خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

خلوت من

ببه کي فردا، ايمرۊ جا بئتر ببه

داستان شماره 01

شنبه, ۲۰ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۱:۵۱ ق.ظ
داستان مال یه کوهنورده که می خواست از بلندترین کوه ها بالا بره . اون پس از سالها آماده سازی . . .   بقیه داستان در ادامه مطلب       داستان مال یه کوهنورده که می خواست از بلندترین کوه ها بالا بره . اون پس از سالها آماده سازی ، ماجراجوئی خودش رو آغاز کرد ولی از اونجا که افتخار کار رو فقط برای خودش می خواست تصمیم گرفت تنها از کوه بالا بره . شب بلندی های کوه رو تماماً در بر گرفته بود و مرد هیچ چیز نمی دید . اصلاً دید نداشت و ابر روی ماه و ستاره ها رو پوشونده بود . همونطور که از کوه بالا می رفت چند قدم مونده بود به قله ، ناگهان پاش لیز خورد و از کوه پرت شد . در حال سقوط فقط لکه های سیاه رو می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به دام مرگ توسط قوه جاذبه زمین . همچنان سقوط می کرد و در در اون لحظات با ترسی عظیمهمه رویدادهای خوب وبد زندگیش یادش می اومد .حالا می دید که مرگ چقدر بهش نزدیکه .یه دفعه احساس کرد طناب به دور کمرش محکم شد .بدنش بین زمین و هوا معلق بودتو این لحظه چاره ای جز این نداشت که بگه" خدایا کمکم کن "ناگهان صدای پر طنینی از آسمون به گوشش رسید که جواب دا :" از من چه می خواهی ؟ "نجاتم بده ! ! !واقعاً به کمک من ایمان داری ؟ باور داری ؟البته که باور دارماگه باور داری طنابی  که به دور کمرت بسته شده رو باز کن . . .یه لحظه سکوت شد و . . ....مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو به طناب بچسبهگروه نجات میگن یکروز بعد کوهنوردی رو یخ زده پیدا کردندکه بدنش از یک طناب آویزان بوده و با دستانش طناب رو محکم گرفته بود تنها در صورتی که فقطآره فقط یک متر با زمین فاصله داشت . . .
  • نیما رهبر (شبخأن)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی