خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیه پیش» ثبت شده است

در تکمیل بحث «چرا بهتره نؤرۊزبل در کوه (جؤرأ) برگزار بشه؟»

به نظرم چند نکته میتونه مفید باشه:

 

شاید همۀ کسانی که به جستجویند تا بدانند از کجا آمدهاند، چرا آمدهاند، و به کجا خواهند رفت، غمِ درکِ معانیِ پنهانِ هر چیز را به دل دارند، و نیک میدانند هرشیء، و هیچ واقعهای اتفاقی و بدون زمینۀ معنایی، هست نشده. در هر تمدن باستانی، در ادیان، آیینها، اساطیر، تاریخ و . . . تنها چیزی که بدون تغییر منتقل شده، همانا تأویل نمادین اشیاء و واقعات است.

نقش نمادها مفهوم بخشیدن به زندگی بشری است. حتی میتوان اذعان کرد که نمادها زبان مشترک انسانها از دیرترین روزگار تا به امروزند که در پیچ و خم جریانهای زندگی، با حفظ پیشینۀ قدرتمند خود دچار تغییراتی شدهاند تا با شرایط زمان و مکان منطبق شوند و کماکان به بقای خود ادامه دهند.

از اینروی به روایتهای تقریباً مشابه از معانی آنها در بین ملل مختلف برمیخوریم. مفاهیم نمادها در مفاهیم کلی خلاصه میشوند که به نوبۀ خود بزرگترین و عمیقترین سؤالاتی هستند که تا به امروز ذهن بشر را به چالش کشاندهاند.

اگرچه انسان امروزی از علم به عنوان ابزار ذهن استفاده میکند ولی درنهایت برای درک حقایق زندگی به مفاهیمی عمیقتر نیز نیازمند است. شاید تفاوت تعریف انسان دیروز و انسان امروز در اعتقاد انسان دیروز به نمادها و اسطورهها و باورهای مقدس و دخالت مستقیم آنها در زندگی آنهاست که به زندگیشان هدف میبخشید و همین احساس که زندگی مفهومی گستردهتر دارد باعث میشد آنها سرگشتگی انسان امروز را نداشته باشند.

وقتی نیروهای اسرارآمیز موجود در کهن الگوها را دریافت میکنیم بسیار مجذوب آنها میشویم و شاید دلیل آن به گفتۀ استادان علم روانکاوی در ناخودآگاه جمعی بشر نهفته است و اینچنین است که هیجانات خاصی که در مواجهه با کهن الگوها و اسطورهها در انسان امروزی برانگیخته میشود از اهمیت و تأثیر آنها بر دریافتهای درونی آدمی از دنیای پیرامون خود خبر میدهد، دریافتهای ناشناخته و مرموزی که شاید سالها زمان نیاز داشته باشد تا به سطح مکاشفه و شناخت برسد.

چنانکه برای شناخت یک فرد به مرور دورانهای زندگیاش میپردازیم و هر انسانی بدون گذشته مفهوم خود را میبازد، برای شناخت نوع بشر و اقوام و فرهنگهای مختلف نیز باید از ابزار مناسب آن بهره بگیریم. یکی از این ابزارها، شناخت نمادها و اسطورههای فرهنگهاست.

یکی از دغدغههای اصلی انسان بدوی همچون انسان امروزی، بقا و زنده ماندن بود. یکی از نمودهای این دغدغه، در توجه مردم باستان به اجرای مراسم و آیینهای باروری برای رشد گیاهان و باززایش در طبیعت مشاهده میشود.

بیشتر جشنها مصادف با کشت یا برداشت محصول انجام میشده یا میشوند. گیاهان و غلات خدایانی داشتند که حامی آنها بودند یا حتی خودشان ایزدی مهم شمرده میشدند. همچنین اجرای آیینهای باروری، به برگزاری جشنهایی منجر شده که در بسیاری از نقاط دنیا نمودی بارز دارند.

موضوع مهم این است که در بیشتر فرهنگها، اجرای این مراسم و برگزاری این جشنها، جنبۀ شهوانی نداشته بلکه نوعی مراسم باروری بهشمار میآمده است. درواقع این مراسمها تداعی کنندۀ این موضوع هستند که اگر آدمی به اجرای مراسمی بپردازد که توجه آن بر زایش و تولیدمثل باشد، طبیعت و مخصوصاً گیاهان هم تحت تأثیر انسان، به امر تولیدمثل و زایش و بارور شدن تمایل بیشتری نشان می دهند.

اگر هم در بعضی از فرهنگها و در بعضی از دورانها، این مراسم، با مفهوم شهوترانی شکل گرفته است، شاید به این خاطر باشد که روزهایی از سال (که گاهی مترادف با «پنجیک» هستند) روزهای آشوب و آشفتگی در جهان شمرده میشدند و همزمان با آنها، آدمیان نیز به هرج و مرج تمایل نشان میدادند.

در کتاب از آستارا تا استارباد جلد اول آمده است:

در نقاط کوهستانی، کوهی عظیم با قلهای بلند و نوکتیز نظر ساکنان را به خود کشیده و محل متبرک برای ایشان شده است. بر بالای این قلل معمولاً بنایی میسازند و نام امامزاده بر آن میگذارند و نذر و نیاز خود را بدانجا میبرند. در بعضی از این بقاع هنوز سنن و رسوم هزاران سال پیش گیلان بدون تغییر و تبدیل دیده میشود. معمولاً روز زوّارکشی، بازاری محلی در این بقاع برپا میشود. فروشندگان متاع خود را از دورترین نقطه بدینجا میآورند. خریداران نوترین و بهترین لباسها را میپوشند و روی به این نقاط یا قلههای دورافتاده میکنند.

