه؟!

_  خفـأ بـۊ تـرأ گـم.

*  ئـه، عجبـأ ...

_  عجب پجب نـوا کـۊدنأ، گـم خفـأ بـۊ، خفـأ بـۊ.

*  أسـأ کـي وا خفـأ بـم نـاقـلـن بـۊگـۊ چـۊتـؤ؟

_  چـۊتـؤ پـۊتـؤ نـأره، تـام زنـی، هأن.

ويگيـر أنـأ، بينيش هـايـأ بخـأن، بـي سسˇ دم.

دار فـۊگـۊرده، ديفـار فـۊگـۊرده، تـۊ ايتـأ جـا نـوا اؤخـان بـايـه.

*  أسـأ چـي ره بـرزخأ بـي، اۊى سفـر کـي بـۊگـؤفتـم خــا، هنـي گـم خــا

_  لا ايـلايـه ايـل الا، درازه نـدن، بـد دينـي-يـأ

*  درازه کـؤنـه، گـم چـۊتـؤ، نيگـي؟

ناقلن بـۊگـۊ کـي مـانستـن، حـۊسئـنˇ مـانستـن، اکبـرˇ مـانستـن؟

_  مـن نـانـم، دئه خـؤره دأنـي... أسـن تـۊ اۊشـانأ چيکـار دأري؟

گـۊش بـدن تـرأ چـي گـمـأ ...

هـرکـي هـرغلطـي بخـاستـه تـأنـه بـۊکـۊنـه، تـۊ ايتـأ فقـد تـام زنـي، بفـأمستـي يـا نـأ؟

*  خـا، دئـه هيچـي نگـم، اگـه مـي تـام زئـنˇ مـرأ هممـه-چـي چـاکـۊده بـه، بيـأ، ئــا ئــا،

مـن دئـه هيـزره گـب نـزنـم ...

" تــي زۊر کـي-يـأ رسـه، أمـدئکـــˇ مــارأ ..."

_  تـي مـرأ نـي-يـم مگـه، مـي مـرأ تـۊکـــأ پـره ايسـي؟ ....

 

.......................  شــــــــــ تــــــــــــ لــــــــــــــــــــــــا قـــــــــــ ............................

 


 

  • نیما رهبر (شبخأن)




ايرۊز، ايتأ خرس ؤ ايتأ کلاچ، شد هواپيما بينيشيند

کلاچˇ کـۊنˇ پسه هني بيجير نامـؤبـؤ دۊخاده:

ايتأ چائي بأوريد ...

وختي بأوردد، ايپچهˈ بـۊخـۊرد، الباقي-يأ فـۊکـۊد مرداکˇ ديـمˇ پرأ

مـرداى واورسه: أن چي کاري بـۊ؟

کلاچ گه: مي ديل بخأسته، ليسکه-ديـم بازي-يه دئه، ليسکه-ديـم بازي ...

چن دقه پسي، کلاچ ايـواردم دۊخاده: ايتأ واخـؤردني چي بأوريد ...

بأوردد، أى-وار ني ايپچهˈ بـۊخـۊرد، باقي-بمانستهˈ فـۊکـۊد مـرداکˇ ديـمˇ پرأ

مـرداى واورسه: أن چي کاري بـۊ؟

کلاچ گه: مي ديل بخأسته، ليسکه-ديـم بازي-يه دئه، ليسکه-ديـم بازي ...

خرس کي تا هسأ کرأ کلاچˇ کردˇکارانˈ فاندرستان دۊبـۊ، هتـؤ کـي

کلاچˈ خاب بسرأ شه خـۊ مـرأ گـه: من چي کمي دأرم جه کلاچ؟

دۊخانه اۊنˇ رئم ايتأ قاوه بأورد ...

کلاچˇ مانستن، ايپچهˈ بـۊخـۊرد، پس-بمانستهˈ فـۊکـۊد مرداکˇ ديـمˇ پرأ

مـرداى واورسه: أن چي کاري بـۊ؟

تـا خرس بـۊگـؤفته: ليسکه-ديـم بازي-يه دئه، ليسکه-ديـم بازي ....

