خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

۴۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رشت» ثبت شده است


میراز علی خان امین الدوله، فرزند مجد الملک سینکی، صاحب رساله مجدیه، پس از عزل از صدارت یک ساله، به دستور مظفرالدین شاه مکلف می شود به املاک خود لشت نشا برود و این حکم نوعی تبعید محترمانه است که از جانب شاه صادر می شود. امین الدوله دلشکسته و آزرده از توطئه های درباریان و فساد دربار، بار سفر می بندد.

در بین راه به پیشنهاد برادرش، مجد الملک، عزم سفر مکه می کند و تلگرافی از عروس خود خانم فخرالدوله، دختر مظفرالدین شاه می خواهد تا از شاه اجازه این سفر را بگیرد. ولی شاه به بهانه بروز ناخوشی در حجاز، اجازه سفر نمی دهد. امین الدوله به این حکم شاهی وقعی نمی گذارد و تلگرافی به فخرالدوله پاسخ می دهد:

«چون تهیه مسافرت خود را دیده و مصمم شده ام، {به شاه} عرض کنید انصراف از راه حق مناسب نیست».

امین الدوله از روز سیزدهم وال سال 1316 ه.ق که به همراه مجدالملک برادرش، و معین الملک پسرش، و تنی چند از مستخدمان خود از تهران حرکت کرد، سفرنامه خود را به صورت یادداشت های روزانه نوشته و دیده های خود را در مسیر سفر یادداشت کرده تا بیستم رجب سال 1317 ه.ق که دو روز قبل از آن در رشت محترمانه به او یادآور می شوند که به امر دربار، باید رشت را ترک کند و به لشت نشا برگردد، آن را به پایان رسانده است.

امین الدوله 1259-1322 قمری. حاجی میرزا علی خان سینکی، پسر مرحوم حاجی میرزا محمد خان مجدالملک، متولد هشتم ماه ذی قعده از سال 1259 قمری در تهران از وزرای عهد ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه مشهور به آزادی خواهی و معارف دوستی و اصلاح طلبی که به عهد مظرالدین شاه؛ یعنی در سال 1316 به مقام وزارت نیز رسید. وی خط ملیحی می نوشت که به اسم او به سبک امین الدوله معروف شده بود و بسیار کسان تقلید خط و انشای او را که آن نیز انشای موجز و شیرینی بود، می نمودند. وفاتش به مرش کلیه در شب جمعه بیست و ششم صفر سنه هزار و سیصد و بیست و دو قمری در لشت نشای گیلان که بعد صدارت و روی کار آمدن میرزا علی اصغرخان امین السلطان به آنجا تبعید شده بود، اتفاق افتاد. به سن شصت وسه. (نقل از مقدمه سفرنامه، ص12)
(شرح حال مختصر امین الدوله از مقاله وفیات معاصرین علامه فقید محمد قزوینی که در شماره سوم از سال سوم مجله یادگار، صص37و38)

امین الدوله در راه بازگشت از سفر مکه به ایران، در تفلیس بیمار می شود و مدتی در آن شهر اقامت می گزیند و به مداوای درد کلیه و مثانه، به طبابت پزشکان خارجی و پزشک مخصوص خود که از ایران آمده بود، صرف وقت می کند و پس از بهبودی نسبی به ایران باز می گردد. در انزلی بدون توقف، به وسیله کشتی کوچک دولتی، به بندر چونشینان (چون چنان) می رسد و از آنجا با ناو از طریق رودخانه اُمشک به لشت نشا می آید. در اینجا نیز از بیماری و کسالت در امان نیست، به طوری که نماز را نشسته ادا می کند. پس از چند روز اقامت در لشت نشا در حالی که تب و کسالت همچنان ادامه دارد، به پیشنهاد یکی از دوستان خود، حاج سید رضی و پزشک مخصوصش، عمادالاطبا، به چند ملاحظه به رشت نقل مکان می کند.:

اول تبدیل آبو هوا، که شاید این بیماری و ناتوانی از او دور شود، دوم نزدیکی فصل زمستان که راه ها از گل و لای مسدود می شود، با وجود بیماری و نقاهت اگر به دوا و درمان نیاز باشد، در شهر همه چیز در دسترس است. و مهم تر آن که مردم در لشت نشا او را زندانی تصور می کنند. برای باطل کردن این تصور لازم است بدانند که می تواند به هر کجا که دلخواه اوست، سفر کند و مفهوم حبس و تبعید، امور ملکی او را مختل و به حیثیت او لطمه وارد نکند.