در آنجا نه تنها اجناس و کالاهای مورد نیاز زندگی روزمرّه خرید و فروش میشود، بلکه بالاترین سرمایۀ آدمیان که عشق و محبت است نیز بازاری گرم و رایج دارد. دختران دمبخت با چهرههای گلگون و قامتهای رسا، لباسهای زیبا و رنگارنگ محلی را به تن کرده و از عصر روز پیش به زیارت میآیند. پسران نیز سر و صورت میآرایند و چموشپاتاوه میکنند و پیاده یا بر پشت اسب، خود را به امامزاده میرسانند. گاهی از یک دهکده، در حدود ده بیست نفر پسر و دختر با هم به راه میافتند و اگر تاریکی فرا رسد و شبهنگام به زیارت امامزاده نرسند، بر سر چشمهای یا روی چمنزاری به زیارت یکدیگر میرسند.

مقدسی که در سال 375 قمری خود شاهد و ناظر رسمی، همانند آداب کنونی بوده است مینویسد: «و لهم اسواق علی ایام الجمعة فی السهل، لکل قریة یوم، فاذا فرغوا انحاز الرجال و النساء الی معزل یتصارعون فیه و رجل جالس معه حبل، کل من غلب عقدله عقده. فادا هوی الرجل امرأة راح معها، فیتلقاه اهلها بالبشر و الترحیب و یتباهون به اذارغب فی کرمهم، فیضیفونه ثلاثه ایام، تم ینادی المنادی بعدها اجتمع معها اسبوعا فی عمارة له بمعزل فیجتمعون و یختطون.»

یعنی (ساکنان دیلم) روزهای جمعه در اراضی هموار ساحلی بازارهایی دارند. در هر دهکده روزی معین، این بازار برپا میشود. چون خرید و فروش به پایان رسد، مردان و زنان برای کشتی گیری در گوشهای جمع میشوند. مردی در آنجا نشسته و طنابی در دست دارد. برای کسی که در کشتی غالب شود، گرهای به این طناب میزند. اگر مردی زنی را بخواهد با او میرود. منسوبان زن این عمل را خوب میدانند و با گشادهرویی تلقی میکنند و اگر به باغ ایشان بروند مباهات و مفاخره میکنند. سه روز ایشان را مهمان میکنند. پس از آن که یک هفته مرد با زن در عمارتی که در خلوتگاه است گذراند جارچی جار میزند، مردم گرد میآیند و برای ایشان خانه میسازند.

یکی از طوایف ژرمنی که در دامنههای آلپ در قسمت آلماننشین سوئیس زندگی میکنند نظیر این سنت را دارند و معتقدند که هر کس بالاتر از ارتفاع معینی از این کوه گناهی مرتکب شود، خدای بزرگ او را میبخشاید و در نامۀ اعمال از آن یاد نمیکند. دختران و پسران، دست در دست خود را، کشانکشان به بالای این کوه میرسانند و کام دل از یکدیگر میگیرند.

 

«چرا بهتره نؤرۊزبل  در کوه (جؤرأ) برگزار بشه؟»

نمادپردازی صعود و بالا رفتن همواره نمایانگر درهم شکستن وضعیتی «راکد و متحجر شده» یا «مسدود و متوقف شده»، باز شدن یک «سقف» بهطور ناگهانی، امکان غیرمنتظرۀ گذار به یک حالت وجودی دیگر و نهایتاً آزادی در «حرکت» یا به عبارتی دیگر، تغییر دادن وضعیتها و از میان برداشتن یک شیوه یا نظام شرطی شدگیهاست.

یکی از ویژگیهای مشخصۀ «دین کیهانی» هم در میان اقوام ابتدایی و هم در میان اقوام شرق نزدیک باستان، ضرورت نابودسازی ادواری جهان از طریق مراسم آیینی است، تا بتوانند آن را از نو بیافرینند و بازسازی کنند. تکرار و بازخوانی سالانۀ (اسطوره) آفرینش گیتی و کیهانزایی، تلویحاً حاکی از دوباره فعلیت بخشیدن مشروط به هرج و مرج ازلی آغازین (خائوس) و سیر قهقرایی و بازگشت نمادین جهان به وضعیتی بالقوه (بود و نبود) است.

جهان، فقط چون ادامه داشته و پیش رفته، خسته و پژمرده شده و تازگی و طراوتش، پاکی و خلوصش و آن قدرت خلاقۀ اصلی اولیهاش را از دست داده است. آدم نمیتواند این جهان را «مرمت» کند باید آن را نیست و نابود کند تا بتواند آن را دوباره بیافریند و از نو بسازد.

کوهها تودۀ انبوه زمین یا سنگهایی هستند که در یک فعالیت آتشفشانی بالا آمدهاند، یعنی زمین محتویات درونی خودش را بیرون ریخته است. فرآیند تفرد یعنی آگاه شدن از واقعیت و نیت و هدف وجودی خود، که مستلزم بالا رفتن از مقاومترین و سختترین بخشهای (روان ما) یعنی این تودۀ زمین است. با بالا رفتن از کوه، به کوه تبدیل میشویم. ایگو از این تودۀ مادی که در درون خود مییابیم بالا میرود. به همین دلیل است که کوهها میتوانند شاخص «مادر» هم باشند.