فـۊتـۊرکستد چارتائي بيگيفتد أنـأ، فاکش فاکش ببردد هواپيما درˇ سر، تاودد بيجير !

خرس کي دينه هوا پسه، بينا کـۊنه ايجگره زئن ...

خرسˇ ايجگره صدا جا، کلاچ خابˇ جا دپرکه أنـأ گـه:

يـه گـۊرگـۊنـۊس ره

تـۊ کـي بـال نتاني زئن

ترأ زۊرˈ کۊدد ليسکه-ديـم بازي بيـرۊن بـأوري؟!


  • نیما رهبر (شبخأن)



عم دؤختر آسيه خۊ رؤ بيگيفته بۊ، مي مارˇ پالۊ ايسا بۊ

اۊنˇ أذٚبˇ جۊل، آتشˇ بۊر، سۊرخˇ خؤلي دارˇ تي‌تي مانستن، هچين سۊرخˇ خۊن

هممه جا اۊنˇ گب دۊبۊ

اۊنˇ قشنگي آوازه هممه جا بۊشؤ بۊ

مي مارˇ عم دؤختر بۊ، بي مار لاکۊ

هنˇ وأسي أمي أمرأ جۊر بۊ

آرۊستم، آسيه پيله برار، اونأ بيسپؤرده بۊ به أمان

مي مارˈ گم: آخر من نفأمستم، خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ يا خرسˇبان؟

مي مار گه: بازم داستان نيويشتأن دري؟

 

من مي مارˇ چادر پرهˈ دأشتيم، تا اۊ وخت، نأ خرس بيده بۊم نأ خرسˇبان

ايوارٚکي، ايتأ يک شۊشه جوانه، ايتأ خرس، اي جرگه آدم اۊشانˇ دۊمبال

بامؤئيد أمي بابا خانه پيله صارائي

دؤر تا دؤر صارا، خؤج دارانˇ جير آدم، چراغ ويگيرانˇ زمات

مي پئر، چراغ سۊتکايأ وارگاد خؤج دارˇ شاخه سر أمي ورجا

آرۊستم، بلته سر گر گردسي

چراغ سۊتکا فتاوٚستي آسيهˈ

خيياله، خۊنˇ چککه فجه بۊ چراغˇ کۊنهˈ

مي مارˈ گم: آخر من نفأمستم، خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ يا خرسˇبان؟

مي مار گه: اۊنˇ مانستن جوان مگر أ مملکت ايسا بۊ

 

دؤر تا دؤر آدم، مردانه اي طرف زنانه اي طرف

من زنانه طرف، مي مارˇ چادر پرهˈ دأشتيم، مي ور ني آسيه ايسا بۊ، اۊشنتر کتابعلي پئرˇ زن، بماني خالهˈ، آدؤختر، اۊ طرف خاخۊره، مشتˇ زؤليخا مار

مي مار وأگردس آسيهˈ بۊگؤفت:

تي رؤ خؤب بيگير، آرۊستمˈ بد أيه، دکفه تي جان

مي مارˈ‌گم: خۊدا بيامرزه آسيهˈ، أمما خأئم بدأنم خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ يا خرسˇبان؟

مي مار گه: خرس، خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ، أمان بترسه-بيم خرس آسيهˈ ببره، کتابعلي پئرˇ زن گؤفتي کي خرس، ايتأ زناکˈ کؤلهاتˇ سر عاشقˈ به خۊ مرأ بره، بازۊن کي اۊشانˈ يافد ديند چئه دأني، خرس أنقد اۊ زناکˇ دس ؤ پا واليشته، چاکۊده ايتأ آبˇ لؤله

 

خرسˇبان، خرسˇ زنجيلˈ فأکشه باورد وسطˇ مئدان، اۊنأ زنجيلˇ أمرأ سرأ دأ

خرسˈ ايجۊر ايشاره بزه، خرس خۊ چکˇ بالˈ واکۊد، پالوانانˇ مانستن واز بۊکۊد

خرسˇبان بزين بۊگؤفت: خرسه بؤرؤ بالا

خرس خؤج دارˈ فاچۊکست

جه اۊ دارˇ جۊر زناکانˈ نيگا کۊدي

مي مار وأگردس آسيهˈ نيگا بۊکۊد، من آسيهˈ نيگا بۊکۊدم، هممه آسيهˈ نيگا بۊکۊدد

خرسˇبان مئدانˇ دؤر گردسي گؤفتي:

خرسه بيا پائين، خرسه بيا پائين

مگر خرس بيجير آمؤئي

خرسˇبان خۊ چۊماقˇ مرأ چن وار بزه خؤج دارˈ تۊندتۊند بۊگؤفت، بيا پائين، بيا پائين

تا خرس بيجير بامؤ، آسيه خۊ سرˈ بيجير تاوٚدأ

 

دئه صارا پۊرأ بؤسته بۊ

خرسˇبان دايره بزه بخأند:

مي يار أنقد جوانه، خرسˇبانه خرسˇ بانه 

گۊلˇ دستهˈ بيدين چي ماهˈ مانه، خرسˇبانه خرسˇبانه

تۊ هأى بئسي مي ديل تنها بمانه، خرسˇبانه

 

ياواشه آسيهˈ بۊگؤفتم:

تۊ چي ره ويگير کۊني خرسˇبانه خرسˇبانه؟

کتابعلي پئرˇ زن جه خۊ کشه ايتأ کۊتا تۊمان بيرۊن باورد تاوٚدأ وسط

خرسˇبان اۊساد خرسˈ دۊکۊد

خرس بينا کۊد رخاصي کۊدن

 

مرأ آتش بزه تي چۊمˇ نيلي، خرسˇبانه خرسˇبانه

کي شيني تۊ کي شيني، خرسˇبانه خرسˇبانه

تۊ هأى بئسي مي ديل تنها بمانه، خرسˇبانه

 

خرس آسيهˈ نيگا کۊدي

خرسˇبان خؤرأ دفراشته بۊ به خؤج دار، دئه فقد دايره زئي

مي مارˈ گم: آخر من نفأمستم خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ يا خرسˇبان؟

مي مار گه: خرس چۊم جه آسيه اۊنسادي

مي مارˈ‌گم: دئه چي؟

مي مار گه: تي پئر تي بالˈ بيگيفت ببرد، خأستيد خرسˇ مچچهˈ داغ بۊکۊند

تۊ تازه تکليف بؤن ديبي

تي پئر نخأستي تۊ بترسه-بي

مي مارˈ ‌گم: مرأ وهأشتيد أسبانˇ داغ کۊدنˈ بيدينم أمما خرسˇ داغ کۊدنˈ ونأشتيد؟

مي مار گه: أسبانˇ کٚفٚل، داغˇ نيشان بۊ تا جه غؤرٚغ وأگردد، أمما خرسˇ مچچه بۊ

خأستيد خرس جه آسيه دس اۊسانه

مي مارˈ گم: دئه چي؟

مي مار گه: آسيهˈ ببرديم تلار اۊتاق، درأ دوستيم، گۊيأ آرۊستم فأمه جه بلته ور أيه گه، من خرسˇ مچچهˈ داغ کۊنم

خرسˇبان اول ونأشت

أمما آرۊستمˇ خۊدا بيامرز جه کۊلي بۊ، خۊ کارˈ بۊکۊد

عأيدˇ تييانˇ حلوا بزه کله ور، هنده بۊسؤخته هيمه فجه بۊ، خۊ دارهˈ سۊرخˈ گۊد

خرسˇ دسˇ پا بدأشتد، خرسˇ مچچهˈ بۊسۊجانئد

مي مارˈ‌گم: خرسˇبان؟

مي مار گه: اۊن خۊ خۊرجينˈ غمأ زه خۊ چۊماقˇ سر فزه را دکفت بۊشؤ

بأزين بمرده زنده خرسˈ أسبˇ سر بناد ببردد تا ماشين جاده سر اۊنأ فأدأد

پالوان باقر گؤفتي: خرسˇبان، ونگ بزه آدمانˈ مانستي

مي مارˈ گم: آخر من نفأمستم خرس عاشقˇ آسيه بؤبؤسته بۊ يا خرسˇبان؟

مي مار گه: آسيه خۊدا بيامرز ايتأ خۊشکˇبيجاري سٚنددار مرداکˇ ره عقد به شه أويستي خانه

خۊدا دأنه اۊنأ چي درد گيره کي ميره، جوانمرگ به

نأنم آخر دفأ کؤيا اۊنأ بيده بۊم

أى گيل، تۊ اۊنˇ ره خبر نبر

 

مي مار ويريزه فچم فچم أيه مي گردنˈ گيره خۊشا ديهه گه: هنده اۊ خۊدا بيامرز ترأ خاطره؟

مي مارˈ گم: داستان نيويشتان درم

 

مي مار شه صارا، از هۊيأ گه: أ درازي را بامؤئي أمٚرأ سر بزني، حئف بؤبؤست تي لاکؤ آسيهˈ نأوردي

بيا ايزه سۊرخˇ آلۊچه دارانˇ تي‌تي-يأ بيدين، بيا بيجير

 

من مرأ دفرازم به مي مارˇ کؤنه اؤرسي صندؤق

أرأ هميشک وارٚشي هوايه

مي مار تا أيه اۊنˇ چۊم ايتأ چککه وارشˈ دينه کي فيوه مي کاغذانˇ سر، دۊواره را دکفه شه

أ هرسال بزأ زناى، هۊتؤ کي شؤن دره مي پئرˇ چلˇ چيکچي-يأ رۊخانˇ جا بۊشؤره، خأندأن دره:

 

دستمالˇ نگار خريدم، بر سرˇ نگار نديدم

دستمالˇ نگار خريدم، بر سرˇ نگار نديدم

گۊشوارˇ نگار خريدم، در گۊشˇ نگار نديدم

چارۊقˇ نگار خريدم، در پاىˇ نگار نديدم

آخر من نگارˈ نبردم، از داغˇ نگار بمردم

 

گيله قصه / آسيه / غلامحسن عظيمى


  • نیما رهبر (شبخأن)


لوگوی روزنامه جنگل



(شماره دوازدهم - جمعه هفدهم ذی حجه الحرام 1335 ه.ق (13 مهر 1296 ه.خ - 5 اکتبر 1917 م)


یک التماس


ایران مریض، ایران محتضر، ایرانی که چون مرغ نیم بسمل با بدنی مجروح فقط به پیش‌آمدهای طبیعت

خود را از چنگ عقاب جور و ستم به تازگی خلاص نموده،

ایران بی‌کس، ایران بی‌پرستار، ایرانی که از نداشتن فرزندان خلف به چنین روزگار سیاه افتاده،

امروز برای بهبودی و التیام جراحت‌های کثیرۀ خود، برای استخلاص از چنگال مرگ، برای نجان دادن خود از غرقاب فنا،

از اولادهای اهل و فرزندان خلف پرستاران بامحبت استمداد می‌کند.

اما پرستاران صمیمی و فرزندان صالح او در علاجش که چه روشی باید اتخاذ کرد در کشمکش و نزاعند،

در همچه موقع باریکی به مشاجره، اعتراض، تنقید دفاع و غیره وقت می‌گذرانند.

آیا مریض ما به این ترتیب معالجه می‌شود؟

هیهات!

جز این که با کمال حسرت و با عدم رضایت از فرزندان خود به وادی فنا رهسپار خواهد شد.

اکنون کار مشاجره گذشته،

مریض قریب الموت است،

مریض در حال فزع است،

مریض علاج فوری لازم دارد،

متفقاً به رهانیدن این مریض از هلاکت اقدام نمایید.


