مجدالدین میرفخرایی نامدار به گلچین گیلانی، از شاعران پیشاهنگ نوگرایی در ایران، در سال 1288 ش در شهر رشت به دنیا آمد پدرش سید مهدی میرفخرایی، زاده تفرش بود که بعدها منشی میرزا عبداللهخان وزیر و مستوفی حاکم تبریز شد و لقب دبیر دفتر گرفت. سپس به فرمانداری شهرهای سبزوار، قم و تربت حیدریه رسید.
مجدالدین، آموزش ابتدایی خود را در شهر رشت به پایان رساند. در همین زمان، شعرهایی از او در روزنامههای رشت به چاپ رسید و مورد پسند خوانندگان قرار گرفت. دوره کودکی و نوجوانی او که در زادگاهش گیلان سپری شد، در ذهن و زبان شاعرانه او تأثیر بسیار به جای گذاشت.میرفخرایی پس از پایان دوره ابتدایی به تهران رفت و در مدرسه متوسطه سیروس و دارالفنون درس خواند. وحید دستگردی و عباس اقبال آشتیانی، از استادان او در دارالفنون بودهاند.
گلچین در این دوره نیز همچنان در گسترۀ ادبیات کار میکرد و در نشست های انجمن ادبی ایران شرکت میجست. شعرهای او از سال 1307 در مجله ارمغان به سرپرستی وحید دستگردی منتشر میشد.
او دوره عالی آموزش خود را در دارالمعلمین عالی در رشته ادبیات و فلسفه و علوم تربیتی گذراند و پس از پایان دانشگاه در سال 1312 در آخرین آزمون اعزام دانشجو به خارج از کشور در زمان رضاشاه، پذیرفته شد و از راه روسیه به اروپا رفت. چندی در فرانسه ماند و سرانجام به گفته خودش با این که انگلیسی نمیدانست، اما چون روش ساده زندگی انگلیسی را دوست داشت، به انگلستان رفت و در دانشگاه لندن به آموختن زبان و ادبیات انگلیسی پرداخت. پس از اندک زمانی بر آن شد تا به جای زبان و ادبیات انگلیسی، پزشکی بخواند. خود او در اینباره به یکی از دوستانش گفته بود:
"فکر نمی کنی که به انگلستان آمدن و در اینجا به تحصیل ادبیات و یا تاریخ پرداختن کاری نامعقول باشد؟ این قبیل مطالب را در همان ایران بهتر میتوانستیم دنبال کنیم و حالا که به هر تقدیر، پایمان به اروپا رسیده است، باید چیزی را فرا بگیریم که در کشور خودمان، وسایل تحصیل آن خیلی آسان بهدست نمی آید. بدین جهت من قصد دارم تغییر رشته بدهم و در رشته پزشکی به کسب معلومات بپردازم."
با آغاز جنگ جهانی دوم، دولت ایران همه دانشجویان اعزامی را به ایران فراخواند، اما گلچین به این فراخوان گردن ننهاد و همچنان در لندن ماند.
م
مجدالدين ميرفخرايي (گلچين گيلاني)
در هنگامه جنگ به سبب بسته شدن دانشگاهها و دشواریهای مالی، گلچین در زیر بمباران لندن، به گویندگی فیلمها و رادیو، ترجمه خبر و مقاله و رانندگی آمبولانس پرداخت. پس از پایان جنگ، آموختن پزشکی را ادامه داد و در سال 1947 م در رشته بیماریهای عفونی و بیماریهای سزمینهای گرمسیری، دکترای تخصصی گرفت و کار پزشکی را آغاز کرد. او در این دوره در نامههایش به دوستان و نزدیکان، چندین بار از آمدن به ایران سخن گفته بود، اما دیگر به ایران بازنگشت. با اینهمه، پیوند خود را با دوستان ایرانیاش از جمله محمد علی اسلامی ندوشن، صادق چوبک، هوشنگ ابتهاج، محمد زهری، مسعود فرزاد، محمد مسعود و پرویز ناتل خانلری، همچنان حفظ کرد.
گلچین با چاپ شعر باران در مجله سخن، شناخته شد. بعدها این شعر به کتابهای درسی نیز راه یافت و کودکان و نوجوانان آن را بسیار پسندیدند. نخستین مجموعه شعر او به نام "نهفته" که درونمایه فلسفی دارد، در سال 1948 م / 1327 ش در لندن منتشر شد.دومین دفتر شعرش "مهر و کین"، یک ترکیببند بر پایه داستان رستم و سهراب است. سومین دفتر شعرش "گلی برای تو" نام دارد که در دهه واپسین زندگی خود سروده است.
شعرهای گلچین گیلانی به زبانهای انگلیسی و روسی نیز برگردانده شدهاند. برخی از شعرهای او را ا. جی. آربری از فارسی به انگلیسی ترجمه کرده است. گلچین، بخشی از هملت را به شعر فارسی درآورد و یک نمایشنامه نیز نوشت که ناتمام ماند.
او نقاشی هم می کرد و زیر نقاشیهایش، نام خود را میساسو Misasso مینوشت.
گلچین گیلانی در سال 1351 با بیماری سرطان خون درگذشت و در گورستان پانلی لندن به خاک سپرده شد.
خاطرهای از دکتر حسن انوری درباره شعر باران گلچین گیلانی؛
…در آن اوقات با آن که دعوای شعر کهنه و نو در جراید جریان داشت و طرفداران شعر نو در مجله فردوسی از شعر نو دفاع میکردند و سنت گرایان در مجله یغما و دیگر مجلات و در انجمنهای ادبی به نوپردازان میتاختند، شعر نو جای خود را تا آن حد باز کرده بود که باید وارد کتابهای درسی شود. دنبال شعر نو مناسب برای کودکان ده ساله بودم تا این که محمود مشرف تهرانی (م. آزاد) شاعر نوپرداز ذهن مرا متوجه شعر باران گلچین گیلانی کرد. شعر را خلاصه کردم و به نظر بعضی از دوستان رساندم و در کتاب جای دادم :
باز باران / با ترانه / با گهرهای فراوان / میخورد بر بام خانه / یادم آرد روز باران / گردش یک روز دیرین / خوب و شیرین / توی جنگل های گیلان / کودکی ده ساله بودم / شاد و خرم / نرم و نازک / چست و چابک / با دو پای کودکانه / میدویدم همچو آهو / میپریدم از سر جو / دور میگشتم ز خانه / میشنیدم از پرنده / از لب باد وزنده / داستانهای نهایی / رازهای زندگانی / برف چون شمشیر برّان / پاره میکرد ابرها را / تندر دیوانه غرّان / مشت میزد ابرها را / جنگل از باد گریزان / چرخها میزد چو دریا / دانههای گرد باران / پهن میگشتند هر جا / سبزه در زیر درختان / رفته رفته گشت دریا / توی این دریای جوشان / جنگل وارونه پیدا / بس گوارا بود باران / به! چه زیبا بود باران / میشنیدم اندر این گرهرفشانی / رازهای جاودانی / پندهای آسمانی / پیش چشم مرد فردا / زندگانی خواه تیره / خواه روشن / هست زیبا / هست زیبا / هست زیبا.
دکتر حسن انوری
عضو پیوسته فرهنگستان ادب و زبان فارسی
در واقع شعر برای کودک ده سالۀ کلاس چهارم مناسب است. محمد احصایی خطاط آن را نستعلیقنویسی کرد با زمینیۀ بنفش کمرنگ و در اواخر کتاب که در فصل بهار خوانده میشود، چاپ شد. البته قبل از چاپ ماجرایی پیش آمد، در آن سالها وزیر آموزش و پرورش پیش از چاپ، کتابها را میدید. زیرا رضا پهلوی، ولیعهد، با این کتابها درس میخواند و به این مسئله اندکی حساس بودند .وزیر وقتی شعر نو را در کتاب دیده بود وحشت کرده بود و گفته بود این را بردارید، وزارت آموزش و پرورش را هو میکنند.
من به وسیله جهانگیر شمسآوری که معاون وی و در عین حال رئیس سازمان کتابهای درسی بود، سفارش دادم آیا وزیر میان ادبا کسی را قبول دارد؟ گفته بود دکتر صفا و دکتر خانلری را قبول دارم. گفتم شعر باران را به آنها نشان دهد اگر آنها تأیید کردند در کتاب میگذاریم، گر نه حذف میکنیم. خوشبختانه هر دو تأیید کرده بودند و شعر در کتاب چاپ شد و این اولین شعر نویی بود که وارد کتابهای درسی شد و مخالفتی برنیانگیخت جز آن که شاهانی در مجله خواندنیها در طنز نمدمالی مرا مالاند.
گفتنی است که اگر چه شعر باران به عنوان شعر نو، ورود شعر نو را به کتابهای درسی آسان کرد ولی در واقع از دیدگاه شعرشناسی قدمایی شعر نو نیست بلکه نوعی بحر طویل است. بعد از انقلاب ۵۷ که کتابهای ابتدایی را به کلی عوض کردند شعر باران را حذف نکردند و هماکنون در کتاب چهارم ابتدایی هست.