عمل تجلی و پدیدار شدن، با خروج و سر برآوردن از آبها بیان میشود و تصویر نمونۀ مثالی آفرینش، عبارت است از «جزیره» یا «گل نیلوفری» که از کنار موجها سر بر میآورد. از قدیم کوهها جایگاه مادر ایزد بانوان بودهاند و همچون چیزهای مقدس پرستش میشدهاند. کوهنوردی یا صعود از کوه، نماد افزایش آگاهی است.

نمادگرایی کوه چندوجهی است و از طریق ارتفاع و مرکز آن بررسی میشود. از آنجا که کوه مرتفع، عمودی و قائم است نمادگرایی آن، به آسمان نزدیک میشود، و با نمادگرایی ماوراء مشترک است؛ از آنجا که کوه مرکز نحلههای عرفانی و محل اقامت چندین مظهرالله بوده است، با نمادگرایی ظهور مشترک است. بدین ترتیب کوه ملتقای آسمان و زمین، جایگاه خدایان، و غایت عروج بشر است. با نگاه از بالا همچون نوک یک شاقول، مرکز دنیا است، و با نگاهی از پایین، از خط افق، کوه همچون یک خط عمود، محور دنیا است، و در ضمن یک نردبان، یا یک سراشیبی متمایل به یک طرف است.

از سویی کوه مفاهیم استواری، تغییر ناپذیری، و گاه حتی خلوص را متبادر میکند. بهطور کلی کوه هم، مرکز و هم محور دنیا است. کوه جایگاه خدایان است و بالا رفتن از آن چون عروجی است به سوی آسمان، کوه چون وسیلهای است برای دخول به جایگاه الوهیت، و چون بازگشتی است به مبدأ.

 

پس:

بئتره کي أمي نمأدأنأ دأشتدأري بۊکۊنيم ؤ نؤرۊزبل,

هۊيأ,

يني جؤرأ برگۊزأرأ به.

 

ببه کي فردأ, ايمرۊ جأ بئتر ببه.

 

 

 

منابع:

 

  1. تعبیر قصههای پریان و آنیما و آنیموس در قصههای پریان / ماری لوییز فن فرانتس / مهدی سررشتهداری / مهراندیش
  2. نمادپردازی، امر قدسی و هنرها / میرچا الیاده / مانی صالحی علامه / نیلوفر
  3. فرهنگ نمادها (نگاهی دوباره و افزودهها) / جلد اول / ژان شوالیه-الن گربران / سودابه فضایلی / کتابسرای نیک
  4. فرهنگ نمادها (نگاهی دوباره و افزودهها) / جلد سوم / ژان شوالیه-الن گربران / سودابه فضایلی / کتابسرای نیک
  5. از آستارا تا استارباد / جلد اول / آثار و بناهای گیلان بیهپس / منوچهر ستوده / انجمن آثار ملی

 

  • نیما رهبر (شبخأن)


چکیده: سید رضا کیا از امیران کمتر شاخته شدۀ سلسلۀ کیایی در قسمت شرقی گیلان (بیه پیش) است که علاوه بر اینکه در شمار امیران مقتدر روزگار خود بوده، به شاعری نیز می پرداخته است. علی رغم هم عصر بودن، قرینه ای مبنی بر دیدار وی با حافظ در دست نیست. از اشعار سید رضا کیا بر می آید که شیفتۀ شعر حافظ بوده است؛ به طوری که نمودِ این شیفتگی در اشعار وی نمایان است. در این گفتار پس از مقدمه ای درباره رضا کیا، به این تأثیر پذیری پرداخته شده است.
 


مقدمه
سید رضا کیا که گاه با عنوان «کارکیا سید رضی» نیز از او یاد می شود، فرزند سید علی کیا (شهادت: 791 ق) و چهارمین امیر از سلسلۀ کیاییان گیلان (معروف به «کارکیاییان»، «سادات کیایی» یا «سادات ملاطی») است . نام او در منابع به دو صورت «سید رضا» و «سید رضی» آمده و این دوگانگیِ نوشتاری در ضبط نام وی موجب بروز اشتباهاتی در میان محققان شده است؛ به گونه ای که سعید نفیسی و نخجوانی در نوشته هایشان او را دو فردِ متفاوت تصور کرده اند (نفیسی، 1306: ش 28 و 29، ص 266-283؛ نخجوانی، 1337: ش 44، ص 94-102).
از تاریخ تولدش اطلاعی در دست نیست، اما تاریخ دقیق درگذشت او در تاریخ گیلان و دیلمستان «سنۀ تسع و عشرین و ثمانمائه... روز دوشنبه غرۀ جمادی الاول، موافق دوازدهم تیرماه قدیم» ذکر شده است. (مرعشی، 1364؛ ص 146)



سلسله نَسَب
نسبت سید رضا به امام زین العابدین (ع) می رسد: علی کیا بن امیر کیا بن حسین کیا بن حسن کیا بن سید علی بن سید احمد بن سید علی الغزنوی بن محمد بن ابوزید بن ابو محمد بن احمد الأکبر مشهور به «عقیقی کوکبی» بن عیسی الکوفیبن علی بن حسین الأصغر بن امام علی زین العابدین.

----------------------------------------------

1.سید علی بن سید احمد از قریه فشام کوهدم به ملاط نقل مکان کرد. (غفاری، ص 84)
2.چند وقت در مدرسۀ مولانا عبدالوهاب غزنوی به تحصیل اشتغال داشت. (همان، همانجا)
3.محمد بن ابوزید از ابهر به گیلان نقل مکان کرد و در فشام کوهدم رحل اقامت افکند. (همان، همانجا)
4.عیسی الکوفی بن علی به غایت فاضل و عفیف بوده و از کوفه به سببِ ترس از عباسیان به ابهر آمد و در آنجا اقامت گزید. (همان، همانجا)
5.همان، ص 84. این نسب در مجالس المؤمنین به این صورت آمده است: ] سید رضا بن[ علی بن کارکیا... ابن حسن کیا بن سید علی... ابن احمد بن سید علی الغزنوی... ابن محمد بن ابوزید... ابن ابومحمد حسن بن احمد الاکبر مشهور به عقیقی کوکبی بن عیسی بن الکوفی... ابن علی بن حسن الاصغر بن الامام الهمام علی زین العابدین. (شوشتری، 1365: ج 2، ص 371)



چنانچه که بیان شد، از تاریخ تولد و رخدادهای دوران کودکی و نوجوانی سید رضا هیچ اطلاعی در دست نیست و از کهن ترین کتب مربوط به تاریخ گیلان نیز اطلاعی در این باره به دست نمی آید. در واقع اگر فرض کنیم سید عمر متوسطی داشته، مثلاً 60 سال، تولد او را در نیمة دوم قرن هشتم می توان در نظر گرفت. در فصلِ مربوط به حکمرانیِ سید رضا به تفصیل چگونگی قدرت گرفتن و حکومت وی آمده است. (همان، ص 110-185)

-----------------------------------------------------------
1.البته در این فصل به حکومت کارکیا سید محمد نیز پرداخته شده است.




خانواده
جد سید رضا، سید امیر کیای ملاطی (م: 763 ق) سر سلسلۀ خاندان کیایی است که متاسفانه به علت افتادگی، در تنها نسخۀ موجود از کتاب تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی، اطلاع چندانی از او در دست نیست. محتوای اندک قمست باقیمانده از بخش مربوط به سید امیر کیای ملاطی مواردی است از قبیل نوشتن «مکاتیب امرا»، روانه ساختن قاصد و حضور وی و دیگر سادات به مدت یک سال در کلارستاق رستمدار و مورد احترام ملوک آن عصر واقع شدن و در نهایت اطلاع دربارۀ مرگ وی:

«مکاتیب امرا نوشته، قاصد را روانه ساختند. چون سادات را به کلارستاق رستمدار نزول واقع شد، ملوک آن عصر مقدم ایشان را معزز داشته، احترام بواجبی نمودند. و چون یکسال کمابیش، سادات را آنجا توقف واقع شد، بر مضمون ما تَدرِی نَفسٌ ما ذا تَکسِبُ غَداً وَ ما تَدرِی نَفسٌ بِأیَّ أرضٍ تَمُوتُ، سید امیر کیا را وعدۀ حق در رسید و آنجا وفات یافت.» (همان، ص 15)


 بر اساس برخی منابع دیگر، وی در سال 733 ق از ملاط خارج شده، مدتی به علت چیرگی حاکمان گیلان در اشکور و کلارستاق بوده، تا اینکه در «کلاره دشت» بدرود حیات گفته است. (همان، ص196)


جدّۀ وی (= همسر سید امیر کیا) دختری از سولش بود که هیچ اطلاعی از او در دست نیست. در تاریخ گیلان و دیلمستان درباره سید علی کیا، پدر سید رضا، مطالب قابل توجهی آمده است و این در حالی است که در مورد مادرش تنها به ذکر لفظ «دختر کدخدا» بسنده شده است. از دیگر اقوام سید رضا به تفصیل در منابع یاد شده است.

-----------------------------------------------------------------

1.روستایی در لنگرود.
2.شجره نامۀ او به پیوست در کتاب فرمانروایان گیلان آمده است.




سید رضا قبل از حکمرانی بر لاهیجان
مرعشی اول بار در شرح حکومت سید علی کیا، از سید رضا یاد می کند. وی در فصل دوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مدد طلبیدن امیره دباج فومنی به جهت تسخیر گسکر و وقوع حادثه ای که در آن زمان سمتِ سنوح (= وقوع) یافت» آورده که سید هادی کیا، عموی سید رضا، بعد از شنیدن خبر واقعۀ گسکر – که گویا بعد از 791 ق روی داده – و قتل سید محمد کیا پاشیجایی و دیگر مبارزان بیه پیش و در نتیجه بدون امیر ماندن پاشیجا1، حکومت این منطقه را به سید رضا کیا و حکومت کیسم را به سید محمد کیا، معروف به «امیر سید محمد» (فرزند سید مهدی کیا) تسلیم کرد:

«چون خبر واقعۀ گسکر به سمع اشرف سید هادی کیا رسید، به سبب قتل سید محمد کیای پاشیجائی و اصحاب بیه پیش متألم گشت. اما چون بجز صبر چاره ای دیگر نبود، رضا به قضای سبحانی داده إِنَّالِلَهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ برخواند و پاشیجا را به فرزند ارشد سعادتمند سید شهید، سید علی کیا نور قبره – سید رضی کیا - که گل نوباوۀ بستان سرای سیادت و عدالت بود، داد.» (همان، ص 99)
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------
1.پاشیجا روستایی است در شرق گیلان نزدیک لاهیجان که امروزه به «پاشاکی» معروف است.



 سپس در همان فصل آمده که امیره فلک الدین پس از زیارت کعبه به لاهیجان آمد و با سید رضا کیا ملاقاتی کرد و با عذرخواهیِ تمام از کارهای گذشته اش، از سید رضا خواست که اگر به توبۀ او اعتقاد دارد و آن را از صمیمِ قلب می داند، کوچصفهان را در برابرِ آشتی قبول کند. سید پذیرفت و به او کمک کرد تا رشت را بگیرد. (همان، ص 99-100)

--------------------------------------------------------------------------------------
1.امیره فلک الدین توسط پسرش امیره علاءالدین حلق آویز شد.



مرعشی در فصل سوم از باب سوم کتابش، ذیل عنوان «در ذکر مخالفت نمودن برادرزاده های سید هادی کیا با او و اخراج نمودن او از لاهیجان» آورده که سید حیدر کیا گوکه و سید حسین کیا (برادرزادۀ سید هادی کیا) طلب ملک موروثی از سید هادی کیا کردند که با مخالفت سید هادی روبرو شدند. از این رو پس از جمع کردن لشکر، به سید رضا – که در آن هنگام والی پاشیجا بود – پیغام فرستادند که به لاهیجان بیاید. پس از اینکه سید رضا به لاهیجان آمد، به اتفاق همدیگر با لشکر بیه پس که به عنوان نیروی کمکی به آنها پیوسته بود، به سمت رانکو رفتند. سید هادی به لشکرگاه خود واقع در ملاط آمد و دو لشکر در کوتمکِ ملاط به هم رسیدند. در این هنگام جنگ سختی درگرفت که به عقیدۀ ظهیرالدین عظیم ترین جنگ در گیلان بود و در نهایت با شکست سید حسین کیا و لشکریانش به پایان رسید. (همان، ص 102-103)



امیر عالم و شاعر
با مطالعۀ احوال سید رضا مشخص می شود که وی مانند برخی از امرا و سلاطین پیشین، به سرودن شعر نیز علاقه داشته است. در واقع برای پرداختن به شخصیت وی، ناچار باید دو حوزۀ حکمرانی و شاعری او را از هم تکفکیک کرد؛ یعنی با مطالعۀ احوال وی در منابع تاریخی با «امیر حکمران» مواجهیم و با بازخوانی اشعاری وی با «امیر شاعر.»

در منابع مرتبط با زندگی سید رضا علاوه بر صفات و القاب متعارفی که برای بیشتر امرا و پادشاهان ذکر می شود، صفاتی نیز برای وی ذکر شده که تصویر روشن تری از شخصیت او به دست می دهد. تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی از مهمترین منابع در توصیف شخصیت و منشِ سید رضاست که در فصل چهارم آن به شرح و بسط شاخصه های رفتاری و شخصیتی وی پرداخته شده است:


- مداومت بر شیوۀ ائمۀ اطهار به خصوص امام علی (ع): «و به افصح عبارات در همه اوقات مضمون ابیات امام هدی علی مرتضی (ع) را بر خلأ و ملأ خوانده بر آن مداومت می نمود که، شعر:


                                                 طعامی حلال لمن قد اکل     و داری مناخ لمن قد نزل
                                                 اقدّم ما عندنا حاضر           و إن لم یکن غیر خبز و خل

                                                 فأمّا الکریم فیرضی به        و أمّا اللئیم فذاک الویل»

                                                                                (همان، ص 112)

-------------------------------------------------------------------------------------
1.از کتابهای معاصر قابل ذکر در این زمینه کتابی است با این مشخصات: حالت، ابوالقاسم (بی تا): شاهان شاعر، احوالات شاهان و شاهزادگان سخنور و بغض شعرای دربار آنها و برگزیدۀ اشعار آنها، تهران، علمی.



- بخشش و کرم: «جهت احبای دولت و اعیان مملکت دست کرم او به غربال عنایت مشک و عنبر می بیخت و اعدای بانکبت را قهرش شربت زقّوم در حلقوم فرو می ریخت. نظم:


                               حکم عزرائیل و برهان مسیح     در کف و تیغش عیان عیان بودی به هم»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- شجاعت و دلاوری: «و در مقام شجاعت و دلاوری، همچو جدش در معارک از ببر بیان سبق بردی، و غبار تهوّر و جبانت را از ضمیر هر جبان و متهوّر به آب زلال شجاعت پاک می گردانیدی. بیت:


                                      برق تیغش دیدبان در ملک دین     ابر جودش میزبان در شرق و غرب»

                                                                                                                         (همان، همانجا)



- عدل، جهانداری و ...: «در باب عدل و داد جهانداری و محب نوازی و عدو گدازی، استحقاق آن داشت که شاهان عصر و خسروان دهر از او مستفید گردند.» (همان، همانجا)


- علم: «سید رضا کیا مردی بود به جمیع علوم دینی و دنیوی آراسته و در تحقیقات هر فن در ایام خود نظیر نداشت و طبع وقّادش دفاتر فصحای زمان را به آب بلاغت شسته، خاطر فیاضش لوح ذکا و فطنت را به نقوش فضل و هنر آراسته.» (همان، ص 111)


- شاعری: این صفت او تنها در تاریخ گیلان و دیلمستان مرعشی آمده: «و از منشآت طبع لطیف اوست؛ شعر:

                                                            تا اسیر تو شدم از غم دل آزادم ...»

                                                                                                   (همان، ص 112)


اشاره به اشعار عربی فصیح وی از دیگر اطلاعات همان منبع است که با ذکر وجه سرایش شعر همراه است: «و هم از اشعار عربیه فصیحه اوست که در حق مولانای معظم، مولانا حسن کرد نور قبره، فرموده است؛ شعر:


                                     فقلت لمولی الکرد لمّا رأیته     جنیت ثمار الفضل من دوحة الهوی
                                    فأعرض عنّی ثمّ قال تبسّما      و ذلک فضل الله یؤتیه من یشائ»

                                                                                                             (همان، ص 113)



در کتابخانه مجلس شورای اسلامی مجموعه ای از اشعار شاعران قدیم به نام مجمع الشعرا، به شماره 530 موجود است که دارای ترتیب الفبایی با شعرهایی از ناصر خسرو تا جامی است. بر اساس قرائنِ موجود در منبع یاد شده – که در حال حاضر مهمترین منبع شناخته شده از اشعار سید رضا است – می توان احتمال داد که وی دیوان شعری داشته که انتخاب شعرهایش از آنجا صورت گرفته است. این حدس زمانی بیشتر تقویت می شود که بدانیم شیوۀ انتخاب اشعار دیگر شاعران این مجموعه نیز بر اساس نظم الفبایی است. در واقع به نظر می رسد این مجموعه اشعار از نسخه ای از نسخه های دواوین شعرا، یا حداقل از جنگ واره ای الفبایی از اشعار این شاعران انتخاب شده باشند.



سید رضا و حافظ
بر اساس نوع رویکرد شیفته وارِ سید رضا به شعر حافظ – که البته در این قرن مختص او نیست – میزان علاقه و دلبستگی وی به اشعار حافظ معلوم می شود. این دلبستگی گستره ای دارد از استقبال وزن و قافیه و تضمین ابیات و مصاریع اشعار حافظ تا تلاش برای نزدیک شدن به حال و هوای اشعار با تکرار مضامین، سنن ادبی، ایماژها و عبارات شعر حافظ؛ گاه به صورت کاربرد عین کلمات و گاه با اندک تغییری در آنها.

این استقبال از این نظر بیشتر اهمیت دارد که به خاطر بیاوریم این اشعار تنها اندکی پس از وفات حافظ و شاید هم در اواخر عمر حافظ سروده شده است. از آنجا که تاریخ تولد سید رضا تاکنون بر ما پوشیده مانده، می توان احتمال داد که این امیر کیایی در صورت معمّر بودن، حتی زمان حافظ را درک کرده و حداقل بخشی از اشعارش را در همان زمان سروده است. نکته جالب دیگر رواج و روایی دیوان حافظ در گیلان، نقطه ای تقریباً دور افتاده از شیراز است که خود از سحر سخن خواجه حکایت دارد.

استقبال از شعر حافظ در بیشتر اشعار سید رضا، صورت های مختلفی دارد که در ادامه بدان پرداخته می شود. وی 19 غزل از 57 غزل خود را به طور کامل در استقبال از غزلیات حافظ سروده و در بسیاری موارد به تضمین اشعار حافظ پرداخته است.



الف) استقبال از غزلیات حافظ


صوفی ببین لطافت جام و مدام را     دیگر جدا مکن ز می صاف جام را

                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 40)  


صوفی بیا که آینه صافیست جام را     تا بنگری صفای می لعل فام را

                                                                                    (حافظ، 1320:ص 6)


ساقی به دورِ حُسنت مدهوش ساز ما را     چون دورِ ماست پر کن جامِ جهان نما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


دل دل می رود ز دستم صاحبدلان خدا را     دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

                                                                            (حافظ، ص 5)

 
« بده ساقی میِ باقی» دلِ مجنونِ شیدا را     بگو می چاره ای سازد دل بیچارۀ ما را

                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 41)


اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را     به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

                                                                            (حافظ، ص 3)


خوشا به غلغل بلبل سماع و شُربِ رَیاح     چون غنچه مست برون آمدن ز خرقۀ صباح

                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 218)


اگر به مذهب تو خون عاشق است مباح     صلاح ما همه آن است کان تراست صلاح

                                                                               (حافظ، ص 68)


حاش لله که دل از مهر شما باز آید     مرغِ جانم ز گلستان هوا باز آید

                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 218) 

 
اگر آن طایر قدسی ز درم باز آید     عمر بگذشته به پیرانه سرم باز آید

                                                                                   (حافظ، ص 159)


تا غمش نقش بقا بر ورقر عالم زد     هر کجا ساده دلی بود ازین غم دم زد

                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 219)


در ازل پرتو حسنت ز تجلّی دم زد     عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

                                                                                     (حافظ، ص 103)