  • نیما رهبر (شبخأن)

 

برگردان گیلکی «دزد بازار»، شعری از سید محمدرضا عالی‌پیام متخلص به «هالو»

 

دۊز بازار 

 

دۊزدان آهنگˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

سٚتا، سيم‌ˈ بۊدۊزانه-ئيدي

 

 

مسيحي دۊعاخانه جا صدا نأيه

 

زنگˈ دۊعاخانه جا بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

اۊ بيابان کي أنˇ نامˈ بناده زندگي

 

سکˈ سرأ دأد سنگˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

قاري کاشتان درده ديلانˇ مئن

 

ايجانايجانائي-يأ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

تاکي سربنيستˈ به عشق فرهنگانˇ جا

 

عشقˈ نأ، فرهنگˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

تا خۊشانˇ دۊري-يأ حقˇ جا جيگا بدد   

 

فرسخˇ واژه‌ˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي  

 

 

تا خۊشانˇ درزه-ئم مردۊمˇ  أمرأ جیگا بدد

 

سالنگˇ درّه‌ˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

مملکتˇ شهيدانˇ جا، زندهˈن

جنگˇ ايفتخارˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

 

ماني بٚکٚشه-کأ بزئده خۊشانˇ نام

 

أرژنگˈ راهٚبان بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

سيائي بمانسته سيائي رۊ هچين

 

چؤنکي سطلˇ رنگˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

آبˈ هأوٚنگˇ مئن چي واسي کؤبي براره

 

هأوٚنگدسته‌ˈ بۊدۊزانه‌-ئيدي

 

 

أ شئرأ جه أيأ تانيد بيشناويد

  • نیما رهبر (شبخأن)





جـان لـنـؤنˇ شئـرˇ "خييـال بـۊکـۊن"

 *

 *

خييـال بـۊکـۊن

 

خييـال بـۊکـۊن أسـن بهشتي اۊ دۊنيـا ننـأ

 

کـاري نـأره أگـر دکفـي بـه تـکˇدؤب

 

أمـي پـا جيـرٚم هيـچ جهنـدمـي ننـأ

 

خألي آسٚمـانˇ کـي أمـي سـرˇ جـؤر نهـأ

 

خييـال بـۊکـۊن آدمـان همـه‌دانـه

 

ايمـرۊ ره زيويستأن درد

 

خييـال بـۊکـۊن هـيـچ کشـوري ننـأ

 

أنˇ خييـال کـۊدن سخـت نييه

 

بؤنـه‌ نـي أ را دۊرۊن مـٚردن ؤ کـؤشتـنˇ ره ننـأ

 

هتـؤ کـي ديـن ؤ مصـابـي ننـأ

 

خييـال بـۊکـۊن آدمـان همـه‌دانـه صؤلحˇ دۊرۊن زيويستأن درد

 

شـائد بيگـي خـاب دينمـهˈ

 

أممـا مـن تنـا نـي‌ئم

 

مـن اۊ رۊزه رافـا ايسـام کـي مـن ؤ تـۊ ايجـانـا بيبيم ؤ

 

دۊنيـا ايتـأ ببـه

 

خييـال بـۊکـۊن صـاب-مـالـي وجۊد نأره

 

جـا خـۊرم أگـر بتـأني

 

هراس ؤ ويشتـايي  چي ره  

 

آدمـــانˇ بـــراري.

 

خييـال بـۊکـۊن مـردۊم همـه‌دانـه

زيميـنʹ خـۊشـانˇ مئـن سهـم کـۊنٚـد

شـائد بيگـي خـاب دينمـهˈ

أممـا مـن تنـا نـي‌ئم

مـن اۊ رۊزه رافـا ايسـام کـي مـن ؤ تـۊ ايجـانـا بيبيم ؤ

 

دۊنيـا ايتـأ ببـه

  • نیما رهبر (شبخأن)