امین الدوله با تنی چند از دوستان با ناو از لشت نشا به بندر چونشینان و از انجا با کشتی به انزلی می رسد. سپس از طریق مرداب و با کرجی به رودخانه داخل شده، به پیربازار و از آنجا به رشت می رود. (شنبه ششم رجب سال 1317 ه.ق).

در رشت چند روز از وقت او به دید و بازدید دوستان و جمعی اتباع ایالت می گذردو عصر با درشکه تا بیرون شهر و باغ مرحوم بیگلربیگی که حالا متعلق به محتشم الملک است (باغ محتشم)، رفته، قدری پیاده گردش می کند.

همان شب قسمتی از بازار دچار حریق می شود. اینک شرح ان به قلم امین الدوله؛
 

شب پنج شنبه یازدهم رجب (1317 ه.ق)
 « . . . هنوز به خابگاه نرفته بودم که یکی از نوکرها گفت گویا این طرف ها جایی آتش گرفته باشد و شمال شرقی را نشان داد. با حاج سید رضی و آقایانی که متفرق نشده بودند، به ایوان رفتیم. روشنی در هوا نمایان بود و همه متفقا گفتند در خارج شهر و دهات نزدیک است. من گفتم به نظرم نزدیک می آید و باید داخل شهر باشد. چون هوا سرد بود و حالم خوش نبود، از ایوان به اطاق رفتم. حاجی میرزا شفیع خان گفت شعله و روشنی در تزاید است. ثانیا به ایوان رفتم. آقایان هم آمدند، دیدم دامن آسمان خونین و افقی سرخ در شب تار و تیره ظاهر شده است.

کم کم غلغله و ولوله برخاست و معلوم شد که مردم ملتفت شدند. به بامها برآمده اند. بلافاصله اخبار متواتر شد که قیصریه شریعتمدار و بازار و کاروانسرا آتش بروز کرده، همه به اندیشه حفظ منازل خود از سرایت حریق به دست و پا افتادند. در کوچه آوازها به هم پیوست. مردم به تک و دو آمدند. زبانه آتش هم طوری بلند شده بود که همه خان ها را تهدید می کرد... با ناتوانی خود را به کوچه کشیدم. هنگامه عرصات و شب وانفسا بود. زن، مرد، کوچک، سوار و پیاده که به این بلای جانسوز رو کرده، می دویدند.

چند قدم با پاهای عاجز و تن مستمند حرکت کردم. ملتفت شدم در تاریکی و این ازدحام، بی قوت و رمق کجا می روم؟...
مرا مدد کردند از پله های عمارت نو بالا رفتم. آقایان هم آنجا انجمن شدند و به خوبی نمودار بود که آتش چه می کند.

افسوس که مختصر چشم و دست نقاشی و طراحی از من ترک و فراموش شده است. نمایش شراره ها و رنگ های گوناگون که در فضای تیره زبانه می کشید و مسجد و گلدسته آن که به شکل مخصوص می سوخت و می گداخت. سقف ها که فرو می ریخت و تابشی که ابنیه و عمارات نزدیک به حریق را روشن کرده بود. مردمی که در دیوارها و بام ها به بیداد آتش محو و حیران بودند، دورنمای غریبی داشت ...

در این شهر بزرگ اسباب و آلات اطفا موجود نیست، مگر در محل بانک و مسکن ارامنه که چند دستگاه تلمبه بود و نگذاشتند آتش به آن سمت برود. حاج سید رضی در خانه خود دو دستگاه تلمبه دارد، به اصطلاح گیلانی ها (ناسوس). خواستند از خانه بیرون بکشند و به کار اطفای خارج و حفظ عمارت باز دارند. لوله و پیچ و بست آن متلاشی بود و شخصی که این آلات را به او سپرده بودند، حضور نداشت. با معطلی و زحمت زیاد، آماده حرکت کردند و بیرون بردند. در قیصریه وبازاری که نزدیک به خانه است، خواستند به کار دارند. یک سر لوله را به چاه انداختند و هر چه دسته را حرکت دادند، آب نداد، معلوم شد روغن فروش از بیم نزدیکی آتش، خیک های روغن خود را به چاه انداخته است.