جان را چو در آیینۀ رویش نظر افتاد     آیینِ ریا و ورعش از نظر افتاد

                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 219)


پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد     وان راز که در دل بنهفتم به در افتاد

                                                                                    (حافظ، ص 75)


ساقیا فصل بهار است بده جامی چند     تا برانم مگر از باده و گل کامی چند

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند     محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند

                                                                                      (حافظ، ص 123)


خُنُک آنکه همچو لاله همه عمر اَیاغ دارد     ننهد ز دست ساغر دلش ارچه داغ دارد

                                                                                              (مجمع الشعرا، ص 220)


دل ما به دور رویت ز چمن فراغ دارد     که چو سرو پای بندست و چو لاله داغ دارد

                                                                                     (حافظ، ص 79)


چشمِ تو پروایِ دادخواه ندارد     هیچ غم از حالِ بی گناه ندارد

                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 220)


روشنیِ طلعتِ تو ماه ندارد     پیشِ تو گل رونق گیاه ندارد

                                                                                       (حافظ، ص 86)


از صبا نکهتِ عیسی نفسی می آید     بی شک این فاتحه از کویِ کسی می آید

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)


مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید     که ز انفاس خوشش بویِ کسی می آید

                                                                                  (این غزل در چاپ قزوینی غنی نیامده است)


بیار رَطلِ گران ای بتِ فرشته نهاد     بیا که عمرِ گرانمایه می رود بر باد

                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 220)

 
شراب و عیشِ نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                       (حافظ، ص 69)


ساقی بیا که دورِ گل و لاله می رود     فصل بهار و بلبلِ خوش ناله می رود

                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)


ساقی حدیث سرو و گل و لاله می رود     وین بحث با ثلاثۀ غسّاله می رود

                                                                                           (حافظ، ص 152)


آتشِ دل تا نسوزد رشتۀ جانم چو شمع     هر شبی تا روز اندر بزمِ رندانم چو شمع

                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 298)


در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع     شب نشینِ کوی سربازان و رندانم چو شمع

                                                                                               ( حافظ، ص 199)


مستِ شمولِ عشقم از ساغرِ شمایل     نی از حَجیم خایف نی بر نَعیم مایل

                                                                                                       (مجمع الشعرا، ص 326)


هر نکته ای که گفتم در وصف هر شمائل     هر کو شنید گفتا لله در قائل

                                                                                                (حافظ، ص 209)


صنما ما به تماشایِ لقات آمده ایم     واندرین شهر و ولایت به وَلات آمده ایم

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 363)


ما بدین در نه پیِ حشمت و جاه آمده ایم     از بدِ حادثه اینجا به پناه آمده ایم

                                                                                                  (حافظ، ص 252)


تا اسیرِ تو شدم از غمِ دل آزادم     شادمانم که به سودای غمت دل دادم

                                                                                                            (مجمع الشعرا، ص 363)

  
من روزِ ازل از مادرِ فطرت زادم     به بلا شادم و از بندِ طرب آزادم

                                                                                                  (همان، همانجا)


فاش می گویم و از گفته خود دلشادم     بندۀ عشقم و از هر دو جهان آزادم

                                                                                                      (حافظ، ص 216)


روزِ عیدست و من امروز به جان می کوشم     که روم حاصلِ سی روزه به می بفروشم

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 364)


من که از آتشِ دل چون خم می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                         (حافظ، ص 233)


مدّتی شد که بیابانِ غمت می پویم     به امیدی که ز وصلِ تو نسیمی بویم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)


بارها گفته ام و بار دگر می گویم     که من دلشده این ره نه به خود می پویم

                                                                                        (حافظ، ص 262)




ب) تضمین یک مصرع به صورت کامل: 

مدّعی خواست که آید به تماشاگه راز     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                         (حافظ، ص 103)

هر کسی لایقِ سودای وصالش چو نبود     دست غیب آمد و بر سینۀ نامحرم زد

                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 219)

ز بنفشه تاب دارم که ز زلفِ او زند دم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                           (حافظ، ص 79)

همگی لقای جانان طلبد سوادِ عینم     تو سیاه کم بها بین که چه در دماغ دارد

                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 220)

گوشۀ ابری تست منزلِ جانم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                             (حافظ، ص 87)

گوشۀ میخانه بِه که در همه عالم     خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 220)

       یار دارد سرِ صیدِ دل حافظ یاران     شاهبازی به طریقِ مگسی می آید

                                                             (این بیت مربوط به غزلی است که در چاپ قزوینی غنی نیامده است)

شراب و عیش نهان چیست کارِ بی بنیاد     زدیم بر صف رندان و هر چه بادا باد

                                                                                               (حافظ، ص 69)

به کنجِ صومعه تا کی کنیم ضایع عمر     زدیم بر صفِ رندان و هر چه بادا باد

                                                                                                         (مجمع الشعرا، ص 220)

تا شدم حلقه به گوش درِ میخانۀ عشق     هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                  (حافظ، ص 216)

تا نهادم قدم اندر حرمِ کعبۀ عشق      هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 363)

من که از آتش دل چو خمِ می در جوشم     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                    (حافظ، ص 233)

یک دو ماهست که همچون خمِ می در هوسش     مهر بر لب زده خون می خورم و خاموشم

                                                                                                             (مجمع الشعرا، ص 364)



