ادبیات گیلکی، شعری از جعفر کسمائی
دوشنبه, ۲۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۴۵ ق.ظ
به شهر خویش رسیدم پس از زمانی چند
که بود حسرت دیدار دوستانی چند
به شهر خویش که از کوچه و خیابانش
هزار خاطره داریم و داستانی چند
هماره یاد عزیزان به خیر باد به خیر
که جمع اهل هنر بود و همزبانی چند
الا شکوه بهاران عشق، ای گیلان
که نیست بی تو مرا عمر، جز خزانی چند
قسم به خاک تو و گیسوان شالیزار
قسم به جنگل و صحرا و سایبانی چند
بخوان به خویش مرا تا نرفته ام از دست
چو هست از من و عشق کهن نشانی چند
وگرنه بگذرد این روزگار و می بینی
نمانده هیچ به جز مشت استخوانی چند
که بود حسرت دیدار دوستانی چند
به شهر خویش که از کوچه و خیابانش
هزار خاطره داریم و داستانی چند
هماره یاد عزیزان به خیر باد به خیر
که جمع اهل هنر بود و همزبانی چند
الا شکوه بهاران عشق، ای گیلان
که نیست بی تو مرا عمر، جز خزانی چند
قسم به خاک تو و گیسوان شالیزار
قسم به جنگل و صحرا و سایبانی چند
بخوان به خویش مرا تا نرفته ام از دست
چو هست از من و عشق کهن نشانی چند
وگرنه بگذرد این روزگار و می بینی
نمانده هیچ به جز مشت استخوانی چند
- ۹۳/۰۹/۲۴