متوالیا از دکان ها صندوق و زنبیل و بسته و کولباره به اینجا آوردند. در حیاط و ایوان اینجا می ریختند، بی آنکه معلوم باشد از کیست. خلاصه، قیامت واقعی بود، بالجمله نزدیک سحر بود که گفتند اطراف آتش، آنچه ابنیه بود خراب کرده، راه سرایت حریق را بستند. آمدم به خوابگاه خود قدری آرام گرفتم.


جمعه دوازدهم رجب (1317 ه.ق)
  گفتگو همه از حریق دیشب و باعث آن و تعداد دکان ها و کاروانسرا ها و قیصریه و مسجد و خان است که به کلی سوخته است و غارت و سرقتی که از مال التجاره و اسباب دکان ها شده بود. اما از اموال تجار در آتش چندان که تصور می شد، تلف نشده بود، مگر مقداری ابریشم و قند و شکر و نفت که نتوانسته بودند بیرون ببرند. من الغرایب شخصی از کسبه روایت کرد که به امداد آشنای خود رفته بودم. چون مقداری اسباب چینی و بلور در دکان داشت، مشغول شدیم به برچیدن و در صندوق بستن. سایر امتعه نیز جمع آوری و بسته می شد که به خانه یکی از دوستان نقل کنیم.

در صندوق آهنین قریب شش هزار تومان پول نقره بود. به زحمت صندوق را غلتانده، از سوی دکان به پایین انداختم که حمال ها بیایند و به عراده بگذاریم و ببریم. مطمئن و آسوده که این صندوق به این سنگینی از خطر دزد محفوظ است. همین که از بستن اسباب ها فارق شدیم و حمال ها را برای نقل اسباب خواستیم، ملتفت شدم که صندوق پول نیست. از سکو پایین جسته، دویدم و از آنها که ایستاده بودند، پرسیدم چنین صندوق آهنی ندیدند؟ دو نفر گفتند صندوق از اینجا حمل شد و به آن سمت بردند.

به تعاقب صندوق شتاب کردم. دیدم به عراده گذاشته، می برند، فریاد کردم مال مردم را چرا می برید و کجا می برید؟ جوانی از اهل حرفت و درزّی کسبه برگشت که از خودمان است و به خانه می بریم. گفتم بایستید که صاحب مال اینک می رسد. چون ایستادگی کرد و به عراده چی اصرار که به کسی مربوط نیست، تعجیل کنید و به خانه برسانید. من فریاد کردم که چنین دزدی نمی شود.

صندوق از کسی است که بگوید در آن چیست و کلید صندوق را هم داشته باشد. من هم کلید دارم و هم می گویم که در این صندوق چه هست. جدّ و برهان من باعث شد جوان دزد چنان در میان آینده و رونده پنهان گردید که سایه او را هم ندیدم.

سرانجام در روز سه شنبه شانزدهم رجب، نصرالسلطنه با کمال شرمندگی پاکت تلگرافی را از بغل خود بیرون آورد و گفت:
امروز عصر رسیده است و نمی دانم مبنا و محمل آن چیست. امین الدوله آن را باز کرد.

دست خط تلگرافی بود به این عبارت:

(محرمانه به نصرالسلطنه. از قراری که به عرض رسید، امین الدوله به رشت آمده است و مشغول مرادوه و کاغذ پراکنی است. خود شما او را اطلاع بدهید برود سر ملک خودش. انتهی.)
 
امین الدوله ناچار با دو سه روز تأخیر، از راه ساخته تا سنگر و از آنجا به اُمشه می رود و شب را در آنجا اقامت و صبح فردا به طرف لشت نشا حرکت می کند. این آخرین سفر اوست چرا که با وجود کسالت و نقاهتی که دارد و با درد غربت و غم دوری از خانه در آنجا اقامت می کند و به رتق و فتق امور رعایا و آبادانی لشت نشا و بندر چونشینان (چون چنان) می پردازد و بالاخره پنج سال پس از آن، در شصت و سه سالگی در ملک خود لشت نشا جهان خاکی را وداع می کند و در همان جا به خاک سپرده می شود.
امین الدوله در طول سفر دراز خود، رفت و برگشت، هر جا به گل و گیاه نادری بر می خورد و یا با ساختمان نوسازی روبرو می شد، به همراهانش دستور می داد تخم و دانه گل و گیاه را خریداری و نقشه ساختمانی را تهیه کنند تا از آنها در املاک خود، چونشینان و لشت نشا مورد استفاده قرار دهد. احداث کاروانسرا، انبارهای آجری و سفال پوش به همراه ده دوازده خانه رعیتی که دو باب آن مسکون بود، در بندر چونشینان به همت او تحقق یافته بود.

 
  • نیما رهبر (شبخأن)




کلمهˈنˇ زۊر  

-------------------

ايرۊز چن تا گؤزکأ جنگلˇ ميئن شؤن ديبيد کي ناخبر،

دۊتا جه اۊشان دکٚفٚد ايتا پيله چاله ميئن.

باقي گؤزکائأن چاله دؤر جمأ بد ؤ وختي ديند چاله خئلي جۊلفه اۊ دۊتايأ گده:

" دئه کاري نشأ کۊدن، شۊمان ميريدي".

اۊ دۊتأ گؤزکأ محل ننيد ؤ خۊشانˇ تۊمامˇ زۊرأ زنيد کي چاله جا بيرۊن بائد.

باقي گؤزکأئانم هاى گؤفتيد زۊر نوأ زئنيد نتأنيد بيرۊن آمؤن هسايه کي بيميريد.

آخربسر اۊشانˇ گبانˇ جا ايتأ اۊ گؤزکأئان خؤرأ دباخت ؤ دکفت چاله دۊرۊن بمرد.

أمما اۊيتأ گؤزکأ خۊ تۊمامˇ زۊرˇ أمرأ سعي کۊدي چاله جا بأيه بيرۊن.

هرچي اۊشان داد زئيد بيخۊدي زۊر نوا زئن فائده نأره اۊن ويشتر سعي کۊدي.

تا اينکي بيلاخره چاله جا بيرۊن أيه.

وختي بيرۊن بأمؤ اۊشان کي بيرۊن ايسا بۊدˈ خۊشکاچه، تعجبˇ أمرأ وأورسد:

" تۊ اصن ايشناوستي أمان چي گؤفتيم؟ ".

تازه فأمد کي اۊنˇ گۊشان أصن نيشناوستي.

واقيئت اۊن فک کۊدي اۊشان کرأ اۊنأ تشويق کۊدأن درٚد.

  • نیما رهبر (شبخأن)

خورشید گاره

گهواره خورشید


گب داشتي دیل پریشب، ما ؤ ستاره أمرأ  . . .  اۊ أ بخأنده تا سؤب، خورشیدˇ گاره أمرأ

دلم چند شب پیش با ماه و ستاره هم صحبت بود و با گهواره خورشید تا سحر لالایی خواند

کۊ لچّه سر دتابست، آفتابˇ نقره-ئي رنگ  . . .  حال ؤ هوایي داشتي، خۊ اۊ شراره أمرأ

آفتاب با رنگ نقره ایش بر بلندای کوه تابید چه حال و هوایی داشت تابش شراره هایش

هاپیله زئنˇ أمرأ، أشکأ گۊمأ کۊدي چۊم . . . حیرانأ بؤسته بۊ دیل، خۊ سینه پاره أمرأ

چشم با پلک زدن اشک ها را گم می کرد و دل با سینه پاره پاره اش حیران شده بود

سر در سماعˇ خۊ یار، پا کؤبسي زمینأ . . . پنجه دیلا دۊبۊ گب، گؤفتي دیاره أمرأ

حیران سماع معشوقش پا بر زمین می کوبید و حتی دلِ انگشتانش پر از حرف بود که با دایره در میان می گذاشت

ماهۊر ؤ شۊر ؤ گیلک، تارˇ گب ؤ مي گب بۊ . . . دیل بي زباني أمرأ، دستم ایشاره أمرأ

آوازهای ماهور و شور و گیلک حرف تار و حرف من بود که دل با بی زبانی و دست با اشاره می گفتند

دریایˇ عشقˇ مئن دیل، هأى غۊطه غۊطه خۊردي . . . تا غرقأ بؤ واسؤخته، خۊ آه ؤ ناله أمرأ

در دریای عشق دل هی غوطه غوطه می خورد تا اینکه غرق شد و در آه و ناله هایش سوخت

در مؤلاخانه-یه عشق، پیري بۊگؤفته «خاجه» . . . عشقه أ پاره خرقأ، کؤنه قداره أمرأ

در مکتب خانه عشق پیری گفت ای خواجه این خرقه پاره و کاسه کهنه را عشق است  


نام کتاب : ول بیگیفته رادوار نویسنده : حجت خواجه میری برگردان : محمد پرحلم ناشر : فرهنگ ایلیا
  • نیما رهبر (شبخأن)