ج) تضمینِ قسمتی از یک مصرع یا با اندک تغییری در آن:
 

اگر به مذهب تو خون عاشسقت مباح     صلاحِ ما همه آنست کان تراست صلاح

                                                                                                     (حافظ، ص 68)

به غمزۀ خونِ «رضا» چشمش ار خورد شاید     که در شریعتِ او خون عاشقست مباح

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 137)

بس تجربه کردیم درین دیر مکافات     با دُردکشان هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                       (حافظ، ص 75)

زنهار که بر ساغرِ رندان نزنی سنگ     با اهلِ خدا هر که درافتاد برافتاد

                                                                                                                 (مجمع الشعرا، ص 219)

شب ظلمت وبیابان به کجا توان رسیدن     مگر آنکه شمعِ رویت برهم چراغ دارد

                                                                                                        (حافظ، ص 79)

شب تار و وادی ایمن منِ بی قرار گمره     مگر آتشِ تجلّی به رهم چراغ دارد

                                                                                                                  (مجمع الشعرا، ص 220)

پیر میخانه چه خوش گفت به دُردی کش خویش     که مگو حال دل سوخته با خامی چند

                                                                                                           (حافظ، ص 124)

ذوقِ مستی و می از اهلِ ریا پنهان بِه     سخنِ چخته مگوئید برِ خامی چند

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 220)

زاتش وادیِ ایمن نه منم خرّم و بس     موسی اینجا به امید قَبَسی می آید

                                                                                       (دیوان حافظ چاپ قزوینی – غنی این غزل را ندارد)

در جهان مشغلۀ حُسن برافروخت رخش     دل از این رو به امیدِ قَبَسی می آید

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 220)

طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق     که در این دامگه حادثه چون افتادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

طایرِ گلشنِ قدسم سویِ ویرانۀ دهر     آمدم در طلبِ دانه به دام افتادم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 363)

در پسِ آینه طوطی صفتم داشته اند     آنچه استاد ازل گفت بگو می گویم

                                                                                                             (حافظ، ص 262)

تو مپندار که این گفتۀ موزونِ «رضا»ست     آنچه او گفت بگو روز ازل می گویم

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 364)

خاک ک.یت زحمت ما برنتابد بیش زا این     لطف ها کردی بُتا تخفیف زحمت می کنم

                                                                                                              (حافظ، ص 242)

حضرتِ او زحمتِ ما بر نتابد بیش از این     دیو را فردوسِ اعلی برنتابد بیش از این

                                                                                                                      (مجمع الشعرا، ص 395)



د) ابیاتی که یادآورِ ابیاتی از حافظ اند:


«رضا» را خاطری در فیض چون خورشید تابانست     ولی از نور کی باشد نصیبی چشمِ اَعمی را

                                                                                                        (مجمع الشعرا، ص 41)

وصل خورشید به شب پرّۀ اَعمی نرسد     که در آن آینه صاحب نظران حیرانند

                                                                                                   (حافظ، ص 131)

چشمانِ تو مستند ز خونِ دلِ عشّاق     این طُرفه که خواهند کباب از جگرِ ما

                                                                                                           (مجمع الشعرا، ص 40)

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر     ترک مستست مگر میل کبابی دارد

                                                                                                    (حافظ، ص 85)

منکرِ شیوۀ رندان مشو ای زاهدِ وقت     که ندادند جز این تحفه به ما روزِ ازل

                                                                                                               (مجمع الشعرا، ص 326)

برو ای زاهد و بر دُردکشان خرده مگیر     که ندادند جز این تحفه بما روز الست

                                                                                                      (حافظ، ص 20)

از ما به مقصدِ ما چندان مسافتی نیست     لیکن «رضا»ست الحق اندر میانه حایل

                                                                                                                (مجمع الشعرا، ص 326)

گفتم که کی ببخشی بر جانِ ناتوانم     گفت آنزمان که نبود جان در میانه حائل

                                                                                                          (حافظ، ص 209)

دروۀ قدرِ مرا هیچ مهندس نشناخت     چه عجب گر به صُماخت نرسد فریادم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 363)

کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت     یارب از مادر گیتی به چه طالع زادم

                                                                                                           (حافظ، ص 216)

دل دیوانۀ ما را ز یاقوتش دوا فرما     که بستی در ازل یارا به بندِ زلفِ مشکینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

علاج ضعف دل ما به لب حوالت کن     که این مفرّح یاقوت در خزانه تُست

                                                                                                          (حافظ، ص 25)

عروس دهر را دیدم که با اهل هوس می گفت     کسی کو وصلِ ما خواهد دهد جان را به کابینم

                                                                                                                   (مجمع الشعرا، ص 364)

خوش عروسیست جهان از ره صورت لیکن     هر که پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

                                                                                                          (حافظ، ص 77)

گر شدم معتکفِ کویِ مغان منع مکن     حلقۀ پیرِ مغان کرد قضا در گوشم

                                                                                                                    (مجمع الشعرا، ص 364)

حلقۀ پیر مغان از ازلم در گوش است     بر همانیم که بودیم و همان خواهد بود

                                                                                                            (حافظ، ص 139)

 



فصلنامه انجمن آثار و مفاخر فرهنگی 
سال دهم، شماره سی و هفتم، زمستان 1392




  • نیما رهبر (شبخأن)