شعر باران
باز باران |
آسمان آبی چو دریا |
با ترانه |
یک – دو ابر اینجا و آنجا |
با گُهرهای فراوان |
چون دل من |
میخورد بر بام خانه |
روز روشن |
|
|
من به پشت شیشه تنها |
بوی جنگل، تازه و تر |
ایستاده |
همچو می مستی دهنده |
در گذرها |
بر درختان میزدی پر |
رودها راه اوفتاده |
هر کجا زیبا پرنده |
|
|
شاد و خرّم |
برکهها آرام و آبی |
یک - دو سه گنجشک پرگو |
برگ و گل هر جا نمایان |
باز هر دم |
چتر نیلوفر درخشان |
میپرند این سو و آن سو |
آفتابی |
|
|
میخورد بر شیشه و در |
سنگها از آب جسته |
مشت و سیلی |
از خزه پوشیده تن را |
آسمان امروز |
بس وزغ آنجا نشسته |
نیست نیلی |
دم به دم در شور و غوغا |
|
|
یادم آرد روز باران |
رودخانه |
گردش یک روز دیرین |
با دو صد زیبا ترانه |
خوب و شیرین |
زیر پاهای درختان |
توی جنگلهای گیلان |
چرخ میزد، چرخ میزد، همچو مستان |
|
|
کودکی ده ساله بودم: |
چشمهها چون شیشههای آفتابی |
شاد و خرّم |
نرم و خوش در جوش و لرزه |
نرم و نازک |
توی آنها سنگ ریزه |
چُست و چابک |
سرخ و سبز و زرد و آبی |
|
|
از پرنده |
با دو پای کودکانه |
از خزنده |
میدویدم همچو آهو |
از چرنده |
میپریدم از سر جو |
بود جنگل گرم و زنده
|
دور میگشتم ز خانه |
میپراندم سنگ ریزه |
جنگل از باد گریزان |
تا دهد بر آب لرزه |
چرخ میزد همچو دریا |
بهر چاه و بهر چاله |
دانههای گرد باران |
میشکستم "کردˇخاله" |
پهن میگشتند هر جا |
|
|
میکشانیدم به پایین |
برق چون شمشیر برّان |
شاخههای بیدمشکی |
پاره میکرد ابرها را |
دست من میگشت رنگین |
تُندرِ دیوانه، غُرّان |
از تمشک سرخ و مشکی |
مشت میزد ابرها را |
|
|
میشنیدم از پرنده |
روی برکه مرغِ آبی |
داستانهای نهانی |
از میانه، از کناره |
از لب باد وزنده |
با شتابی |
رازهای زندگانی |
چرخ میزد بی شماره |
|
|
هرچه میدیدم در آنجا |
گیسویِ سیمین مه را |
بود دلکش، بود زیبا |
شانه میزد دست باران |
شاد بودم |
بادها با فوتِ خوانا |
می سرودم: |
مینمودندش پریشان |
|
|
"روز! ای روز دلآرا! |
سبزه در زیر درختان |
دادهات خورشید رخشان |
رفته رفته گشت دریا |
این چنین رخسار زیبا |
توی این دریای جوشان |
ورنه بودی زشت و بیجان |
جنگل وارونه پیدا |
|
|
این درختان |
بس دلآرا بود جنگل |
با همه سبزی و خوبی |
به! چه زیبا بود جنگل! |
گو، چه میبودند جز پاهای چوبی |
بس ترانه، بس فسانه |
گر نبودی مهر رخشان؟ |
بس فسانه، بس ترانه |
|
|
روز! ای روز دلآرا! |
بس گوارا بود باران |
گر دلآرایی است، از خورشید باشد |
به! چه زیبا بود باران! |
ای درخت سبز و زیبا! |
میشنیدم اندر این گوهرفشانی |
هرچه زیبایی است، از خورشید باشد" |
رازهای جاودانی، پندهای آسمانی: |
|
|
اندک اندک، رفته رفته ابرها گشتند چیره |
"بشنو از من، کودک من! |
آسمان گردیده تیره |
پیش چشم مرد فردا |
بسته شد رخسارۀ خورشید رخشان |
زندگانی – خواه تیره، خواه روشن - |
ریخت باران، ریخت باران |
هست زیبا، هست زیبا، هست زیبا" |
|
ژوئیه 1940، لندن |
- ۵ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۵ ، ۱۲:۳۲